فروردین ۱۳۶۱ بود که از کمیتۀ مشترک به بند ۲۴۳ زنان اوین منتقل شدم. نه کسی را میشناختم و نه کسی مرا میشناخت. روزها به سختی میگذشت. اتاق ۶ محل زندانیان به اصطلاح «سرِ موضع» بود و سایر اتاقها به نسبت دوری از آن شامل ملغمهای از سرموضعی پنهان، منفعل و تواب بود. زمان زیادی را به قدم زدن در راهروی طویل آن میگذراندم. دخترکی شیرین ومخملین نظرم را جلب کرد که ساکن اتاق ۳ بود ولی بیشتر اوقات را در گوشهای از راهرو مینشست. کم کم به او نزدیک شدم. دیرجوش بود. فهمیدم او هم فدایی اکثریت است.
در طول زمان از خودش گفت. اینکه از خانوادهای بافرهنگ است. اینکه فقط دوماه بود که با عشقش عروسی کرده بود. اینکه او را همراه همسر دو ماهه اش دستگیر کردهاند. از عشق عمیقاش به امیر گفت و از رنج دوری او.
شاید ۲۲ سال داشت. نرم ومخملین بو؛ با صلابت. غمی دائمی بر چهرهاش سایه انداخته بود. برایام گفت در آن اتاق از توابها شنیده که توطئهای علیه فداییان اکثریت در جریان است و میخواهند به بازجوها گزارش بدهند که فداییان اکثریت در اینجا تشکیلات دارند. از کسانی که تعمداً خود را نه مجاهد که به گروه دیگری منتسب میکردند، میگفت. با صدای مخملین ونرمش وبا چشمان جستجوگرش توجهی را جلب نمیکرد.
اسفند ۶۹ بعد از آزادیام، به دیدنام آمد. همان ماندی نرم وزیبا که هالۀ غمی عمیقتر بر چهرۀ زیبایش سایه انداخته بود. خود را با تدریس ریاضی به بچههای بهزیستی مشغول کرده بود وتا رساندنشان به دانشگاه چه از نظر مالی وچه از نظر کمکهای درسی همراهشان بود. وقتی تصمیم به رفتن به خارج گرفت، ازش پرسیدم چرا؟ گفت فضای ایران تنگه و همه انتظار دارند که من نخندم نرقصم یا لباس روشن نپوشم ومرتب برای ازدواج مجدد فشار میآورند. او لیسانس فیزیک داشت اما در آلمان متوجه شد که برای کار کردن باید رشتۀ کاربردیتری را شروع کند. رادیولوژی خواند و موفق بود. هر وقت به آلمان میرفتم او که در ماینتش اتاقی دانشگاهی داشت به دیدنام میآمد و یکبار هم دو روروز به دیدناش رفتم. همذاتپنداری عجیبی در رابطه با ماندی داشتم. او هرگز نتوانست از ترومای اعدام امیر فاصله بگیرد. من هم گرچه دچار آن نوع ترومای دردناک نبودم اما چون او هرگز نتوانستم بر دار رفتن عشقم را به فراموشی بسپارم. اما او خیلی جوانتر بود و نتوانست بر این تروما فائق آید. در آمریکا نیز تمام مدت از امیر میگفت. عشقش عظیم بود و من در صحبتهایام در برابر عشق او ناتوان. او در آمریکا خود را در کار تمام وقت غرق کرد و با از دست دادن پدر فرزانهاش د کنار مادر ماند وهر تفریحی را بر خود حرام کرد.
ماندانا توکلی فرشتهای بود که کمتر نظیرش را دیدهام. در دل من او هرگز فراموش نمیشود. یادش بخیر وراهش پر رهرو باد.
زهره تنکابنی
سهشنبه، ۲۹ خرداد ۱۴۰۳
1 Comment
مرسی زهره جان ، با قلم زیبایت که سرشار از عشق و محبت به مانداناست درد ازدست دادن این رفیق را چقدر خوب تصویر کردی ، دست مریزاد ، یادش گرامی !