داستانی برگرفته از مجموعه داستان “درخت با جنگل سخن می گوید (دریچه ای به داستان امروز ایران)” به انتخابِ فرهاد کش؛ نشر مهری
اتفاقی، مثل همه آدمهای تنها و میان سال که در پارک قدم میزنند، کنار هم نشسته بودیم و به حرف افتاده بودیم.
گفت: “میدونی چه زخمی تو دلمه” و عکس پسری جوان را نشانم داد.
حس کردم خستهتر از چند روز پیش است که کنارم نشسته بود.
به عکس که نگاه کردم جوانی دیدم با صورت مهتاب گونه و سبیل سیاه و چشمانی پرسشگر.
گفت: “اگه در جنگ و جبهه کشته میشد یه چیزی.”
و عکس را که مقابلم گرفته بود تو جیباش گذاشت و زیرلب گفت:
“فکر میکنی کار کی باشه!” و چند بار تکرار کرد: “آخه نصفه شبی، کی گلوی یه جوونه را میبره و کسی هم نبینه.” و با خشم گفت: “بعد بگن خودکشیه!”
نگاهش کردم و گفتم: “چی بگم.”
مرد را نمی شناختم، فقط چند بار تو پارک کنارش نشسته بودم و با هم حرف زده بودیم.
او به شک شدنم را که دید، دست کرد توی جیب کتاش و کاغذ مهر شدهای که عکسی روی آن بود، به دستم داد.
برگهای که علت مرگ را توضیح میداد: “نام و مشخصات و علت و ساعت مرگ ….”
از بس باز و بسته شده بود، بیرنگ و پاره پاره شده بود.
عکس بیشتر از چند خطی که خواندم، ذهنم را مشغول کرد، تا حال عکس مرده یا کشته شده جوانی را ندیده بودم. انگار خواب باشد. خط زخم و شیار خون، چون گردنبندی بر دور گردنش حلقه انداخته بود. مثل یک کبوتر طوق سرخ به نظر میرسید.
نامه را به دستش دادم و طبق عادت چند بار گفتم: “عجب.”
نمیدانم چرا با دیدن عکس و نامه، فکرم رفت به آن روز در کوهی نسبتا بلند پر از بوتههای خار و صخرههای زمخت. که همراه جوانی شدم، قد بلند با سیمایی مهتابی و چشمانی سیاه و براق. که انگار به پلشتیهای روز و روزگار میخندید.
با زمزمه کردن شعری از عارف قزوینی، راهنما و جلودارمان شد، برای یافتن راهی بهتر از میان آن همه خار و صخره صعب العبور برای رسیدن به قله.
چند نفری میشدیم، هیچ کدام مسیر را بلد نبودیم، به ناچار شد، او شد چشم و گوش ما. هروقت میایستاد، میایستادیم و هر وقت به دور برش نگاه می کرد ، ما هم دور و برمان را نگاه میکردیم.
گاه که جلو میافتاد و گماش میکردیم در میان آن همه خار و درخت و صخره، با تکان دادن چوب راه را نشان میداد و به دختر چشم عسلی که ظاهرا با او نسبتی داشت، چیزی میگفت. معلوم نبود چرا این کوه و این مسیر را انتخاب کرده بود.
جوانی که پشت سر من بود و او را میشناخت میگفت :
“دلش لک میزند برای راههای ناشناخته.”
گفتم عجب و بیشتر علاقهمند شدم به همراهی. چون عادت کرده بودم به یک مسیر و از راههای ناشناخته میترسیدم. مرد که عکس جوان و نامه را نشانم داده بود و نمیدانستم پدر یا عمویش بود، سکوتام را که دید گفت:
“حس میکنم او را دیدهای یا باش جایی بودهای؟” و شکاک از کوه نوردیاش گفت.
گفتم:”نمی دانم! اگه اشتباه نکنم یکی دو بار به قول کوهنوردان، شاید با او همنورد شده باشم” و زیر لب آهسته گفتم: “شاید اون شب هم، دنبال کشف چیزی بوده، طبق عادت.”
از همراه شدن اتفاقیام در چند سال پیش توی اون روزهای شلوغ با چند جوان حرف زدم و پسر و دختری که هنوز صورت مهتابگون جوان و موی دم اسبی دختر در ذهنم نقش بسته،
غمگین دستی به سبیل جو گندمیاش کشید: “یعنی خودش بود؟”
گفتم: “اله و اعلم!” و فکر کردم به گفتههای مرد که اتفاقی با او در این چند روز در پارک دوست شده بودم.
انگار بلند فکر کرده بودم چون در جوابم گفت:
“پیگیر که شدیم گفتند آن شب تنها بود.”
باز سر عادت گفتم عجب! و او که شاید پدر یا عمویش بود، چشمش بیشتر تنگ شد. نمی دانستم چه کنم، سرش را بوسیدم و گفتم: “غم آخرت باشه، سخته جوان را از دست دادن.”
و از تابستانهای خونین حرف زدم.
بغض در گلو گفت: “ببین جوونه چطور سر بریدن.”
هیچ نگفتم. یعنی چیزی نداشتم.
دستش را گرفتم و قدم زنان راه افتادیم به طرف جادهای که به انتهای پارک میخورد.
گفت: “کجا؟ “
گفتم:
“انتهای این پارک به یه قبرستان قدیمی می خِورَه، که میگن محل دفن اعدامیها بوده”
و چند بار گفتم: “درختان عجیبی داره.”
گفت: “من هم شنیدم!”
گفتم: “میگویند درختها ریشه در قبر دارند، گاه به چشمت میآد زنی با گیسوان پریشان و گاه شبیه جوانی با دست های گشوده.”
گفت: “یکی دوبار رفتم اما جز درختان معمولی که در گوشه و کنار شهر هست چیزی ندیدم.”
گفتم شاید مربوط به حس و حال آدم باشه که پیج وتاب و شاخ و برگ درخت را چطور ببینه، و از کودکی خودم گفتم که ابرها را جور دیگری میدیدم، گاهی به شکل اسب و پرنده و گاه شبیه مادر و خواهرم که موهایشان را باد میدادند.
گفت: “عجب.”
به وسط پارک که رسیدیم یعنی درست وسط قبرستان! یکهو درختی دیدم با شاخ و برگ های در هم و پریشان که انگار با دختری چشم عسلی پچ پچ میکرد.
بیاختیار یاد گفتههای مرد افتادم.
مرد با دیدن درخت آهی کشید: ” آخه کی بات دشمن بود. تو که به کسی کار نداشتی.” و به درختی اشاره کرد که چون زن گیسو بریدهای به سر و صورتش خنج میکشید.
گفت: “چند بار بهش گفتم، چرا ….؟”
انگار باکسی حرف میزد: ” تو که میتونستی مثل یه پرنده اینور و آنور بپری. چرا … .”
گیج و غمگین از حرفهای مرد با درخت، حس کردم درختان پارک از قبرها در آمدهاند و هر کدام به شکلی با ما حرف میزنند. گفتم عجب و خیره شدم به درختها.
مرد همچنان از نازکی گردنش میگفت و گریه دختر چشم عسلی و من به حرف مرد فکر میکردم و شبنمهای عجیب درخت پرشاخ و برگی، که انگار برای تمامی کشتگان عالم میگریست.