زاده ی شرجی تبارم
نسلی از اندوه و درد، با آرزوهای دل نشین
….
نمی دانستم سنجش … معیار
مرا روزی امید و اضطراب بودی
شروعی و پایانی
ولی امروز چه هستی؟
…
هنوز در تشویشم
هنوز مهر تو را دارم
و آن دستان گرمت را
هنوز با نامت می نوشم
هنوز خورشید را از چشمان تو می بینم
هنوز آواز و غزل را با نام تو می خوانم
…
آبی چشمانت
در تنم می نشاند به شوق،
عطر تو را
هنوز باورم اندیشه ی بهروزی است
گرچه نگاهم اکنون یک رنگ نیست
اما آبی می خواهم، نه رنگهای دگر
رنگ بارور عشق.
….
آغازی دگر از بهر زندگی
….
سخن از امروز است نه دیروز–زمان
من با تو زیبا می شوم، نه با شقایق و گُل سرخ
با تو تا سقف قُله ها، سرمست و سرشار از غزل،
با تو تا چهار فصل سال، تا یک سبد گل، یک سبد مهر
با تو تا خیام …
«برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما»
….
ولی بی تو،
زورقی ام که ندارد بادبان …