برای حبیب عزیز
تا برآید روز،
تا برآید بر فراز آسمان مهر جهان افروز،
تا که بگشاید چتر زرین،
برفراز شهرِ سردِ بی نشان از رویش و پویش،
غرق در اندوه و تاریکی،
تا زند او شعله برهرگوشه ی این دخمه ی تاریک،
صبرمان باید، چوصبر مادر خورشید،
کو،
با امید نور افشانی،
از پس این تیره- شب یلدا،
در ره دشوار خود، بی باک، پویان است.
بند بر پامان نهد گر دیو شب در راه،
جز من و تو، ما، شما،
وان خیل رهپویانِ،
نیمه- شب از هم جدا مانده،
کی تواند برگشاید بندِ پاهامان،
و فرازد دستهامان را،
تا رسد بر ساحتِ مهرِ جهان افروز،
تا برآید روز