کار به جای بازی و آموزش
غروب هر روز، همین که تاریکی جای خورشید را می گیرد، گروهی از جوانان و نوجوانانی که در همسایگی مان از خانه و کاشانه آواره شده و برای به دست آوردن نان بخور و نمیری به سرزمین ما پناه آورده اند، در محلی در دیدرس، نتیجه ی یک روز کارشان را در بستههای بزرگ کیسههای پلاستیکی قرار میدهند و تا رسیدن وانتی که این یافتهها را بار کند، به انتظار می نشینند.
این نوجوانان همسایه، کیسه های شان را در پناه شمشادهایی قرار میدهند که پیادهرو کم عرض را از خیابان جدا میکند و همان جا به عابران پیاده و یا سرنشینان اتومبیلهایی نگاه میکنند که اکثرا از ما بهترانی هستند، که گویا این جماعت را اصلا نمیبینند. بچه ها انگار به این بی توجهی و ندیده شدن عادت کردهاند. آنقدر که اگر کسی بخواهد با آنان گپ و گفت وگویی داشته باشد، باید دیوار یخی را بکشند که آنها به دور خود کشیدهاند…ـ
لطفا مرا پشت همین رویا نگه دار
ای رهگذر! از توده آشفته بازار
پشت چراغ، از دست من یک فال بردار
این فال حافظ را به دردم میفروشم
اسپند آتش میزنم از روی اجبار
تنها همین یک شاخه گل از صبح مانده است
این بهرهام بوده است از یک روزِ پُر کار
من ساز شادی را به حسرت مینوازم
با دستهای خسته و پاهای تبدار
تصویر خوب کودکیهایم کجا رفت؟
دارم مدارا میکنم با رنج بسیار
بر روی لب، نقاشی لبخند دارم
یک آسمان اندوه دارم پشت دیوار
ای کاش میشد خانهام ابری نباشد
بابا نمیرد گوشهی تقدیر و انکار
مادر بماند، خانهمان برکت بگیرد
پیدا شود شادی ِ مدفون، زیر ِ آوار
از عاطفه، تا جادهها لبریز باشند
لطفا مرا پشت همین رویا نگه دار
رضا