آنجا در میدان، درست زیر ستون سنگی ایستادەبود، با پلاکاردی در دست. و باد سردی گذشت و او را دید. بە آفتاب نگاەکرد و گفت این یکی بە گداها نمی خورد، نە قلکی، نە لیوانی و نە کاغذی برای طلب پول. آفتاب گفت آرە گدا نیست. باد سرد گفت او را می شناسی؟ آفتاب گفت آرە، اما نە زیاد، از راە بسیار دوری آمدەاست، از هزاران کیلومتر آن طرفتر. باد گفت و آمدە است اینجا این پلاکارد را در دست بگیرد! آفتاب گفت آری، برای بعضی ها زندگی یعنی ایستادن با پلاکاردی برای همە عمر. حال در هر کجا. باد گفت و این یعنی چە، من کە نمی فهمم! آفتاب گفت من هم نمی فهمم، تنها اینقدر می دانم کە می توان پلاکاردی را بە معنای زندگی تبدیل کرد،… در طول همە عمر.
باد سرد، سری سرد تکان داد و گذشت. آفتاب تنها ماند. اما در اندیشە بود. تصمیم گرفت برای اینکە آن مرد زیر ستون سنگی را بهتر بشناسد، نور خود را بیشتر کند. و درخشش آفتاب در آن روز سرد زمستانی بیشتر شد. نور آفتاب همانند اشعەای رنگین بە دور پیکر مرد زیر ستون پیچید. رقص نور آغاز شد و او میدان را روشن کرد. حال نگاە مردم بە او جلب شدە بود. و پلاکارد را دیدند. و ناگهان آفتاب همە چیز را بە یاد آورد.
او را سالهای سال پیش دیدە بود. در زندانی در ایران بە اسم دیزل آباد، درست در عنفوان جوانی. آفتاب او را در پشت میلەها، در حیاط زندان و در گوشە سلول دیدە بود، با نگاه هائی از جنس شوق، امید و آیندە؛ و غمی کە بی صدا می سوزانید. و آفتاب بوی او را بیاد آورد. بوی عشق. بوئی کە ول نمی کرد. و آفتاب در اوج آسمان غمگین شد.
باد سرد کە دوبارە برگشتە بود، رو بە آفتاب کرد و گفت می بینم غمگینی، چیزی پیش آمدە؟ آفتاب کە بغض گلویش را گرفتە بود، گفت نمی دانم چرا برای بعضی ها زندگی سراسر می شود رویائی فراسوی مرزهای خود، مگر خود زندگی در همین قد و قوارە فعلی اش رویائی بیش نیست، مگر همین کافی نیست؟
باد سرد کە این حرفها را نمی فهمید، گفت فکر کنم کمال همنشینی اثر کردە، و با تکبری سرد دوبارە راە خود را گرفت و رفت.
و این چنین آفتاب سرتاسر آن روز بە او فکر کرد. بە پیکر زیر ستون سنگی.
مردم می گذشتند، و می گفتند عجب روز گرم خوبی در چنین زمستان سختی!
از صفحه فیسبوکی فرخ نعمت پور