بهار نزدیک بود. پیرمرد با موهای سفیدتر از برف، دورترین آرزوهایش را در نزدیکترین جلوههای طبیعت میدید. نه دوست داشت همه خاطرات تلخ و شیرین را برای اسفندی که داشت میرفت، بگذارد و نه دلش میخواست درآن لحظاتی که دخترش همانند همۀ این سالها با تُنگی از آب و دستهای از گلهای چیده شده از باغچۀ کوچک حیاط به داخل میآید و سال را تحویل میکند، دلآزرده گردد. او میخواست نیشتری بر دل بگذارد و مرهمی بشود بر این روزهای مصیبتزده و عاصی مردمان…
به نظر اما، روزگار ما شتابان است! گویا همه میدوند و عجله دارند در گذرانِ عمر. فصلهای سال هم گویا در گردش خود تعجیل میکنند. تعجیلی که شیفتگی زندگانی و ورق خوردن به «آنی» را در پیدارد. زمستان همچون پیری فرتوت به نظر میرسد. از آن همه برف و سرما خبری نیست. زمستانی که بایست آن قدر سرد و یخبندان باشد که بهار دلانگیز گردد و درختان آنچنان به خواب روند که خستگی از تن برون کنند تا در هوشیاری و بیداری بهار، شاداب و با طراوت زندگی را پیش گیرند؛ اینک به خودپسندی و عُجب خود افزوده است…
روزگاری سرمای زمستان همراه بود با برف و یخبندانی که تا عمقِ خاک نفوذ میکرد. زمستان آنقدر طولانی میشد که برای رسیدن بهار روزشماری میکردیم. حالا گویا شتابندگی روزها و ماهها در رگ و پی زندگانی، در درخت و جنگل و طبیعت هم روزنی جُسته… عجول شدهایم، صبوری و فرهمندی و والایی از کف رفته… گویا بیتدبیری پاییز و نخوت زمستان، شوری برای بهار نگذاشته… گواهی آن نگاه مردمانیاست در اسفندی که دارد میرود… نگاه این فرودستان سختکوش و کمتوقع…
خواهر بزرگم همیشه سیب و سنجد و سمنو را بهانه قرار میداد و میگفت: «…بچهها بیش از آدمبزرگا در انتظار نوروز و عیدند. اونا به فردا و آینده امیدوارن…»
پینوشت:
«سیب» نمادعشق و زیبایی، «سنجد» نماد فرزانگی و زایش، «سمنو» نماد قدرت و توانمندی...
واپسین روزهای زمستان ۱۴۰۲- پهلوان