@apahlavan
غروب نزدیک میشود.
یکی از روزهای گرم تابستان. افقِ نارنجی رنگِ مغرب آرام آرام به سرخی میگراید. «ایرانخانم» از پنجرهی اتاق دودری خانهی دو مرتبهای قدیمی مشرف به خیابانش، عبور مردم و ماشینهای گذریِ این روزها را که زیاد هم شده به نظاره نشسته است و شبها عبور قطار سراسری را… ایوان چوبیاش میعادگاه روز و شب اوست… سرخی ملایم ماتیک لبانش، چهره چروکیدهاش را پریدهرنگ مینمایاند. موهای سفیدِ نرم خود را از دو سوی گوش به عقب راندهاست. نگاهی دارد که به نظر حسرتیست آمیخته با عشق و نفرتی توامان… از روی صندلی مشرف بر خیابان و راهآهن، جوانان سرِشوقی که دوبهدو و یا به تنهایی میگذرند را مینگرد. زنان و مردان جوان همراه با فرزندان قد و نیمقدشان، روستایی، شهری و همه کسانی که این روزهای در حال کوچاند از پایتخت به شهرهای دورتر از جنگ. و آتش بسی لرزان که همه را مردد و عصبی نگهداشته… روزگار جوانی او به سرعت برق و باد گذشته بود. مردان آن سالها اینگونه خشونت نداشتند. شتاب زده نبودند. حرص نمیورزدیدند. در دوران جوانی او، درنهانکردنها بود که عشق پرورده میشد. نجابت را میشد ذره ذره دید و حس کرد در چهره، و در حرکات… و شرم تجلی نوعی زیبایی بود. حالا دریدگی و دروغ امریست که حاکمان هم بدون هیچ واهمهای ادایش می کنند. فراموش نمیکند جوانیاش وغروبی که با دوستش به دریا رفته بود. دختران جوان همه در کنار ساحل ایستاده بودند. آرام و بیقرار، ساکت بودند و چشمهای خود را از شرم بهزیر افکنده بودند. همان غروب بود که اولین بار پسر جوان را دید، لحظهای نگاهشان در هم گره خورد. دوستِ همسرِ همکلاسیاش بود. در ساحل دریا قدم زدند با فاصله… در فکر و گفتوگوی اینکه روزگارشان چگونه سر خواهد شد؟! جوان دانشجوی سال سوم پزشکی بود؛ اما به دلیل تعطیلی بهیکباره دانشگاهها، به شهرستان و نزد پدرو مادرش آمده بود. و او چقدر دوست داشت بیشتر و بیشتر با هم باشند و از آرزوها و رویاهایشان سخن بگویند. چه صلابت و آرامشی داشت. او بیستویک سال سن داشت و پسرِ جوان سهچهار سالی بزرگتر از او. همهی مدتی که با هم بودند؛ تنها دورانی از عمرش بود که جز جزئش را به یاد داشت. چون تک درختی در باغ زندگیش. همیشه سرسبز. بقیهی باغ بایر و خشک. شروع جنگ هشتساله و در بند شدن نامزدش، عروسیشان را به پایان جنگ وابسته کرده بود. سالها انتظار کشید. عشقی که هیچگاه به سرانجام نرسید و در آن تابستانِ گران وقتی دریافت که نامزد جوانش را سربهدار کردهاند، دیگر ازدواج نکرد!..
سرانجام با کمک دوستانِ پدرش و آشنایانِ نامزدش، در کتابخانه شهر، عشقِ مدامش شد کتاب و ادبیات!.. مرگ ناگهانی پدر و مادرِ نامزدش بر اثر تصادف، همان اندک رونقِ و دلخوشی زندگی را هم بُرد…
چهل و پنج سال از آن زمان میگذشت. پیری فرا رسیده بود. همسایگان از کنارش به بیاعتنایی میگذشتند… دیگر کسی از او و زندگیاش چیزی به یاد نداشت… تنها شده بود و رویاها و آرزوها همدم و همنشینش…
میگویند وقتی تواناییِ دیدن و روایت کردنِ رنج ازمیان برود؛ راه بر تکرارِ خشونت هموار میشود واین پیش درآمدیست برای ویرانی… این را او با همهی وجودش حس و درک کرده بود. این روزها زندگیِ «ایرانخانم» “صدایِ خوبِ نهراسیدن است، مُهری دلنشین بر ادامهدار بودن و حس زیبای تغییر”^^…
پانوشت:
^تذرو. [ ت َ ذَرْوْ ] ( اِ ) مرغی سخت رنگین…قرقاول…تیرنگ. Tirengبعض «عجایب» و خواص منسوب به تذرو. «عجیبه»ای را چند مؤلف به تذرو نسبت دادهاند، یعنی «پیشبینی» وقوع زمینلرزه ! قدیمترین ذکر این «عجیبه» در منابع ما آنِ شهمردان بنأبیالخیر در سده چهارم است (ص ۱۵۹) : «تذرو و درّاج… خاصیتی طُرفه دارند… که چون زمینلرزه خواهد بودن، پیش از آن، تذروان بانگ کنند….» همین خاصیت را زکریا قزوینیِ عجایبنگار (ح ـ۶۸۲) چنین نقل کرده که ساعتی پیش از وقت زلزله، «تداریج»[جمعِ تدرج] گِرد میآیند و فریاد میکنند (ص ۲۷۱ـ۲۷۲). جمالی یزدی در فرّخنامه (تألیف در ۵۸۰) پیشبینی بارش تگرگ را هم به۲ پیشبینی وقوع زلزله، افزوده است (ص۹۴)!…
^^. از متن یک تصنیف…
نخستین روزهای اَمرداد ۱۴۰۴ پهلوان
@apahlavan
#آهنگ_علی_تجویدی زادهٔ ۱۵ آبان ۱۲۹۸ در تهران درگذشتهٔ ۲۴ اسفند ۱۳۸۴ نوازندهٔ ویلن و سهتار، آهنگساز، پژوهشگر و نویسنده…
#شعر_بیژن_ترقی زادهٔ۱۲اسفند۱۳۰۸ درگذشتهٔ ۴اردیبهشت۱۳۸۸ شاعر و ترانهسرا…
#صدای_ماندگار
«بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشتههای بسته وا کن…»
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham