۶۷ است و داغی آفتاب، دمپایی پلاستیکی اوین را مانند گلوله آتش به پایم چسبانده است. خدا و نمایندگانش عجب جهنمی برایمان تدارک دیده اند.
۲۰ شهریور ۱۳۶۷ رو به دیوار زیر آفتاب داغ ایستاده ایم . مجتبی حلوایی راه میرود، نعره های حیوانی می کشد و مدام توی سرمان می کوبد. از دادگاه مرگ و حد نماز برمی گشتیم. پایم در دمپایی پلاستیکی از داغی آفتاب می سوخت. جرات تکان دادنش را نداشتم. هر حرکت کوچک مشت محکمی بر سر به دنبال داشت……
باز مرداد رسید، مرداد لعنتی، مرداد داغ. داغی های جهنمی…
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه شبی بی ستاره ماند.
فکر می کنم در آن تابستان جهنمی زندگیم به پایان رسید و آنچه ماند شبحی است از زندگی. واقعیت و خیال و یادها درهم تنیده اند.
در انبوهه متراکمی از یادها روزگار می گذرانیم. با آنها می خندیم، می گرییم، فکر می کنیم و نفس می کشیم. به خاطر آن یادهاست که می خواهیم برخیزیم، پشتمان را راست کنیم، فریاد بزنیم: آی حرامزاده ها ما هنوز زنده ایم
گمانم ۲۷ تیر بود که آمدند و تلویزیون را از بند بردند. نفهمیدیم چرا. . نفهمیدیم چه خبر است؟ ملاقاتها قطع شد. دخترهای نازنین مجاهد را حدود ۴۵ نفر را دسته دسته بردند. اما هنوز عمق فاجعه را نمی دانستیم. وای از آن روزها و شبها. و وای از همه روزها و شبهای بعد…
۲۷ سال از آن ایام شوم گذشت و انگار همین دیروز بود.
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران…
یاد همه آن جانهای پاک، شیفتگان مردم همیشه با ماست…
از داغی دمپایی های پلاستیکی متنفرم.
بازهم مرداد ازراه رسید مرداد امسال بیست وهفتمین سال هم گذشت از آن جنایت بزرگ توسط مردانی که سوار بر دل مردم آمدند که نان وگرسنگی را به تساوی تقسیم کنند، که آزادی را پاس بدارند ، اما آزادی را دربند، نان رابرای خود و گرسنگی را سهم مردم نهادند ، ولی ما باز ماندگان آن جنایت بزرگ هنوز زنده ایم ، به کوری چشم شب زده گان . من تمام این ماه وماه شهریور را به پاس جان باختگان سال شصت و هفت ،خیلی غمگینم، دوم مرداد نودو چهار
یک باز مانده!