خسته تر از دیروز، در واپسین انتظار
هِلهِله پشت هِلهِله, در بُغض
پچ پچ باد در گوش، در هیاهو
شعر شد رنج قلم
خشم نگاه شد پرچم
….
بیرق ها برافراشته
نام ها و عکس ها در دست،
در باد …
غبغبه ها پُر،
چانه ها، سر شار،
هر یک با بیرق خود
همچون قو، در تنهائی خود
…
کشتی ها خالی
بادبان ها، رنگ های زیبای زمان
ناخدا ها، بی قطب نما،
همه شان در یک راه، یک مقصد
راه شان دور و دراز،
باورها، در رصد گذشته ها
تن ها خسته از زمان،
کوله بار شان، بگفته خود، تجربه
چشم هاشان، نه به قطب نما، در غبار شرجی و مِه
پاها شان خسته تر از دیروز
بغض شان،
باورشان،
هنوز در همان وهم و خیال
….
دریا و موج،
ناخدا ها ی بی خدا
پارو در فکر
با تنی خسته تر،
در خروش دریای زندگی
عنان راه، با لبخند، و از مستی خیال
راه نگاه خود را کوتاه می کردند.
…
و من، مست باور خود،
چون مسیحا، چون کودکی،
باورهای خود را سجده می کردم
…
وصف آغوش او رویا بود
در آینه، در وصف خیال،
زیر نور مهتاب زمان،
دل و عقل به تاراج برد،
آن وهم خیال
….
رقص و عطرش، چون صنمی
واژه ها، معنی دلپذیر داشتند
قله ی دلتنگی در وصال،
شفق روشن، بر بُرهه ی زمان.
….
شب در امتداد خود می رفت
و پرچم ها، هنوز بر افراشته، با نام
و تنهائی ما،
پر از قصه های زمان.