قبول کردند؛ سروه خانم چیز زیادی نداشت، چند النگو و یک گوشواره و انگشتر. همه را در دستمالی پیچیده و گره زده بود. هیوا و دیانا همراه سروه خانم و پدر مادر دیانا برای دیدن پسر بزرگ سروه خانم به کردستان رفتند.
هنوز گروه سیاسی که پسرش در آن فعالیت میکرد با خمینی میجنگیدند. من هم دلم میخواست بروم. اما همان اندک دیدن تو برایم همهچیز بود. حتی یک دقیقه یک ثانیه آن. حس زیبایی آن لحظه که در را برایت میگشودم و چهره خندانت پشت در ایستاده بود! میدانستی که لذت میبرم، خود تو هم لذت میبردی. هیچوقت با کلیدت در را باز نمیکردی. در میزدی و در انتظارم میماندی. خندهدار است من هم همیشه اگر بیرون میرفتم و بازمیگشتم، در میزدم. فکر میکردم باشد که در غیبت من آمدی در زدی نبودم، داخل شدی و حال در را به رویم بازخواهی کرد. گاه چنین میشد!
درب بهشت هم چنان زیبا گشوده نمیشد، آنگونه که تو در بر رویم باز میکردی. دو هفته از رفتن سروه خانم میگذشت، در زدم ظهر بود، غذا بر سر چراغ برای خرید رفته بودم. به دلم برات شده بود که در خانه هستی؛ در زدم و صدای پایت را شنیدم. شادی زود گذری از قلبم عبور کرد. در را گشودی با یک دست سبدم را گرفتی و صورتم را بوسیدی و به دست دیگر کشانکشان به اتاقم بردی. پیراهن گل بهی رنگی را روی صندلی کنار تختم نهاده بودی با گلهای آبی ریز .” مامان برای شما خریدهام، همراه کفشی چرمی سیاه! عوض دو کفشی که روزهای انقلاب به خاطر من پاره کردید.” بغلم کردی و گریه امانم نداد. دستم گرفتی و به آشپزخانهام بردی. میز را چیده بودی، با همان سلیقه خودت و کیکی در وسط میز؛ “مامان تولدت مبارک!” فراموش کرده بودم که آن روز، تولد من است. سالها بود که فراموش کرده بودم. بعد از رفتن پدرت، همه روزها فراموشم شده بود.
هشت بشقاب بر سر میز بود. گفتی: ” مامان تنها من نه! رفقایم هم تولد تو را جشن گرفتهاند!” صدا زدی در اتاقت باز شد چهار پسر و دو دختر شادی کنان بیرون آمدند. میشود گفت همه آنها را میشناختم، بهجز آن دختر سبزه با چشمان درشت و سیاه را چه چهره ملیحی داشت. برایم تولد مبارک خواندید؛ نگذاشتید از جایم برخیزم؛ غذا را سر سفره آوردید؛ خجالت میکشیدم که بسیار کم است طوری میان شادی و هیاهو خوردید که متوجه نشدم کی بر سر سفره آمد و کی خورده شد. من چه خوشبخت بودم! دلم نمیخواست که آن روز به پایان برسد. فقط نگاهتان میکردم و چهره مادران و پدران از مقابل چشمانم رد میشد.
چه روزهایی کشیدیم. انوش میخندید، با آن چهره سبز بانمک و چمشانی که کم به مهربانی آن دیدهام. یاد خانم لطفی افتادم: “انوشم روی دوش مردم به خانه آمد. گلفروش سر چهارراه کاخ دستهگلی آورد که از در رد نشد. تمام کف پای پسرم هنوز بعد از سالها جای زخمهایش است. دیدی تهرانی چه عذری از پسرم میخواست. او انوشم را بسیار شکنجه کرده بود “.
چه شوخ و بامزه است این خانم لطفی؛ میگفت: “سر هر چیز کوچک گریهام میگیرد. رفتم پیش دکتر روانشناس، پرسید “آیا همسرتان زنده است؟ گفتم: نه؛ گفت: خیلی دوستش داشتید؟ گفتم: ای! سالها از من بزرگتر بود؛ گفت: سرش غر میزدی؟ گفتم: فراوان! گفت: خب دیگر اون رفته دیگر کسی نیست سرش غر بزنید! و خودتان را خالی کنید. حالا مادرها مواظب خودتان باشید هر وقت گریهام بگیرد سر شما غر خواهم زد تا گریه نکنم”. ما میخندیدیم. یکی از مادران به شوخی گفت: “سر انوش غر بزن! او صبور است “. چشمش پر اشک شد، گفت: “من هر وقت انوش را میبینم از شوق زبانم بند میآید؛ انوشم ، انوش من! میدانید چه کشیدم وقتی اولین بار بعد از دستگیری او را دیدم؛ نمیتوانست راه برود تمام پایش زخم بود. گفتم: “تمام دردهایت به جانم.” خندید و گفت: “چرا به جان شما! به جان تهرانی و رسولی!” من خندیدم! او خندید!
در آن روز زیبا آن جشن تولد ساده و صمیمی همه مادران مقابل چشمانم بودند. حال سالها از آن روز میگذرد؛ هرگز آن روز تکرار نشد و تنها یک خاطره ماند و پیراهنی که تو هدیه کرده بودی. از من خواهش کردی اجازه دهم گاهی روزها جلسات خود را در این خانه بگذارید. فکر میکردی ناراحت میشوم . برعکس خوشحال شدم، بیشتر میدیدمت و فکرم راحتتر بود وقتی اینجا در کنارم جمع میشدید. گفتم تنها دو هفته وقت بده تا هیوا با دیانا بروند. گفتی مامان میفهمم. نمیخواهی به دردسر بیفتند، چشم!
یاد مادر یکی از بچهها افتادم که میگفت: “میترسم اما باوجود این دوست دارم جلسه را در خانه خودمان بگذارند. حداقل چشمم رویشان است “. او تمام مدت جلسه پشت پنجره میایستاد و آیتالکرسی میخواند و به کوچه فوت میکرد. اعتقاد داشت که دعاهای او پسرش را حفظ میکند و هیچکس نمیتواند از پشت آیتالکرسی خواندنهای او داخل خانه را ببیند. چه اعتقادی به دعا داشت و چه عشقی به پسرش. حال من نیز میتوانستم پشت پنجره بایستم و هوای بچهها را داشته باشم. هفته بعد سروه خانم، هیوا و دیانا برگشتند.
ادامه دارد