معرفی:
… مراسم خاکسپاری به پایان خود نزدیک شده بود. هفته اول ماه ژوئن بود.
گورستان سرسبز کیویبری شهر گوتنبرگ را مه پوشانده بود. چمن سبز آن اجاق از نفس افتادهای را میماند. مه غلیظ مانند دودی بود که از زمین برمیخاست. هوا ابری بود و آسمان بغض کرده، نه توان باریدن داشت و نه حال و حوصلهٔ پس زدن ابرها. در پشت سرِ مردی که به زبان سوئدی جملات زیبایی را از روی عادت و وظیفه به آرامی بدون احساس میگفت، چند نفر مات و مبهوت ساکت و بی حرکت ایستاده بودند. نه با هم حرف میزدند و نه یکدیگر را دلداری میدادند. یکی از آنها دختر جوانی بود که حیران به تابوتی که روی دو تخته روی گور بود، خیره شده بود. دو زن در حالی که با دستمال اشکهایشان را پاک میکردند، شاخههای گل رُز سفیدی را که در دست داشتند روی تابوت پرتاب کردند. مردی با قامتی بلند وخمیده با موهای جو گندمی، یقه پالتوی سیاه خود را بالا آورده بود و با حسرت به تابوت زُل زده بود.
بر بلندای تپهی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلند قامت به درختی تکیه داده بود و مراسم خاکسپاری را نظاره میکرد. چند قطره اشک روی گونههایش غلطید. گردنبند طلائی را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولینبار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچهای که حال زنی جوان بود و نگاه مبهوتاش به گور خیره بود. به آرامی با خود گفت:
“منو ببخش، هرگز دلام نمیخواست که تورو اذیت کنم. تو برام اولین و آخرین بودی شرمندهام که نتونستم به قولام عمل کنم.”
چند شاخه گل سرخ را که در دست داشت در پای بید مجنون بلندی که شاخههای سبز آن تا یک متری زمین خم شده بودند، گذاشت. گوشی تلفن همراهاش را در گوش جا داد. رادیوی محلی ایرانیها از موج اف ام اخبار پخش میکرد. گوینده با صدائی جا افتاده و گرم اخبار میخواند:
“تظاهرات میلیونی مردم کشورمان در حمایت از رئیس جمهور منتخب ادامه دارد.”
لبخندی تلخ بر لباناش نقش بست. موج رادیو را عوض کرد. به آهنگی که از امی وینهوس پخش میشد، گوش داد: (Amy Winehouse)
چون شعله برات میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
چرا پشیمان باشم؟
آخ، که چقدر بد خراباش کردیم!
این پایان قمار است، و ما با این صحنه از بازی حذف میشویم!
عشق، قمار باختن است.
صدای خشک و غمگین امی وین هوس در گوشاش پیچید:
“چون شعله برات میسوختم.”
سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک با فیلتر آن گوشههای سبیل کُلفتاش را که تقریباً سفید بودند کنار زد و ستونی از دود را از ریهها بیرون داد. دستاش میلرزید. اِمی با تمام وجود میخواند. خشک و جان خراش میخواند:
“چون شعله برای تو میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
گونههایش را با دست پاک کرد و با خود زمزمه کرد:
And now, the final frame
For you I was a flame
Love is a losing game …
پرستو
بجای سرآغاز
دم دمای صبح بود. تهران تازه از خواب بیدار شده بود. اتومبیل پیکان با سرعتی نچندان زیاد در حرکت بود. در ترافیک سبک صبح، سر چهارراه، دود آلوده به بخار ماشینها تنیده در بوی زبالههای تلنبار شدهٔ کنار جوی آب از شیشههای باز اتومبیل هجوم میآورد. تهرانِ خستهِ سگ پیری را میماند که خمیازهکشان تن خسته از پاسداری شبانه را کش و قوس میداد و میتکاند که شاید بوی آزار دهندهی کثافت و گرد و خاک را از تن خود به هوا تحویل دهد و ادارهٔ امور را به شهروندان شهر چند میلیونی بسپارد. رفتهگران، قلندران پُرکار و کم توقع، در حال جمع کردن زبالههای پس مانده از ارتزاق مردم بودند. هوا گرگ و میش بود. رهگذران خوابآلود خسته با عجله در حرکت بودند. پرستو در حالی که دخترش را در آغوش داشت، نگران در صندلی عقب کِز کرده بود. روسری خود را تا بالای ابرو پائین کشید و با چشمهای خوابآلود به خیابان نگاه کرد.
“کجا دارم میرم؟”
شعارهای حمایت از جنگ بر در و دیوار شهر چون نیشتری به چشم رهگذران فرو میرفت. سر هر چهارراه حجله جوانی خودنمائی میکرد. شمایل بزرگ رهبر انقلاب در بیشتر گذرگاهها در بلندترین نقطه نصب شده بود. در زیر هر پوستر شعاری نوشته شده:
“ایکاش من هم یک پاسدار بودم!”
“ما اهل جنگیم، آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.”
پرستو به پوستر بزرگ رهبر انقلاب نگاه کرد، ناخودآگاه چشماش به طرف قرص ماه چرخید که هنوز در گنبد آسمان خودنمائی میکرد. ماه کدر و خاکستری بود. تنها چند لکه کبود و کمرنگ که گوئی آثار بجا مانده از تجاوزی ناجوانمردانه به حریم خصوصیاش بود، روی آن دیده میشد.
سر چهارراه امام حسین آقاجون ترمز کرد و کنار جدول پیادهرو ایستاد. نگاه پرسشگر پرستو بطرفاش چرخید. آقاجون گفت:
“یه دقیقه بشین تو ماشین الآن میام. میخوام سیگار بخرم.”
بقال سرچهاراه سرگرم آب و جارو کردن پیادهرو جلو مغازه بود. آقاجون به طرف مغازه رفت. در گاراژ کنار مغازه باز بود و پرتو نور لامپی که از سقف آویزان بود همه جا را روشن کرده بود. چشمان پرستو به طرف گاراژ چرخید و بیاراده به آن خیره شد. مرد جوانی در وسط گاراژ ایستاده بود. در پیادهرو زنی با دو دختر بچه ایستاده بودند. سر و وضع بچهها نشان از آن داشت که در گذشته روزگار بهتری داشتند. زن جوان روپوش سیاهی به تن داشت و رو سریاش را تا بالای ابرو پائین کشیده بود. کفشی سیاه به پا، و دست به کمر چشم به مرد دوخته بود که سرگرم کلنجار رفتن با چراغ دستی مستعملی بود. موهای سیاه و ژولیده بچهها حکایت از آن داشت که هفتههاست حمام نرفتهاند. گاراژ پُر از کیسههای پلاستیکی بزرگ انباشته از وسایل مستعملی بود که آن خانوادهی کوچک احتمالاً طی روزها کار سخت از میان زبالهها جمع کرده بودند. در اطراف کیسهها همه چیز از کپسول گاز کهنه تا قابلمههای روحی مچاله شده و چرخ کالسکهٔ بچه دیده میشد. گاری چهار چرخی که معمولا میوه فروشهای دورهگرد از آن استفاده میکنند، در جلو گاراژ بود. در قسمت عقب گاراژ پردهای بود که احتمالاً بمنظور جدا کردن بخشی از گاراژ برای خوابیدن نصب شده بود. پرستو دلاش بهدرد آمد. تا آن روز چهرهی واقعی فقر را از نزدیک ندیده بود. با خود فکر کرد:
“خدایا اینا کیاند؟ این چه زندگیه؟ سر و وضع ظاهراشون نشون نمیده که معتاد و بی سر و پا باشن. حتماً روزی زندگی بهتری داشتن! چقدر خیابون گردی کرده باشن تا اینهمه خرت و پرتو از تو آشغالها جمع کنن. لباسهای زن نشون میده که تهرونی نیستن. بیشتر بهعربهای جنوب ایران شبیهاند.”
بوی گند لجن فاضلاب که از جوی بزرگ مجاور به داخل کوپه اتومبیل هجوم میآورد، پرستو را آزار میداد. مرد جوان قد بلندی حدوداً سی ساله که کیسهی بزرگ پُر از بُطریهای خالی پلاستیکی و قوطیهای نوشابه خود را به درختی تکیه داده بود، در حالی که دستها بین پاها، سرش را بر قسمت پائینی کیسه تکیه داده بود، خوابیده بود. پیراهن آبی و شلوار جین کثیف و مارکداری به تن داشت. دور پاهاش پلاستیک پیچیده بود. صندلهای چرمی قشنگ ولی کثیفاش از ورای پلاستیک دیده میشد. پرستو فکر کرد:
“حتماً بهخاطر سرمای شب و یا ترس از دزدهاست که پاهاشو تو پلاستیک پیچونده.”
موهای پُر پشت و سیاهاش بهعقب شانه شده بود. چربی آنها را میشد از دو سه متری دید. تهریش سیاهی داشت. خوش قیافه بنظر میرسید.
“حتما معتاده یا شاید هم بیکار. ممکنه پاک سازی شده باشه. به قیافهاش میاد که کارمند ادراه باشه. چه زندگی نکبتباری.”
در همین فکر بود که آقاجون با دو بطری نوشابه و یک بسته شیرینی برگشت. متوجه نگاه پرستو شد و گفت:
“اینجا میدون امام حسینه، سرور شهیدان و آزادگان جهان. همون فوزیه سابق.”
سوار شد و راه افتاد.
اتومبیل به حوالی میدان آزادی که رسید ترافیک سنگینتر شد. اطراف آن میدان خوش یمن و بد یمن، غوغائی برپا بود. ردیف به ردیف اتوبوسها در اطراف میدان و خیابانهای اطراف آن پارک شده بودند. پیر و جوان در هم میلولیدند. بلندگوهای نصب شده در اطراف میدان از حنجرهٔ فلزی اشان پیامهای مسافرین را به گوش بدرقهکنندگان مُضطرب خود میرسانند.
“ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش.
بهر نبردی بیامان آماده باش، آماده باش!”
“ای کاروان کربلا منهم رسیدم، یا زهرا.
بانگ سلامات را ندیدم، یا زهرا.
تکبیر!”
جمعیت یک صدا فریاد میزد:
“الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر صدام یزید کافر. مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر شوروی. مرگ بر منافقین و کفار.”
ازدحام بیشتر شد و جمعیت به طرف اتوبوسها به حرکت در آمدند. پیر و جوان زن و مرد در اطراف اتوبوسها جمع شدند. نیروهای اعزامی به جبهه با بستگان خود خداحافظی میکردند. بر پیشانی بیشتر آنها دستمال سبزی بسته شده بود که عبارت “یا حسین”و “یا زهرا”روی آن نقش بسته بود. بدنه جانبی اتوبوسها با پارچههای سبزی با شعارهایی چون “کاروان کربلا”آذین شده بودند.
اتومبیل تقریباً متوقف شد، پرستو به مردم نگاه کرد. مادرانی را میدید که فرزندانشان را حریصانه در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. یاد مادرش افتاد که دو روز قبل حاضر نشد برای آخرین بار او را برای خداحافظی ببیند. بانگ اللهاکبر از حنجره جارچیان فلزی بلند شد. اتومبیلها را متوقف کردند. کاروان کربلا میدان را ترک میکرد.
“اللهاکبر، اللهاکبر.”
آقاجون که از اساس با این شکل از مراسم مخالف بود، رو برگرداند و به پرستو گفت:
“تورو خدا نگاه کن ببین چطور جوونهای مارو به مسلخ میفرستن! آخه برای چی؟ خرمشهرو که پس گرفتید، اون صدام دَیوث هم که به گـُه خوری افتاده و حاضره غرامت بده، دیگه جنگ برا چی؟ بابا بذارید این مردم یه نفسی ِبکشن. مملکت خرابه شده. بسه دیگه. عاصی شدیم. بجای این شامرتی بازیها یه فکری بحال نون و آبی بکنید که با صد کیلو شعار به مردم وعده دادید. فکری به حال اون صفهای دراز کوپن گوشت و مرغهای یخزده بُنجل وارداتی بکنید. بابا بسه دیگه. خسته شدیم. این یه تکه خاکو آباد کنید، کربلا پیشکشاتون. نونخور زیادی میخواین چیکار کُنین؟ کم خودمون امام و امامزاده داریم که میخواین کربلا و نجفو هم بهش اضافه کنید؟ تازه مگه آمریکای بیپدر میذاره یه وجب از خاک عراقو بگیرید. حساب دو دوتا چهارتاس. لازم نیست انشتین باشین که بفهمید. خودشون این جنگو راه انداختن، تا هر دو کشور برادرو به ویرونه تبدیل نکنن دست بردار نیستن. مگه مغز خر خوردید؟”
تن پرستو میلرزید. آقاجون همیشه همین طوری حرف میزد. از هیچ کس باک نداشت. قبل از انقلاب همهٔ خرج و حتی هزینه رفت و آمد پیشنماز مسجد محل را میداد. ولی از وقتیکه مهندس بازرگان را از نخستوزیری برکنار کردند صد و هشتاد درجه نظرش برگشت و میگفت سیاست کار سیاستمدارن است و بس. اینها هر وقت قاطی سیاست شدند خرابی بار آوردند. مهندس راست میگفت، بجای باران سیل آمده. تازه حالا زلزله جنگ هم به آن اضافه شده.
از مصدقیهای قدیمی بود. چپ میرفت، راست میرفت به شیخ فضلالله نوری و آیتالله کاشانی بد و بیراه میگفت. البته نماز و روزهاش هیچوقت قطع نمیشد. همیشه به مسجد کمک میکرد. پرستو که ترس تمام وجودش را گرفته بود، با صدائی خفه گفت:
“آقاجون تورو خدا، پاسدارها همه جا هستن. شیشهها پائینه، میشنوون.”
“گور پدرشون. مگه میترسم. این بُزغالهها کجا بودن اونوقت که من نون اینارو میدادم؟ کیسه کیسه برنج و حلب حلب روغن براشون میفرستادم. قند و چای و حتی فرشهای مسجدو من تهیه میکردم. یادشون رفته هر شب جمعه مثل شوفر شخصی پیشنمازو که حالا شده امام جمعه و آیتالله العظمی، اینور و اونور میبردم؟ آخه بابا انصاف هم چیز خوبیه. یه دقیقه از ماشینهای ضد گلولهاتون بیان بیرون؛ البته اگه جرأت دارین، با چشای خودتون ببینین چی به روز مملکت آوردین. گاراژو تو میدون امام حسین دیدی که، میدونی اینا کین؟ این بدبختها عربهای خوزستان هستن که از ترس بمبارونهای صدام پوفیوز به تهرون پناه آوردن. هیچکی بهشون کمک نمیکنه. با پول نفت این بیچارههاست که دارید مملکت اداره میکنید. جوون بیکارو کنار خیابون، تو میدون امام حسین دیدی؟ بابا اسم خودتونو رو این میدونا بذارین تا حداقل هر وقت مردم این نکبت و بدبختیرو میبینن یاد شما بیفتن نهامام حسین. اسم امامو خراب نکنید معصیت داره. گند زدید، بابا گند. آخه به کی شکایت کنم؟ تازه اولشه. خدا بخیر بگذرونه.”
آقاجون شب قبل پرستو را به خانهٔ پدرش بُرده بود که با پدر و زن پدرش خداحافظی کند. پدر پرستو او را هنگام خداحافظی بغل کرده بود و بوسیده بود. پرستو برای اولین بار اشک را در چشمان او دید. پدر بهآرامی در گوشاش گفت:
“منو ببخش دخترم. زندگی بهتری برات آرزو میکردم!”
گرمائی را که سالها بود دیگر با آن بیگانه شده بود، بار دیگر با تمام وجودش حس کرد. پدر آرام دور از چشم دیگران، یک بسته دلار در جیب روپوشاش گذاشت. پرستو رو برگرداند و از در بیرون رفت و همراه آقاجون به خانه برگشت. در تمام مسیر راه ساکت بود و حرفی نزد. دلاش نمیخواست آقاجون اشکهای او را ببیند. خوب میدانست که در دل پیرمرد غوغائی برپاست. روا ندید که نمک روی زخماش بپاشد. گوئی هر دو توافق کرده بودند که هر کس با درد خود بسوزد.
بهخانه که رسید روپوش را درآورد و یکراست به طبقه بالا؛ که از مدتی قبل اقامتگاه موقت او و دخترش شده بود، رفت. در را بست و زار زار گریست. نیم ساعت؛ شاید هم بیشتر، گریه کرد دلاش کمی سبک شد. حداقل اینطور فکر کرد. چشمها را پاک و موها را شانه کرد و رفت پائین. آقاجون در اتاق نشیمن نشسته بود. یک چشم به تلویزیون داشت و همزمان روزنامه میخواند. همه خبرها درباره جنگ و عوامل ضد انقلاب معدوم بود. پرستو شب زود خوابید.
نیم ساعت طول کشید تا کاروان کربلا میدان را ترک کرد. عجله داشتند. اگه بموقع نمیرسیدند، پرواز را از دست میدادند. آقاجون آدم دنیا دیدهای بود. همیشه جانب احتیاط را میگرفت. چهار ساعت زودتر راه افتاده بود.با نزدیک شدن اتومبیل به فرودگاه اضطراب پرستو بالا گرفت. تناش عرق کرد. لرزش خفیف دستهایش دخترک را بیدار کرد. دختر با چشمانی خوابآلود به مادر نگاه کرد. گوئی از او پرسید:
“میدونی منو کجا میبری؟”
پرستو به زور لبخندی زد و با لبهای مرتعش زیرلب برای خود نجوا کرد:
“بخواب دختر گُلام، میخوایم بریم پیش بابائی. همهچی درست میشه.”
مطمئن نبود که این جمله را برای تسلی دل بیتاب خود گفت، یا آرام کردن دخترک! آیا به آنچه که گفت باور داشت؟
فرودگاه مهرآباد بازار شام بود. شلوغ و بهم ریخته. پروازهای خارجی بعد از مدتها مجدداً راه افتاده بودند. تا آن روز هیچ کداماشان با هواپیما سفر نکرده بودند. اولینبار بود که به فرودگاه میرفت. آقاجون با خونسردی اتومبیل را پارک کرد و دو چمدان پرستو و نوهاش را روی چرخ گذاشت و راه افتاد. قبل از این که اتومبیل را قفل کند به پرستو گفت:
“نگاه کن ببین همه مدارک همراتهِ، پاسپورت، ارز، بلیط، رضایتنامه، چیزی جا نذاری.”
پرستو که چندبار کیف دستی خود را کنترل کرده بود با سر جواب مثبت داد. بغض گلویش را گرفته بود. جرأت لب باز کردن نداشت. میترسید گریه اماناش ندهد. گویا تصمیم داشت اشک و گریه را برای آینده انبار کند. وارد سالن فرودگاه شدند. آقاجون سریع به طرف باجهٔ اطلاعات رفت و بعد از مدتی انتظار، اطلاعات لازم را از خواهر محجبهای که آنجا نشسته بود، پرسید:
“بیا بریم.”
به طرف تابلو رفت و شماره پرواز را نگاه کرد. خروجی چهار. به خروجیها نگاه کرد و چرخ را به سمت خروجی چهار بحرکت درآورد.
“بیا بریم اونجا، چمدونهارو تحویل بدیم و کارت سوار شدن به هواپیمارو بگیریم. بعد باید به بخش ترانزیت بری. آسونه، تا اونجا میتونم همرات باشم. بعد از اون وارد سالن ترانزیت میشی. بقیه پولهاتو چکار کردی؟”
“تو لباس بچه دوختم.”
“کار خوبی کردی. این بیانصافها رحم ندارن. اگه ببینن تا ریال آخرشو بالا میکشن. مثل این که ارث باباشونه. خودشون میلیون، میلیون پول بیتالمالو خرج فک و فامیلاشون میکنن، کسی جرأت نداره سئوال کنه مال کیهو میچاپید. نوبت مردم بیچاره که میرسه هزارتا مدعی پیدا میشه.””آقاجون تورو خدا، تورو بهجون علیات قسم.”
“چی بگم دخترم، خفه شدم. خیلی خودمو نگه داشتم که این دم آخری چیزی نگم. چیکار کنم، دست خودم نیست. دلم کبابه. ببین چی به روزم آوردن. خودت میبینی که چطوری آتیش به زندگیم زدن. بدون شماها، من چی دارم؟ یکی که اونجا، اون یکی دیگه هم که معلوم نیست چی بهروزش اومده. دیگه چی برام مونده که ساکت باشم؟ یه لحظه فکر کن ببین چندتا خونواده مثل ما از هم پاشیده. تازه ما جز خوش شانسهاش هستیم. خیلیها بچههاشون یا سینهکش خاک خوابیدن و یا مفقودالاثر شدن. حجلههارو سر راه دیدی که؟ تازه اینا حجله شهیدای جنگه. خیلیها هستن که حتی جرأت ندارن که اسم بچههاشونو که سر به نیست شدن بیارن. حتی نمیدونن که کجا چالاشون کردن.”
این را گفت و در حالی که سرش را تکان میداد با خود زمزمه کرد:
“به فایز آب کوثر وعده دادی چرا آتش زدی آخر به جونم.”
پرستو از صحبتهای آقاجون متوجه شد که او در تمام مسیر فرودگاه حواساش به او بوده و از آئینه جلو حرکات و نگاه او را زیر نظر داشته. اشک پهنای صورتاش را پوشانده بود. گریه پیر مرد را تا آن روز ندیده بود.
“آقاجون گریه نکن.”
اولین بار بود که آن مرد صبور، با موهای جو گندمی را با چشمانی اشک آلود میدید. مدتها بود که دیگر از شوخی و بذلهگوئیهای او خبری نبود. مثل این که روح شادی و نشاط در وجودش خشکیده بود. در گذشته غروبها شادی را با خود از حُجره به خانه میآورد. با ورودش خانه پُر از نشاط و شور میشد. پرستو با یک دست دخترش را به خود چسبانده بود و با دست دیگر روسریاش را محکم زیر چانه گرفته بود که جلو فریادش را بگیرد. داشت منفجر میشد. جلو خود را گرفت. تازه این آغاز سفر بود.
وارد سالن ترانزیت که شد برای چند دقیقهای ساکت و مِنگ بر جای خود ایستاد و اطراف را نگاه کرد. توان حرکت نداشت. زانوهایش میلرزید. حفره سیاه و گشادی در دلاش باز شده بود. هرگز در زندگی خود را این چنین تنها احساس نکرده بود. به خود نهیب زد:
“بس کن زن داری میری پیش علی؛ همونی که برق چشای تیزش آتیش به جونت میزنه، همونی که به هم قول دادید تا آخر عمر در کنار هم باشید. داری میری اروپا. میتونیم زندگی جدیدیرو شروع کنیم، کار کنیم، درس بخونیم، خیلیها رفتن بیشترشون راضیاند.”
از شیشه بلند سالن انتظار نگاهی به باند فرودگاه کرد. تک و توک هواپیماهائی دیده میشدند. خورشید بالا آمده بود و اشعه ُپر نور و گرم خود را با بیرحمی تمام به بدنه سفید رنگ هواپیما تحمیل میکرد. بوئینگ ۷۰۷ هیولای وحشتناکی را میماند که لباسی سفید به تن کرده بود. دماغه کُلفت و درازش با دو بال که تا حداکثر ممکن به اطراف کش آمده بودند؛ هر بینندهای را که برای اولینبار آن را میدید، دچار وحشت میکرد.
“خدایا سقوط نکنه.”
زن میانسال و چاقی در کنارش ایستاد. برق النگوها و گردنبند کلفت طلائی که به گردن داشت اولین چیزی بود که جلب توجه کرد. حداقل شش انگشتر به انگشتاناش بود.
“قشنگه نه!”
پرستو رو برگرداند و به زن نگاه کرد. نمیدانست چه جوابی بدهد.
“تا حالا سوار نشدم.”
“اولین بارته؟ توش این قدر قشنگه. بهتر از ایران ایره. من چند بار سوار شدم. با بیشتر ایر لاینها فلایت داشتم. آخرینبار از لندن به تورنتو پرواز کردم. یعنی لندن استوپ چنج من بود. پسرم اونجا سوپر داره. حسابی وضعاش توپ شده. دوتا دخترام آمریکان. لسآنجلس زندگی میکنن. چند ساله اونجا هستن. شوهراشون سرهنگ ارتش بودن. بعد از انقلاب رفتن آمریکا، زندگی بهم زدن که نگو و نپرس گرین کارت دارن. بیشتر وقتها برای خرید میرم اونجا. البته یه برادرم هم لندنه، اونجا هم برای خرید میرم. جنسهای بوتیکهاش خیلی لوکس و خوبه. همه مارکداره. همه چی گیر مییاد. من اصلاً تهرون خرید نمیکنم. لباس، حتی بعضی وقتها چیز و هَم و ژامبونو (پنیر و کالباس) و اولیوو (زیتون) هم از اونجا میخرم. راستی فری شاپ رفتی؟ چهل دقیقه به پرواز مونده. میتونی سری بزنی. البته من خودم بیشتر از فری شاپ لندن و پاریس خرید میکنم. اگه میخوای برای کسی گیفت (هدیه) بخری بد نیست. مواظب باش ایرانیها سرت کلاه نذارن. میدونی یه خوبی ایرلاینهای اروپائی اینه که به محض این که از مرز هوائی ایران خارج شدن، میتونی هر نوشیدنی که دلات خواست سفارش بدی. مردهشور ماشئیر ایران ایرو ببرن، بوی پِهن میده.”
زن با هر جملهای که میگفت دستهای پوشیده از النگویش را بالا پائین میکرد. گویی میخواست به پرستو فرصت شمردن آنها را بدهد.
“این کیف ورساچیه، پارسال تو لندن خریدم. فروشگاههاش حرف نداره.”
پرستو لال شده بود. چیزی از حرفهای زن خِپل، که گونههاش از گرما گُل انداخته بود، حالیاش نمیشد. تا آن روز فرصت نکرده بود در مورد چنین چیزهایی فکر کند. احساس کرد حالاش بهم میخورد.
“آره خیلی خوبه.”
با دستپاچگی پرسید:
“ببخشید دستشوئی کجاست؟”
زن با تعجب پرسید:
“نمیدونی؟ برو ته سالن، دست چپ. علامت زده. اگه پیداش نکردی بپرس.”
پرستو دخترش را بغل کرد و برای پیدا کردن دستشوئی راه افتاد. صورتاش را شُست و بیرون آمد. کمی مکث کرد. نیروئی از درون او را به جلو هُل میداد. به تابلوی راهنما نگاه کرد. آرام به طرف فری شاپ رفت و وارد فروشگاه شد. یک راست سراغ بخش دخانیات را گرفت. یک کارتن سیگار وینستون قرمز خرید و رو کرد به دخترش، با لبخند گفت:
“اینو برای بابائی میخریم. بریم ببینیم دیگه چی دارن. شکلات میخوای. یک بسته شکلات و یک اُدکلن مردانه و روژ لب و مداد چشم برداشت و به طرف صندوق راه افتاد. کمی آرام شده بود. محکمتر قدم برمیداشت.
وارد کابین هواپیما که شد، صندلی خود و دخترش را براحتی پیدا کرد. نگاهی به اطراف کرد و با تقلید از بقیه کیف دستی و سایر وسائلی را که همراه داشت در محفظهٔ بالای سرش جا داد و خود را در صندلی ولو کرد. دخترک را در کنار پنجره نشاند. خوشآمدگوئی و توضیحات ایمنی مهماندار هواپیما چند دقیقهای بیشتر طول نکشید. هواپیما غُرش کنان راه افتاد و طولی نکشید که از زمین کنده شد و پس از چند دور اوج گرفت. تهران کدر و دود گرفته زیر پایش بود. پرستو از پنجره کوچک پائین را نگاه کرد. بار دیگر غم به سراغاش آمد. با خود گفت:
“خداحافظ؛ خداحافظ بابا، مادرجون، خداحافظ آقاجون، عزیزجون. آگه ندیدماتون حلالام کنید.”
در فکر فرو رفت.
“کجا دارم میرم؟ برای چی باید تهرونو ترک کنم؟ یعنی علی بهتر شده؟ میشه از نو شروع کرد؟”
پلکهایش سنگین شدند و گذشته چون دفتر خاطراتی گرد گرفته؛ که هرگز فرصت نکرده بود؛ یا شاید هم زندگی اجازه نداده بود، که آن را ورق بزند، جلو چشمانش ورق خورد. هر صفحه و هر خط و هر لحظهی آن چون فیلم سینمائی در جلو چشماناش ظاهر شدند. عجیب بود، گوئی زندگیاش را به تصویر کشیده بودند. همه چیز با کوچکترین جزئیات حتی حرفها و تعریفهائی که علی از روابط خانوادهاش برای او گفته بود، از ذهناش گذشت. درست مثل این که در سالن سینما نشسته بود و سرگذشت زنی را تماشا میکرد. زنی که خودش بود. هم بازیگر بود و هم تماشاچی. آیا میخواست سناریوی آنچه را که بر او گذشته بود، نقد کند؟