با شعلهات ای امید دلبسته، منم
بیدار نگهدار تن خسته، منم
درچشم شب سیاه میسوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته، منم
(از مجموعه شعر سنگ و شبنم، ۱۳۴۵ سیاوش کسرایی).
انگیزه گردآوری این مطلب زمانی در من شکل گرفت که با کنجکاوی در پی دانستن معنای دو شعر “اشک مهتاب” و “از این سوی با خزر” از سرودهای زنده یاد سیاوش کسرایی بودم. مراجعه و مطالعه بررسیهای متعدد انجام شده از اشعار زنده یاد کسرایی آنقدر زمان بُرد که نتوانستم این نوشته را در سالروز درگذشت این شاعر سرشناس کشورمان، ۱۹ بهمن بپایان برسانم. انتظار داشتم که در روزهای منتهی به این روز، حداقل در دنیای مجازی، به مطالب تازهای در باره ایشان برخورد کنم. امّا دریغ، مطلب چندانی ندیدم. ۱۹ بهمن همزمان بود با سالروز آغاز جنبش مسلحانه در ایران و نیز روزهای منتهی به انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷. گویا همه وقایع دست به دست هم داده بودند که یاد و خاطره این شاعر بزرگ کشور ما همچنان در فریزر منجمد بماند و سالروز درگذشت و تولد او با سکوتی تأمل برانگیز شامل مرور زمان شود. یادداشتهایی را که از خواندن اشعار ایشان و نیز آثار دیگران بعاریت گرفته بودم، با خوانش و برداشت آزاد خود تنظیم کردم که حاصل آن این نوشته شد که در شش قسمت با شما بهاشتراک میگذارم. این نوشته پژوهش نیست، چرا که اینکار در قد و قواره دانش نازل ادبی من نیست. یک گردآوری است که قطعاً متاثر از نظر، احساس و نوع نگاه من نسبت به این شاعر است. نزدیکی روز درگذشت (نونزده بهمن) و تولد (پنجم اسفند) کسرایی و توالی معکوس این دو سالروز شاید همانگونه که الهام دهنده زنده یاد کسرایی فردوسی بزرگ باور داشته، خواست تقدیر و بی دلیل نبوده. سرودن مهره و درگذشت سیاوش کسرایی در واقع تولد دوباره او و سرآغازی برای جاری شدن شعر و سرگذشت نسل او بر برگهای دفتر شهنامه حکیم، یا حافظه تاریخ کشورمان بود.
اگر سرودن دو شعر “اندوه سیمرغ” و در پی آن منظومه “آرش کمانگیر” در دوران جوانی حضور و عروج او را به قلهی رفیع شعر نیمایی در ادبیات این مرز و بوم در پی داشت، سرودن اشکنامه “مهره سرخ” و “دلم هوای آفتاب میکند” و پیام نهفته در این دو شعر در پیرانهسری تولد دیگر او در عرصه ادبیات و شاید سیاسی کشور ما بود.
در این متن کوشیدهام که به چند ویژگی شعر او با درک و دریافت خود بپردازم. میهن دوستی، آرمانگرایی در سیاست و تصویرپردازی در هنر شعر.
نخستین و برجستهترین ویژگی شعر کسرایی این است که شعر او آئینهای تمام قد و متأثر از تاریخ پر فراز و نشیب و حوادث سیاسی چند دهه اخیر کشورامان ایران است. کسرایی با امیدواری در غم و اوج بیم و دلنگرانی و نیز شادی با مردم سرود امید و عشق میهن دوستی میخواند (منظومه آرش، ۱۳۳۷). او در برآمدهای حساس از سر تعهد همراه با ستایش شور و فداکاری مبارزان جوان نوپا تن و جان به خطر داده، فریاد هشدار سر میدهد (به سرخی آتش، به طعم خون، ۱۳۵۵).
کسرایی در خیزش و پیروزی مردم بر دستگاه ستم استبدادی با آنها همگام میشود و چون رندی سرمست غزل میسراید و دو مجموعه شعر «از قرق تا خروسخوان» و «وقت سکوت نیست، ۱۳۵۷» را منتشر میکند. امّا دریغ و درد که این سرایندگی شورانگیز دیرپا نیست و در نهایت به «از این سو با خزر» و «دلم هوای آفتاب میکند» و بالاخره «مهره سرخ» منتهی میشود.
کسرایی در سالهای سیاه پس از پیروزی کودتا در شرایطی که دستگاه داغ و درفش و اعدام میهن دوستان سه شیفته در کار بود و دلالان میوه چین کشورهای حامی کودتا در رفت و آمد و بستن قراردادهای چرب و دندانگیر بودند، شعر «در اندوه سیمرغ» را سرود. شرایطی دشوار که جامعه روشنفکری و بسیاری از شعرا در هالهای از خمود و دلزدگی فرو رفته بودند. در این سالهای سیاه بود که زنده یاد مهدی اخوان ثالث شعر زیبا و معروف خود «زمستان» را سرود. کسرایی نیز گرفتار همین دلزدگی است که روحیه و احساس آن را در شعر «اندوه سیمرغ» شاهد هستیم. او در این شعر است که شرایط سیاه کشور و سایه استبداد و اختناق را چنین بهتصویر میکشد که “شبی سنگین به سنگستان این کوه، هجوم آورده بیپروا نشسته است” و “ربوده اختران آسمان را” که “نفس را بر نسیم خسته بسته است” و “به چشم انداز من امواج آتش، به سوی آسمانها میکشد پَر”. کسرایی احساس خود را چنین میبیند که “در آن گرداب سوزاننده آوخ، امید و عشق میسوزند یکسر” و نتیجه میگیرد که “مرا این شعلهها میخواند از دور، دریغا بال من پرواز من نیست، نوایی نغمهای بانگی سُروری، شگفتا در گلو آواز من نیست”. کسرایی علت اندوه سیمرغ را شرایط وطن و ناسازگاری با آن میبیند و از زبان او میگوید که “پرستویی که بر بام بهاران، میان عطر گلها لانه کرده است، کجا اندیشه پائیز دارد، که امیدش هزاران دانه کرده است، و . . . چه بیسامان به هر کوهی پریدم، که امید بزرگم یافت سامان، پی آبادی ویرانه عشق، روان کردم به هر رزمی دلیری” شاعر حال و روز سیمرغ، این مرغ یار و یاور پهلوانان وطن را چنین توصیف که درواقع وصف فضای سیاسی آن روز است “منم مرغی که دیگر نیستم پَر، چُنار پیر را مانندم اکنون، فشاننده برگها در باد پائیز، فشرده ریشه در خاکستر خاک، مشوّش مانده در شام غمانگیز”. کسرایی کشاکش و سرگشتگی روح و عاطفه خود را در ناکامی و برباد رفتن امیدی میبیند که در پی آبادی ویرانه عشق، یا همان وطن ویران بود. ریشه این غم و ناامیدی برباد رفتن همه آرزوهای نیکوی نسل او و احساسات میهندوستی است.
کسرایی امّا شاعری امیدوار به آینده و سرنوشت میهن است. حاصل کشاکش سخت این امیدواری با آن یأس کشنده که جدل آن را در اندوه سیمرغ شاهد هستیم، پس از سر بر دیوار کوبیدنهای دردناک شاعر ترک خوردن دیوارهی سخت یأس و ناامیدی است که حاصل آن برآمد سیمای پرشکوه “آرش کمانگیر” با الهام از اسطوره آرش کمانگیر است. منظومه آرش کمانگیر چنان آفرینشی را در شعر نیمایی رقم میزند که پیام نهفته آن آویزه قلب و عاطفه یک نسل از جوانان بعد از کودتا میشود. روحیه پرشور این نسل منظومه آرش را چون مادری مهربان پذیرا و از آن پاسداری میکند.
آرش در دوره باستان در قامت اسطوره زمانی ظاهر میشود که یأس و ناامیدی بر جامعه ایران مستولی شده است. پهلوانان ایران زمین از مبارزه با افراسیاب و سپاه او درمانده شدهاند. ظهور آرش الهامبخش امیدواری و شور و هیجان در میان ایرانیان میشود. کسرایی با در نظر داشت تأثیر روحیه و امیدبخشی آرش اسطورهای بوده که او را از تاریخ اسطورهای به عاریت میگیرد و از زبان او پیام امید و تلاش برای شعلهور نگاه داشتن آتشگه زندگانی را نوید میدهد. این منظومه دو پیام مشخص دارد که بازتابی از شرایط آن روز هستند. میهن دوستی و تلاش صلحآمیز برای پرهیز از سلطه بیگانگان بر کشور. فرازهای میهندوستی شعر او در منظومه پرشکوه «آرش کمانگیر» بارز و عریاناند و بر کسی پوشیده نیست. شعر آرش در واقع حماسهای ملی است. تصویری که کسرایی از شرایط میهن در آغاز این منظومه بنمایش میگذارد چنان بدیع و گویا هستند که عاطفه و اندیشه را تلنگر میزند. کوهها که نماد پژواک دهنده کمترین صدایی هستند خاموشاند و راهها در انتظار کاروانی با صدای زنگ که نوید بیداری است. اگر از کلبهها دودی که نشان از گرمای لذتبخش زندگی است، “برنمیشد و یا که سو سوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد . . . ما چه میکردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟” استعارههایی بینظیر که تنها یک استاد چیره دست میتواند در یک نقاشی کامل و بینظیر بهتصویر بکشد. و این گونه است که کسرایی تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی آن روز میهن دل و جان را به اسطوره رهنمون میکند و آرش را که تن و جان به سپیدی صدف و پاکی برف دارد را مییابد و منظومه نسل خود را خلق میکند.
کسرایی شاعر در اوج ناامیدی خود به مخاطب خود چنین پیام میدهد که در شبی برفی که کولاک بیداد میکرد کورسویی از روشنایی در کلبهای روی تپه را میبیند. وارد میشود و تن و جاناش از احساس گرمای زندگی و شنیدن اسطوره آرش گرم میشود. عطف روحیه یأس و خمود و نوزایی شور و عشق و امید دوباره به مبارزه در آغاز این منظومه در همین نغمه سرایی زیبا و دلنواز نهفته است که با رقص دلانگیز واژگان میگوید “گفته بودم زندگی زیباست”. گفته و ناگفتههای بسیار مهمی که در درک و فهم این نکته نهفته است. او احساس و حال روز مردم و نسل خود و میهن را به نیروی سحرانگیز واژهها میسپارد و قلم به قلم موی تصویرگری زیبایی زندگی و وطن در کلام تبدیل میشود.
“آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل دشتهای بی در و پیکر
روئیدن گل
رقص زیبای ماهی در بلور آب.
. . .
آری آری زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست”.
کسرایی درواقع امید و جلوههای زیبایی زندگی در پهنه وطن را در اوج ناامیدی بار دیگر برای خود و نسل خود یادآوری میکند و پیام میدهد که: “جنگلی هستی تو ای انسان، جنگلی روئیده آزاده”. جان تو ای هموطن خدمتگزار آتشگه زندگی بوده. باید دست بر زانو گذاشت، قد راست و همت کرده و برخاست. چنین است که کسرایی با بهرهگیری از اسطوره آرش در آن شب ظلمانی که بر میهن مستولی شده و وطن سیلی خورده و به هذیان افتاده مردم و همسالان خود، یا همان جنگل انسان را که آزاد روئیده و نسل خود را با روایت جلوههایی که نشان از “یخ بستن زندگی و سیاه و بی روح چون سنگ شده” دورانی که به “دوران بدنامی و وادادگی و ننگ نزدیک شده” “غیرت به بند کشیده شده بود” و عشق چنان اسیر دلمُردگی، که رمقی از آن باقی نمانده بود، را به یاری میطلبد. “ترس بود و بالهای مرگ” و اعدام و داغ و درفش. “کس نمیجنبید چون برشاخه برگ” “سنگر آزادگان خاموش” و “خیمهگاه دشمنان پرجوش”.
کسرایی در تصویرپردازی زیبای خود با استفاده از استعارههای بدیع نگاه و ذهن مخاطب را از عرصه وضعیت عمومی وطن به جبهه مردم رهنمون میشود و روزگار و روحیات را بهتصویر میکشد. «بیخیالی و ناامیدی بود، نه کینهای، نه مهری و نه همبستگی و نه لبخندی از سر عشق». درخت آرزو خشکیده بود و برگی نداشت. آزاد مردان دربند بودند. اشک بود و حسرت. روسپی نامردمان در کار. “چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد” و از سر یأس و ناامیدی با خود ناله می کرد که “آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟” بوی مرگ و نابودی وطن در سیمای زوزه گرگی خسته از میان درهها بگوش میرسید. کولاک بود و برف روی برف میبارید و باد با بالهای سنگین خود را بر خانه و کاشانهها شلاق میزد. “لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر”.
کسرایی امیدوار و عاشق میهن لحن راوی شعر خود را عوض میکند و سخن را به قصهپرداز دیگری که نوید دهنده نوروز و روز نو است، میسپارد:
“زندگانی شعله میخواهد، صدا سرداد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز”
و چنین است که احساس و عاطفه و دلنگرانی کسرایی از حال و روز وطن به اوج میرسد. بر کشمکش با زنجیرهای یأس و ناامیدی «اندوه سیمرغ» غلبه میکند و آرزو و امید خود را در قالب برآمد قهرمان گفتمانساز آرش کمانگیر، با چنان شور، اشتیاق و امیدواری به دنیای سحرانگیز واژگان میریزد و تاریخ وطن را چنان در خیال و امید تصور میکند و به تصویر میکشد که بار دیگر انبوه پراکنده مردم که دو دو و سه سه پچ پچ میکردند به دریای بیکران تبدیل میشود و چون بحری طوفانزده به جوش و خروش در میآید موج برمیدارد و آرش، قهرمان نجاتبخش او، رزمندهای آزاده که فرزند رنج و کار است را با زایشی نو به ساحت شعر خود میآورد. قهرمان او چون شهابی درخشان بیزار از شب آمده است که آن جامه مبارک در رزم را بر تن کند و باده گوارای فتح در نبرد با ظلمت را بنوشد. آرش او میخواهد “دل این جام پُر از کین، پر از خون را، دل بیتاب خشم آهنگ” را در دست گیرد و بفشارد که بنام میهن و فتح مردم بنوشد. پشتوانه و نیروی رزماش امید مردم خاموش است. آرش با این پیام وارد میشود که این پیکار و “بر این پیکان هستیسوز سامانساز پَری از جان” طلب میکند که تا از پرواز فرو ننشیند. آرش او به صبح راستین و آفتاب مهربار پاک بین سوگند میخورد که جان خود را در تیر خواهد کرد، گرچه دلاش از مرگ بیزار است. امّا زمانی که روان زندگی از اندوه تار شده و حرف، حرفِ خمود و سرفرود آوردن است: “فرو رفتن به کام مرگ شیرین است، همان بایسته آزادگی این است”. آرش کسرایی پهلوانی را کافی نمیداند، فدا کردن جان را بایسته آزادگی میداند. این رسالت آرش برای کسرایی یقین مطلق و جان مایه گفتمان زمانه اوست. او در سطور پایانی منظومه خود بگونهای بُتواره و حماسی به ستایش او میپردازد:
“کدامین نغمه میریزد
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟”
کسرایی در این منظومه خشم و درد تحقیر ناشی از کودتا و آرزوهای نسل خود را به نظم درآورد. مضمون این آرزو برآمد قهرمانی بود که بتواند کاری سترگ را بعهده بگیرد و جان در این راه فدا کرده و کار هزاران تیغه شمشیر را بکند. نسل بعد از کودتا از آرش قهرمانی ملی با جان و دل و همه شور و اشتیاق خود استقبال کرد. تولد آرش در واقعیت امر، نوید تولد نسلی را در پی داشت که اراده کرده بود با خون خود سیاهی شب را بشوید. اینکه پیام منظومه آرش کمانگیر استوار بر یک امید واقعی بود جای هیچ شک و شبههای نیست، امّا آیا نوزایی و بازتولید دوباره قهرمانانی مانند آرش کمانگیر و روزبه و جزنی و پویان . . . با این آرمان و رویکرد واقعاً گزینهای درست بود؟ پرسشی است که پی بردن به پاسخ آن شاید چهل سال را طلب میکرد تا شاید بتوان پاسخ تاریخی آن را از منظومه یگانه “مهره سرخ” استخراج کرد که موضوع مقال بعدی است.
خوانش من از منظومه آرش کمانگیر جدا از جلوههای بینظیر عواطف میهن دوستی و امید و عشق به بهروزی وطن در آن بازه زمانی و حتی شاید امروز چنین است که، آنگاه که زه کمان آرش با نیروی سحرانگیز واژهها رها شد، منظومه به امواج پُر خروش دریای بیکران نسل بعد پیوست و تأثیر اجتماعی و سیاسیِ بمراتب فراتر از آنچه که انگیزههای اولیه زنده یاد سیاوش کسرایی بود از خود برجای گذاشت. این منظومه ناخواسته و تا حدودی تأیید کننده و الهامبخش مشی خونبار گفتمان نسلی شد که بقول خود شاعر، سالها بگذشت، و کماکان در تمام پهنه البرز، این قلّه مغموم و خاموشی که میبینید، رهروانی که در ظلمت بیداد در راه میمانند و در پی جستن راه هستند نام و یاد آرش کمانگیر را تکرار و نیاز خود را طلب میکنند که شاید آرش با زبان کوهها و در پژواک صدای آنها از سختی راه و چَم و خَم این راه پر مخاطره آنها را آگاه کند. شاید منظومه «مهره سرخ» امروز پژواک آن صدا و مابازای این ره جویی باشد.
کسرایی خود نیز از سر صدق و عشق شورانگیز به میهن با آرش کُندهای هیزم در آتشدان هستی میهن میافکند با این امید که شعله پُر سوز و گرمابخش زندگی در آن بالا رود.
شعلههای آرش کمانگیر بسیار فراتر از آروزهای نظری کسرایی زبانه میکشند. استخراج آرش قهرمان از اسطوره نشانی از منش میهن دوستی او، البته با خوانشی بروز شده، است. تصویرپردازی کسرایی از صحنه ورود آرش به منظومهی پرشکوهاش چنان دلانگیز و برانگیزنده است که همسانی زیاد به یک داستان رئالیسم تخیلی دارد. تخیل سوار بر بال آرزو شده، پرداخته میشود و به واقعیت برمیگردد و زمینی میشود. تصویر کسرایی پس از ورود آرش به صحنه و تشبیه “خلق به بحری بر آشفته و به موج افتادن و بُرش گرفتن” آن بسیار زیبا و یگانه است.
کسرایی را باید بحق شاعری عاشق نامید. عاشق میهن بلاکشیده خود. او در اشعارش عشق و انسان را پاس داشت و سودا و ایمان او بهروزی انسان و گسترش عشق در این ویرانههای بایر سرزمین آفتاب و مهر بود. امّا با کمی اجحاف شاید بتوان گفت که این عشق به میهن به چنان شیفتگی فرا روئید که شور آن چشم خِرد ببست. شاید کسی این پرسش را مطرح کند که، هدف از دوباره زنده کردن خاطره گذشته برای چیست؟ پاسخ من این است که برای شفافیت بخشیدن تعمق به نگاههای جدید راه بهروزی کشور است، نه سرزنش و یا تقلید. نه غرقه شدن و گرفتار در نوستالژی گذشته، بلکه توجه واقعی و عینی به حال و آینده برای رسیدن به راهکاری خِردمندانه است.
ادامه دارد.