نوه کوچکم در حیاط بازی میکند. گاه کنج دیوار مینشیند تن به آفتاب میدهد. دستهای کوچک خود را روی چشمانش میگذارد و داد میزند مادربزرگ قایم شو! من پشت مبل قایم میشوم. داخل اتاق میشود؛ میدانم که میداند من پشت مبل قایم شدهام، اما به روی خودش نمیآورد و به اتاق دیگر و به آشپزخانه سرمیکشد، و سرانجام آرامآرام به مبل نزدیک میشود. سر پُر موی خود را از گوشه مبل به داخل میکشد میخندد و تمام هیکل خود را به آغوشم میاندازد. قلبم از خوشحالی میایستد. تنها یک جا هست که اگر قایم شوم هرگز پیدایم نمیکند، داخل آن کمد چوبی قدیمی. کمدی که در آن را باز نمیکنم و همه میدانند. حتی این نوه کوچکم میداند که نباید سراغ آن کمد رفت. سالهاست که هر روز یک نامه برای پسرم مینویسم و آن را داخل این کمد میگذارم. صدها نامه بیجواب که هرگز خوانده نمیشود. اما من تصمیم گرفتهام تا آخرین روز حیاتم این نامههای روزانه را بنویسم . درست همانطور که عصرها پیشم مینشست و گاه سر بر زانویم مینهاد و من تمام اتفاقات روز را برایش تعریف میکردم. درست همانطور که سالها برایش قصه میگفتم.
جدا از آن نامهها، من تمام کارنامههای تحصیلی او را هم آنجا گذاشتهام، همراه چند نامه از او. یک چمدان کوچک نیز داخل آن کمد قرار دارد. چمدانی که تمام زندگیام را تغیر داد. چمدانها و ساکهای «بیصاحب گشته» سال شصتوهفت. چمدانهائی به سنگینی یک کوه. هنوز تصویر آن مرد را در برابر چشمهایم میبینم؛ مردی که وقتی چمدان پسرش را به دستش دادند قادر به گرفتن آن نشد و کنج دیوار نشست. چمدان را بر روی دو زانویش قراردادند؛ زانویش هم طاقت نیاورد پخش زمین شد. های های گریه او را هنوز میشنوم. قادر به بلند کردنش از روی زمین نبودند، همراه چمدان طوسیرنگ و کوچک خود به زمین میخکوب شده بود. غوغائی بود صدها مادر، پدر، همسر، کنار دیوار پشت درب بزرگ آهنی جمع شده بودند. بلندگوها مرتب نام هائی را میخواندند و مردم با دلهره به طرف در میرفتند و داخل میشدند، و چندی بعد شکسته و درهمریخته با چمدانی، ساکی و یا بقچهای از در خارج میشدند. چنان شکسته که گوئی هر گز قد راست نخواهند کرد. تعدادی چمدان و یا ساکی را به سینه خود چسبانده بودند. برخی فریاد میزدند تعدادی همان کنار دیوار ایستاده و آخرین نامههای اعدامشدگان را میخواندند.
مینیبوسی از راه رسید و تعدادی مرد مسلح بیرون ریختند و شروع به زدن و پراکندن مردم کردند. نام پسرم خوانده نشد. کاش هرگز نامش را نخوانند. آیا زنده است؟ شاید پشت همین دیوارهاست. میخواهم فریاد بکشم صدایش کنم! ماههاست چشمانتظارم. تمام دو ماه گذشته در بیخبری روزهای سختی را گذراندم. اگر او را دوباره ببینم چه خواهم کرد؟ تکرّر ادرار گرفتهام. میگویند از اضطراب است! خودم هم میدانم. شبها بیخوابی به سرم میزند؛ بلند میشوم در داخل خانه قدم میزنم. در اتاقش را باز میکنم، میدانم تختش خالی است؛ اما باز نزدیکتر میشوم دست میکشم: نه! نه! اینجا کسی نخوابیده. گاه روی تختش دراز میکشم صورتم را به بالش میچسبانم. بویش را حس مینمایم. پنجره را باز میکنم پنجره اتاق رو به شمال است؛ بهطرف کوهها، بهطرف زندان اوین. همانجا که او حال آنجاست.
آخ چه سالهای زیادی پشت در این زندانها گذراندم. چه سالهای سختی. بیشتر این مادران و پدران را میشناسم؛ ما سالهای زیادی باهم پشت این درها ایستادهایم. من نام تعدادی را که میخوانند میشناسم. با هر نامی، قلبم از جا کنده میشود. هنوز نام پسرم را نخواندهاند. آیا ممکن است که با او کاری نداشته باشند؟ شاید زخمهای پایش را دیده و خجالت کشیدهاند؟ شاید یکی از زندانبانها او را شناخته و حمایتش کرده است؟ شاید اصلاً او را نشناختهاند؟ شاید آنجا هم یاد گرفته است که خود را جایی مخفی کند. همانطور که وقتی بچه بود و خود را مخفی میکرد و هیچکس نمیتوانست پیدایش کند. روز دارد به پایان میرسد هنوز اسم پسرم را نخواندهاند. او زنده است. من چمدانی نخواهم گرفت. اما نمیدانم چرا قلبم اینطور میلرزد؟ قادر به ایستادن نیستم. ببخش پسرم که از من خواسته بودی هرگز زاری نکنم و خم نشوم. میخواهم، اما نمیتوانم. تمام بدنم درد میکند. هر بار به تو فکر کردم یاد شکنجهها و دردهای تو افتادم، همراه تو شکنجه شدم، درد کشیدم. شلاق اگر به پای تو خورد به قلب من اصابت کرد. قلب مادران چنین است.
آخ که چه تعداد قلب شلاقخورده در این سرزمین وجود دارند. یکبار به من گفتی: “مادر تمام پی و بنای این سرزمین با خون است”. من متوجه نشدم. گفتی: “تمام تاریخ این سرزمین تاریخ حکومتهای ستمگر است و حاکمان مستبد که تنها خون جانهای آزاد سیرابشان میکند”. من باز متوجه نشدم. کاش زنده باشی! کاش هرگز نامت خوانده نشود. من به همان زندان راضیام؛ هرروز خواهم آمد، دور این دیوارها خواهم چرخید و تو حضور من حس خواهی کرد؛ اگر نامت را نخوانند من چقدر خوشبختم! توان نگاه کردن در روی مادران و پدران ساک به دست را ندارم. میترسم! میترسم، چون وقتی به ساکها و چمدانها نگاه میکنم ترس برم میدارد که من همچنین ساکی خواهم گرفت! از طرفی خجالت میکشم که در این وانفسا تنها به تو میاندیشم. نمیتوانم تظاهر کنم. از اینکه تا حال نامت را نخواندهاند چقدر خوشحالم.