جنگ که تمام شد…
هنوز هم جنگ هست،
بیپرچم، بیاسلحه،
بیرحم، مثل توپ و تفنگ.
خرابیها، چون زخمهای کهنه،
هر صبح روی سر آدم
آوار میشوند.
سفرهها خالی،
دستها خالی،
و صدای دردناکِ غیبتِ نان
در دل کوچک کودکان،
چون ضربان شرم
در قلب انسان میتپد.
جنگ که تمام شد…
خرمنهای سوخته
هنوز آه میکشند.
آرد نیست،
خمیر نیست،
اصلاً تنوری نیست.
گردِ غم اما،
همهجا نشسته.
خانهها و ستونها،
با جنگ رفتند.
جنگ که تمام شد،
چهاردیواریِ غصه
هنوز پابرجاست.
جنگ که تمام شد…
از دل خاک،
دستها و پاها پیدا شدند؛
دستهایی که،
روی تختهسیاه
شعر مینوشتند،
پاهایی که در مدرسه
دنبال توپ میدویدند.
جنگ تمام شد، ولی زمین،
چون پدری که سالهاست،
گریه را پنهان کرده،
مبهوت نشسته.
جنگ که تمام شد…
مادران،
وارثان خاکستر،
در میان بوی باروت،
دنبال چیزی میگردند.
جنگ گلوی زندگی را گرفته،
از این خشونت عریان،
شانههای تاریخ میلرزد،
و بیکلامی هقهقکنان
در خود گریه میکند.
زن در خرابهها هنوز،
به دنبال چیزی میگردد.
زری




