دُردِ زمانه
در آن دمی که نم نم باران بدل به بوران شد
میان شاخِ بهاران نخواند بلبلِ مست
به دشتِ شقایق چه ساقه ها که شکست
بنفشه نهان کرد چهره، رفت لای علف
ز فصل بهاران، جهان رمید سوی خزان
که مرگِ برگ، از رگِ خون بود، با دشنهٔ خصم
جهان به سوی زمستان و برف و یخ کوچید
ز سوزِ سردِ زمانه گرفت راه نفس
کنون که دُرد زمانه گرفته دامن رزم
و روی تارک اندیشه، مشتِ کار در فریاد
چرا گره نخورد بازوان کار در پیکار
به “پویا” سرشتی، سرشته با گوهر داد