گالیا_در_خیال
به یاد سایهی آفتاب که گفته بود:
«آذرخش از کوه میآمد فرود
چون سواری سرخ بر اسبی کبود»
ورودی کوچه یک سرازیری سنگفرش شده بود و خانهی «دخترارمنی» در ابتدای کوچه باریک قرار داشت. خانهایی با یک ساختمان دواشکوبه با سقفی سفالی و بالکنی با نردههای چوبی ِآبی رنگ وگلدانهای شمعدانی که زیبایی خیرهکنندهای به کوچه میداد… خانمارمنی را همه میشناختند… هرچند بچهها را از آنها میترساندند؛ اما همنشینیبا پسر کوچکشان که همبازی بچهها بود و بامادرها که به خانهشان رفت وآمد داشتند؛ موجب شده بود که کمی ترسشان بریزد!…
«دخترارمنی» دختر ِبزرگشان بود. خیلی بزرگتر از آن بچهها. زیبا بود و باسنگینی، وقار و آرامشی خاص در کوچه رفتوآمد میکرد. کفشهایش، دامن ِگلدارش وموهای سیاه به رنگ شبقاش، مورد توجه پسرهای بزرگتر ِکوچه بود؛ اماهیچکس جرئت چپ نگاه کردن به او را نداشت؛ چون همکوچه ای بود و هممحله ای وازهم مهمتر خانم ارمنی اُبهتی داشت درآن کوی و برزن…
هیچکس نمی دانست ازکجا وکی مرد ِجوان ِشهرِباران، «دخترارمنی» را دیده بود… قدم زدن های ِوقت وبی وقت او، سیگار کشیدن عصرهای ِپاییز در همان محله و زیر تکچراغ کوچه را خیلیها دیده بودند و خیلی چیزها میگفتند… بعد هم همان سال، مردِ جوان رفت به «پاتخت» که مهندس شود یا به قول یکی از همسایهها از جادوی ِ«دخترارمنی» فراریاش دادند! و به قول دوستی فقط وقت همه راتلف کردند!… آن جادو، آن خنده که آدم را انگار به صبح ِفردا امیدوار میکرد و یقه همه را گرفته بود؛ کار خودش را کرده بود! بچهها دوست داشتند آنها بهم برسند وبزرگترها آرزو داشتند عاقل باشند آنها تا زخمی! نخورند… «دختر ارمنی» اما بی توجه به همهی اهالی، همانند پری کوچکی توی بالکن ونردههای آبی رنگ میچرخید وصدای پیانودرس دادنش از اتاق ِمهمانخانهشان به گوش ِکوچه هم میرسید… آهنگهای زیبا که هنوزهم در خاطرههاست… بعدها فقط گاهی عصرها، بچههای محله اورامیدیدند با همان موهای مشکی به رنگ شبق و کمی غمگین…
دربحبوحه سالهای۳۲_۳۱ مرد ِجوان که حالا سری درسرها پیدا کرده بود؛ او را بطور اتفاقی درخیابان نادری پایتخت دید… دختر ارمنی ازروبرو میآمد… هیچکدامشان واکنشی نشان ندادند. حتی برهم نگشتند!تا یکدیگررا ببینند…اما چهرهیشان دگرگون گشته بود؛ گویا هردو یکدیگر را شناخته بودند…
درزیر ارغوانِ پیر، زن که در انبوه جمعیت، آرام و بیقرار میآمد… انگشتان کشیده اش…آه!… یاد آن جعبهی جادویی خانهی دواشکوبه… دیگر چهرهاش آن جوانی و طراوت را نداشت… لرزش صورت، لبها و چشمان پراز اشکش… وموهای سفیدی که از گوشه روسریاش نمایان بود؛ و شعر آن شاعر جوان درآن سالهای دور:
«دیرست گالیا!
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه
دیریست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟…آه
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان ِشب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست…*۱»
اکنون سالهاست که گذرهیچکسی به آن کوچه وآن محله نیفتاده؛ انگار همه از آن کوچهی سنگفرش ِبنبست، از آن همه هیاهو، «هیاهوی زمان*۲ »… به یکباره گریختهاند!…
*۱- بخشی از شعر گالیا سرودهشده در اوایل دهه۳۰ اثر هوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه؛ شاعر و پژوهشگر…
*۲- نام کتابی از «جولین بارنز»ترجمه ی «پیمان خاکسار»… روایت زندگی «دمیتری دمیترویچ شوستاکویج»آهنگساز مشهور قرن بیستم…
#زبان_نگاه⬇️⬇️
شعر:#هوشنگ_ابتهاج ۶ اسفند ۱۳۰۶رشت، ١٩ مرداد ۱۴۰۱ کلن
ملودی وآهنگ:#پرواز_همای «سعید جعفرزادهاحمدسرگورابی» زاده۲۰بهمن ۱۳۵۸
@jane_shifteham
@khosroye_shirindahanan
اَمُرداد ۱۴۰۱
@apahlavan