ورود زنان به عرصهی سیاست همواره با امید به تغییر همراه بوده است؛ امید به آنکه نگاه انسانیتر، همدلانهتر و کمتر قدرتمحور بتواند مناسبات سخت و مردانهی سیاست را دگرگون کند. آنگلا مرکل، صدراعظم پیشین آلمان، برای سالها نماد چنین سیاستی بود؛ سیاستی مبتنی بر عقلانیت، گفتوگو و ثبات. اما تجربهی سالهای اخیر نشان میدهد که صرفِ زن بودن در قدرت، الزاماً به معنای سیاستی متفاوت و انسانیتر نیست. قدرت، در بسیاری از موارد، چنان ساختارمند و مردسالار است که حتی زنان نیز درون آن به بازتولید همان منطق مسلط کشیده میشوند.
جورجیا ملونی در ایتالیا و سانوئو تاکایچی در ژاپن از جمله چهرههایی هستند که با تکیه بر گفتمانهای ملیگرایانه و محافظهکارانه، عملاً همان سیاست اقتدارگرایانهی مردانه را بازتولید کردهاند؛ سیاستی مبتنی بر رقابت، حذف دیگری و امنیت از طریق قدرت. تاکایچی، که بهتازگی به قدرت رسیده، هنوز در مرحلهی داوری نهایی قرار ندارد، اما پیشینهی فکری و مواضع سیاسیاش نشانههایی روشن از ادامهی همان مسیر دارد. او از نزدیکان فکری شینزو آبه است و از مدافعان سرسخت تقویت ارتش ژاپن، بازنگری در قانون اساسی صلحگرای این کشور و نزدیکی بیشتر به آمریکا در چارچوب منطق بازدارندگی نظامی. در گفتار سیاسی او، «امنیت ملی» نه مفهومی انسانی یا اجتماعی، بلکه ضرورتی استراتژیک برای افزایش قدرت دفاعی و حضور فعالتر ژاپن در منازعات جهانی؛ همان تعریف مردانه از امنیت که بر نظم از طریق قدرت تکیه دارد، نه ثبات از طریق اعتماد و گفتوگو.
در سطحی دیگر، کایا کالاس، نخستوزیر استونی، و اورسولا فوندرلاین، رئیس کمیسیون اروپا، نمایندگان نوعی سیاست اقتدارگرایانه در قالب زنانهاند؛ سیاستی که در دل ساختارهای مردسالار شکل گرفته و بیش از آنکه به گفتوگو و مصالحه تکیه کند، بر امنیت، بازدارندگی و منطق نظامی استوار است. اما این «امنیت»، امنیتی برابر و انسانی نیست. امنیت در اینجا به معنای امنیت برای یکسو و ناامنی برای سوی دیگر است؛ امنیت برای اروپا و متحدانش، در ازای تشدید ناامنی، رقابت تسلیحاتی و بیثباتی در مناطق پیرامونی. این همان بازتولید منطق مردانهی «قدرت از طریق ترس» است، ولو با چهرهای زنانه.
مایا ساندو، رئیسجمهور مولداوی، اگرچه زنی اصلاحطلب و تحصیلکرده است، اما او نیز در چارچوب همان نظم ژئوپولیتیکی حرکت میکند؛ نظمی که کشورش را در میانهی منازعهی شرق و غرب تعریف میکند و کمتر فضایی برای سیاستی انسانی یا مستقل باقی میگذارد. ساندو، مانند بسیاری از رهبران زن در دولتهای کوچک اروپای شرقی، میان آرمان دموکراسی و فشارهای ژئوپولیتیکی گرفتار است.
مته فردریکسن، نخستوزیر دانمارک، اگرچه از حزب سوسیالدموکرات میآید و در حوزههایی چون رفاه اجتماعی و محیطزیست سیاستهایی مترقی داشته، اما در سالهای اخیر بهوضوح در طیف سیاستمدارانی قرار گرفته که امنیت را از مسیر قدرت نظامی پیگیری میکنند. او در سال ۲۰۲۵ با خروج دانمارک از گروه کشورهای صرفهجو در بودجه اتحادیه اروپا، اعلام کرد که اولویت اصلی کشورش باید «تسلیح مجدد اروپا» باشد. در گفتار سیاسی او، امنیت نه مفهومی انسانی یا اجتماعی، بلکه ضرورتی استراتژیک برای مقابله با تهدیدات روسیه و حفظ نظم غربی. فردریکسن تأکید کرده که «اگر اروپا نتواند از خود دفاع کند، دیگر کار تمام است»؛ جملهای که نشان میدهد او نیز مانند بسیاری از رهبران زن در ساختارهای مرکزی، به بازتولید منطق مردانهی قدرت از طریق بازدارندگی نظامی کشیده شده است. در سیاست او، رفاه و عدالت اجتماعی در سایهی اولویتهای دفاعی قرار میگیرند؛ و این همان چالشیست که حتی در جوامع پیشرو، بازتعریف سیاست از منظر اخلاقی و انسانی را با مانع روبهرو میکند.
در نقطهای متفاوت، جاسیندا آردرن، نخستوزیر پیشین نیوزیلند، الگوی دیگری از رهبری را به نمایش گذاشت. سیاست او بر پایهی همدلی، صداقت و مسئولیت اجتماعی استوار بود. پس از حملهی تروریستی کرایستچرچ، او با رفتاری انسانی و غیرنمایشی، غم و خشم جامعه را به همبستگی بدل کرد و نشان داد که سیاست میتواند هم قاطع باشد و هم مهربان. در جهانی خسته از اقتدار و خشونت، او چهرهای از سیاستمداری بود که قدرت را در خدمت انسان قرار داد، نه بالعکس.
در سوی دیگر این طیف، چهرههایی مانند کلودیا شینباوم از حزب چپگرای مورنا در مکزیک یا کاترین کانلی، سیاستمدار چپگرای ایرلندی، نمایندهی سیاستی اجتماعیتر و اخلاقیتر هستند. آنها نماد تلاشی برای بازتعریف سیاست از پاییناند؛ سیاستی که بهجای رقابت برای قدرت، بر عدالت اجتماعی، برابری جنسیتی و مسئولیت زیستمحیطی تمرکز دارد. در چنین رویکردی، «عدالت» صرفاً یک شعار نیست، بلکه تلاشیست برای توزیع برابر منابع، شنیدن صدای اقلیتها و بازگرداندن اخلاق به عرصهی تصمیمگیری سیاسی.
این تفاوت مسیرها نشان میدهد که جنسیت، بهتنهایی تعیینکنندهی نوع سیاست نیست؛ بلکه جهانبینی، پیشینهی فکری و نظام ارزشی افراد است که محتوای قدرت را شکل میدهد. زنانی که در چارچوب ساختارهای مردسالار و نظامی وارد سیاست میشوند، ناخواسته در همان منطق قدرت ادغام میشوند؛ اما آنان که سعی میکنند از حاشیه، سیاست را بازتعریف کنند، معنای تازهای به قدرت میبخشند.
در زمانهای که سیاست جهانی بیش از پیش به سمت نظامیگری، پوپولیسم و اقتدارگرایی پیش میرود، شاید مهمتر از «زن بودن» یا «مرد بودن» این باشد که سیاستمداران چگونه میاندیشند و کدام ارزشها را نمایندگی میکنند. نه فقط حضور زنان در قدرت، بلکه کیفیت این حضور اهمیت دارد؛ اینکه چگونه از قدرت استفاده میکنند و آیا توانستهاند منطق مردسالار سیاست را به چالش بکشند یا نه. زنان بسیاری امروز وارد جهانی مردانه میشوند، و بسیاری از آنان در موقعیتهای کلیدی قدرت قرار دارند؛ اما تنها آنانی که سیاست را به ابزاری برای انسانیت، همزیستی و عدالت بدل میکنند، میتوانند معنای تازهای به قدرت ببخشند.




