…
به اعتبار اتفاقى عبث
که حتی هوس نیز باورش ندارد
در کوچه های خاکستری اجبار
زیر سقف آسمانی سرشار زبیهودگی
به ضخامت فقر دیدگان
و چکه مدام بی نوایی
زاده مى شوند
…
سفره شان نزار است و
ستون مهرشان
هرچند پر آغوش
اما خمیده اوار ناتوانى
و خیالى سخت درمانده
ز ادامه راه
…
آبهای فاصله بیرحماند و بلعنده
شاید شانس نماندن
تنها امکان باشد و
انتخاب یک سراب
و
عدالت
مجهول و بى مفهوم
و تصویر پیش رونیز
به پشتوانه زوال عقل
سخت لرزان است و بى رنگ
…
گوئی زندگى در این بخار
نماد پریشانى است و سلب اختیار
و تنها جرعه مانده
یک قمار است و نوش اجبار
…
کاش در این گذر
مرگ پایان قصه باشد و
ختم درد
اما
تکرار دوباره افول ارزو
لحظه ى تولد دگر بار
اینگونه جدال است
…
اهاى
اى وجدان ورم کرده
اى لمیده در سیرى
تا کجا اینگونه هست؟
اینگونه نابکار؟
المان
بهار ١٣٩۴