ساعت یازده صبح ۵ نوامبر، در آرامستان راندالز، سعید فراروی، بنا به وصیت، به آتش سپرده شد.
من و صبا هم، همراه فامیل آنجا بودیم، برای آخرین وداع با همسری همدل، پدری دلسوز، رفیقی همراه، برای وداع با انسانی منصف و مسئول.
سعید فراروی، او در سحرگاه پنج شنبه ۱۶ اکتبر (۲۵ مهرماه) چشم از جهان فروبست. افسوس.
فقط پنجاه روز پیش، ۲۵ اوت، صبا و من در خانه سعید و آذر دور میز جمع بودیم. سه روز مانده بود به ۶۶ سالگیاش و دو روز مانده ۳۰ سالگیِ عروسیشان.
با چهرهای تکیده و ریخته، با نگاهی که عزم ایستادگی در برابر آن بدخیم، و شوق آرامش دادن به عزیزان، در آن موج میزد. او همه چیز را خوب میدانست.
درست شش سال پیش از آن، ۲۵ اوت ۲۰۱۹، به دعوت آذر جان با جمع بزرگی از یاران به مناسبت ۶۰ سالگی سعید در خانه آنها دور هم بودیم. شبی فراموش ناشدنی. و ناگهان چقدر زود دیر شد.
گویی همین دیروز بود که در اجباستون برمینگهام در جشن عروسی آذر و سعید آنقدر زدیم و نوشیدیم و رقصیدیم و سر از پا نشناختیم. همه رفقا بودند.
در بهار ۱۹۹۳، وقتی اولیور تامبو، رهبر حزب کمونیست افریقای جنوبی، از میان ما رفت با ابراهیم، نزدیکترین دوست و همسایه سعید و آذر، به دیدار خاطره ی او به کلیسای بزرگ لندن رفته بودیم. از قول اولیور گفتند که میگفت «وقتی فهمیدم چقدر وقت دارم برای تک تک لحظات باقی مانده برنامهریزی کردم. تنها فرق من و شما آنست که حالا من دقیقتر برنامه میریزم.»
وقتی ۲۵ اوت، در خانه سعید و آذردور میز جمع بودیم، سعید و تعریف هایش مرا به یاد اولیور انداخت. در دل گفتم آیا من هم، اگر دچار این بدخیم بودم، میتوانستم، مثل سعید و اولیور، اینطور برنامه ریزی کنم؟
سعید فراروی، نمادی از نسل ما بود. نسلی بیقرار که که دوست داشت سریعتر از زمان بدود. سعید ایستادن را تاب نمیآورد. عطش یادگیری، شوق همیاری و مفید بودن، و مهمتر از همه وسواس بسیار در انجام هر کار، نیکخواهی برای همه، بخصوص برای همراهان، تا آخرین قطره زندگی، با وجودش عجین بود.
سعید از سر حلقههای جنبش دانشجویان ایرانی در شمال بریتانیا و از ارکان تشکیلات سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) در این کشور بود.
زندگی دانشجویی سعید در دانشگاه منچستر گذشت. او درجه دکترای خود رشته کنترل در شاخه راههای ریلی را از همان دانشگاه گرفت. او سالها در اجرای بزرگترین پروژهها در چارگوشه جهان مشارکت داشت.
سعید همزمان یک رکن موثر تشکلهای مدنی ایرانیان مقیم بریتانیا بود. سالها برای تدوین و نشر منظم مجله علمی فرهنگی برانوش زحمت کشید. در اواخر دهه ۹۰ میلادی انجمن سخن لندن را بنیان گذاشت و تا پنج سال آن را مدیریت کرد. در آن دوران زیر لوگوی انجمن نوشته بود: «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر – یادگاری که در این گنبد دوار بماند».
سعید فراروی از تبار کلیمیان ایران بود. اما هیچ کس، مطلقا هیچ کس، ندید که سعید فراروی هویت تباری خود را موجبی برای همراهی سیاسی با همتباران بداند و یا با نداهایی همراهی کند که هویت دینی یا قومی را میپوشانند که مبادا مایه تحقیر یا هراس گردد.
در سالهای دهه ۸۰ میلادی، زمانی که سازمان او، سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) دستخوش حادترین تلاطمات و جناحبندی های درونی شد رفتار سعید فراروی در برخورد با مخالفین داخلی برای همفکران و برای ناهمفکران همیشه سرمشق بود. هرگز کسی او را به تهمت، به کج بینی، به سوء ظن به دیگری متهم نکرد. سعید تا آخرین روزهای زندگی رابطه صمیمی و احترام آمیز با همه کسانی داشت که در دوران زلال دانشجویی صادقانه برای ساختن دنیایی بهتر دست یک دیگر را گرفته بودند.
برای آذر و دنیا و دانیال، برای خانوادههای فراروی، افشار، ابتهاج، و برای دیگر بستگان و همراهان تاب تحمل این درد سنگین را آرزو دارم.
دیروز وقتی از مشایعت سعید برگشتیم در میهمانسرایی همراه بستگان به یاد او جمع بودیم خبر شدیم زوران ممدانی، پایبند به سوسیالیسم دموکراتیک و از تبار مسلمانان شیعه، به همت مردم زحمتکش، به رهبری شهر نیویورک، مهمترین پایتخت مالی و سیاسی جهان، رسیده است. معلوم شد که اگر رای یهودیان ترقیخواه نیویورک نبود این پیروزی هم ممکن نبود. و کاش سعید هم بود و پژواک همه آرزوهای نیک خود را در صدای محکم و رسای زوران میشنید و باز از نو به روزهای رویایی دانشجویی خویش در منچستر بازمیگشت.




