در گامزدنی بیرفیق
آنگاه که بیهیچ نوسانی سیال،
در درون دیدگان خویش شناوریم
و جز خویشتن خویش را نمیبینیم.
تماماً تلاشی هستیم بیهوده
برای درخشیدنی
که جز سایه
هیچ روشنی را بازتاب نمیدهد.
و تیرگی سربفام ما
نوسان سایهایست در ظهر تابستان
که در زیر پاها
آهنگ تنهایی مینوازد.
و حتی اگر مبدل به آتشی شویم:
– سوزاننده!
جز گرداگرد گامهای خویش را نمیسوزانیم.
ما از هم جداشدگانی گشتهایم:
– منفصل!
که نای را در دل سوختهاش
حتی،
به شکوِه میکشاند.
شکوِهای به ژرفا نشسته
که کوتهنگران را در عمق حادثه
زمینگیر میبیند
کوتهنگرانی که
در خزان برگهای پوسیده
چشمانداز هیچ بهاری را نمیبینند
تا در همراستایی ابر و باران و روییدن
فریادی بر آورند:
– زاینده!
چون مهبانگی جهانساز
تا درد مشترک را درمانی باشد:
– ره گشا!
٭٭٭
و آنگاه بیا و بنگر
که راههای خستگی
چگونه در بیراهههای بیحاصل
گم میشوند.
هنگام که رهوارِ راههای رو به فراز
دُر دانهایست
که از خلال ذهن کار میگذرد
و راهها به عبث
در بیراههها گم میشوند
آندم که یگانه راه
از خلال ذهن کارگرانی میگذرد:
– به بار نشسته!
کارگرانی از خود رها شده
کارگرانی آزاد و رمیده از بند نفرتی کور
که در بند نیازهای فردی خویش نمیمانند
و راه را با مشتهایی گره
برای گذر از امروز
تا رفاه عام هموار میکنند.
تا با ذهنی به پویایی اندیشه
از حلول انوار آگاهی
در غبار کینهای در خود فرو نشسته،
با سیلابهای خروشان،
دریایی بپرورند:
– آرام
و در سطح بیکرانش
که در توازنی مواج میرقصد
ماهیانی بپرورند:
– بالنده!
ماهیانی نامیرا
که در آبهای راکد نمیمیرند
و در جویبار آگاهی
بالههای آزادی میگشایند.
«زمانه ما را به خویش میخواند … »