در حالی که سعی می کنم هر از گاهی دستم را از فرمان دوچرخه بردارم تا بلکه ترس دخترک از وقتی زمین خورده بریزد، به سمت محله ای می روم که روزهای کودکی و نوجوانی را در آرزوی دوچرخه سواری سپری کرده بودم. قائمشهر، شهر کوچکی بود، پدر سه هفته جنوب بود و یک هفته شمال و مادر دوست نداشت دهان مردم باز شود تا مجبور به بستن آن به هر قیمتی باشد.
– دوچرخه که سوار شی پات دراز میشه و بی پروا دلت می خواد همه جا سرک بکشی. توی این شهر غربت با نبود پدرت آسه برو آسه بیا…
این نصیحت ها خاص من بود چرا که خواهرم مادرزادی آسه می رفت و آسه می آمد، نه آرزوی دوچرخه سواری داشت، نه دیدن باند فرودگاه صحرایی و نه حوصله اینکه فکر کند پشت جنگل های تنک سوادکوه و آنطرف حریم راه آهن چه خبر است. فقط راه مستقیم مدرسه را بلد بود آن هم با سرویس خصوصی.
– برو خدا رو شکر کن که اینجا شماله. اینقدر این دهاتی ها عادت کردن زن و مرد سرلخت و پالخت تو شالیزار با هم کار کنن که بازی کردن تو با علی و سینا و بقیه پسرهای محل به چشمشون نمی آد. اگه تبریز زندگی می کردیم نشونت می دادم دختر بزرگ کردن چه شکلیه. خدا رو شکر کن و دوچرخه سواری رو از سرت بیرون کن.
مادرم کاری با همبازی های پسرم نداشت، چون می دانست که دخترهای محله ناموس پسرهای محله اند. ولی از اینکه سوار دوچرخه بشم و بی پروا بزنم به پیچ جاده می ترسید.
جیغ دخترک مرا از روزهای کودکی بیرون کشید:
– مامان حواست کجاست باز می خوای زمین بخورم؟!
– هنوز می ترسی زمین بخوری؟
– نه از زمین خوردن نمی ترسم، می ترسم باز سرم بشکنه بابا با تو دعوا کنه…
صورت خون آلودش آمد جلوی چشمم و شبی که بعد از بخیه زدن سرش تا صبح با کابوس از خواب می پریدیم. من می گفتم نترس من اینجام، و اون می گفت نترس سرم دیگه درد نمی کنه. کابوس خون و سرزنش…
به حریم راه آهن که نزدیک شدیم زنی را مچاله در چادری خاکستری گلدار دیدم که چشمانش را ریز کرده مرا ورانداز می کرد. یقین چشمانش کم سوتر از آن بود که مرا از این فاصله بشناسد. نزدیک تر شدم دستانش را از هم باز کرد:
– ااا تویی الهی تصدقت بشم. دخترته این؟ چقدر بزرگ شده ماشاالله…
خودم را در آغوشش انداختم هنوز بوی قدیم ها را می داد. مهری، همسایه قدیم خانه پدری که برای مادرم در شهر غریب مثل خواهر بود. سراغ مادرم را گرفت و خواهرم را و برادرم که باورش نمی شد امسال کنکوری است. صورتش لاغر و پیر شده بود از او سراغ سینا را گرفتم، غیرتی ترین همبازی بچگی هام که اگر با او بودم حتی تا طنین انداختن صدای موذن هم می شد بازی کرد.
– اذان مغرب تابستون، یعنی ۹ شب. حرف نباشه الله اکبر اول رو که شنیدم باید صدای زنگ حیاط رو هم بشنوم.
هنوز صدای مادرم تو گوشم بود که مهری خانوم گفت:
– بد نیست، تهرانه تو بانک سرمایه کار می کنه. آخر این برج باید خونه اش رو عوض کنه صاحبخونه از خدا بی خبر گفته ۴۰۰ تومن اضافه کن. از کجا بیاره مادر مرده؟ گفت مامان ماه رمضونی بیا تهران تنها نباشم من که قلبم می گیره کجا برم؟ غذا براش درست کردم ده بیست وعده غذا درست کردم فریز کردم فرستادم. مادر مرده حال گرم کردن هم نداره از زور خستگی… حالا گفتم برا اثاث کشی برم…
همیشه همینطور بود حال مهری جون رو که می پرسیدی حال و احوال هفت پشتش رو تعریف می کرد. حسابی معلوم بود تنهایی و بی همزبانی و رفتن بیشتر همسایه های قدیمی حرفاش رو تلنبار کرده و در به در دنبال دو تا گوش می گرده.
جوجه اردک ها را به دخترک نشان دادم تا دل از دوچرخه بکند و لحظاتی بنشینم پیش مهری خانم. هنوز جرات نداشتم رهایش کنم که برود هر جا دلش خواست، از خون می ترسیدم یا از سرزنش؟؟ راست می گفت؟ بچه نباید زمین بخوره تا بزرگ شه؟ سهل انگاری و بی مسئولیتی های خودم را توجیه می کردم؟! چرا می گفت به تو هم میگن مادر تو هنوز حال و هوای جودی آبوت تو سرته!…
صدای جورج تو گوشم می پیچید که: جرویس هم همیشه مثل تو خودش را زخمی می کرد، اما یادت باشه جودی، جرویس یه پسر بود ….
– جانم مهری خانم
می گم چرا استرس داری چرا چشم از دخترت بر نمی داری؟ خیلی بهش حساسی؟
– نه تازه زمین خورده بخیه های سرش رو تازه کشیدیم.
– نترس بچه باید زمین بخوره تا بزرگ شه.
– ……
– باباش غرغر می کنه؟
از کجا فهمیده بود؟
– نه بابا..
– آره مادر الان جوونا خوبن. قدیما مردا پدرمون رو می آوردن جلوی چشممون. جرات داشتیم جواب بدیم.
تو دلم گفت من همیشه جواب نمی دم فقط وقتی کارد به استخوانم برسه. جلوی یادآوری همه زخم زبان ها و سرکوفت ها و تحقیرهارو می گیرم که دوباره مثل خیل مورچه ها هجوم می آورند به مغزم. نه اینکه فراموشی دوا نیست و مسکنه، بیشتر به خاطر اینکه یک در میان حرفای مهری رو نمی شنیدم. اینقدر که ذهنم درگیر مصیبت های خودم بود. دوباره دستپاچه گفتم:
– جان؟
– چه عجب شده از این طرفا. همیشه می آیین دو سه روزه جیم میشین هم تو هم مامان بی معرفتت. دیگه تهرانی شدین همه.
– نه والله. مامان هم گرفتار ماست. دلش اینجاست. میگه اینقدر که دلم برا شمال تنگ میشه برا شهر خودم تنگ نمی شه. ولی بیاد اینجا چیکار تک و تنها؟
– پدرت هنوز میره جنوب؟
– آره . مگه دل از کوه و کمر می کنه؟
– بهتر. مرد خونه نباشه بهتره. آقا اسماعیل بازنشسته شده اما باز سر ماشین کار می کنه. دیروز بار زد اصفهان من باز یه نفس راحت کشیدم.
یادم به ایام بچگی افتاد که جلوی در خونه شون داد می زدم: سینا بدو دیگه غروب شد و سینا پاورچین می آمد که: هیس یواشتر بابام از راه رسیده خوابه، بیدار شه مامانم منو می کشه… و من هیچوقت نفهمیدم چرا اگر باباش بدخواب بشه مامانش سینا رو می کشه؟ گمونم امروز که مهری جون کسی رو جز من برا درد دل تور نزده بود دلیلش رو فهمیدم: “ظالمی را خفته دیدم نیمروز ….”
– بازنشسته شده. اگه تصادف کنه بیمه پولش رو نمی ده که هیچ جریمه هم داره. ولی به این قبله راضی ام بره. بره که برنگرده به حق فاطمه زهرا… جوان که بودم یه جای سالم تو تنم نبود از دستش. قاطی که می کرد یا دست بچه ها رو می گرفتم و تو انباری قایم می شدم یا تو توالت اون سر حیاط. حالا هم که پیر شده باید اخ و تف جمع کنم و غرغرهاشو بشنوم…
دهن وا کردم که بپرسم… به خودم تشر زدم: به تو چه؟ سوال نکن معذب می شه زن بیچاره مگه فضولی؟ اما دوباره تشر زدم که خودش بی مقدمه درددل کرده اگه نمی خواست که نمی گفت! آخر بی پروا پرسیدم:
– یعنی حالا پیر شده دیگه نمی زنه؟
– نه خبر مرگش. جون نداره مثل قدیما. اما بعضی وقتا فقط دستش رو می بره بالا، منم می دوم تو آشپزخونه. می دونم دیگه جنم زدن نداره، اما می ترسم کاره دیگه…
با خودم تکرار کردم: جنم….
گفتم: «سینا کاری نمی کرد. اون که خیلی غیرتی بود رو تو که خیلی حساس بود. جلوی باباش وانمی ایستاد؟»
– نه فدای تو بشم. از باباش حساب می برد. الان که دیگه خودش مرد شده دستش تو جیب خودشه احتیاج به باباهه نداره چرا، ولی اون موقع نه. دانشجو بود، من کتک از باباش می خوردم صداش در نمی آمد. الان تا صدای غرغر باباش رو پشت تلفن می شنوه میگه مامان رو اذیت کنی می آرمش تهران پیش خودم ها. تو هم تنبونت رو نمی تونی بالا بکشی!
– باز خوبه. آفرین به جنمش.
– چی خوبه مادر جان حالا که جوانی ام رفت و به این روز افتادم.
و با دست یقه پیراهن اش رو از دو طرف کنار زد و چاک سینه اش رو دیدیم که عین لحاف به هم دوخته بودند.
– ولی تو اتاق عمل که بودی زار زار گریه می کرد. من یادمه مامانم رو که دید نزدیک بود از حال بره…
ولی نگفتم که تا مثل بچه ها دوید طرفش، مادرم زیر لب گفت: “پفیوز”
– پفیوز…! آقا اسماعیل گریه می کرد؟
– آره به خدا
– غلط کرد بی شرف. دو هفته بعد از جراحی قلبم به من گفت مادر و خواهرم اومدن عیادتت چرا بلند نشدی به پاشون. داشت حمله می کرد به من. شوهر خواهر شوهرم جلوش رو گرفت. هه هه.. گریه می کرد. بی همه چیز…
– خوشم می آد نه فحش از زبونت می افته نه آقا اسماعیل، آقا اسماعیل؟
انگار مچش را گرفته باشم، من و منی کرد و گفت: «خوب اسمش آقا اسماعیله دیگه یا شاید هم زبونم عادت کرده مادر. بس که ازش می ترسیدم. ترسه مونده تو جونم. خدا سر پیری یا مرگ منو برسون یا مرگ اونو. چند روزی با آرامش زندگی کنم.»
سربه سرش گذاشتم:
– آقا اسماعیل رو؟ خدا نکنه خدا سایه اش رو از سرت کم نکنه…
– نفرینم می کنی. خوب دعا کن خدا جون من رو بگیره.
دخترک دنبال جوجه اردک ها داشت دور می شد بی هوا تکیه کلام مادرم را فریاد کشیدم: «آنار جلوی چشم من باش…»
از سرزنش و به قول مهری خانم از غر غر می ترسیدم یا از اینکه اتفاقی برای دخترک بیفتد؟ از اینکه خطری تهدیدش کند نگران بودم یا از انگ مادر بی مسئولیت بودن… سرگردان بودم بین احساس متضاد و بی سروته. نگرانی های بی نام و نشانم را از یاد بردم و با آهی بلند گفتم:
– حالا که رفته سفر تا بگرده خدا کریمه.
– آره خدا کریمه.
دلداری احمقانه ام را عجولانه پس گرفتم: «چرا ازش طلاق نگرفتی؟»
– پشت نداشتنم مادر جون. یه مادر داشتم بدتر از خودم کتک خورش ملس بود و یه پدر که می گفت من خرجیت رو نمی دم و دو تا برادر که هنوز طلاق نگرفته دنبال یه زن مرده یا مرد عیاش بودن که منو بدن سر هوو. آقا جانم که مرد، دیگه هم از من گذشته بود و هم برادرام از تک و تا افتاده بودن. گفتم طلاق می گیرم حقوق آقام رو هم می گیرم .اما دلم نیامد.
– چرا دلت به حال دولت سوخت؟
– نه دردت به سرم. دولت کدومه همین دولت این بلاها رو سر ما آورده!
گوش هام رو تیز کردم. مهری خانوم دیگه از کی سیاسی شده بود؟!
– دولت مگه چیکارت کرده؟
– یادته خانم شیرافکن جلسه اول ماه داشت یه خانمی هم می آمد روضه می خواند مادرت منو به زور می برد. می گفت سرت گرم می شه. روضه گوش کن گریه کنی سبک میشی. خلاصه مادر ما رفتیم یه خانمی بود خوش سرو زبون و خوشگل. خیلی هم از خانواده و روابط زن و شوهرها حرف می زد. آخر مجلس خواستم درد دلی بکنم ببینم راهی می تونه جلوی پام بذاره یا نه. گفتم بداخلاقه، دست بزن داره، خرجی درست حسابی نمی ده، بددله. در جواب من گفت: امام صادق فرموده مردی که با خانوده اش سخت گیری کنه قبر اونو فشار می ده. ولی تو اگر صبر کنی و با همسرت خوش رفتاری و تمکین کنی خدا تو را با فاطمه زهرا محشور می کنه. گفتم تمکین دیگه چیه؟ گفت: یعنی ازش اطاعت کنی و باهاش بی زق و زوق بخوابی. تو می گی این بلا رو کی سر ما آورده غیر دولت. بهش گفتم: خوبه خوبه اطاعت که مجبورم بکنم اما خدا بهم رحم کرد که از مردی افتاده دیگه لازم نیست تمکین کنم.
قاه قاه خندیدم:
– مگه آقا اسماعیل از مردی افتاده؟
از خودم خجالت کشیدم از بین اینهمه حرف که زن بینوا زده بود این یکی رو هوا زدم. انگاری آب خنک به دلم پاشیدند…
– آره ۳۰ ساله. شماها بچه بودین یادتون نمی آد یه تصادف کرد تو مورچه خورت اصفهان. همون موقع طحال و بیضه اش رو انداختن سگ خورد…
هنوز بلند بلند می خندیدم:
– از دست تو مهری جون! تو چند سالت بود اون موقع؟
– ۳۲ سال
فکر کردم اگر زنی ۳۰ سال توانایی زناشویی نداشته باشد مردی به پایش می نشیند؟ اصلا مرد چه الزامی دارد به یک زن بسنده کند؟ حالا چه سالم باشد، چه ناتوان…
– دلت نمی خواست شوهرت سالم باشد و باهاش بخوابی؟
– نه! همون بهتر که آنتن اش رو سگ خورد. یادت باشه مرد روز دشمن جون زنه شب دشمن …. زنه. دلم می خواست شوهرم آدم باشد. اخلاق داشته باشه نه اینکه صب به صب با فحش و فضاحت به مادر و خواهرم و شاشیدن به قبر پدرم از در بیرون بره و آخر شب خستگی اش و سر من خالی کنه با کتک. به جان سینا یه روز دیدم صدای عربده اش از آشپزخانه می یاد رفتم دیدم دیگ آش رو خالی کرده کف زمین رو فرش یا پا لگد می کنه گفتم: چی شده؟ گفت: “آش چرا نمک نداره خودت و هفت جدت مریضین برا من غذای رژیمی درست نکن.”
حرصم گرفته بود: «نگفتی چرا طلاق نگرفتی؟ چرا دلت نیامد؟»
– گفتم که آقام تا زنده بود می گفت من خرجتو نمی دم آقام و ننه ام هم که مردن می خواستم طلاق بگیرم حقوق آقام رو هم بگیرم و زندگی کنم. بچه ها هم بزرگ بودن. اما خیران خواهر کوچکم وضعش از من هم بدتر بود گفتم کسی که پشت من نبود لااقل من پشت خیران وایسم اون طلاق بگیره. اینقدر دوندگی کردم تا حقوق آقام را براش جور کردم.
– خیران مادر مریم رو میگین؟ اون که زندگی اش خوب بود!
– کجاش خوب بود. شوهرش یه عوضی بود بدتر از آقا اسماعیل. تازه زن باز و مشروب خور هم بود. شبهای جمعه هم قمار می کرد. بچه هاش هم کوچک بودن. گقتم بیا طلاق بگیر من کمکت می کنم حقوق آقا رو هم درست می کینم بگیر زندگی ات رو بکن. اولش قبول نکرد اما اینقدر زیر پاش نشستم تا راضی شد. مادرشوهرش هنوز هم منو نفرین می کنه میگه مهری پسرم رو بدبخت کرد.
– گفتم تو چرا؟
– چون از خیران حمایت کردم. زر می زنه. من هم پیغام فرستادم عیاشی و مشروب خوری پسرت بدبختش کرد نه من.
با همه دردی که از چروک های زیر چشم گرفته تا چاک سینه ی دوخته اش پیدا بود، پیروزمندانه به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند زد.
چشمم به دوچرخه افتاد که از وقتی دخترک با آن زمین زمین خورده بود قسمتی از رنگ صورتی اش ساییده شده بود و جوجه اردک هایی که دیگر دیده نمی شدند و هاله ای از دخترک که دور می شد و می رفت جاهایی که حتی با دوچرخه هم نمی توانست برود.