روایتی از زن خاموشی که سهمش از عشق، فقط انتظار بود…
شبها، وقتی صدای خستهی ساعت، قطرهقطره میچکد در سکوت خانه،
تنها یادِ مردیست که آنسوی کشور،
در دلِ پالایشگاه و خوابگاهِ موقت،
به خواب رفته… یا شاید نخوابیده،
در گیر و دارِ اضافهکار، تبِ فرزند، و قسطهای جا مانده.
من، همسر یک شاغل پروژهایام…
زنی با یک دل پُر و یک خانهی خالی.
زنی با تقویمی پُر از وعدههای نیامده،
با شبهایی که در آن، هیچ چراغی برای دلتنگی روشن نیست،
و سحرهایی که بوی صبح نمیدهد، فقط تکرارند.
گاهی، سکوت خانه از صدای کارگاه هم سنگینتر میشود،
و جای خالیاش در قاب عکس،
بیش از نبودنش در آغوشم، زخم میزند.
شاید عشقمان را نه لبخندها،
که پیامکهای نیمهشب حفظ کردهاند؛
پیامهایی بیدستخط، بیآغوش،
اما پر از خستگیِ مردی که دارد
تمامِ خودش را خرج نانی میکند
که گاهی حتی فرصت خوردنش را هم ندارد.
در این نبودنهای بیپایان،
من همسر شدم، مادر شدم، پرستار شدم،
گاهی هم دیوار شدم؛
بیصدا، اما تکیهگاه.
و او؟
او با پوتین و کلاه ایمنی،
در خاک و آتش جنوب،
به جای شنیدن صدای خندهی دخترمان،
فقط بوق لیفتراک و صدای ژنراتور را میشنود.
آه، اگر میشد تنهایی را مرخصی گرفت،
یا دلتنگی را بیمه کرد،
شاید این همه سنگینی روی شانهام نمیماند.
لامارتین میگوید:
*زندگی، غروبیست که امیدش در مه گم میشود…*
و من، در همین مه،
هر شب دستم را روی جای خالیاش در تخت میگذارم،
بیآنکه اشکم را کسی ببیند،
و آرام میگویم:
«زودتر برگرد…
خانه بیتو، فقط چهاردیواریست بینَفَس؛
دیوارهایی که دلتنگی را حفظ میکنند، نه گرما را.»
و اگر از من بپرسی، میگویم:
بهجای نان، اگر شد، عشق را بر سر سفره بیاور…
اما نگذار مردت پروژهای شود.
که در این راه،
نه خودش میماند،
نه خانه،
نه تو…
فقط صبری میماند فراتر از توان،
و زنی…
که هر شب،
با بوی لباسهای مانده در کمد،
خواب مردی را میبیند
که فقط قرار بود برگردد…