شبی که فردایش رفت تا صبح باهم نشستیم . باز آن عادت کودکی به سراغش آمده بود متأثر که میشد نمیتوانست خود را نگاه دارد. نمیخواستم متأثر شود. برای نخستین بار او سرش را روی زانویم نهاد و من نوازشش کردم. چه رنجی این زن کشیده بود. سالها تلاش، تحمل تنهائی، بدون گرفتن همسر، برای آنکه بچههایش را زیر سایه ناپدری که نمیدانست چه رفتاری با بچههای او خواهند داشت قرار ندهد. حال هر دو پسرش رفته بودند. یکبار گفت: ” نمیدانم تصمیم درستی گرفتم یا نه؟ میترسیدم بچههایم اذیت شوند. هرگز از همبستری با پدر بچهها لذت نبردم. حالا که بدتر شده بود، چه کسی از سر عشق سراغ یک زن بیوه میآمد؟ فکر میکردم بچهها بزرگ میشوند و من در کنار آنها نوههایم را بزرگ میکنم. اما نشد حال تنهای تنها شدهام! “
چقدر این زن را دوست داشتم. چقدر در آن سالهای سخت مونس من شد. چه میزان آرامشم داد. زنی که مثل کوه بود و میتوانستی به او تکیه کنی! حال خسته و دلشکسته سر بر زانویم نهاده بود. دست به موهای بلندش که بیشتر سفید شده بود کشیدم. هر بار که دست بر مویش میکشیدم گوئی هزاران رشته که نمیدانستم از کجا سرچشمه میگرفتند، تمام وجودم را در خود میپیچاندند و آرامشی لذتبخش را که قادر به توصیف آن نیستم در من ایجاد میکردند. چه نیرویی در آن رشتهها خوابیده بود که اینچنین من را سرشار میکرد. پسرم سروه خانم به من بیآنکه ادعائی داشته باشد، صورت دیگر زندگی را نشان داد. وقتی فرشبافی را همراه او شروع کردم هرگز گمان نمیکردم که بافتن یک فرش نقش انداختن و رنگآمیزی کردن آن تا چه میزان لذتبخش است. چقدر کمک کرد تا تنهائی و سختی آن روزها را کم کنیم. دلهایمان را به هم نزدیک کرد. هر بار که وسط بافتن به هم میرسیدیم واو میگفت: “خاص خاص”، من غرق در شادی میشدم. فکر میکردم روح آدمی چه میزان ظریف است که حتی گفتن یک کلمه او را چنین غرق شادی میکند. او صبوری را به من یاد داد و طاقت آوردن را. نه حرص خوردن داشت، نه لباس و نه خانه. در همان اتاق کوچک همراه پسرش احساس رضایت میکرد. وقتی هم که روی تخت پام در آن گوشه سالن میخوابید همان بود! هرگز لب به شکوه نگشود.
صبحها بلند میشد، روی تختش را صاف میکرد، یک گلیم دستباف کوچک داشت با گلهای کوچک سرخرنگ، آن را روی تخت پهن میکرد. روی گلهای آن دست میکشید، طوری که گوئی آنها را نوازش میکند. یکبار پرسیدم: “سروه جان چطور است که همیشه راضی هستی؟” گفت: ” سخت است گفتن آن! هشت سالم بود، کمی دورتر از خانه ما چشمهای بود که من هرروز چند بار باید میرفتم و داخل یک بادیه آب برای خانه میآوردم. یک روز اوایل بهار بود بادیه را برداشتم و کنار چشمه رفتم . نسیم خنکی میوزید، پونههای کوچکی کنار چشمه روئیده بودند؛ چندتایی کندم. کسی کنار چشمه نبود، پونهها را شستم و شروع به خوردن آنها کردم، بعد مشتی آب نوشیدم. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد! خنکی لذت بخشی در تمام وجودم پیچید، طوری که در فضا معلق شدم. حس کردم پرواز میکنم چنان سبک، سبکتر از پر کاه. نفهمیدم زمان چگونه گذشت، کنار همان چشمه خوابیده بودم. وقتی چشم باز کردم مادرم بالای سرم بود.
گفت: “نسیم بهار خوابت کرد؟ از این پونهها هم خوردی؟”
گفتم: آری مادر، اما نخوابیدم، من داشتم پرواز میکردم!
خندید و گفت: “خدا راهم دیدی؟”
گفتم: نه.
گفت: ” پس پروازت کامل نبوده است. خدا داخل نسیم خوابیده است! داخل همان برگ پونه! کافی است بگویی سپاس و او را ببینی.”
مادرم هر وقت آب هم که میخورد از خدا سپاس گذاری میکرد. سفره نان را هم که میگشود همینطور بود. یک روز به من گفت: “خدا عشق است، معشوق است و عاشق جز معشوق نمیبیند”. من حرف او را نفهمیدم! مادرم از فرقه درویشان بود. مرتب در حال ذکر؛ در هر چیز روح خدا را میدید. از حبه انگور تا تکهای نان! میگفت” کم یا زیاد بودن هیچچیز مهم نیست. مهم لذت بردن توست، از همان چیز کوچکی که به تو ارزانی شده! حال میخواهد یک حبه انگور باشد یا یکتکه نان.” وقتی دف میزدند، از خود بیخود میشد و سماع میکرد. سماعی تنها در خانه، که من نظارهگر آن بودم. چنان ازخودبیخود میشد که من میترسیدم. میترسیدم که هرگز از آن حالت بیرون نیاید. وقتی آرام میگرفت ساعتها بیحرکت در گوشهای مینشست و در خود میرفت.
میگفت: “خدا زمانی که سماع میکنم در وجودم حلول مینماید و با من سماع میکند.” من فرش بافتن هم از او یاد گرفتم. وقتی فرش میبافت و گلبوته میانداخت با آن بوتههای فرش سخن میگفت و آواز میخواند.
میگفت: “خدا حتی در این بوتههای فرش هم پنهانشده، پشت هر شاخهای و گلی! باغبانی است که دیده نمیشود .” فرش بافتن هم برای او عبادت بود. من خدا را ندیدم و هرگز با او سماع نکردم. اما یاد گرفتم از هر چیز کوچک لذت ببرم و در سختیها طاقت بیاورم! او طاقت آوردن را هم نشانه دوست داشتن خدا میدانست. تمام زندگیام چنین گذشت! لذت بردن از هر چیز کوچک و طاقت آوردن بر رنجهای بزرگی که میبینی.”
چند روز بعد سروه عزیز رفت زنی که از هر چیز کوچک زندگی لذت میبرد و بر سختی طاقت میآورد!