کاش میشد چهره ها رنگ پریشانی نداشت
برق تیز خنجر و کینه نداشت.
مثل دریا بود شفاف و زلال
مثل ابریشم نرم لطیف
رنگشان صاف و سپید
تیره گی درآن نبود.
کاش میشد دل ها یک دل میشدند
دل تنگی و دل گیری نداشت.
کاش میشد خوبی اندیشه کرد
بغض و کینه در دل جائی نداشت
دور می ریختند از قلب، این واژه ها
جاش میگذاشتند، عشق و صفا
…
کاش میشد بجای جنگ و جدل
سخن از راز باران و گیسوی تو بود
سخن از یک حس پاک
یک شعر خوب در وصف زمان.
کاش میشد چادر کینه کشید
کاش میشد قلب درد تنهایی نداشت
عشق هم قربانی نداشت.
…
کاش میشد تاریخ از نو نوشت
…
کاش میشد دنیا یک صدا
فریاد صلح
نه به جنگ می گفتند، و نه به اعدام.
….
کاش میشد چهار فصل سال، میشد دو فصل
یک بهار بود، و دیگری تابستان
آن دو، پائیز و زمستان، از زمان حذف میشدند
…
کاش میشد جای دلتنگی و اشک،
لب ها به خنده وا میشدند
انتظار
این واژه در فرهنگ زمان جائی نداشت.
…
کاش بجای بمب وسلاح
خانه ها آباد میشدند
کاش بجای ساختن زندان، شهرک بازی برای کودکان می ساختند
مدرسه و درمانگاه…
گر چه می گویند کاش را کاشتند، اما سبز نشد
اما واقعیت ها امروز، پایه هایش
ریشه هایش از کاش و نیروی ذهن سرچشمه می گیرند
آرزوها در مُحلات و باورهاست.