خانه بزرگی بود، با حیاطی هشتگوش ساختهشده از آجر که ماههای محرم و صفر حسینیهاش می کردند. چهار راهرو داشت که هر کدام به تالاری یا اطاقی باز می شد. اما ما با هیچکدام از این تالارها و اتاقها کاری نداریم. نه با اطاق قبر که مادر مادربزرگم آنجا روی قبر پسرش آنقدر گریه کرد که چهار ماه بعداز مرگ او درگذشت؛ نه با آن تالار بزرگ با طاقچهها و رفهای پراز گلابدان و لامپهای روسی که پدر بزرگم یک شب در آنجا شکمش را درید. نه با روزهای عاشورا و تاسوعا که تمام صحن حیاط پر از عزاداران می شد و ما گلاب به کف دستشان می ریختیم و شب عاشورا با ترس زیر لحاف می خزیدیم، و برای سر بریده امام حسین و طفلان مسلم گریه می کردیم. ترس از اشباح که می گفتند شبهای محرم برای عزاداری به حسینیه می آمدند و جعفرجنی سردمدارشان بود. نه! امروز من هوای قصههای آنها را ندارم، تنها می خواهم از زندگی عزیزهباجی بگویم.
راهروی چهارم به یک دالان نسبتاً تاریک ختم می شد و در انتهای آن حیاط خلوت کوچکی قرار داشت، حیاطی ساکت و آرام، با چند اطاق کوچک که در یکی از اطاقها عزیزهباجی زندگی می کرد. نمی دانم از چه وقت او به این خانه آمده بود. مقابل اطاقش ایوان کوچکی قرار داشت که با آجر فرش شده بود. با دو ستون چوبی رنگ پریده. با یک درخت زبان گنجشک و یک درخت گردوی پیر. آشپزخانه سیاه و دودگرفتهای با یک تنور بزرگ در گوشه آن قرار داشت. حیاط پوشیده از بوتههای مرزنگوش – اسپند و جارو بود. تنها در قسمت جلوی ایوان، عزیزهباجی برای خود مرزه و ریحان می کاشت با چند شاخه گلگاوزبان و کاسنی. ظهرهای تابستان او را می دیدم که بر پلههای ایوان می نشست و به دور دست خیره می شد. چهرهاش بیشتر شبیه مردان بود تا زنان. دو چشم سیاه با ابروهای پرپشت که هیچوقت برنمیداشت. بینی کشیده که به دو لب محکم و جمعشده ختم می شد. صورتش سبزه بود با دو پستان آویخته که بسختی از روی پیراهن دیده می شد. گیسهای سیاهی داشت که با چارقد سفید آنها را می بست و انتهای چارقد را دور گردنش می تاباند. او مرا یاد زنان دوره اشکانی می انداخت که عکسشان را در کتابهای تاریخ و داستانهای تاریخی دیده و یا خوانده بودم. صدای کلفتی داشت. وقتی صحبت می کرد مستقیم به چشمهایت زُل میزد. همیشه یک سینی مسی بزرگ دستش بود. بعضی مواقع زیر بغل می زد. زمانی دیگر روی سر می نهاد و انگار چیزی می برد. اگر دل و دماغی داشت روی آن رینگ می گرفت. ما آن سینی را سینی عزیزهباجی می گفتیم.
تجسم او بدون آن سینی ممکن نبود. غرور خاصی داشت که همه می گفتند افاده می کند. سر سفره که می نشست بسیار کم می خورد و به آرامی. حرص هیچ چیز را نمی زد. تنها عشق او رفتن به مهمانی بود. با زنان و دختران فامیل سربهسر می گذاشت. هر جا خیر و شرّی بود عزیزهباجی خودش را می رساند. وقتی از مهمانی بر می گشت، شام نمی خورد. در اطاق کوچک خود می خزید و در تنهائی خود غرق می شد. یکبار او را در حالی که گیسوان خود را باز کرده بود و دستهایش را دور ستون ایوان حلقه کرده و دور آن چرخ می زد، دیدم. برایم بسیار عجیب بود. او طوری ستون را بخود فشار می داد که من فکر کردم ستون جان دارد. مرا که دید در چشمهایم خیره شد و هیچ چپز نگفت و با خُرخُری آرام همان طور چسبیده به ستون ایستاد.
هیچکس حمام رفتن او را ندیده بود. می گفتند عزیزهباجی حمام دوست ندارد. تابستان و زمستان در مطبخ را می بست و خود را داخل یک طشت بزرگ مسی میشُست. می گفت از سنگهای حمام چندشم می شود، نمی توانم روی سکوی آن بنشینم. همه می گفتند:” وسواس دارد.” دوست داشت وسایل حمام اهالی خانه را به حمام ببرد و روی سربینه حمام بنشیند و به زنان لخت که از حمام به رختکن می آمدند نگاه کند. طوری بر بدن زنان خیره می شد که بعضیها می ترسیدند. خانم بزرگ می گفت:” عزیزهباجی چرا اینقدر به زنها خیره می شوی؟” او می گفت:” خانم به خوشبختی آنها نگاه می کنم و شادابیشان.” خانم بزرگ دیگر چیزی نمی گفت.
همیشه خوش داشت برای خرید به بازار برود. رفتنش زیاد طول می کشید. در تمام این مدت عزیزهباجی در مسیر خود با زن و مرد گپ می زد و به شوخی خود را به زنها می مالید. وقتی بر می گشت خسته و کوفته همان جلوی در چمباتمه می نشست. می گفت:” یک چکه آب بدهید خیلی خسته شدهام.” یکبار بابمراد گاریچی به خواستگاریش آمده بود. اما عزیزهباجی جواب داده بود:” از هر چه مرد هست بدم می آید. من آقابالاسر نمی خواهم! من این طوری راحتم. نمی خواهم ازدواج کنم.”
این اولین و آخرین خواستگار او بود. سر هر ماه به قاعده آن زمان پارچه سفیدی لای شلوارش می نهاد، که سر آن بیرون بود. می گفت:” عادت ماهانه شدهام.” چند روزی این پارچه را با خود می چرخاند.
هیچکس را نداشت نه به دیدن کسی می رفت و نه کسی به دیدنش می آمد. غذا پختن بلد نبود و بیشتر کارهای سنگین خانه را می کرد. طبقهای بزرگ انگور را بر سرش می نهاد و از تاکستان به خانه می آورد. همه بشوخی می گفتند: عزیزهباجی باید مرد می شد. و او به تلخی می خندید. دختر همسایه اصغرخان را دوست داشت. نامش ملیحه بود. می گفت روی دستهای من بزرگ شده. وقتی او را می دید رنگش می پرید. همه می گفتند مثل دخترش است. ملیحه را می بوسید، بغل می کرد، بخود فشار می داد. هر چه داشت برایش می آورد. می گفت:” اگر ازدواج کند همراه او می روم.” عصر جلوی در خانه می نشست یا به خانه اصغرخان می رفت، در ایوانشان می نشست، چایی را که ملیحه برایش می آورد، آرامآرام سر می کشید و غرق در سیمای ملیحه می شد.
ملیحه بزرگ شده بود و زیبا. خواستگارهای زیادی داشت. هربار که خواستگاری می آمد، عزیزهباجی می شنید، اوقاتش تلخ می شد. آرام به اطاقش می خزید و تمام روز بیرون نمی آمد. من هم بزرگ شده بودم. دیدن زندگی رنجآور عزیزهباجی برایم تلخ بود. وقتی به سیمای او که هیچوقت شادی درونی در آن منعکس نمی شد نگاه می کردم، غمی مبهم بر دلم می نشست. به چه امیدی زندگی می کند؟ این چه زندگیاست؟
یک روز او را که کنار باغچهاش نشسته بود دیدم. عزیزهباجی چه می کنی؟ به فکر چی هستی؟ سرش را بلند کرد، گفت:” هیچ چیز. چه می توانم بکنم؟ رنج می کشم. همهتان بزرگ می شوید، می روید، عزیزهباجی پیر می شود، می میرد. از خاطرتان پاک می شود. اما هیچکس درد قلب او را نمی فهمد! بیشتر از پنجاه سال شد، در این خانه در این حسینیه هستم؛ کار می کنم. گلاب دست عزاداران می ریزم. اما قربان امام حسین بروم حتی یک روز هم دلم را خوش نکرد. سر از عدالت خدا در نمی آورم.”
چند سال بعد عزیزهباجی مُرد. می گویند چند روز قبل از مرگش گفته بود: “می خواهم جائی بروم که هیچکس مرا نشناسد، اسمم را نداند!” شب هنگام سکته کرد. روز بعد جنازهاش را در اطاقش یافتند. در صندوقچهاش چیزی نبود جز مقداری پارچه و یک تور عروسی که می گفتند مال ملیحه بود. وقتی جنازهاش را برای شستشو به غسالخانه بردند، لحظهای بعد پچپچ شروع شد. زن غسال حاضر به شستشو نبود. چرا که آلت کوچک مردانهای وسط پای عزیزهباجی بود، پژمرده چون سیمای او.