در کدام لفافه بپیچم
واژگان را،
که از آن اشک و خون نچکد؟
چگونه تصویر کنم
وجدانهایی را
که در سطلهای زباله
استفراغ شدهاند؟
با کدام توان بنویسم که:
چشمهای ملتمسی
برای مشتی برنج،
از شالیزار خشکیدهٔ انسانیت
به خالیِ جهان
خیره ماندهاند؟
وقتی واژهها
بوی گرسنگی میدهند،
شعر نمیشوند؛
از چشمها سرازیر میشوند.
کدام واژه شعر میشود؟
وقتی که درد
در تمام حروفش
تیر میکشد؟
کجای این جهان بیپناه،
بیخیابان، بیسقف
و بیصبح،
شعر میشود،
وقتی که تانکها،
شبهنگام
رختخواب درو میکند؟
در جهانی که،
غمِ پنهانِ چشمهای مونالیزا،
شادیِ شکمسیران است،
چه بنویسم؟
وقتی “آدم” بودن،
دردیست
که استخوانهای زندگی را
خاک و خاکستر میکند،
این، شعر نمیشود…
کدام شعر؟
وقتی دنیا
کوچهایست
تنگ و بنبست،
و انسان،
زیر آوارِ
بستههای آسمانیِ بشردوستانه،
له میشود،
تا چند ثانیهای
در اخبار رنگارنگ
چشمها گشوده شوند!
دردناکترین شعر بیقافیه:
«چشمان ملتمس
کاسهٔ خالی،
لبهای ترکخورده،
صدای گلوله!»
روی کاغذِ خیالِ
این روزینامهها
مجوز چاپ نمیگیرد.
تو بگو،
وقتی واژه
روی پیکرِ بیجان عطوفت
خاک میشود،
چه بنویسم؟!