تازه عید را پشت سر گذاشته بودیم بهار در خانه آمده بود. گلهای میمونی و بنفشه باز شده بودند. پدرت بعد از دستگیری تو آن قسمت حیاط که اتاق تو مشرف بر آن بود را تنها بوته گل سرخ کاشته بود! سرخ و سفید. خود پای بوتهها را بیل میزد و برای خودش شعر میخواند. هر چه که به یادش میافتاد. گاه ترانهای را زیر لب زمزمه میکرد: ” گل سرخ و سفیدم کی میآیی؟ بنفشه برگ بیدم کی میآیی؟” آه میکشید و همانجا پای بوته مینشست. برای او یک صندلی کنار گلها نهادم با یک میز کوچک. گفت: ” میخواهی کنار باغچه پسرم تنها بنشینم؟” صندلی دیگری نهادم.
عصرها که از کار برمیگشت، دیگر در اتاق نمینشست؛ میرفت سروقت باغچهی تو و گلها را آب میداد. مینشست استکانی چای باهم میخوردیم. رفتهرفته، تمام صندلیهای اتاق پذیرائی را کنار باغچهی تو چید. دیگر تمام بهار و تابستان مهمانان را به اتاق پذیرایی نمیبرد. میهمانها هم عادت کرده بودند؛ بهمحض ورود میگفتند: ” کنار باغچه گل سرخ .” یک روز یک تخت پام چوبی را با تاکسیبار به خانه آورد. صندلیها را جابهجا کرد و تختپام را آنجا قرارداد. روی آن قالیچهای انداخت و گفت: “هوای اتاق خفهام میکند از امشب میخواهم در هوای آزاد کنار این گلها بخوابم “.
میدانستم همه اینها به یاد تو میکند؛ دیگر کمتر به داخل خانه میآمد؛ همه کارش روی همان تخت پام بود. شروع به خواندن آن تعداد از کتابهای تو که باقیمانده بودند کرد. گاه من هم کنارش مینشستم. پاک سیاسی شده بود؛ با همه بحث میکرد. اواخر فروردین بود، سال پنجاه چهار، عصر با یک روزنامه به خانه آمد. سخت پریشان بود؛ روزنامه را طرف من دراز کرد و گفت: “کشتند؟” دلم فروریخت. اولش نتوانستم تیتر روزنامه را بخوانم. بغض کرده بود؛ به اتاق رفت، در را بست صدای بلندش را میشنیدم که مرتب فحش میداد؛ کاری که کمتر میکرد.
” ۹ زندانی در حین فرار کشته شدند”. نام بیژن جزنی و ضیا طریفی را که دیدم، گریه امانم نداد. ترس در دلم ریخت. چطور؟ مگر میشود اینچنین آسان کشت؟ چنان ترسیده بودم که توان حرکت نداشتم. یاد همسر و مادر جزنی افتادم. واقعاً به همین سادگی؟ حال چه میکشند این دو زن؟ پسر کوچکش، «بابک» چه میکند؟ نگرانیم حدی نداشت. در زندانها چه خبر است؟ نکند شما با ساواکیها درگیر شوید و شما را هم بکشند! روزهای سختی بودند. همهچیز بعد از همان اولین ملاقات، بعد از کشته شدن جزنی شروع شد. چه روز سنگینی! ساعتها زیر باران ماندیم. پدرت مرتب اعتراض میکرد. بهسختی آرامش میکردم. تا آن زمان هرگز او را چنین بیتاب و عصبی ندیده بودم. یادت میآید وقتی تو را دید از فشار عصبی قادر به بلند شدن نبود. آن روز کوتاهترین روز ملاقات ما بود، وتو حیرتزده به پدرت نگاه میکردی. چند نفر از پدران دورش را گرفتند و بهسختی بلندش کردند. من هرگز آن نگاه مشتاق، درمانده و التماسآمیز او را از یاد نخواهم برد. میدانست که آخرین دیدار است. او سرطان گرفته بود. سرطانی سخت، که بیشتر از چهار ماه دوام نیاورد. نمیتوانست ازجا برخیزد؛ دوماه آخر را در بیمارستان گذراند. با عکسی از تو. هرروز یک گل سرخ از باغچهی تو را برایش بردم. میگرفت روی صورتش مینهاد، بو میکرد، و در گلدان آب کنار تختش، کنارعکس تو قرار میداد. اواخر تابستان بود که فوت کرد. همه اینها را میدانی؛ برایت تعریف کرده بودم. نمیدانم چرا دلم میخواهد که دوباره بازگو کنم. سبک میشوم. مراسم خوبی برایش گرفتیم. تمام خانوادههای سیاسی بودند. وصیتی نکرده بود. اواخر دیگر اعتقادی به دین و مذهب نداشت. تنها دو روز قبل از آنکه به کما برود به من گفت: “دلم میخواهد چند شاخه ازگلهای باغچهی تو را بر سر خاکش بکارم و مواظب باغچهات باشم “.
خانه بدون او و بدون تو برایم زندان شده بود. گاه چنان احساس خفگی میکردم که میخواستم پیراهنم را پاره کنم. حوصله پختن غذا را هم نداشتم. حوصله هیچکس را! تنها در کنار مادران زندانیها احساس آرامش میکردم. یکی از مادران گفت که پسر کوچکتر مادر یکی از بچههای کرد که در زندان است دردانشکده پلیتکنیک قبولشده و تنها همین دو پسر را دارد. حال که پسر کوچکش تهران میآید، او تنها خواهد ماند. اگر ممکن است یک اتاق خانه را به آنها بدهم، که هم خودم از تنهائی خلاص شوم و هم آن مادر و پسر راحت شوند. چنین شد که «سروه» خانم همراه پسرش «هیوا»، ساکن خانه ما شدند. زن ساده و مهربان کُرد. چهره قشنگی داشت موهای خود را چتری جلوی پیشانیاش میانداخت از وسط فرق باز میکرد و بعد با یک دستار بلند و زیبای کُردی آن را میبست. لباسهای کُردیاش را میپوشید و آرام حرکت میکرد. تماموقت خانه بود، کسی را در تهران نداشت. تمام عشقش همین دو پسر بودند. خرجمان یکی شده بود؛ خرجی هم نداشتیم. ورودشان به زندگیام مانع ازپای افتادن من شد. هیوا پسر هر دوی ما بود. نجیب و بامحبت. اولین کمک دانشجوئی را که گرفت دو پیراهن نخی گلدار برای من و مادرش خرید.
من عادت به پوشیدن پیراهن گلدار نداشتم. اما سروه خانم همیشه رنگهای شاد میپوشید. من برای اولین بار یک پیراهن گلدار پوشیدم. خودم را نمیشناختم. آیا اصلاً درست بود بعد از پدرت، پیراهن گلدار بپوشم؟ نمیدانم در آن پیراهن نخی ساده با آن گلهای ریز چه بود، هر بار که میپوشیدم احساس آرامش میکردم. نوعی رها شدن و فراخبالی.
عصرها با هم مینشستیم چای میخوردیم؛ او از زندگی سختش در کردستان میگفت. از اینکه چطور بچههایش از کوچکی بیپدر شدند و او با چه سختی آنها را بزرگ کرد؛ نان پزی کرد؛ گلیم بافت؛حتی چوپانی کرد! اما بچههایش را مجبور به خواندن کرد. گاه ترانه کُردی میخواند. یک روزپیشنهاد کرد: “بیا باهم یک فرش کوچک ببافیم”. فکر کردم شوخی میکند. اما نه جدی بود. “من بلد هستم یک دار کوچک قالی میزنیم و شروع میکنیم؛ من گره زدن را به تو یاد میدهم. نقشه انداختن و دف زدنش با من.” چند روز بعد هیوا اوستای نجاری که دار قالی بر پا میکرد را به خانه آورد. هفته بعد یک دستگاه قالی در زیرزمین برپاشده بود.