محدودیتها و فشارهای حکومتی، در کنار تبعیضهای ریشهدار جنسیتی در خانوادهها، تأثیرات عمیق و ماندگاری بر نسل جوان، بهویژه زنان، بر جای گذاشته است. نشانههای این فشارها هنوز بر پیکر خسته و رنجور جامعه آشکار است. پس از سالها تلاش مدنی و مبارزه برای دستیابی به آزادیهای اجتماعی و سیاسی، جنبش «زن، زندگی، آزادی» نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران شد؛ جنبشی که افق تازهای در مسیر مطالبات زنان گشود و یکی از مهمترین دستاوردهایش، به چالش کشیده شدن حجاب اجباری و کنار گذاشتن آن از سوی بخش بزرگی از زنان بود.
در میانهی بحرانهای گستردهی اقتصادی، اجتماعی و زیستمحیطی، جامعه با بحرانی عمیقتر و خاموشتر روبهروست: بحران روحی و روانی نسل جوان، بهویژه دختران. این بحران در چهرههایی چون افسردگی، انزوا، زنکشی، دخترکشی و نهایتاً خودکشی خود را نشان میدهد؛ پدیدهای دردناک که ریشه در سیاستهای سرکوبگرانه و نابرابر حکومت دارد.
اگرچه تا حدی از شدت محدودیتها کاسته شده و برخی تابوهای جنسیتی در حال شکستن است، اما روابط انسانی میان دختران و پسران هنوز زیر سایهی سنگین گذشته قرار دارد؛ گذشتهای که مفهوم سلامت و تعادل در ارتباط را از میان برده است. خودکشی زنان و جوانان تنها یک رخداد فردی نیست؛ فریاد خاموش نسلی است که در برابر تبعیض، سرکوب و بیعدالتی، دیگر توان فریاد زدن ندارد. روایت زیر نمونهای است از این زخمهای اجتماعی که از دل سیاستهای ناعادلانه بر تن جامعه نشسته است.
چندی پیش طبق معمول، برای انجام کارهای روزمره از خانه بیرون رفته بودم. نزدیک ظهر، برای استراحت سری به پارک محله زدم؛ جایی که سالهاست با چند دوست بازنشسته دیگر آنجا همدیگر را میبینیم، پیادهروی میکنیم و از زمین و زمان حرف میزنیم. تازه رسیده بودم که یکی از دوستانم ـ سرهنگ بازنشسته ـ با عجله به سمتم آمد و گفت:
«کجایی؟ منتظرت بودیم، بیا بریم، عجله داریم!»
پرسیدم: «چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟»
با صدایی جدی گفت: «یه دختر روی نرده کنار اتوبان نشسته بود، حالش خوب نبود… ترسیدم نکنه تصمیم خطرناکی گرفته باشه.»
با شتاب راه افتادیم. از دور دختری را دیدم که بر لبهی نرده نشسته بود، چهرهاش پریشان و غمگین. آرام جلو رفتم. وقتی نگاهم کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونههایش لغزید. لبخندی زدم و گفتم:
«میخوام فقط چند دقیقه باهم حرف بزنیم… شاید سبکتر بشیم هر دو.»
چیزی نگفت، اما وقتی دستم را دراز کردم و گفتم:
«بیا، باهم بریم بشینیم. شاید قسمت این بود امروز همدیگه رو ببینیم.»
آرام از روی نرده پایین آمد و پشت آن ایستاد. باهم به سمت آلاچیق کوچک پارک رفتیم و نشستیم. دوستم با کمی فاصله ایستاد تا مزاحم نباشد.
دختر، چهرهای معصوم داشت و بیصدا اشک میریخت. گفتم:
«میدونی، همهی جوونا یه دورهی سخت رو پشت سر میذارن. منم مثل تو بودم. اگه کسی بگه هیچوقت این دوران رو نداشته، راست نمیگه. فقط خجالت میکشه بگه. نمیدونم مشکل تو چیه، اما میفهمم سخته. قبل از هر حرفی، بذار بگم من پدرت نیستم، ولی مثل یه پدر بهت نگاه میکنم. منم سه تا بچه دارم، الانم سه تا نوه.»
پرسیدم: «چند سالته؟»
با صدایی لرزان گفت: «شانزده.»
لبخندی زدم و گفتم: «فقط سه سال از نوه بزرگم بزرگتری.»
آرام ادامه داد:
«ازم جدا شد و رفت… بیهیچ حرفی… فقط گفت به درد هم نمیخوریم.»
پرسیدم: «دوستش داشتی؟»
نگاهش را پایین انداخت و گفت: «آره، هنوزم دارم.»
یکی از دوستانم که نزدیک بود گفت: «علاقه که یکطرفه نمیشه دخترجان…»
سکوت کرد. من گفتم:
«بهت حق میدم. دوست داشتن جرم نیست، اما اگه کسی تورو درک نکرد، نباید بذاری علاقهات بهت آسیب بزنه. سخته، اما ممکنه.»
برای اینکه فضا کمی آرامتر شود، گفتم:
«میدونی، منم وقتی جوون بودم عاشق شدم. دبیرستانی بودم، به دختری درس شیمی میدادم. یه روز با خانوادهاش رفت و دیگه ندیدمش. از ناراحتی چهار روز تب کردم!»
لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. ادامه دادم:
«ببین دخترم، همهی جوونا از این مرحله رد میشن. زندگی ادامه داره. هنوز خیلی زوده برای ناامیدی. دنیا منتظر توئه.»
پرسیدم: «رابطهات با پدرت چطوره؟»
کوتاه گفت: «خوبه.»
پرسیدم: «باهاش حرف میزنی؟ از این چیزا گفتی؟»
گفت: «نه، اما مادرم میدونه، فقط همیشه سرزنشم میکنه.»
گفتم: «اون نگرانته. مادرها همیشه نگرانن، حتی اگه بلد نباشن درست نشونش بدن.»
در همین لحظه، دختری از دور صدایش زد: «آوا! کجایی؟ مادرت نگران شده بود!»
لبخند زدم و گفتم: «پس اسمت آواست، چه اسم قشنگی.»
رو به دوستش کردم و گفتم: «نگران نباش، حالش خوبه. فقط کمی حرف زدیم.»
بلند شدم و گفتم:
«آوا، دخترم، من هر روز با دوستام میام این پارک. اگه خواستی، بیا باهم بیشتر حرف بزنیم. خوشحال میشم.»
با خجالت گفت: «مرسی، حتماً.»
لبخند زدم و گفتم: «قبل از خداحافظی یه قول بده.»
سرش را پایین انداخت و گفت: «میدونم… باشه.»
با دوستان برگشتیم. سرهنگ که حالا آرامتر شده بود، زیر لب شروع کرد به خواندن ترانهای قدیمی:
«مرا ببوس… مرا ببوس… برای آخرین بار…
تو را خدا نگهدار… که میروم به سوی سرنوشت…»
و من در دل با خود گفتم: شاید همین گفتوگوی کوتاه، سرنوشت دختری را برای همیشه عوض کرده باشد.