توضیح:
- تمامی اسامی در این یادداشت مستعار هستند بجز آنهایی که با نام فامیل نوشته شدهاند.
- یادداشت زیر تنها بخشی از یادماندههای من است و تمامی خاطرات این سالها را دربر نمیگیرد. اگر بخواهم تمامی یادماندههایم را بنویسم، باید در فکر کتابی حجیم باشم.
- ادعا نمیکنم که همه آنچه مینویسم دقیق است. گذر زمان برخی از رویدادها را از خاطر زدوده است. برخی مسائل باهم درآمیختهاند و شاید تاریخ رویدادها نیز دقیق نباشند. با این وجود تلاش میکنم آنچه را که به یاد دارم، بنویسم. امید آن دارم که دیگران آن را اصلاح و تکمیل کنند.
- مواردی را که مطرح میکنم، بطور خلاصه است، به تمامی جزئیات نپرداختهام. طبیعی است که همه موارد را از دید خود نوشتهام. شاید دیگرانی که شاهد هر یک از این موارد بودهاند، بتوانند آنها را از زوایایی دیگر تعریف کنند که بکلی متفاوت با روایت من باشد.
- در اورمیه وقایع زیادی اتفاق افتاد که رفقای ما در آنها نقش کلیدی داشتند، مانند اعتصابات دانشاموزان، حمایت از بهاییان و… اگر از وقایعی و یا کسانی نام نبردهام، به دلیل بیاهمیت یا کماهمیت بودن آنها نیست.
پیش از انقلاب
یحیی امیننیا را از کودکی میشناختم. با او دوست بودم. او چند سالی از من بزرگتر بود. در دوره دبیرستان بودم که یحیی صحبتهایی درباره سیاست و مسائل نطری را با من آغاز کرد. حدودا سال ۴۹-۱۳۴۸ بود. در آن زمان دانشجو بود. کتابی به من میداد، آن را میخواندم و دربارهاش بحث میکردیم. هر بار که همدیگر را میدیدیم، در پایان صحبتها، میگفت که چه زمانی میآید. و من هم با شور و شوق خودم را آماده میکردم. آخرین بار گفت که نمیداند کی برمیگردد. رفت و دیگر نیامد!
به جای او فریدون شافعی آمد. قبلا هم او را دیده بودم ولی رابطهای با او نداشتم. فقط سلامی و علیکی! آمد و گفت که یحیی فعلا نمیتواند بیاید. کمی باهم صحبت کردیم. درباره کتابی که خوانده بودم. ولی با او صمیمی نبودم و نمیتوانستم آنچه را که دریافته بودم، به روشنی با او در میان بگذارم. کمی هم درباره راه رشد غیرسرمایهداری و امکان گذر از سرمایهداری با در نظر داشتن تجربه کشورهای سوسیالیستی صحبت کرد و از ریویزیونیسم شوروی که چیز زیادی از آن نفهمیدم. قبلا در این مورد با یحیی هم صحبتهایی داشتم. این اولین و آخرین باری بود که فریدون را دیدم.
روزهای آخر سال ۵۰ بود که پدرم روزنامه به دست وارد خانه شد. گرفته بود و چشمانش تر بودند. تعجب کردم. پدرم را هیچ وقت روزنامه به دست ندیده بودم. روزنامه را به من نشان داد. نمیتوانستم به چشمانم اعتماد کنم. نام یحیی امیننیا در آن بود. یحیی برای همیشه رفته بود. و من تازه آن وقت بود که فهمیدم او چریک فدائی خلق بوده است.
سال ۱۳۵۲ وارد دانشکده کشاورزی دانشگاه تبریز شدم. خیلی زود با قاسم ینگجه همدانی و ابراهیم لطفالهزاده و از طریق او با اکبر عسگرپور و بعدها با بیژن نوبری آشنا شدم. من، ابراهیم، قاسم، بیژن و محمد طاهری خرم آبادی همیشه باهم بودیم و فعالیتمان درهم تنیده بود. قاسم، بیژن و ابراهیم تا آخر سال ۵۵ ماندند ولی اکبر در سال ۵۴ فارغالتحصیل شد و بلافاصله شنیدیم که مخفی شده است. اکبر در سازمان با نام مستعار کاظم شناخته میشد. محمد تحصیلات خود را به پایان رسانید.
اگر تاریخش را درست به خاطر داشته باشم قاسم در دی ماه ۱۳۵۷ در لرستان کشته شد. خبرش را کاظم در یکی از قرارهایمان به من داد.
در انشعاب اقلیت و اکثریت، از این جمع تنها محمد بود که با اقلیت رفت و بقیه جزو اکثریتیها بودیم. ابراهیم، بیژن و محمد در جمهوری اسلامی اعدام شدند.
***
روز ۴ آبان ۱۳۵۶ در تهران دستگیر شدم. سال آخر دانشگاه بودم. آبان ماه ۱۳۵۷، همراه با حدود ۱۰۰۰ نفر دیگر از زندان آزاد شدم. پس از آزادی از زندان به اورمیه رفتم.
روز دوم بود که کاظم به سراغم آمد. تعجب کردم. ساواک از سال ۱۳۵۴ به دنبال او بود و موفق به دستگیریش نشده بود. وقتی تعجب مرا دید، توضیح داد که شرایط عوض شده و دیگر ساواک کارایی لازم را ندارد و ریسک خطرناکی نکرده است که به دیدن من آمده است.
خیلی راحت به من گفت: “رفتی استراحتت را کردی، حالا بیا و مشغول کار شو”. من هم پذیرفتم. در آن زمان چنین کاری فکر لازم نداشت!
وضعیت کاملا دگرگون شده بود. مردم در خیابان بودند. فضای شهر برایم نامأنوس بود. در میدان گندمفروشان، بازار اسلحه گرم بود. هر نوع سلاحی را میشد در آنجا خرید. مردم اسلحه میخریدند و همانجا هم آن را امتحان میکردند. کسی هم جلودارشان نبود. وقتی به میدان نزدیک میشدم، صدای تیراندازی را میشنیدم. دنیای عجیبی بود. بعدها آن را به جایی در کنار شهر منتقل کردند.
روزی در خیابان پهلوی (امام بعدی) جوانی را دیدم که داشت طرز درست کردن کوکتل مولوتف را به مردم میآموخت. باورم نمیشد. از قیافه و طرز صحبتش معلوم بود که مذهبی نیست. بعید بود که عضو یک سازمانی باشد زیرا هنوز سازمانها اعضای خود را به اینگونه آشکار و علنی به خیابان نمیفرستادند. همان دور و بر پرسه زدم و در پایان کار به تعقیبش پرداختم. دانشجو بود. دربارهاش تحقیق کردم و بعد دستهای اعلامیه سازمان را بگونهای که مرا نشناسد، به او رساندم. حمید تاجدالدینی بود. در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ اعدام شد. یادش گرامی باد.
تظاهرات همه روزه در جریان بود. به همراه تنی چند از همدورهایها به سازماندهی تظاهرات چپیها پرداختم. مذهبیها تمام تلاش خود را به کار میبردند که از حضور ما در خیابانها و حتی در تظاهرات عمومی جلوگیری کنند. انحصارگری آنها حد و مرزی نداشت.
چند سخنرانی در دانشگاه ترتیب داده شد که استقبال خوبی نیز از آنها شد. از سخنرانان مشهور این گردهماییها یکی هم رضا باکری بود. از همان باکریهای معروف مجاهدین خلق. رضا در زندان مارکسیست شده بود. سال ۱۳۵۸ بود که از فعالیت سیاسی دوری جست و به زندگی عادی خود پرداخت. اصغر نیکزاد هم که زندانی سیاسی و دانشجوی دانشگاه اورمیه بود، جزو سخنرانان این همایشها بود.
در همین برنامههای دانشگاه بود که با دانشجویان چپ آشنا شدم. علیرضا دائمی یکی از آنها بود. بعدها مسؤل کمیته ولایتی اورمیه شد. پس از دستگیری علیرضا اکبری شاندیز، محمد امین شیرخانی و ابراهیم لطفالهزاده در اورمیه به نقش او در این دستگیری مظنون شدم. در سال ۱۳۶۱ دستگیر شد و حدود یک ماه در بازداشت بود و با وجود اینکه فردی شناخته شده برای سپاه بود، آزاد شد. میگفت که خودش را هوادار سازمان معرفی کرده است! شک من درباره او بیشتر شد ولی عملا نتوانستم کاری از پیش ببرم و تنها توانستم به رفقا تذکر دهم و به بازگشت دوباره او به کمیته ولایتی اعتراض کنم. ولی گوش شنوایی نبود. شنیدم که پس از خرداد ۱۳۶۲ به سراغ رفقا میرفته و از آنها میخواسته که خود را معرفی کنند.
در دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد به سمت معاونت وزارت نیرو منصوب شد و در دوران ریاست جمهوری روحانی نیز در این سمت باقی مانده است.
***
کاظم ارتباط مرا با یکی از رفقا در اورمیه برقرار کرد. نامش حسین بود. با او آشنا بودم. همدانشکدهای خودم بود. حدس میزدم که با سازمان ارتباط دارد. با او تماس گرفتم. یک دستگاه پلی کپی داشت. امکان خوبی برای تکثیر اعلامیهها که بلااستفاده مانده بود. این امکان را با کمک هم به راه انداختیم.
حسین بسیار فعال بود. پس از دستگیری رهبران حزب توده ایران، خود را کنار کشید و به زندگی عادی خود پرداخت.
***
نیمه دوم دیماه بود که با یک گروه جوان ماجراجو آشنا شدم. این گروه خود را هوادار چریکها میدانستند و دست به یک سری ماجراجوییهای عجیب و غریب میزدند. از جمله، وارد خانه آخوندها میشدند و سلاحهای آنها را میدزدیدند!
***
روز ۲۲ بهمن در تبریز با کاظم قرار داشتم ولی از ۲۱ بهمن، یک دفعه همه چیز درهم ریخت. خیابانها و جادهها بسته بودند. همه جا سنگربندی بود. من در اورمیه بودم و با دیدن وضعیت، از خیر اجرای قرار گذشتم. انقلاب مانند صاعقه نازل شد. رژیم شاهنشاهی درهم کوبیده شد و رژیم اسلامی همه امور را در چنگ خود گرفت.
پس از انقلاب
چند روز پس از انقلاب به تبریز رفتم. شنیده بودم که چریکها در ساختمان گارد دانشگاه مستقر شده و ستاد خود را در آنجا تشکیل دادهاند. مستقیما به آنجا رفتم. تعدادی مسلسل به دست، نگهبانی ستاد را به عهده داشتند. وقتی به ستاد رسیدم، بدون هیچ مشکلی وارد شدم. بسیاری از رفقا مرا میشناختند. مرا به طبقه بالا بردند که مختص چریکها بود. کاظم آنجا بود. همانجا با بهمن (هادی میرمؤیدی) آشنا شدم. صحبتی نسبتا طولانی درباره وضعیت کلی و نیز وضعیت اورمیه داشتیم. قرار شد به اورمیه بازگردم و ستاد سازمان را در آنجا با همکاری رفقا تشکیل دهیم. کاظم علاوه بر حسین، اصغر نیکزاد را به من معرفی کرد که با آنها تماس بگیرم و بهمن هم علیرضا دائمی را معرفی کرد.
فردای آن روز راهی اورمیه شدم.
تشکیل ستاد سازمان در اورمیه
به محض رسیدن به اورمیه سراغ حسین، اصغر و علیرضا رفتم.
با هم به دانشگاه رفتیم و با تعدادی از دانشجویان تماس گرفتیم و مشورت کردیم. در این فاصله آ. ائلیار هم به ما پیوسته بود. ائلیار هم جزو زندانیان سیاسی زمان شاه بود که در سال ۵۱ همراه با گروهی سی و چند نفره دستگیر شده بود. زنده یاد حمید تاجالدینی ایده تشکیل ستاد در محل استخر دانشگاه را مطرح کرد که بدون استفاده مانده بود.
دست به کار شدیم. یک روز بعد ستاد سازمان تشکیل شد و موجی از دانشجو و کارگر و دهقان، زن و مرد به آنجا ریختند. ستاد مورد استقبال غیرقابل انتظاری قرار گرفت.
به فاصله یکی دو روز پس از تشکیل ستاد، گروه “راه فدایی” هم به ما پیوستند. این گروه را رحیم یعلبی (معروف به رحیم تک قولاخ)[۱] و رحیم حسنی[۲]تشکیل داده بودند و نشریه حجیمی را هم با همین نام منتشر میکردند. متاسفانه هیچ نسخهای از این نشریه را در دست ندارم.
چند روز بعد رفیق محمد (بهزاد کریمی) به ستاد آمد و به تبادل نظر پرداختیم. ستاد مسؤلی نداشت و همه کارها با تصمیم جمعی پیش میرفت. بهزاد معتقد بود که یک نفر باید به عنوان مسؤل مشخص شود. وضعیت عجیبی به وجود آمد. اورمیه وضعیتی دوگانه پیدا کرد. از یک طرف چون جزئی از آذربایجان بود، شاخه آذربایجان میخواست که مسائل اورمیه در ارتباط با آنجا پیش برود. از طرف دیگر چون نزدیک مهاباد بود و موقعیت خاصی در رابطه با کردستان داشت، شاخه کردستان میخواست که اورمیه با آنها در ارتباط باشد.
علیرضا تلاش میکرد که به عنوان مسؤل ستاد شناخته شود. دیگران چنین تلاشی نمیکردند. بهزاد من، و رحیم تک قولاخ را به رسمیت میشناخت. بهمن تنها و تنها علیرضا را. به نظر من اصغر تواناتر از همه ما بود ولی از آنجایی که وی نظریات مسعود احمدزاده را قبول داشت، کسی نمیخواست که او مسؤلیت اصلی را داشته باشد. اصغر با انشعاب گروه اشرف دهقانی، با آنها رفت. اگر اشتباه نکنم، آ. ائلیار بر یک گروه ۳ نفرهی انتخابی تاکید داشت.
به این ترتیب وضعیت بینابینی ما تا زمستان ۵۸ ادامه پیدا کرد.
***
مدت زیادی نمیتوانستیم در آن محل بمانیم. مذهبیها اعتراض میکردند. مقامات دانشگاه هم همینطور. شورای دانشگاه نهایت همکاری را با ما میکرد ولی میدانستیم که حضور ما در آنجا موقت است و باید به فکر محل مناسبتری باشیم.
اگر اشتباه نکنم، اوایل سال ۵۸ بود که ساختمانی را در نزدیکی فلکه مدرس اجاره کردیم. محلی بسیار نامناسب بود. در کنار شهر قرار داشت و به راحتی میتوانست مورد هجوم قرار گیرد و ما هیچگونه امکان دفاعی نداشتیم.
یک ماهی در آنجا بودیم و بعد توانستیم با تلاشهای رضا باکری و رحیم تک قولاخ و مش عبداله (یکی از تودهایهای سابق) ساختمان مصادره شده پسر صیادیان، رئیس ساواک اورمیه را اجاره کنیم و به آنجا منتقل شویم.
حالا ستاد درست روبروی سپاه پاسداران بود. ما و سپاه فاصله زیادی باهم نداشتیم و میتوانستیم همدیگر را ببینیم. در آن زمان، سپاه دست امتیها بود و نیروهای خوبی در راس آن قرار داشتند. از جمله، باکری، یوسفزاده، حب نقی و… که اتفاقا با اکثر آنها دوستی نزدیکی داشتم.
اسکان کردها
چند تن از فئودالهای کرد مردم روستاها را به شدت کتک زده و از روستاها رانده بودند. حکومت نوبنیاد نمیخواست کاری بکند. ما در کنار شهر چادرهایی برپا کردیم و روستائیان را در آنجا اسکان دادیم. مردم اورمیه کمکهای زیادی کردند. بعدها این اشخاص به محلی در کنار شهر به نام “جوودلر داغی” برده شدند و در آنجا برای خود خانه و کاشانه ساختند. این محله بعدها اسلامشهر نامیده شد. محلهای فقیرنشین که تقریبا تمامی اهالی آن کرد بودند و بعدها هم کردهای فقیری که به اورمیه مهاجرت کردند، اکثرا در همان منطقه ساکن شدند. ثروتمندان نیز برای خود کاخهایی در بهترین نقاط شهر بپا کردند.
جنگ نقده
پایان فروردین ماه ۱۳۵۸ بود که جنگ نقده از راه رسید. ملا حسنی تمام تلاش خود را کرد تا مردم را بسیج کند و به جنگ نقده بکشاند و جنگ شیعه و سنی را به راه اندازد. او تلاش میکرد که احساسات ضد کردی را در شهر برانگیزد. موقعیت حساسی بود.
ما اعلامیهای صادر کردیم که مضمون آن عبارت از این بود که باید از برادرکشی اجتناب کرد. که کرد و ترک هیچگونه دشمنیای با هم ندارند و هموطن و برادرند. در اعلامیه تصریح کردیم که نباید گول تبلیغات دروغین را خورد.
اعلامیه ما کار خود را کرد و با استقبال مردم روبرو شد. مردم حاضر نبودند به ادامه و تشدید جنگ کمک کنند. ملاحسنی با نیروهای کمیته تنها ماندند و به میدان جنگ رفتند. مردم از شرکت در جنگ اجتناب کردند. جنگ نقده تلفات زیادی از مردم گرفت.
***
اول ماه مه روز قدرتنمایی چپ در اورمیه بود. هزاران نفر در راهپیمایی این روز شرکت کردند. کارگران پاکدیس و دخانیات در راس همه بودند و غوغا کردند.
تخریب ستاد
خرداد ماه ۱۳۵۸ به تبریز رفتم و از جریانات اورمیه تا حدی به دور ماندم. پس از رفتن من بهروز خلیق به اورمیه رفته و مسؤلیت ستاد را به عهده گرفته بود. یکی دو باری که به اورمیه مسافرت کردم، او را هم ملاقات نمودم.
روز پنجشنبه ۱۸ مرداد برای انجام کاری سازمانی راهی اورمیه شدم. قرار بود برای انجام کاری با رحیم تک قولاخ به ماکو برویم. رحیم نتوانسته بود بیاید. گفتند که بعد از ظهر فردای آن روز، یعنی جمعه برمیگردد. من هم کاری در ستاد نداشتم. مدتها بود که خانوادهام را ندیده بودم. حتی زمانی که در اورمیه بودم، بندرت موفق به دیدار خانواده میشدم. برای دیدار آنها به خانهمان رفتم.
ظهر روز جمعه ۱۹ مرداد زنگ در خانه به صدا درآمد. یکی از برادرهایم در را باز کرد و آمد و گفت که با من کار دارند. یکی از رفقا بود. خیلی نگران به نظر میرسید. وقتی مرا دید، بریده بریده گفت که ملا حسنی با نیروهایش به ستاد حمله کرده و ستاد را به آتش کشیده و تخریب کرده و عدهای از رفقا را دستگیر کردهاند. به سرعت سوار ماشین شده و به طرف ستاد رفتم. همه چیز درهم ریخته بود. ستاد بکلی تخریب شده بود. نزدیک ستاد بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. دیدم که یکی از اعضای شورای سپاه که امتی بود، به طرفم میآید. کنار ماشین قرار گرفت و گفت: “اینجا چکار میکنی، زود فرار کن تا به دست کمیتهچیها نیفتادهای”
پرسیدم: “میدانی که رفقای ما را دستگیر کردهاند، خبر داری که کجا هستند؟ کسی هم کشته شده؟”
پاسخ داد: “کسی کشته نشده. ۵ نفر را دستگیر کرده بودند که ما از دستشان گرفتیم و در سپاه هستند.”
گفتم: “میخواهید با آنها چکار کنید؟”
جواب داد: “خودمان هم نمیدانیم. زخمی هستند و ما عملا نمیتوانیم کاری بکنیم.”
پس از کمی گفت و گو قرار شد که آنها را به درمانگاه ببرند و من هم پشت سرشان بروم و در موقعیتی مناسب آنها را از معرکه خارج کنم.
ساعتی بعد رفقا را از درمانگاه درآوردم و با ماشین، به خانه یکی از رفقا، تنها جایی که فکر میکردم در آن شرایط میتواند امن باشد بردم.
بهروز توانسته بود فرار کند. نمیدانستیم که کجا میتوانیم او را پیدا کنیم. به سرعت تعدادی از رفقا را گرد آوردم. با مهاباد تماس گرفتم و جریان را به بهزاد خبر دادم. کاری از دست کسی برنمیآمد. برخی از رفقا و در راس آنها رحیم حسنی، پیشنهاد میکردند که سریعا نیروهایمان را بسیج کنیم و به مقابله برخیزیم. رحیم مانند پدرش ملاحسنی، شخصی ماجراجو بود. با توجه به مسلح بودن اکثر رفقا و مردم و وجود کمیتهچیها، این کار چیزی جز اقدام به جنگ نبود. من با قاطعیت مخالفت کردم و خوشبختانه همه رفقا به این تصمیم گردن نهادند. به رفقا آماده باش دادیم و قرار شد که با هم در ارتباط باشند.
حدود عصر بود که بهروز پیدا شد. یادم نمیآید که چطور، ولی پیدا شد و کارها را در دست گرفت. تصمیم گرفتیم که اقدامی نکنیم و عقبنشینی نماییم.
جند روز بعد، از طریق مرگور راهی مهاباد شدیم. در مهاباد در جلسهای با بهزاد کریمی، علیرضا اکبری شاندیز (جواد)، بهروز و من، وضعیت را بررسی کردیم. همه رفقا با عقبنشینی و عدم مقابله موافق بودند.
یکی دو روز بعد نیز راهی تبریز شدیم. پس از آن، بهروز به تهران رفت و من در تبریز ماندم.
دو دستگی در اورمیه
اواخر مهرماه یا اوایل آبان، کاظم به سراغم آمد و گفت که باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم. مرا پیش بهمن برد. صحبت از تشکیلات اورمیه بود و دو دستگی شدید و درگیری قلمی بین آنها. قرار شد که من به اورمیه بروم و تشکیلات را جمع و جور کنم.
فردای آن روز راهی اورمیه شدم. تشکیلات اورمیه عملا به دو دسته تقسیم شده بود. یک عده دور رحیم حسنی گرد آمده بودند و عدهای دیگر دور علیرضا دائمی و رحیم تک قولاخ. با هر دو دسته تماس گرفتم و قرار شد که درگیری قلمی را متوقف کنند. دو یا سه هفتهای طول کشید تا بتوانم تمامی نوشتههای دو طرف را بخوانم. هر طرف خود را محق میدانست و خود را نماینده سازمان در اورمیه!
گفت و گو را شروع کردیم. کارها بکلی متوقف شده بود. اواخر پاییز به این نتیجه رسیدیم که جلسه وسیعی با حضور افراد اصلی دو طرف تشکیل دهیم و مسائل را حل کنیم. بهترین و امنترین جا برای این کار مهاباد بود. با بهزاد تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. استقبال کرد. حدود سی نفر در مهاباد گرد آمدیم و مدت دو روز با حضور بهزاد به بحث و گفت و گو پرداختیم و قرار شد که همانجا کمیته موقت شهر اورمیه را انتخاب کنیم. من کار خودم را پایان یافته تلقی میکردم ولی بهزاد اصرار کرد که در اورمیه بمانم و خودم را کاندیدای کمیته شهر بکنم. بجز خودم!، همه به من رای داده بودند. رای دوم را علیرضا دائمی و رای سوم را رحیم حسنی داشت.
کمیته با ۵ عضو انتخاب شد. راهی اورمیه شدیم و باهم به کار پرداختیم.
وقتی جریان کار را به تبریز گزارش دادیم، بهمن دستور داد که علیرضا مسؤلیت شهر را به عهده بگیرد. من هم که به قول معروف از خدا میخواستم که در این مسؤلیت نباشم، به راحتی تمام به این امر گردن نهادم. نتیجه انتخابات دمکراتیک رفقا با یک فرمان از بالا به سوی انتصاب رفت!
در تقسیم کارها چند مسؤلیت به من سپرده شد از جمله مسؤلیت جوانان. من خودم مخالف بودم زیرا چیزی از مسائل جوانان نمیدانستم. مخالفت من بینتیجه ماند زیرا کسی دیگر نبود که این مسؤلیت را بپذیرد.
در اولین جلسهای که با رفقای جوانان داشتم پی بردم که واقعا برای این کار مناسب نیستم و رفقای بسیار تواناتری از من در میان جوانان هستند. در همان جلسه مساله را مطرح کردم و گفتم که به نظر من باید یکی از شما به کمیته بیایید. قرار شد مشکل را در کمیته شهر مطرح کنم تا راه حلی پیدا شود. در اولین جلسه کمیته شهر موضوع را مطرح کردم و اصرار کردم که یکی از رفقا را وارد کمیته کنیم. به این ترتیب در جلسه دوم جوانان انتخاباتی صورت گرفت و یکی از رفقا وارد کمیته شهر شد و من از این مسؤلیت سنگین راحت شدم!
کمیته ولایتی اورمیه و انتخابات مجلس شورای اسلامی
ما علاوه بر شهر اورمیه، باید به مسائل شهرهای سلماس، خوی، ماکو و نقده هم میرسیدیم. چند ماه بعد کمیته ترمیم شد و به کمیته ولایتی تبدیل شد. علیرضا دائمی همچنان مسؤلیت آن را به عهده داشت.
کارها به خوبی و خوشی پیش میرفتند.
سازمان تصمیم گرفته بود که در انتخابات مجلس شورا شرکت کند. قربانعلی پاشایی، آموزگار و زندانی سیاسی زمان شاه به عنوان کاندیدای سازمان معرفی شد. پیشگام دانشگاه ستاد عملیات انتخاباتی سازمان بود. رفقا در جوش و خروش بینظیری بودند. سخنرانیهای متعددی در شهر و روستاها برگزار شد. هزاران نفر در این سخنرانیها گرد آمده و به سخنان کاندیدای سازمان و دیگر رفقا گوش میدادند.
سرانجام روز رای گیری فرا رسید. همه چشم به راه نتیجه انتخابات بودند. اجازه نداده بودند که سازمان نمایندهای در هیئت نظارت و شمارش آرا داشته باشد. یکی از رفقا که در فرمانداری کار میکرد، اخبار شمارش آرا را برایمان میآورد. در آخرین دقایق شمارش خبر رسید که کاندیدای سازمان در مقام اول است و بیش از سی هزار رای دارد. ملاحسنی و دیگران شوکه شده بودند. باید کاری میکردند. و به این ترتیب راه چاره را در تقلب دیدند. نتیجه اعلام شد. ملا حسنی با حدود سی و دو هزار نفر اول شد، نفر دوم با فاصله ای زیاد از او قرار داشت. تعدا آرای قربانعلی پاشایی حدو ۱۵ هزار اعلام شد و به مجلس راه نیافت.
انقلاب فرهنگی
بهار ۱۳۵۹ فرا رسید. دانشگاه اورمیه همانند بسیاری از دانشگاههای ایران، عملا پایگاه چپها بود و نیروهای مذهبی نفوذ زیادی در دانشگاه نداشتند. اواخر فروردین، همزمان با دیگر دانشگاهها، حمله به دانشگاه اورمیه نیز انجام شد.
بیشتر از دو هزار نفر از رفقا در حیاط دانشگاه بودند. اکثر آنها علیرغم هشدار ما مسلح به کلت و یوزی بودند. وضعیت بسیار خطرناکی بود. شلیک یک گلوله میتوانست به کشته شدن صدها نفر بیانجامد. ملاحسنی مردم را در شهر تحریک میکرد. من و یکی از رفقای کمیته ولایتی در خارج دانشگاه در داخل یک ماشین نشسته بودیم. رفیق دیگری از کمیته ولایتی در داخل دانشگاه بود و مرتب با ما تماس میگرفت و گزارش اوضاع را میداد. دانشگاه اورمیه دو کیلومتری با شهر فاصله داشت.
ملا فلاح همراه با یک عده از کمیتهچیها یک مسلسل کالیبر ۵۰ آورد و در بالای ساختمانی نیمهتمام مشرف به دانشگاه مستقر ساخت. (رسول شوکتی در خاطرات خود نوشته است که ملاحسنی این کار را کرد ولی وی اشتباه میکند. ملاحسنی پیشاپیش مردم و بعدا به دانشگاه رسید. کسی که مسلسل را آورد و مستقر کرد، ملا فلاح بود).
ماجراجوییمان گل کرد و به این فکر افتادیم که میتوانیم آنها را خلع سلاح کنیم و بر اوضاع مسلط شویم! قبل از اقدام به این کار به فکر افتادیم که با ماشین به طرف شهر برویم و اوضاع را ببینیم. هنوز یک کیلومتری نرانده بودیم که با موج عظیمی از مردم روبرو شدیم. ملاحسنی پیشاپیش همه در حرکت بود. به سرعت برگشتیم. باید سریعا تصمیم میگرفتیم. در مشورتی سریع به این نتیجه رسیدیم که نباید با مردم درگیر شویم و اینکه هرگونه درگیری با تیراندازی و کشت و کشتار همراه خواهد بود. سریعا تصمیم خود را به اطلاع رفقای داخل دانشگاه رساندیم. نیروهای پیکار و راه کارگر مخالفت کردند ولی ما تصمیم خود را گرفته بودیم و دستور تخلیه دانشگاه صادر شد. رفقای ما در حالیکه به ما اعتراض میکردند شروع به تخلیه دانشگاه کردند. فکر میکردند که با سلاحهایی که دارند، و با نیرویی حدود دو هزار نفر، میتوانند دانشگاه را حفظ کنند.
امروز هم که به آن ماجرا فکر میکنم، آن تصمیم را مسؤلانه و درست میدانم. اگر لحظهای تعلل میکردیم، صدها کشته برجای میگذاشتیم.
دستگیری
روزی از روزهای خرداد ماه ۵۹، با ماشین یکی از رفقا عازم انجام کاری بودم. وقت زیادی داشتم. اطراف خانهمان بودم. فکر کردم که میتوانم سری به خانه بزنم. ماشین را در یکی از کوچههای اطراف پارک کردم و به خانه رفتم. نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. کوچه پر از پاسداران بود و مردمی که به تماشا ایستاده بودند. پشت بام خانههای اطراف نیز پر از پاسدار بود.
خانه دو در داشت. اسناد و سویچ ماشین را در جایی مخفی کردم و به سرعت از در دیگر خارج شدم. راهی نداشتم جز اینکه از کنار پاسداران رد شوم. همین کار را کردم. مردم در سکوت مطلق راه را برایم باز کردند. داشتم از پاسداران رد میشدم که دیدم مشهدی علی که مردی بسیار مهربان و نازنین بود، از روبرو میآید. سرش را پایین انداخته بود. وقتی به من و جمعیت رسید و سرش را بلند کرد، با تعجب و با صدای بلند پرسید: “چی شده اژدر آقا”. پاسداران که متوجه شده بودند، یک دفعه ریختند و دور و برم را گرفتند. راه فراری نداشتم.
خانه را گشتند و مرا با خود بردند. تمام سؤالهایشان در رابطه با ماشین بود و جواب من هم این بود که کدام ماشین؟ من ماشینی ندارم.
مرا به سپاه بردند. آنجا هم سؤالشان همان بود. گویا در داخل ماشین جعبه فشنگ کالیبر ۵۰ بود و من متوجه نشده بودم.
یک ساعتی نگذشته بود که دوستانم در شورای فرماندهی سپاه به دیدنم آمدند. میگفتند که دادستانی دستور توقیف مرا داده است و کاری از دستشان برنمیآید. من هم ماشین را انکار میکردم. اسناد ماشین و سویچ را پیدا نکرده بودند. گویا اطراف ماشین تله گذاشته بودند. رفقا هم چند ساعتی پس از دستگیری من، ماشین را از میان تله پاسداران برداشته و برده بودند. دستشان به جایی بند نبود.
با من با احترام برخورد میکردند. به عنوان زندانی سیاسی زمان شاه. بلافاصله اعلام اعتصاب غذا کردم! یکی از زندانیان به من نزدیک شد. مرا میشناخت. گفت که از کادرهای سازمان پیکار است و میخواهند او را با یک نفر از پاسداران معاوضه کنند. پاسدار در دست سازمان ما بود و دو سازمان میانه خوبی باهم نداشتند. هیچ امیدی نداشت.
عصر روز سوم آزادم کردند. جعفر حب نقی، عضو شورای سپاه در لحظه آزادی گفت که باید فکری به حال خودم بکنم و مشکلم را با دادستانی حل کنم وگرنه باز هم دستگیر خواهم شد.
بلافاصله پس از آزادی به مهاباد زنگ زدم. با جواد (علیرضا اکبری شاندیز) صحبت کردم و وضعیت زندانی پیکاری را به او گفتم. خیلی ساده گفت که ترتیب کار را خواهد داد.
به خانه کمیته ولایتی رفتم. رفقا تعجب میکردند. در جلسه کمیته تصمیم گرفته شد که فردای آن روز به دادستانی مراجعه کنم و حکم آزادی را بگیرم! هر چه گفتم که دوباره دستگیرم خواهند کرد، نپذیرفتند! استدلال میکردند که اگر میخواستند مرا نگه دارند، آزادم نمیکردند. فردای آن روز علیرغم میل خودم، به دادستانی مراجعه کردم. به محض ورود به دادستانی دستگیر شده و به سپاه منتقل شدم. کادر پیکاری را برده بودند. نمیدانستم که چه بلایی سرش آمده است. بعدها یک بار او را در راه اورمیه به مهاباد دیدم. معاوضه شده بود. خیلی خوشحال شدم.
چند روز پس از دستگیری پاسداری روزنامهای به من داد و گفت: “سازمانتان هم که از هم پاشید.” روزنامه را خواندم. خبر انشعاب اقلیت را نوشته بود. انتظارش را داشتم ولی نه به این زودی.
مجموعا یک ماه و نیم در زندان ماندم که خود داستانی دارد. پس از یک ماه و نیم، به قید ضمانت آزاد شدم.
در این فاصله مهدی را از تبریز به جای من فرستاده بودند تا کمیته ولایتی را ترمیم کنند. دیگر برای من در کمیته ولایتی جایی نبود. عملا از کمیته کنار گذاشته شده بودم. ولی یک هفتهای طول نکشید که مسؤلیتهای سابقم را به من دادند بدون اینکه در کمیته باشم! معلوم بود که این وضعیت نمیتواند دوام داشته باشد. به زودی مجبور بودم به کمیته باز گردم!
جا دارد از رفیق فیروز صدیقی یاد کنم. کسی که نامی از او در جایی ندیدهام!
فیروز را، با اینکه همشهری خودم بود، پیش از آن نمیشناختم. در کردستان دستگیر شده بود. در فرصت کوتاهی که در بازداشتگاه سپاه دست داد، صحبت کوتاهی با او داشتم. حتم داشت که اعدامش میکنند. البته میگفت که چیزی از او در دست ندارند. به او گفتم که اگر چیزی از او ندارند، باید در همان موضع بایستد و بگوید که کاری نکرده است. وقتی از زندان آزاد شدم، فهمیدم که اعدامش کردهاند. گویا او را برای اعدام مصنوعی میبرند، فکر میکند که واقعی است و وصیتنامهای مینویسد و از آرمانهایش دفاع میکند و بر اساس همان وصیتنامه اعدام میشود.
یادش گرامی باد!
کودتا!
تابستان ۱۳۶۰ فرا رسید. سازمان مجاهدین به جمهوری اسلامی اعلام جنگ کرد. بنی صدر و رجوی فرار کردند و جوانان مجاهد به خیابانها ریختند و درو شدند.
۷ تیر دفتر حزب جمهوری اسلامی منفجر شد. آمار رسمی مبنی بر این بود که ۷۲ تن در این انفجار کشته شدهاند. معلوم بود که این عدد تصادفی نیست و از ۷۲ یار امام حسین به عاریت گرفته شده است. لحظه شماری میکردیم تا موضع سازمان را بدانیم. نشریه کار به دستمان رسید. همیشه آن را به انتشارات میبردم و بلافاصله تکثیر و پخش میشد. مسؤل انتشارات بودم.
مطابق معمول، آن را به انتشارات بردم. در انتشارات نشستیم و اعلامیه چاپ شده در آن را خواندیم. خشکم زده بود و نمیدانستم که چه بگویم. سکوتی سنگین فضا را گرفته بود. تصمیمم را گرفتم. گفتم: “از این اعلامیه برمیآید که باید جاسوسی هم بکنیم. من حاضر نیستم مسؤلیت انتشار این اعلامیه را به عهده بگیرم.” رفقای انتشارات هم جملگی با انتشار آن مخالف بودند. همه همنظر بودیم. ما از جمهوری اسلامی پشتیبانی میکردیم ولی حاضر نبودیم که نقش جاسوسان آن را به عهده بگیریم.
روزنامه را برداشتم و به خانه کمیته ولایتی رفتم. جلسه کمیته شروع شد. بحث داغی درگرفت. برخی از رفقا از آن دفاع میکردند. برخی دیگر با آن مخالف بودند ولی نظرشان این بود که ما باید ضمن اعلام انتقاد به آن، روزنامه را تکثیر و پخش کنیم. من اصرار داشتم که این کار را نمیکنم. علیرضا دائمی به عنوان مسؤل کمیته ولایتی تصمیم گرفت که خودش این کار را به عهده بگیرد. فردای آن روز روزنامه را برداشت و به انتشارات رفت. رفقای انتشارات اعلام کرده بودند که روزنامه را تکثیر نمیکنند و علیرضا را از انتشارات بیرون کرده بودند.
بالاخره تصمیم گرفتیم که نشریه را در چند نسخه تکثیر کنیم و به تشکیلات بدهیم تا بخوانند. علیرضا بسیار عصبانی بود و کار مرا کودتا علیه سازمان مینامید. به این ترتیب نشریه کار شماره ۱۱۶ در اورمیه پخش نشد. انتشارات ما دست به اعتصاب زده بود. منتظر نتیجه کار بودم. فکر میکردم که از سازمان اخراجم میکنند.
علیرضا دائمی همراه با گزارشی بلندبالا درباره کودتای من به تبریز رفت. وقتی برگشت، حکم برکناری من از کمیته ولایتی را به همراه آورد.
موضوع به همینجا ختم نشد. مسؤلیتهایم را از من گرفتند. رفقای انتشارات حاضر به ادامه کارشان نشدند. اعتصاب همچنان ادامه داشت! حدود یک ماه گذشت. سازمان نه بطور رسمی و در جامعه، بلکه در تشکیلات، موضع خود را پس گرفت و دستور داده شد که هیچکس حق ندارد کسی را به سپاه یا دیگر نیروهای رژیم معرفی کند. من هم به کمیته برگشتم. احتمالا اعتراض به موضع سازمان تنها در اورمیه نبود بلکه دامنه آن بسیار گستردهتر بود. نمیدانم.
پایان کار من در اورمیه
زمستان سال ۶۱ فرا رسید. رهبران حزب توده ایران دستگیر شدند و به صحنه تلویزیون آمدند و اعتراف به جاسوسی برای کا. گ. ب. کردند. به دنبال آن بسیاری از اعضای حزب روانه زندان شدند. خطر سرکوب، سازمان را هم تهدید میکرد. سازمان دست به تجدید سازماندهی زد. من پس از مدتی از اورمیه خارج شدم ولی تمام فکرم در آنجا بود. نگران وضع رفقا بودم. مسؤل جدید اورمیه عملا نمیتوانست رفقا را جابجا کند. به اوضاع شهر و امکانات رفقا مسلط نبود.
بدون اجازه سازمان به اورمیه رفتم. زندگی مخفی داشتم. رفقا را میدیدم، با آنها مشورت میکردم و تمام تلاشم را برای جابجایی آنها انجام دادم.
و سرانجام، سرنوشت من خروج از ایران بود. چیزی که هیچوقت به آن فکر نمیکردم.
اژدر بهنام
۱۸ بهمن ۱۳۹۶
۷ فوریه ۲۰۱۸
——————————
[۱] – رحیم یعلبی در اوایل سال ۱۳۶۳ دستگیر شد و مدتی در زندان بود. پس از آزادی از زندان به زندگی عادی خود پرداخت. سال ۱۳۹۲ بر سر تملک مقداری زمین با وزارت اطلاعات درگیر شد و گویا یک ماهی را در زندان گذرانید و آزاد شد. چند روز پس از آزادی، اول آبان ۹۲ ربوده شد و دو روز بعد جنازه مثله شده او را در کنار جادهای پیدا کردند.
[۲] – رحیم حسنی، پسر ملاحسنی معروف، فردی ماجراجو بود. در انشعاب اقلیت و اکثریت با اقلیت رفت. تمامی اعضای خانواده ملاحسنی با اقلیت بودند. رحیم در یک درگیری تیر خورده و دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. گفته میشود که در زندان با رژیم همکاری کرد. پس از مدتی از زندان آزاد شده و در تصادف ماشین جان سپرد.
رشید حسنی، پسر بزرگ ملاحسنی نیز دستگیر و اعدام شد.