در سپهر سیاسی ایران، بسیاری شاهالهیها و حزبالهیها را در تقابل بنیادین با یکدیگر میبینند:
یکی سلطنتطلب و سکولار، دیگری دینمحور و انقلابی. اما اگر این تضاد ظاهری را کنار بزنیم و به لایههای عمیقتر روانشناختی و فرهنگی بنگریم، با واقعیتی تلخ روبهرو میشویم: این دو گروه، بیش از آنکه متضاد باشند، انعکاس معکوس یکدیگرند.
۱. کیش شخصیت،
شاه یا امام، فرقی نمیکند چه آنکه بر تصویر ودست شاهی بوسه میزند و چه آنکه انگشتر وعبای رهبری را مقدس میداند، هر دو به دنبال پدر سیاسی مقتدر هستند. در ذهن این دو، جامعه بدون «پادشاه» یا «رهبر» دچار فروپاشیست. این نگاه، نه حاصل تحلیل سیاسی که نشانهی یک ناتوانی عمیق در درک خودمختاری اجتماعیست.
کیش شخصیت، در این دو گفتمان، جای خرد سیاسی را گرفته است. هر دو گروه، به جای ساختار، قانون، یا مشارکت مردمی، به شخصی کاریزماتیک امید بستهاند تا آنان را «نجات دهد».
۲. فرهنگ بندگی
از “جاوید شاه” تا “لبیک یا خمینی – خامنهای” در هر دو جهانبینی، مردم رعیتاند، نه شهروند. مفهوم «مسئولیت سیاسی» غایب است، در عوض، وفاداری بیچونوچرا ارزش قلمداد میشود.
سلطنتطلبان، مردم را محتاج «تاجدار مقتدر» میدانند. اسلامگرایان نیز به «ولی فقیه» به عنوان حافظ نظم الهی و ناجی نگاه میکنند. در هر دو مورد، استقلال فکری مردم خطرناک و نابودگر تلقی میشود. این ذهنیت، در نهایت، شهروندان را به ابزار مشروعیت دیکتاتوری تقلیل میدهد.
۳. شعار زدگی بهجای اندیشه
“مرگ بر …” و “جاوید باد …”، دو نمونه از زبان عقیم سیاسیاند. زبانی که بهجای باز کردن راه برای گفتوگو و تحلیل، ذهن را در حصار جملات کلیشهای محبوس میکند.
این شعارها، ابزاری هستند برای حذف دیگری، نه درک او. ذهنی که با چنین ابزارهایی فکر میکند، اغلب از تحلیل واقعی فرار میکند و به جادوی تکرار پناه میبرد.
۴. ترس از آزادی
در نهایت، هر دو گروه دچار هراس از آزادی و مسئولیتاند. آنها از جامعهای که بدون “رهبر” باشد، میترسند. برایشان، رهایی مساوی با آشوب است. به همین دلیل است که همواره آمادهاند تا بار دیگر افسار خود را به دست دیکتاتوری تازه بدهند.
اختلاف ظاهری میان شاهاللهی و حزباللهی، اغلب مردم را فریب میدهد. اما در ژرفای این دو جریان، همان ساختار ذهنی سلطهپذیر، کیش شخصیت، و نفی مشارکت مستقل سیاسی خوابیده است.
تا زمانی که فرهنگ اربابپرستی و ترس از آزادی درونیسازی شده باشد، تغییر واقعی در ایران ممکن نیست ،نه با تاج، نه با عمامه.
دو سرِ یک طناب پوسیده
یکی با تفکر تاج بهسری، دیگری با تقدیس آئین عمامهداری.
اما هر دو از یک قماشاند:
سایهای از ارباب، با نگاهی به رعیت. یکی تصویر شاه را بوسه میزند، دیگری ردای رهبر را متبرک میداند. اما هر دو، زانو زدهاند بر آستانِ قدرت، و نامش را وفاداری گذاشتهاند.
یکی فریاد میزند: «جاوید شاه!» دیگری نعره میکشد: «لبیک یا خمینی – خامنهای!»
اما هر دو،از اندیشیدن میگریزند، از آزادی میترسند،و از خود، خالیاند.
نه به آزادی باور دارند، نه به مردم، نه به توان تغییر بیقیم.
تاج و عمامه، دو نقاباند بر چهرهی یک ترس مشترک، ترس از بودن بدون ارباب، ترس از مسئولیت، ترس از خود. و چه خندهدار است که این بندگان رنگارنگ، فقط در شکل افسار با هم دشمناند ، وگرنه در ذات، یکیاند. نه یار مردم، که سرباز دیکتاتور بعدی.