صفر. ایدهی «حقوق بشر» با نسلکشی اسراییل در غزه به پایان رسید، چنانکه امروز جز در هیأت قسمی نوستالژیِ روزهای خوش گذشته (که حقوق بشر بهظاهر ارج و قربی داشت و کار میکرد) نمیشود بدان ارجاع داد (روزی روزگاری حقوق بشر). بگذریم از اینکه همان حقوق بشرِ کذایی هم از همان آغاز «ناقص» به دنیا آمد (چراکه با «حقوق نه-همهی بشر» (the not-all-human rights) سروکار داشتیم)، پارادکسیکال بود (در اصل حقوق «شهروند» بود، یعنی حقوق کسی که تبعهی سیاسی یک دولت-ملت است، نه حقوق انسان)، استثناپذیر بود (و میشد برخی را از شمول آن بیرون گذاشت) و از همین رو، بهسهولت میتوانست فریبکارانه از کار درآید (و بیشتر به کار لفاظیهای بشردوستانه بیاید) و نا-کار شود (که شد).
یک. در غزه فقط انسان فلسطینی کُشته نشد بلکه ایدهی انسان هم به قتل رسید. غزه، اکنون، نه فقط کشتارگاه نامهای خاص، چهرههای تکین و بدنهای منفرد (مشخصاً این یا آن انسان فلسطینی) که قتلگاه خودِ انسان است. حقیقت آن است که هیچ شکلی از کشتار جمعی نمیتواند بدون انسانیتزدایی از قربانیان اتفاق بیافتد. هر صورتی از قتلعام فراگیر و سیستماتیک باید قربانیاناش را پیشتر از انسانبودن ساقط کرده باشد. از هولوکاستِ یهودیان در جنگ جهانی دوم تا قتلعام گستردهی کمونیستها و چپیها به دست دولت اندونزی در ۱۹۶۵، از نسلکشی اقلیتهای قومی و مخالفان سیاسی توسط دولت چپگرای «خِمِرهای سرخ» در کامبوج در ۷۹-۱۹۷۵ تا «عملیات اَنفالِ» دولت بعث عراق علیه کُردها در سالهای ۶۸-۱۳۶۷، از نسلکشی قوم توتسی به دست هوتوها در رواندا در ۱۹۹۴ تا جنایت صربها علیه مسلمانان بوسنی در ۱۹۹۵، از قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ در ایران تا کشتار جمعی معترضان سوری به دست دولت بشار اسد در دههی ۲۰۱۰، از نسلکشی دولت سودان در دارفور در ۲۰۰۳ تا نسلکشی ایزدیهای عراق به دست داعش در ۲۰۱۴، از پاکسازی قومی مسلمانان روهینگیا در میانمار در ۲۰۱۷ تا نسلکشی در غزه به دست اسراییل از ۲۰۲۳ تا امروز، در هیچیک از این موارد جنایت و کُشتن ممکن نشد جز از راه کسرکردنِ انسانیت از این یا آن انسان خاص و فروکاستناش به «مهدورالدم»، به آنکه «خوناش هدر است» و میتواند (و میباید) بیآنکه مجازات یا بازخواست مؤثری در کار باشد کُشته شود.
دوم. تا جایی که به امروز مربوط میشود اسراییلْ انسانزدایی از انسان فلسطینی را با برپایی کلکسیون بهروزشدهای از شیوههای کشتار جمعی (با موشکها، با ریزپرندهها، با گلولهی تکتیراندازها، با خمپارهی تانکها، با قحطی عامدانه و با گرسنگیدادن) تا منتهای منطقیاش پیش برده است، آنهم به نام «تنها دموکراسی خاورمیانه»، در مقام بخشی از «جهان آزاد»، به عنوان نمایندهی «دنیای مدرن در قلب خاورمیانه»، به منزلهی یک «تکنوسرمایهداری استارتاپی» و به عنوان «متحد استراتژیک قدرتهای جهانی»، از راه تبدیل فلسطینیها به «حیوانهای وحشی»، «هیولاهای خطرناک»، «تروریستهای بالفطره»، «جهادیستهای بالذات»، «کودکسربازهای شستشوی مغزیشده» و انسانزداییهای دیگری از همین دست که اساساً چیزی از «حق زندهماندن» باقی نمیگذارند، چراکه در غزه اصلاً با انسان طرف نیستیم که حالا مسئلهی حق و حقوقاش مطرح باشد.
امروز، مشخصاً پس از نسلکشی در غزه، دیگر باور کردهایم (هرچند، باید از مدتها پیش باور میکردیم) که بشرِ «حقوق بشر» که قرار بود فارغ از رنگ و نژاد و جنسیت و دین و عقایدش حق و حقوق خدشهناپذیری داشته باشد هیچگاه وجود نداشته است یا هیچوقت نتوانست به وجود آید یا همان هنگام که زاده شد به قتل رسید. به تعبیر دیگر، اتفاقاً همیشه تعیینکننده و سرنوشتساز بوده است که از کدام بشر حرف میزنیم. همیشه مهم بوده است که این بشر رنگاش چیست، نژادش کدام است، از چه ملیتی است، از کدام جغرافیا است و به کدام طبقه تعلق دارد. برخلاف ادعا، هر انسانی نمیتواند (و نمیتوانست) به خودیِ خود از «من حق دارم که…» حرف بزند یا در اعتراض به جنایتی که در حق خودش و همگناناش میشود به «ما هم انسانایم» چنگ بیاندازد و به انسانبودناش ارجاع بدهد و توقع «رفتار انسانی» داشته باشد. انسانبودنِ صِرف و صِرفِ انسانبودن هیچگاه برای برخوداری از «حقوق بشر» کفایت نمیکرده است. باید ویژگی یا امتیاز اضافهای در کار باشد که به انسانبودن علاوه شود (مثلاً در اینجا سفیدبودن، اروپاییبودن، یهودیبودن،[۱] اسراییلیبودن) تا این یا آن انسان خاص به جرگهی بشرِ «حقوق بشر» درآید و صاحب حق و حقوق شود.
ایدهی انسان از دل تجربهی امپریالیسم، استعمار و بردهداری زاده شد. تمدن غربی دستکم از قرن پانزدهم بدینسو، با گسترش سیطرهی اقتصادی و نظامیاش به قارههای کهن (آسیا و آفریقا) و تسخیر نظامی و اقتصادی قارههای جدید (آمریکا، استرالیا، زلاندنو) با «انسان دیگر» طرف شد، با «انسان»ی که اساساً نمیشد به انسانبودناش اطمینان داشت. در نتیجهی این مواجههی استعماری با «دیگری» بحثهای الهیاتی و فلسفی دامنهداری در دل تمدن غربی-مسیحی درگرفت که بر گرد این مسئله میچرخید که رنگینپوستان، سیاهان، بومیان و بردهها اصلاً چقدر انساناند و چقدر باید با آنها «مثل انسان» رفتار کرد. آنچه به نام «مدرنیته» میشناسیم با همین شکاف هستیشناختی که انسان را از ناانسان جدا میکرد آغاز شد. این تقسیم یا جداسازی که مبنای هر شکلی از نژادپرستی است با تولید ناانسان هر نوع خشونت و بهرهکشی علیه او را مشروعسازی کرد، چراکه اگر با انسان سروکار نداشته باشید دیگر توقع «رفتار انسانی» بلاموضوع خواهد بود. با ناانسان میشود «مثل حیوان» رفتار کرد. همهی آنچه فاشیسم در دههی ۱۹۳۰ و ۴۰ بر سر «یهودی» آورد پیشتر به دست استعمار و به نام مسیحیت، تمدن، پیشرفت و «انسانسازی» بر سر انسانهای آفریقا و آمریکا آمده بود. کافی است به نسلکشی چندین ده میلیونی بومیان آمریکا توسط «انسان اروپایی» فکر کنید (که در نهایت به بزرگترین جابهجایی جمعیتی در طول تاریخ انجامید)، یا به پروژهی عظیم صنعتی-نژادی بردهبرداری که میلیونها آفریقایی را به آمریکا و اروپا قاچاق کرد تا پایههای سرمایهداری غربی را استوار کند، یا به قتلعام گستردهی بلژیک در کنگو در فاصلهی ۱۸۸۵ تا ۱۹۰۸، یا به نسلکشی امپراتوری آلمان در نامیبیا در سالهای آغازین قرن بیستم، یا به جنایتهای گستردهی استعمار انگلستان در هند از قرن ۱۸ تا نیمههای قرن بیستم، یا به کشتار جمعی مردم فیلیپین توسط آمریکا پس از اِشغال این کشور در سالهای ۱۹۰۲-۱۸۹۹، یا به قتلعامهای وسیعی که فرانسه در دوران استعمار الجزایر انجام داد، یا به نسلکشی در لیبی به دست فاشیسم ایتالیا در سالهای ۱۹۳۰ -۱۹۲۰ یا به انبوهی از دیگر موارد. از این حیث، نسلکشیها در تاریخ مدرنیتهی غربی نه استثنا که قاعدهاند، جزئی از منطق گسترش سلطه و سرمایه و بخشی از تمدنسازی امپریالیستی. آن انسانزداییای که زمینهی هولوکاست یا همهکُشیِ یهودیان اروپا را فراهم کرد از سالها قبل به دست تمدن غربی در جغرافیاهای دیگر تمرین شده بود. فاشیسم اروپایی آن نژادپرستیِ مندرج در خودِ مدرنیته را که در مستعمرات غرب اجرا میشد در خودِ غرب، در قلب اروپا، به اجرا گذاشت. به این اعتبار، ایدهی انسان (همان انسانی که قرار بود جهانشمول باشد، همگان را شامل شود و هر آدمیزادی را صرفنظر از تعینها و ویژگیهایش دربربگیرد) هرگز پیشفرض مدرنیته نبود. به تعبیر دیگر، مدرنیته از ایدهی «برابری انسانها» آغاز نکرد و با گزارهی «همه به یک اندازه (و به یک معنا) انساناند» شروع نشد. ایدهی انسان از دل جنایتهای مدرنیته و زخمهایی که بر پیکر نآنسان باقی گذاشته بود سر بر آورد. با اینهمه باید تا برههی «بحران اروپا» در طی جنگ جهانی دوم و نسلکشی خودِ انسان اروپایی صبر میکردیم تا ایدهی انسان به هیأت «حقوق بشر» درآید و آن دستگاه تقسیم و تمایزی که خودِ انسانبودن را سلسلهمراتبی میکرد تعطیل شود. اما پایان جنگ جهانی دوم که قرار بود پایان «مرگ انسان» و آغاز عصر حقوق جهانشمول بشر و شروع سیطرهی بلامنازع «حق بقا» باشد هم در نهایت راه به جایی نبرد. هنوز هم منطق استثناسازی کار میکند، منطق استثناکردن این نژاد یا آن ملیت یا این مردم یا آن جماعت از انسان، با این (شبه)استدلال که «اینها اصلاً انسان نیستند» یا «اینها دیگر از انسانبودن خلع شدهاند». این نژادپرستی با رتبهبندی انسانها (و تبعید برخی از آنها به قلمرو «حیوانیت») همچون شرطِ امکانِ «حق کُشتن» عمل کرده است.
از زمان انتشار اعلامیهی حقوق بشر و شهروند در اواخر قرن هجدهم (که در حُکم بنیاد حقوقی انقلاب فرانسه بود) و متعاقب آن، تصویب اعلامیهی حقوق بشر در سازمان ملل در سال ۱۹۴۸ تا همین امروز، جهان به خود میبالید که ایدهی انسانیت را بر صدر نشانده و کرامت ذاتی همهی انسانها و برابری بنیادی همهی ابناء بشر را جدی گرفته است. اما همهی اینها از اساس خوشخیالانه بود. حقیقت آن است که همیشه دمودستگاههای انسانشناختیای در کارند که وظیفه دارند مرزی درون خودِ انسان ترسیم کنند تا تمیز دهند چه کسانی براستی انساناند و زندگیشان ارزش دارد و چه کسانی انسان نیستند یا دیگر انسان نیستند یا آنقدرها انسان نیستند یا هنوز به قدر کافی انسان نشدهاند و به این اعتبار، زندگیهاشان بیارزش است و میتواند کُشته شود یا آنقدرها ارزش ندارد که زنده بماند. این «ناانسانها»، «شبهانسانها»، «فروانسانها»، «انساننماها»، «نه-هنوز-انسانها» و «نه-دیگر-انسانها» را میتوان به درجات متفاوتی نادیده گرفت، آواره کرد، سلبمالکیت کرد، استعمار کرد، گرسنگی داد و نهایتاً کُشت. مرگسیاست (necropolitics) چیزی نیست جز سلسلهمراتبیکردن یا رتبهبندیِ ارزشِ زندگی انواع انسان به سودای تعیین اینکه چه انسانهایی باید زنده بمانند و چه انسانهایی باید بمیرند. اسراییل، امروز، نمونهی اعلای یک رژیم سیاسیِ مبتنی بر مرگسیاست است. اگر قرار باشد بفهمیم مرگسیاست چگونه عمل میکند، چه فجایعی به بار میآورد و انسانزدایی را تا کجا میتواند پیش ببرد کافی است به آنچه اسراییل در غزه (و کرانهی باختری) انجام میدهد نگاه کنیم.
کُشتار روزمره، «بیدردسر» و مهندسیشدهی مردم غزه به دست اسراییل و همدستی فعالانهی کاپیتال دموکراسیهای غربی (و سکوتِ از سرِ انفعال دیکتاتوریهای نفتی خاورمیانه) بدن در حالِ احتضارِ انسان و پیکر نیمهجان «حقوق بشر» را در گور کرد و میخ آخر را هم بر تابوت آن کوبید. و همینجا باید پرسید آیندهی انسان چیست؟ تعریف این آینده، به نظرم، فقط از سوژهای برمیآید که تا امروز از انسانبودن محروم بوده است. فقط «محرومان» میتوانند انسان آینده را تعریف کنند. به تعبیر دیگر، فقط آن سوژهای که انسانبودناش از او سلب شده است میتواند ایدهی انسان را بر اساس خواست یک برابری رادیکال هستیانسانشناختی اعاده کند. فقط آنهایی که هستیشان همواره آغشته به طرد، انکار، تحقیر و استثمار بوده است و زندگی را در غیاب کرامت، بازشناسی و حقوق زیستهاند میتوانند از انسانیت سخن بگویند و از حقوق بشر حرف بزنند، چون هرگز انسان و بشرِ «حقوق بشر» نبودهاند. امروز، این انسان فلسطینی است که میتواند خودِ انسان را زنده نگه دارد و با ارجاع به زندگیاش به جهان یادآوری کند که، چنانکه زمانی پریمو لِوی (این یهودی بازمانده از آشویتس) گفته بود، «این نیز انسان است».
[۱] «یهودی»، خود، در نیمهی اول قرن بیستم بارزترین سیمای مهدورالدم بود، همان کسی که میبایست برای اثبات انسانبودناش بجنگد. امروز اما «یهودی» در هیأت دولت اسراییل (و در قالب ایدئولوژی صهیونیسم)، خود، یکسره دستاندرکار تولید سیستماتیک ناانسانهای مهدورالدم است.
منبع:
کانال تلگرامی دموس Demos
https://t.me/demos1402