خاوران داغی به وسعت دل یک ملت، سندی تاریخی از کشتار زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ و نمادی برای به یاد داشتن و مبارزه با فراموشی این فاجعه ملی و خون به ناحق ریخته شده عزیزانمان می باشد. زنده نگه داشتن خاطره جانباختگان این فاجعه، وفاداری به عشق و وظیفه هر وجدان آگاه و بیدار است. از نام و یاد و رزم و عزم آنان صرف نظر از تعلق اندیشگی، سیاسی و سازمانیشان به بزرگی و عزّت یاد کرده و خاطرات زنده یادان سهیلا درویش کهن، حسن دشت آرا و فریبرز صالحی را باز نشر میکنیم «تا نگویند که از یاد فراموشانند».*
********************************
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
“فروغ فرخزاد”
همانطور که قبلا نوشتم تمام زنانی را که حکمشان تمام شده بود، و اصطلاحا به آنها “آزادی” میگفتند از بندهای مختلف جمع کرده بودند وبه اتاقهای دربسته طبقه اول بند آموزشگاه، آورده بودند. این اتاقها در نهایت گنجایش ده نفر را داشت اما حالا نوزده تا بیست نفر را در آن اسکان داده بودند. ما هم در اتاقی همراه با چند مجاهد، چند چپ شعبه ششی (همه چپها بجز اکثریتی و تودهای را شعبه ششی مینامیدند)، بچههای حزب توده و سازمان اکثریت که شعبه پنجی بودند، بودیم. اولین سری از زنان آزادی را به این صورت بردند که حلوایی با پاسدار زن در اتاقها را یکی یکی باز میکردند، یه نگاهی به دورتادور اتاق میانداختند و قربانیهایشان را انتخاب می کردند. اتاق ما تازه از نوبت دستشویی صبح برگشته بود. اون روز بچههای مجاهد کارگری میدادند. تازه کلی ظرف شام شب گذشته را شسته بودند، دمپاییهای دم در اتاق را مرتب کرده بودند. سفره ناهار را چیده بودند، بشقابها و قاشقهای تمیز را توی سفره مشمایی به ردیف و به تعداد بچهها گذاشته بودند. غذا را هنوز تقسیم نکرده بودند (وظیفه کارگری)، که پاسدار زن وارد شد و دستور حجاب داد. ساکهای برزنتیمون را از بالای قفسهها پایین آوردیم، چادرهای مشکیمون را از توی ساکها درآوردیم و سر کردیم که حلوایی وارد شد. یه لحظه از لای در باز شده عده ای از زنان اتاقهای دیگر را دیدیم که با چادر رو به دیوار ایستاده بودند. حلوایی هر پنج مجاهد اتاقمون را صدا کرد که آماده بیرون رفتن بشن. سکوت مرگ همه جا را فراگرفت. بچه ها حتا فرصت غذا خوردن نداشتند. اما با روحیه خوب رفتن. از زندانیهای چپ کسی واکنشی نشان نداد، مجاهدها را هم مثل ما بایکوت کرده بودند. من مشتی قند را در دستمال کاغذی پیچیدم و در مشتشان گذاشتم، تنها چیزی که میشد همراهشان کرد، تشکر کردند و گفتند زود برمیگردیم. رفتند، رفتنی که بازگشتی نداشت. فضای سختی ایجاد شد کسی میل به خوردن غذا نداشت.
آنها رابه دادگاه تفتیش عقاید برده بودند. از آن عده و از تمامی بند، تنها یک مجاهد زن زنده ماند. یکی دو روز در بهت و بی خبری گذشت. پس از دو روز یک صبح باز هم حلوایی و پاسدار زن آمدند و این بار چپها را جدا کردند و بردند. ماجرای سهیلا هم در همان صبح رخ داد. حکم دادگاه تفتیش عقاید درمورد بچههای مجاهد که در پاسخ به سوالِ از کدام گروه هستی؟، می گفت سازمان مجاهدین، اعدام بود. حکم دادگاه تفتیش در مورد بچههای چپ به سوالِ آیا مسلمانی؟ و آیا نماز میخوانی؟، می گفت نماز نمیخوانم، پنج وعده شلاق در شبانه روز بود تا زمانی که یا نماز بخواند و یا بمیرد. شلاق را یا حلوایی می زد و یا پاسدار زن گردن کلفتی به نام طالقانی.
یاد و نام عزیزشان مانا
*******************************