به گمانم اوائل سال ۱۳۵۴ بود. غروب روزی در تیر یا مرداد ماه، برای من که تازه از زندان آزاد شده بودم و از دانشگاه هم برای یک سالی محروم، روزها کشدار و خسته کننده بود. آنایام را بیشتر در تهران، پیش منصور بودم. در همان خانۀ چهل متری کوچک خیابان نواب. خواهرم صغرا و شوهرش جهانگیر هم، همان جا در خانۀ منصور زندگی میکردند. آنها تازه عقد و ازدواج کرده بودند. منصور آن موقع در شعبۀ مرکزی بانک تهران – بعد از آزادی از زندان دوساله دراهواز و انتقال تبعید گونه از جنوب به تهران – در چهار راه پهلوی سابق، پست بالایی داشت. جهانگیر هم کارمند بانک ایران و خاورمیانه بود. هر دو زندانی سیاسی سابق و محروم از کار در موسسات دولتی.
داشتم چه میگفتم ؟ ها.. میگفتم غروبِ تیر یا مرداد ماه بود، که طبق معمولِ هر روز عصر، سری به منصور زدم. منصور عادت داشت همیشه بعد از اتمام ساعات اداری، چند ساعتی در بانک بماند.

عباس خاکسار
بیشتر برای دیدار دوستان شاعر و نویسنده – ناصر موذن، سعید سلطانپور، اکبر میرجانی و… – و گپ و گفت خصوصی در بارۀ مسائل ادبی و سیاسی روز؛ و یا خلوت با خودش، برای نوشتن شعر یا متنی ادبی و….
غروب آن روز، بر خلاف همیشه اتفاقاً منصور تنها بود. گفت «اگر حالش را داری، شب جایی دعوت هستم، توهم بیا، بد نمیگذرد.» با تبسمی بر لب و برقی در چشمها از پشت عینک، که برایم آشنا بود. آنهم وقتی برنامهای خلافِ عادتِ همیشگی داشت. گفتم: «هستم.». گفت: «پس یک ساعتی مینشینیم و بعد میرویم.».
او مشغول نوشتن ادامۀ متنی شد که گویا قبل از ورود من، در کار نوشتن اش بود. من هم آرام از کشوی کنار میزش – که میدانستم همیشه چند کتاب تازه باید باشد – دوکتاب برداشتم برای مشغول کردن خودم، تا ساعت مقرر. یکی از کتابها «نوعی هنر و نوعی اندیشۀ » سعید سلطانپور بود که قبلاً خوانده بودم و یکی دیگر به گمانم «دشنه در دیس شاملو»؛ که آن را هم قبلاً خوانده بودم. شاملو را در دست گرفتم تا وقت مقرر برسد.
منصور چیزی نگفت که کجا میرویم و کی و یا چه کسانی دعوت اش کرده اند. و من حدس زدم که به عمد نمیگوید. برای به قول امروزیها سورپرایز کردن من. وقتی با مدل ماشین بالایی که راننده اش درِ ماشین را با احترام برایمان باز کرده بود، راه افتادیم ومقابل هتلی در شمال شهر توقف کردیم و با آداب خاصی به میزِ مخصوص هدایت شدیم؛ تازه فهمیدم قضیه چیست.
به منصور به شوخی و یواشکی گفتم:«جای جهانگیر خالی». او با خنده لبش را گزید. که مثلاً قضیه را لو ندهم و به جهانگیر نگویم. جهانگیر۱ دوست صمیمی دوران زندان منصور و حالا با وصلت با خواهرم، عضوی دوست داشتنی از اعضائ خانوادگی بود. جهانگیر فقط آثار گورگی و انقلابی می خواند و با هنر بورژوازی و دنیای آن – رفتن به هتلهای بالا شهر و غذا و عرق و شراب خوری – سخت سر ستیز داشت. و این زیر آبیهای گهگاهی منصور، اسباب شوخی و خنده در خانه بود.
وقتی دور میز نشستیم و خوش وبش اولیه تمام شد، دیدم مهمان هیئت مدیرۀ بانک، و به قول جهانگیر «کلان بورژوا ها» هستیم. یکی از ویژگیهای خاص و عجیب منصور این بود که از دربان بانک بگیر، تا مدیرعامل و هیئت مدیرۀ بانک، او را از خود میدانستند. و به شکلی خاص و احترام گونه دوست داشتند. بی آنکه منصور، تظاهر به نزدیکی به این یا به آن، داشته باشد. با همه اهل مدارا بود واحترام به دیگری، گویا این خصلت جوهری وجودش بود. شاید هم این مدارا، متاثر از عمویی بود، که در گذشته دور داشتیم. عارفی وارسته، که برای اهل خانواده و دوستان نزدیک و دور نامی آشنا بود.
منصور همیشه خودش بود. آرام و محجوب در دل روابط سادۀ زندگی و کار اداریش. آن قدر آرام و دلنشین، که هر دوست و رفیق و آشنایی ساعتها میتوانست کنارش بنشیند و برایش حرف بزند. چیزی بگوید و یا درد دل کند و شاید هم کمکی بخواهد – مالی و کاری- و منصور آرام گوش دهد. تا آن دوست، سخن و قصه اش به پایان برسد. و بعد – مثل همان سنگ صبور قصهها- با آن تکیه کلام همیشگی دوست داشتنی «کاکا جان» و تبسمی در چهره، همراهی اش کند و در آخر شاید گرهای ازکارش بگشاید.
اما اینها همه، نمود ظاهر او بود. خودش هیچگاه از درون متلاطم اش چیزی نمیگفت. در پیش هیچ رفیق و دوست و آشنایی نزدیک. حتی ما برادران. حالا چرا؟ هنوز هم به درستی نمیدانم! این گویا عادت ذاتی اش بود. شاید برای پنهان کردن آن خروشِ انقلابیِ نهفته در درونش. خروشی پنهان که میتوانست در لحظهای، همۀ آن چه بود و داشت – موقعیّت اداری و راحت زندگی شخصی را، به قمار مبارزه بگذارد. با آن صبوری و سکوت خاص خودش، هرحادثۀ خطرناک تا پای مرگ را، باآغوش باز میپذیرفت. گویا چالش اصلی او ستیز با جهانی بود ورای آنچه در روابط روزانه و آدمها، میدید.
حالا، با نگاهی از دور به گذشته، گاهی فکر میکنم این سکوت و پنهان کاری اش، شاید به خاطر همان پایبندی اش به «داو» گذاشتن و «قمار» زندگی اش بود. امری که میتوانست برای بسیاری – مثل من و ما – منطقی نباشد.
اما، آن خروش و درون به طغیان نشستۀ پنهان، فقط در متنهای نوشتاری و شعرهایش بود که سر بر میکشید و بخشی از جهان دورنش را آشکار میکردند.
در واقع شاعری بود انقلابی، که ذهن و زبان شعری اش، در آمیخته بود با دردمندی و تاریخ مبارزات انسانهای این آب و خاک، و چه بسا جهان، که در شعرهایش فریاد میشد. آنهم شاعری با گذر ذهنی و سیاسی از جبهۀ ملی و حزب توده، و حالا، با پیوند با سازمان چریکهای فدایی خلق، که شده بود، یک شاعر چریک. هرچند همه را مثل همیشه پنهان میکرد.
دور میز، شش نفری میشدیم. منصور شق و رق نشسته بود با آن سبیل نیچهای. کت و شلوار و کرواتش به قول امروزیها شیک و– سِت – بود. به رنگ سبز مغز پستهای؛ که او را شکیل و پر جذبه تر از دیگران نشان میداد. مشروب خوری و سرو – آوردن غذا- آداب خاصی داشت که توسط پیش خدمت به نوبت انجام میشد. و من لاقبای دانشجوی انقلابی، آنهم با فرهنگ کارگری و جنوبی و نا آشنا با این تشریفات، زُل زده بودم به منصور، که جایی کار را خراب نکنم و کم نیاورم. ساعت سرو مشروبات و غذا بسیار طولانی شد. و من در آخر داشتم کم میآوردم. سرم و جانم گرم شده بود و معده ام پُر و خطر آفرین. به منصور نگاه میکردم که به سلامتی حضورش، مدام پیکهایی را که توسط هیئت مدیره پُر میشد و به دستش میدادند سر میکشید وهمچنان شق و رق نشسته بود. نا گفته نماند که هیئت مدیره با همان ته پیک بعد از سوم، نرم نرم با منصور همراهی میکردند. بعد از پیک و چهارم و پنجم بود که به این کاکای سبیلوی جنتلمن چریکم نگاه میکردم تا شاید تغییری در وجنات و یا حرکات او بیابم و بدانم کجای کار است، یا کجای کارم. اما هیچ نشانهای نمییافتم. منصور همان بود که بود. آرام و متین، میگفت و میشنید.
من که از بیش خوری مشروب و غذا بی تعادل شده بودم عذر خواسته یا نخواسته، راهی دستشویی شدم و رسیده نرسیده، با صدای بلند نه چندان مودبانه، خودم را خالی کردم. وقتی چند لحظهای گذشت و نفسی تازه کردم و آبی به سر و رویم زدم، دیدم منصور کنارمایستاده و در حالی که پایش را روی پدال سطل بزرگ زباله گذاشته، همچنان شق و رق، هرچه خورده را، دارد توی سطل بزرگ اشغال استفراغ میکند. بعد، با نگاهی و تبسمی به من، نگاهی هم به خودش درآینه، به دهانش آبی زد و گره کرواتش را مرتب کرد و راهی میز شد.
وقتی دوباره من هم با کمی تاخیر به جمع و میز غذا برگشتم شاهد اصرار یکی از اعضاء هیت مدیره – که سیاسی و گویا با عضوی از پنجاه و سه نفر نسبتی داشت – شدم که از منصور می خواست آن غزل تازه سروده اش را بخواند. شاید متن غزل را قبلا” دیده و خوانده بود. جمع حاضر هم مشتاق شنیدن بودند. من می دانستم از کدام غزل می گویند، آن را از بّر داشتم. منصور آرام از شرایط ذهنی و زمانی سرودن غزلش می گفت و فراز و فرود لحظات زندان و شکنجه و مقاومت، اما انگار آمادگی برای خواندن غزل اش را نداشت. در لحظه ای حس کردم شاید دوست دارد غزلش را من بخوانم. وقتی خواندم:
«تا بوسه گاه سبز تو، چشم زمانه است / هر بوسه ای، نگین هزاران ترانه است
زیبایی غرور تو نازم ، که تا ابد / تصویر ِ نامرادی ِ هر تازیانه است
عشقی همیشه باد ، که این دلسپردگی / با ما در این رها شدگی جاودانه است
زنجیر های شانه گرانی نمی کند / این رشته ها به شانه یاران نشانه است
ای سرو خوی، قامت استادۀ سحر / شب را درخش خونی تو ، زیب شانه است
سبزینه ساقه های رشید بهارگاه / تا خاک جان پناه نجیب جوانه است»
در پایان خواندن غزل ، تشویق و تاییدجمع بود و نگاه منصور، که گویا در اقدام به موقع من به خواندن غزل اش، راضی به نظر می رسید.
در آخرجلسه هم ، باز کمی گفتگو بود درباب غزل خوانده شده، و روزگارِ گذشته و حال رفته بر تاریخ ما، و تعارفات آخر مهمانی با ابراز خوشحالی حضرات هیئت مدیره از چنین شبی با منصوربودن، و به قول خودشان – رها شدن از کار و سرمایه – با گپ وگفت در باب آنچه بر ما و تاریخ ما رفته و ادبیات و شعر. منصور هم با تبسمی برلب و نگاه وکلامی دوستانه سخن آنان را تایید کردن.
از در هتل که بیرون زدیم، منصور به راننده مخصوص بانک که با همان تشریفات قبلی منتظر ما بود، با لحنی بسیار دوستانه گفت، که لطفاً ما را سر چهار راه کندی سابق، نرسیده به خیابان نواب نزدیک خانه؛ پیاده کند. دست اش را خوانده بودم. می خواست با طی مسافتی تا خانه که نیم ساعتی می شد هوایی تازه کند و از مستی، اثر و نشانه ای با خود به خانه نبرد.
از ماشین که بیرون آمدیم من که هنوز نشانه های مستی در من بودم و کمی هم بی تعادل بودم در حرکت، اولِ راه، از دنیای ذهنی هیئت مدیرۀ بانک گفتم که برایم جالب بود و اینکه آن بالا بالایی هم انگارتمایلی به تاریخ و ادبیات و.. دارند، همچنین از دنیای زیبای بورژوا ها؛ فضای هتل که غرق زیبایی آن شده بودم. بعد هم بنای شوخی با منصور را گذاشتم، و آن استفراغ شیک جانانه او، با گذاشتن پا روی پدال سطل زباله و خالی کردن معده از هرآنچه خورده بود، در آن ضیافت بورژوا مآبانه .
منصور ضمن تبسمی آرام در چهره ونگاه، سرازیری خیابان را بهانه کرده بود و تند تند به طرف کوچه و خانه میرفت. هیچ نشانهای از مستی در او دیده نمیشد. این برای من عجیب بود که چگونه میتواند اینگونه مهار بر درون خود بزند. آنهم بعد از آنهمه پیکهای ودکا، که بی پروا نوشیده بود.
با دیدن تند تند رفتن او، من هم ناگزیر برای کم کردن فاصله، قدمهایی تند بر میداشتم. نیمههای شب بود و خیابان خلوت. نرسیده به نبش کوچه به درختی تکیه دادم تا مثانۀ لامصب پُر شده ام را که باز بد جور فشار میآورد خالی کنم. همان لحظهای که منصور از فاصلهای نه چندان دورنگاهم کرد و به گمانم سری تکان داد. که یعنی «کارم بی ادبانه» است. آنهم وقتی تند وارد کوچه میشد. من که پس از اتمام عملیات تخلیه مثانه، نفس راحتی کشیده بودم وقتی با تاخیری نه چندان زیاد، وارد کوچه شدم، منصور به داخل خانه رفته بود. میدانستم جهانگیر باید بیدار باشد. هم برای مطمئن شدن از آمدن منصور و هم شوخیهای مرسوم با او.
– جهانگیرمیدانست – یعنی به شکلی خاص و البته نه چندان مطمئن و قاطع- دریافته بود که منصور ارتباط بسیار نزدیکی با سازمان چریکهای فدایی خلق دارد. همچنانکه من هم بویی از این ارتباط برده بودم. برای همین، همیشه نگران منصور بود. وارد خانه که شدم حدسم درست بود. جهانگیر داشت دهان منصور را بو میکرد و میگفت «ها..؟ پیرو، باز امشب کجا بود!؟». و منصور – همان «پیرو» که خلاصه لفظ پیرمرد بود و آن روزها بهم میگفتند – شّق و رّق، با همان تبسم بر لب همیشگی،ایستاده بود مقابل جهانگیر، که یعنی خلافی نکرده و به جاده خاکی نزده است. وقتی من بالباس بیرون، روی مبل ولو شدم و اراجیف گویان، منصور را لو میدادم و برای جهانگیر سند رو میکردم، منصور با همان تبسم پنهان در چهره، دائم لب میگزید که کوتاه بیایم.
آن موقع،یعنی درآن سا لهای دور دهه پنجاه، درست نمیدانستم، هرچند چیزی وسوسهام میکرد که اینهمه تلاش برای تسلط بر درون و بیرون خود، از طرف منصور برای چیست. حتی در مستی اش. میگفتم شاید نوعی تمرین است آگاهانه، برای مهار خود. برای اینکه بتوانی بر خود و حسهایت تسلط داشته باشی و در چهره و گفتار، چیزی را بتوانی پنهان کنی و بروز ندهی. یکنوع نهادینه کردن مقاومت، برای مهار بیرون و درون خود.
اما امروز بعد از گذشت آن سالهای دور، دریافتهام که قضیه فقط اینها نبود و نمیتوانست باشد. چیزی درآن پستویهای وجود یا آن روح و جان سرکش بی آرام بود، که راه آشکار کردن و رها شدن را بر خود میبست. راه فریاد زدن و آشکار کردن درون را. حتی در مستی. حتی وقتی زخمی عمیق از جهان بر دل و جانت، نشسته باشد
فرهنگی بود که همیشه باید سفت و سخت و مقاوم دیده شوی. حتی اگر واقعیّت چیز دیگری باشد. زیستنی همواره در حال مبارزه بودن. حتی تا دم مرگ. آنهم با به جا گذاشتن پاره یادداشتی کوتاه، در حد چند کلمه و اشاره به دردی، که در آن لحظۀ آخر هم؛ چیزی از آن، بیان نمیشود، و تنها گویای عزمی است برای تغییر دادن عقربۀ ساعت زمان، پس و پیش کردن آن، تا آن دقایق آخر، مرگ خودخواسته را، رقم بزند۲.
.۲۸ / اسفند/ ۱۴۰۳ برای یاد همیشه زندۀ کاکا منصور.
۱– جهانگیر باقرپور سمپات چریکهای فدایی خلق بود. و درتابستان سال ۱۳۵۴در محل کار دستگیر و برای تفتیش به خانه آورده شد. اما از یک لحظه غفلت ماموران استفاده کرد و با رفتن به بام خانه و پریدن در کوچه و گریز، از چنگشان گریخت و مخفی شد و پس از چندی توسط منصور به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست. و در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۵ در یک درگیری مسلحانه در خانه تیمی کشته شد.
۲– اشاره به یادداشت کوتاه منصوردر لحظه ی آخر زندگی اش. آن مرگ خود خواسته در ۲۸ اسفند ۱۳۸۸