درد یک ساختار پیچیده و چند وجهی میباشد: درک افراد از درد در قالب تجربه شخصی شکل میگیرد. مواردی از ارتباط و ریشه بیولوژیک مربوط به درد وجود دارند که ثبت شدهاند و قابل اندازه گیری و کمیت گذاری میباشند،با این حال تعیین رابطه بین درک ذهنی درد و ساختار عینی هنوز به جایی نرسیده است.مواردی چون دردهای مزمن، دردهای متوالی، درد جنینی، درد زایمان و درد ناشی از شکنجه ، سؤالات بسیاری را راجع به ریشه عصبی درد مطرح میکند.
علوم اعصاب چه نقشی در شناخت درد و تعیین کمیت موجود، و ایجاد استانداردی علمی و قابل قبول برای موارد بالینی و قانونی بازی میکند؟
فقدان درک کافی از درد در قوانین
تجربه ذهنی افراد از درد چالشی را در روش درک آن ایجاد میکند.تجربیات متنوعی از درد در مواردی که علت وجودی درد مشترک میباشد ،و وجود دردهای مزمن در نبود دلیلی مشخص،زمینه کاربردی را برای ارائه توضیحات روانی درد و استفاده از این توضیحات در زمینه قانونی و آگاهی عمومی فراهم کرده است.
از زمان فروید به بعد،علوم اعصاب موفق به ارائه تعریف روشنتری از درد شده است.درد بیان وضعیت یک بیماری مستقل است، حتی اگر ریشه و زخم درد مشخص نباشد – و حتی در نبود نشانی کهنه و یا هر دلیل دیگر. علیرغم وجود تعریف علمی و تا حدی قدیمی مربوط به درد ، موضوع استفاده از کدامین روش در نگاه به این مقوله در چار چوب مقولات حقوقی موضوعی حل نشده باقی مانده است:
درد جنینی:جایی که علیرغم وجود اجماع عمومی که شکل گیری ادراک جنین از درد تا قبل از سه ماه اول شکل نمیگیرد، بحثهای حقوقی شدیدی پیرامون این “فرضیات مبتنی بر قبول عمومی” ادامه دارد و راه خود را در چار چوب پروندههای حقوقی به دادگاههای عالی باز میکند.
شکنجه و ایجاد محدودیت: جایی که زندانیان) بطور مثال در آمریکا(مرتبا تحت محدودیت و انزوا قرار میگیرند، که چنین مواردی بعضا باعث نقض متمم هشت قانون اساسی و قوانین فدرال میباشد.به علاوه، اعدام و مجازتهای ظالمانه و غیر معمول در قالب شکنجه.که از سال ۱۹۴۸ در صحنه بین المللی ممنوع شده است، بطور گستردهای در کشورهای مختلف انجام میگیرد و یا و نسبت به انجام آن در دیگر کشورها چشم پوشی میشود.
قانون معلولیت: که در آن زمانی که فردی بخاطر آسیب ناشی از کار یا وجود درد ، ادعای معلولیت را مطرح میکند، این مدعی باید بتواند درد خود را در چار چوب مربوط به ضایعه اثبات کند.اگر در ادعای درد اغراق شده باشد، ممکن است فقط در قالب اختلال روانی ناشی از درد قادر به دریافت کمک شود.
حدود ۳۵ درصد پروندههای معلولیت وارد دانسته، و حدود ۱۰ درصد بخاطر تاثیرات روانی ناشی از درد پاسخ مثبت میگیرند. در حالی که علوم اعصاب امروزی، تا به اینجا یک ابزار برای اندازه گیری درد ارائه نکرده است که به کمک آن بتوان میزان درد افراد را اندازه گرفت، ولی با این حال این بخش از علم میتواند سطحی از شناخت از درد را ارائه دهد که قادر باشد به غلبه بر توضیحات و تفسیرهای روانشناسانه و تا به امروز قالب و متداول مربوط به درد در روند پروسههای حقوقی و توضیحات متداول.
علوم مغز و اعصاب در تبیین درد بیان میکند که حس درد با تجربه تحریک درد و ارسال سیگنال به مغز توسط گیرندهای- بافتهای احساسی سلولهای عصبی شروع میشود.این سیگنالها به مغز ورود پیدا کرده و توسط شبکههای سیستم عصبی و مسیرها یی بررسی میشوند که حساسیت و اثر گذاری آنها در افراد مختلف میباشد و در نتیجه تجربه درد متفاوتی در افراد ایجاد میکند.این گوناگونی در تجربه درد به گوناگونی در تجربه دیگر موارد شباهت دارد، و توضیح دهنده این است که چگونه دردهای مزمن رشد پیدا میکند و چرا در مورد افراد مختلف معالجات متفاوتی استفاده میشود. به هم چنین در استفاده از ابزاری چون اف ام آر آی.علوم مغزی -عصبی در حال حاضر پتانسیل تهیه نقشه مسیرهای مغزی را داراست و بطور روزافزونی ارائه کننده توضیحات، درمانهای مناسب و اندازه گیری درد در افراد میباشد. به علاوه علوم اعصاب به سطحی از آگاهی مفید از درد رسیده است که میتواند در امور حقوقی به کار گرفته شود.
وضعیت انعکاس شناخت از درد در قوانین و عرصه عمومی
دانشمندان،صاحبنظران و تعیین کنندگان سیاست در رشتههای اعصاب شناختی، روانشناسی، بیولوژی اعصاب ، حقوق و روزنامه نگاران مجموعه یی از منابع در جهت بهبود مسیر ارتباط اطلاعات مربوط به درد با عموم مردم را ایجاد کردهاند.
سازمانهای بین المللی بسیاری نیز مدتها قبل از آنکه ریشه بیو نورونی درد معلوم شود در زمینه ایجاد درکی مشترک از درد بین بیماران، پزشکان و وکلا و انجام کارهای تحقیقاتی و بهبود کیفیت معالجه درد فعالیت داشتهاند. در این میان موضوع درد راهش را به رسانههای عمومی باز کرده و صحبت در این رابطه در قالب پروندههای متنوعی در موضوعات مختلف از اعدام گرفته تا سقط جنین ،آگاهی رسانی از طریق رسانهها و کتابهای مختلف و دیگر طرق ادامه دارد.
درد، به پیش بردن دستور کار
ریشه درد در کجا قرار دارد، چگونه باید آنرا اندازه گرفت،و چرا بین تجربه افراد از درد در مواردی که ریشههای مشترک وجود دارند تا حد زیادی اختلاف وجود دارد؟ و چگونه میتوان تصمیم گرفت درد زیاد چه مقدار درد میباشد؟
به منظور ایجاد دکترین مناسب و آگاهانه که تنظیم کننده امکانات مربوط به برخورد با درد و تعیین حدود پذیرش درد در جامعه میباشد و به هم چنین آگاهی از چگونگی اجرای قوانین پاسخ گویی به این سوالات لازم میباشد.
تاثیرات متقابل بین تجربه ذهنی و معیارهای عینی وضعیت داخلی مربوط به درد به هم چنین در بر گیرنده تاثیر فلسفی عمیقی میباشد که بر میگردد به ریشه اینکه جوامع چگونه در امر معالجه ساختاری ذهنی در دو بخش پزشکی و حقوقی عمل میکنند.
آیا توانایی در اندازه گیری عینی سیستم عصبی درد ، تاثیری بر عملکرد پزشکی خواهد داشت؟ آیا آگاهی رو به افزایش بیولوژی درد ، درک ما را از ریشه درد ، شدت آن و مزمن بودن درد تغییر خواهد داد؟
آیا علم مربوط به شناخت رنج باید راجع به ارزیابی ناتوانی فردی ، وضعیت اندام فرد و و یا صرفا نظاره گر بودن بر رنج دیگران اظهار نظر کند؟ آیا تصاویر مغزی از درد ذهنی باید اهرمی باشد در ارزیابی درد و رنج و در راه رسیدن به توافق در حوادثی که جراحت شخصی بر کسی وارد شده است؟.