نمیدانم
هاجر،
به دخترش چه میگفت
وقتی که،
چون کیسهای پُر از استخوان،
پشت حصار
پرتاب میشد.
و آنگاه که لیلا
از مرزِ خانهاش گذشت،
دستهای کوچکش
در هوا،
چه میکردند؟
نمیدانم
چرا کریم
و عثمان،
با دستی که
به بازوانِ خاکگرفتهشان
چنگ میزد،
غیب شدند.
اکنون،
بیکریم،
بیعثمان،
کورهها
با اشک، خشت میزنند.
و قنداق کهنهٔ تفنگ
و صاحبِ کیسه
نمیدانند:
آجرها
حافظه دارند.
و دیوار،
هنگام ریزش،
سخن خواهد گفت.
همسایهٔ هاجر،
در حیاطی بیسایه،
از تهِ ناپیدای درد
نفس میکشد؛
و لبخندِ لیلا،
روی رنجی آشنا،
بیشناسنامه،
هوای مدرسه را
پریشان کرده است.
و من،
من در انباریِ سکوت،
با چشمها،
گوشها،
و دهانی بسته،
فریاد میکشم.
نمیدانم
نمیدانم!
اما این را میدانم:
در برهوت دنیا،
بیپاسپورت،
بیهاجر،
بیکریم،
امروز،
با دردهایی که
مرز ندارند،
با خدا،
در تنهایی
رقابت میکنیم.
و خوب میدانم:
دیوار، هنگام ریزش،
سخن خواهد گفت!