هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگیزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان در مغز خود میسازد. قلعه بزرگی بود با صدها اطاق و راهروهای پیچ در پیچ ومیدان هائی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می رفتند, هورا می کشیدندوصبح را به شب پیوند می دادند. تالار های بزرگی که درآن ها مدام سخن می گفتندوباز هورا می کشیدند. این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود. در دشتی بزرگ وتاریخی که جنگهای زیادی دیده بود. عمر قلعه به ۱۰۰۰ سال وشاید بیشترمی رسید. کسی چگونگی بنا شدن آن، وتاریخ دقیقاش را نمی دانست. قلاع تاریخی همیشه این چنیناند. پیچیده در هالهای از افسانه و واقعیت. دختر بیست دوسال بیشتر نداشت که وارد این قلعه شد. پوستی لطیف وکشیده با دو چشم سیاه وزیبا که چینی کوچک وشوخ زیبائی آن را دو چندان می کرد. صورتی گرد و مهتابی مانند یک تصویر منیاتوری. وقتی که دروازه قلعه گشوده شد وقدم به درون آن نهاد، گوئی وارد بهشتی گردیده بود. بسیاری از دختران و پسران قلعه را می شناخت. چه روزهای پر شوری را در خارج از قلعه با آنهارا تجربه کرده بود. او یکی از هزاران دختر جوانی بود که انقلاب اورا به میانه میدان کشیده، و نهایت به درون این قلعه پرتابش کرده بود. در این قلعه همه جوان بودند ودارای فکری مشترک. رانده شده از سرزمین خود وسکنی گزیده در این گوشه از جهان.
قلعه بیشتر به یک اردوگاه نظامی شبیه بود تا محلی برای زندگی وبود وباش. از همان بدو ورود لباسهای نظامی یک فورمی را دریافت می کردند و در گروه ها ویگان هائی با نام های گوناگون که بیشتر نام شهیدانشان بود سازمان دهی می شدند. روزهای اول برای دخترک همه چیز تازه ولذت بخش بود! گروه همسالان، حضور دختران و پسران جوان، غذا خوردن، رژه رفتن، سرود دسته جمعی خواندن وحس نزدیکی به رهبرانی که با هالهای ازتقدس افسانه سازی وغرور از کنارش عبور می کردند، و او عاشقانه به تمامی آن ها مینگریست. هنوز گرم مبارزه بود. نئشه تظاهرات خیابانی جنگ وگریز. رفتن در قالب قهرمانان آزادی بخش و همسان پنداری خود با آنان. درخیال خود را جای آن ها می نهاد، در میانه میدان فریاد می کشید، شلیک می کرد ونهایت بدن سوراخ سوراخ شده خود را بر کف میدان می دید که خلقی انبوه بر گرد آن ایستاده واز قهرمانی او سخن می گویند و از دختر بودنش تعجب می کنند.
حال او در لباس نظامی مصداق کامل یک رزمنده بود. یک رزمنده دختر. در اوایل از همه چیز لذت می برد تمام قدرت جهان را در آن جماعتی می دید که طلوع پیروزی را در آینده نزدیک بشارت می دادند. هنوز قید وبند های قلعه را درک نمی کرد. زندانی شدن در قلعه ای که در های آن به زودی گشوده نمی شد ونمی دانست که سرنوشتی محتوم در انتظار اوست! گرفتار در هزار تو. قلبش از دیدن پسران جوان ماغ می کشید خون در رگهایش به تلاطم می افتاد؛ گرمای لذت بخشی در گونهها وتمامی بدنش منتشر می شد. در اوج جوانی بود. اوایل بهار از راه می رسید وبوی جوانه های به گل نشسته درختان قلعه در فضا می پیچید. تمامی مغزاستخوانهای بدنش پر از هوا می شد. دلش می خواست پرواز کند. از روی سر تمام ساکنان قلعه عبور نماید ودر آن کوچه که خانه شان در آن جا بود فرود بیاید. دلش می خواست پسر همسایه که هم بازیاش بود را بار دیگر ببیند. حال چکار میکند؟ چقدر بزرگ شده؟ آیا هنوز پشت در نیم باز کوچه ایستاده تا آمدن ورفتن اورا دزدانه نگاه کند؟ چقدر دلش برای او برای نگاه عاشقانهاش تنگ شده بود. اما پروازی در کار نبود.
“گروهان به صف! پیش فنگ! پا فنگ!” صدای کوبیدن قدم ها، «مرگ بر… زنده باد…»؛ هنوز امید این را داشت که به زودی بر خواهند گشت، واین زندگی سرباز خانه ای تمام خواهد شد. امیدی که مانع ازطرح بسیاری از مسائل می گردید. شهید شدن ها. اعدامها هر کدام فضائی را ایجاد می کرد که هیچ کس توان طرح مسئله شخصی خود را نداشت. مسئله شخصی ضعف شمرده می شد و نگاه سنگین آن همه آدم را به دنبال داشت. آدمهائی که در خلوت خود هزار سئوال داشتند، اما وقتی در جمع در گروه قرار می گرفتند، خود به سرزنش کنندگان مبدل می شدند. داشت شخصیت فردی زیرهجوم گروه زیرهجوم تبلیغات به نهان خانه میرفت. کیش شخصیت در حال بر آمدن بود. عادت، آرام آرام در جان ساکنان قلعه می نشست! روزمرگی، شعارهای تند وتیز، چابکی در کارهای نظامی، تن سپردن به دستور مافوق، سلسله مراتب و تحسین پیشوا! قلعه نشینان را از فردیت جدا می ساخت. اگر در اوایل کار هدفهای انقلابی اصلی ترین عامل این تجمع بود حال نفرت، کینه وانتقام نیز بر آن افزوده شده بود. حسی غریب که داشت قلبهای آنها را صلب می کرد. خانواده به خاطره تبدیل می شد. عشق، این آتش هستی بخش به امری مذموم بدل می گردید. خواستههای فردی، زیبا پرستی، لعنت می شد؛ خشونت، جای ملاطفت را می گرفت؛ خوار شمردن زندگی نمادی انقلابی می یافت. مهر ونرم دلی مورد تمسخر. هدف داشت وسیله را توجیه می کرد. تمامی ساکنان قلعه به نوعی زندگیشان با هم تنیده بود. حتی فراغت فردی وپرداختن به درون.
افسانههای شخصی دیگر مفهومی نداشت. تمامی افسانه ها دور گروه ونهایت به محوریت رهبر ختم می گردید. او با خود در جدال بود. گذشته خود را به خاطر می آورد. خانواده ای گرم با آزادی های بی شماری که داشت. انقلاب هر کدام از برادران وخواهرانش را به گروهی برده بود و او به این قلعه. جوان بود جسمش شلتاق میکرد، تن تمنا می نمود. اما جائی برای این تمنا وجود نداشت. می ترسید از عاشق شدن در این قلعه وحشتناک که حتی همسران را از هم جدا می کردند. علنی کردن عشق عقوبتی سنگین داشت. او میدید که چگونه زنان هم اطاق اش، شبها در بستر تنهائی خود غلت می زنند. به ملافه ها چنگ می اندازند ونگاه های مشتاق وحریص خود را چگونه مهار می کنند. هیچ امری سختتر از گرفتار شدن در تارهای یک تفکر ایدئولوژیک نیست! وای اگر به چاشنی مذهب نیز اندوده شود. هیچ کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبر چینی وگزارش نویسی پادش خود را می گرفت. قلعه ای بود که صدای کودکان در آن نمی پیچید وشب هنگام هیچ زوج زن ومردی در کنار هم نمی غنودند ودر گوش هم نجوای عاشقانه نمی کردند. او غم سنگین مادرانی که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده های خارج از قلعه سپرده بودند را با تمام وجودش حس می کرد، ومردان نیز، کم از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه میرفتند، غذا می خوردند، وشب هنگام با دنیائی از تمنا در بستر تنهائی خود دراز می کشیدند. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می کرد.
دلش می خواست فریاد بزند از آن محیط بگریزد اما امکانپذیرنبود. به پوست صورت خود دست می کشید خشگ شده بود! دلش یک کرم یک روژلب یک مداد ابرو یک لباس زیر نرم تمنا می کرد. پسری که دستش را بگیرد بگرداند به رقصد وبا او نزدیکی کند!به آشپزخانه شان سرک بکشد به غذای سر گاز ناخنک بزند یک غذای خانگی بخورد یک چای در کنار مادربنوشد همان جا درازبکشد به موسیقی مورد علاقه اش گوش کند. از خانه بیرون زدن به مهمانی رفتن، در خیابانها گردشکردن،سر به مغازهها زدن وباز گشتن به کلاس درس و عروسی کردن. رویائی دور! ناممکن! شبها هر کدامشان با هزار رویا می خوابیدند؛ با دردی سنگین چون کوه. گاه خروج بی سرو صدای بعضیها را می دید وسایههای مبهمی که در پشت خوابگاه در هم می پیچیدند. صبح با بیدارباش بر می خواستند. هر کدام پوست نامرئی شیری را که در کنار بستر خودداشتند بر تن می کردند؛ درون آن پوست باد می شدند نعره می زدند. رژه بی پایان شروع می شد بی هیچ تحولی خشک شده بودند؛ چونان پوستی بر طبلی. ذهنش کار نمی کرد انگیزهای هم نداشت. محیطی پر تعصب خشن وبی بر پیچیده درشعار وهیاهو برای هیچ. وقتی وارد این قلعه میشد، بیست دوسال داشت، وحال گرفتار در جنون زنانگی از دست رفته. قادر به مهار خود نبود وقتی نفسهای مردانهای را در پشت سر خود حس می کرد، بدنش کشیده می شد ولرزشی آرام در وجودش می دوید. یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد قادر به برخاستن نبود. مسئولاش دست اورا گرفت کمک کرد که برخیزد وچند قدمی اورا با خود برد. حسی غریب! گرما ولرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود سرتا سر وجودش را گرفت واین نخستین باری بود که حسی از زنانگی ورسیدن به نوعی از لذت رادر آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچگاه فراموش ننمود. آرزو می کرد:” ایکاش روال طبیعی یک زندگی را طی می کردم”.
نا خواسته، غرق در موج های حاصل ازسیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعهایاز حوادث، ماجراجوئی، شور، میل به قدرت وجان بخشیدن به روباهای انقلابی. قرار گرفتن در حلقه دوستانی که می خواستند طرح جهانی نو دراندازند. انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم اورا به داخل این مهلکه کشید وامکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب اورا بلعید. از خانه وکاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می جنگید. نفرت از حکومت داشت جای خود را به نفرت از آدمها می داد؛ نفرت از کسانی که مثل او فکر نمی کردند؛ درکش نمیکردند. او داشت به محکی برای میزان خوب وبد تبدیل می شد. دیوارهای قلعه هر روز بالاتر می رفت. دیواری که اورا را از همه چیزوحتی از خود دور میکرد. قلعه ای که داشت با مردمان داخل آن فراموش می شد. قلعه بی روزن که حتی مانند قلعههای داستانها هم نبود! دریغ از پنجره ای که شاهزادهای برآن بنشیند وشب هنگام گیسوی خود آویزان کند ویار را در بر کشد وقفل قلعه بشکند. دروازهها سنگینتر می شدند؛ نگهبانان افزونتر وزندان برای خاطیان وسیعتر. روزها به هفتهها، وهفتهها به ماهها، به سالها گره میخوردند، ورویاها هر روزدر غبار زمان محوتر ومحوتر می گردیدند. همانگونه که چشمان ساکنان نیز غبار پیری می گرفت. این عجیب ترین قلعه روی زمین بود که هزاران مرد و زن در آن می زیستند بی آن که عشقی در میانشان باشد واگر هم بود چنان رمزآلود که کسی قادر به درک آن نبود. قلعه ای یائسه که مردان وزنان آن نا زا بودند و بی بر.
حال نفرتی مشترک آنها را دور هم نگاه داشته بود؛ جمعی که غیر خود هیچ کس را نداشت هر کدامشان پادشاهانی بودند نشسته در پوست گردوئی، که آن را مرکز جهان می دانستند. وقتی دربهای قلعه باز شد و آنها قدم در آن نهادند، همه جوان بودند وشاداب وحال سالها از آن روز می گذ شت همه پیر گشته، بی آنکه خود بدانند. آنها تمامی شب وروزشان با همه گذشته بود. به هم عادت کرده بودند؛ پیر شدن تدریجی هم را نمی دیدند. درحبابی زندگی می گردند که دنیای آنها را از بیرون جدا می کرد. حال سیواندی سال از آمدنشان به این قلعه می گذ شت. حتی نمی توانستند نسل جدید را در خیال خود مجسم کنند. همه را با همان سیما هائی تجسم می کردند که سالها قبل ترکشان کرده بودند. زمان درون آنها، درون قلعه متوقف گردیده بود.آنها بیگانه با غیر بود ند و پیچیده در باورهای خود. هیچ خون جدیدی به این رگهائی که دیواره های آن ها در حال خشک شدن بود تزریق نمی شد. هوای تازهای به درون نمی آمد! جوانه ای شکوفه نمی زد! چرا که اودیسه در قلعه فراموشی گرفتار شده بود، ودرختش خشک وسرزمینش ویران . آنها حتی نزدیک ترین حوادث پیرامون خود را هم نمی دیدند. غرق شدن در طوفان شن که هر لخظه بالا میآمد، قلعه وسرزمینی که در آن قرار گرفته بود را در کام خود می کشید. دخترک داشت پیر میشد. آن چشمان شاداب جای خود را به نگاهی خسته ومات داده بود. طراوت آن پوست لطیف به چرمی خشک شده می مانست. موها به سفیدی رو کرده ودندان هائی که حال از ردیف مروارید گون خود خارج شده بودند.دیگر سیمای پسر همسایه که روزی عاشق او بود در خاطرش به سختی جان می گرفت همراه با آهی ممتد ودرد ناک. هیچ میلی به کودکان نداشت تصور دوستانش که ترکشان کرده بود وحال حتما همسر وبچه داشتند قلبش را به درد می آورد. خانواده فراموش شده بود سال ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی خبر از پدر ومادر دور مانده ازاصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی سالها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال وقتی به روزهای از دست رفته می نگریست، غمی سنگین در خود حس میکرد.
چه رژههای بی پایان که رفته بود؛ چه هوراهای بی ثمر؛ چه میزان برای موقعیتهای کوچک جنگیده بود؛ موقعیتهائی که هیچ معنی ورگ وریشهای نداشت؛ سر گروه شدن. مسئولیت گرفتن. مسئولیتی که اساسی بر آن نبود. حسادتها، چنگ بر روی همدیگر کشیدنها، یار گیریهای گروهی برای کوبیدن دیگری! دلخوشیهای سطحی وفاقد محتوی. آه که چقدر رنج برده بود. زندگیاش وجوانیاش درست مانند آب شیری بود که سبک سرانه بازش کرده بود، بی آن که متوجه میزان رفتنش باشد! زندگیاش به هدررفته بود ونهایت آن چه امروز در دست داشت، کلماتی بی محتوا. شعارهای کهنه وبی خریدار، وجسمی پیرگشته وروحی که دیگر در اختیار او نبود؛( هیچگاه در اختیارش نبود!)
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام طوفان شن تمامی دیوارها و دروازههای قلعه و آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاههائی مات! پیر گشته! درهم ریخته! حتی هیکلها وصورتهایشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباسها جنسیتشان را معین میکرد. همه چیز تغیر کرده بود. هیچ چهره آشنائی دیده نمی شد. جائی برای باز گشت نبود. هنوز دقیانوس بر تخت بود وشحنه در کار. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت های سرباز خانه ای بر گردد. تمام جوانیاش را به آن قلعه داده بود، پیریاش را به کجا می داد؟ جائ دیگری غیر از آن قلعه نمی شناخت. او جزئی از قلعه شده بود همچنان سخت وسنگی، بیگانه با همه، حتی با روبا هایش. در جستجوی قلعه ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جائی بود که او را از هجوم واقعیتها محافظت می کرد. جائی که او می توانست خود را آنگونه که می خواست تعریف کند وهویت بخشد. به عنوان یک شهید بمیرد ونامش جاودان شود. نامی که خود فراموشاش کرده بود. جزئی از ملات یک قلعه تاریخی.