سکوت خانه،
در هیاهوی آژیر
گم میشود.
سقف میلرزد،
دیوار ترک میخورد؛
و میگرید
از اندوهِ مسافران.
در باغچه، با بوی باروت،
گلبرگها و گنجشککان نوپا
از رؤیا
به کابوس میرسند،
و پرهای خونینشان
لبهٔ حوض میماند؛
شاهدی غمزده
بر رفتنی ناهنگام.
بر بلندای
دماوند،
علمکوه،
سبلان،
و برمِ فیروز،
زنی،
بر خاکی از گوهر،
دامن گسترده.
سرفراز،
خاموش،
سایهاش در باد نمیلرزد،
چشمهایش
خشک نمیشود،
و مثل نخلهای بوشهر
ریشه در اعماق خاک دارند.
انگورهای یاقوتی،
چون خاطرات کودکی،
از دلِ خونین داربستها
چون خندههایی
که زیر آوار ماندند
قطرهقطره میچکند.
در چینِ دامنِ البرز و زاگرس
زنی ایستاده،
زیبا،
سراپا شکوه.
پناه میدهد به آوارگان،
و نمیپرسد:
از کدام قبیلهای؟
او
«ایران» است،
مامِ وطن،
و همیشه
با ما
میماند.