مردم در تب و تاب بودند و تو نگران دوستی بودی که در دانشگاه تدریس میکرد و شماری از اعلامیه های معترضان را امضاء کرده بود.
بیهوده میکوشیدی که خطر را به او بنمایی. باایمان و صدیق و خوشباور بود و آسیبپذیر، و به راحتی به دام میافتاد . شنیده بودی پیش از این که مرکب امضای افراد به زیر اعلامیهها خشک شود، ساواک خبر از محتوی و نام امضاکنندگان دارد…
صبح روزی او به تو زنگ زد و گفت: طوماری را برای حمایت از موضوعی یا اعتراض به رویدادی امضاء کرده است. تو که از تلفن اداره مطمئن نبودی، فوراً کلامش را بریدی و نگذاشتی که به شرح جزییات بپردازد. کار را بهانه کردی و قرار ناهار گذاشتید ــ بعدها دانستی که تلفن منزل او تحت کنترل بود. هنگام ناهار داستان طومار را برایت شرح داد و تو بیش از پیش نگران کارش در دانشگاه شدی. جسته گریخته به او حملههایی میشد و شایعاتی در اطرافش پخش میکردند. چون همیشه کوشیدی او را به احتیاط بخوانی، چون آن طور که باید و شاید، مراقب اوضاع و احوال پیرامونش نبود. و بیگدار به آب می زد.
سعی تو بیهوده بود و او همچنان خوشبین وامیدوار، در انتظار رویدادهای خوش نشسته بود و میپنداشت ــ به یاری هم فکرانش ــ خواهد توانست تغییراتی در کشور به وجود آورد و هراسی از پی آمد کرده هایش نداشت. بامداد روزی، یک تن ازکارمندان در اتاقت را کوفت، به درون آمد و در دو کلام برایت شرح داد که دوستت را شکنجه داده اند اما به طور اعجابآمیزی جان به در برده و سلامت است.
عصر همان روز شتابان به سراغش رفتی و او را آش و لاش در اتاق پذیرایی خانه شان، بر زمین خفته یافتی. مات و مبهوت به تماشایش ایستادی و توان حرف زدن نداشتی. همسرش به بهانهی ضعف زنش خواست تو را از کنار بسترش دور کند، اما دوستت اصرار داشت که نزدش بمانی و تو هم در کنارش نشستی، دستش را در دست گرفتی و همچنان بهت زده تماشایش کردی.
در این میان دوست دیگری هم از راه رسید، مدت کوتاهی ماند و کوشید مگر با طنزش اندکی از سنگینی فضای اتاق بکاهد.
از همه دردناکتر آمدن سرآسیمهی مادرش بود که سعی بر نهان داشتن اضطرابش می کرد. تا رسید، دست بر سر دخترش کشید و گفت: “سرش آسیب ندیده است، عمده سر است، مطمئناً به زودی به راه خواهد افتاد، جای نگرانی نیست”.
بیچاره مادر، از دیدن دخترش به آن حال زار خودش به خودش دلداری میداد.
آن ها رفتند، شما دو نفر تنها ماندید و دوستت خود به خود به شرح مصیبت پرداخت، بدون آنکه تو پرسشی در این باب کنی. میدانستی که داستان، داستانی است بس هولناک و فجیع، و نمیخواستی که از جزییاتش باخبر شوی. خوشحال بودی که او زنده است و نفس میکشد و همین برای تو در آن لحظه کافی بود.
این دوست هما ناطق بود و این ماجرا در دوران پادشاهی شاهنشاهی رخ داد که کشور و ملتش را به سوی “تمدن بزرگ” رهبری می کرد که من شرحش را در کتابی بدون ذکر نام هم آورده ام.
همان پادشاهی که چندین سال بعد او در باره اش به من گفت: “بدان که اگر در کتابت از شاه بد بگویی، از آخوندها دفاع کرده ای!” هما شکنجه گرانش را بخشوده بود و نادم از گفتار و کردارش در برهه ای از زمان می بود و از گفتنش هم ابایی نداشت.
در دوران انقلاب من در ایران نبودم، اما از او و سخنانش می شنیدم و اندکی شگفت زده بودم. روزی به من خبر رسید او را هم کشته اند، و من از لوزان تا پاریس درون قطار به خاطر مرگش اشک ریختم. در پاریس شنیدم که خوشبختانه زنده است و در خفا زندگی می کند، و اندکی بعد دانستم که به پاریس آمده است. اما برای شنیدن سخنرانی و دیدنش به همراه دوستان به جمع فدائیان خلق نرفتم.
در پاریس نخست سراغی از هم نگرفتیم. او به سوی من نیامد و من هم که در سوگ او گریسته بودم، گویی از دست دادنش را پذیرفته بودم. اما روزی که تصادفآ همدیگر را در خانه دوستی دیدیم، به سوی هم کشیده شدیم، و دیدارها از سر گرفته شد.
دوستی ما سال ها پیش با کتاب آغاز شده بود و نخستین بار او را در کتابخانه دبیرستان انوشیروان دادگر دیده بودم. آغاز سال تحصیلی بود و من سال اول دبیرستان بودم و درون اتاق تنگ و تاریک کتابخانه مدرسه. هما هم بر حسب اتفاق آن جا بود و بدون این که مرا بشناسد، به سوی من آمد و در باره کتابی که در دست داشتم باب سخن گشود، گفتگوی مان به درازا کشید و سخن گویان از کتابخانه بیرون آمدیم و از آن پس دوست شدیم و دوست باقی ماندیم.
پس از این آشنایی غیر منتظره، دیگر نیازی به کتاب های کتابخانه دبیرستان نبود و او برایم کتاب هایی را که خودش انتخاب کرده بود، از کتابخانه پدرش می آورد، و هم او بود که مرا با خواهرش که همکلاس من بود آشنا کرد! با او هم دوست شدم، اما رابطه من با هما دیگر بود. بی آن که بداند و شاید بخواهد، پیر مغان من در آن دوران می بود و سرمشق من. ناخودآگاه از او تقلید می کردم و گفته هایش برایم وحی منزل بود. تشنه شنیدن داستان هایی بودم که از خودش و دیگران تعریف می کرد و عاشق خواندن کتاب هایی که برای من می آورد.
نثر و خط زیبایی داشت و صدای قشنگی، هنگامی که در باغ دبیرستان روی تل خاکی که تپه اش می نامیدیم، می نشستیم، گاه زمزمه ای می کرد. هنوز هم هر زمان که «تریستس« شوپن را می شنوم، صدای او در گوشم می پیچد و یاد او و حیاط و فضای آن دبیرستان در من بیدار می شود و مرا به آن دوران خوش بازمی گرداند.
روزی با عینکی بر چشم به مدرسه آمد و گفت عینکی شده است و ناچار باید عینک بزند. من هم به تقلید از او به دنبال عینک شتافتم! به هر دری زدم و در آن زمان هیچ چشم پزشکی به من دستورعینک زدن نداد!
سپس برای مدت کوتاهی به انگلستان رفت، برایم مرتب نامه می نوشت و من هم در صدد رفتن به انگلستان برآمدم، هنوز اقدامات من به نتیجه نرسیده بود که او بازگشت و این بار به دبیرستان نوربخش رفت، و من او را بیرون از مدرسه می دیدم، به خانه اش می رفتم و با هم به سینما می رفتیم.
در آن دوران نه اهل سیاست بود و نه وابسته به هیچ دارودسته ای.
اما همواره از دوستش شهرآشوب برایم تعریف می کرد و بدون این که هم مرام او باشد هوش و دانایی و استعداد استثنایی او را می ستود و از او همچو نابغه ای یاد می کرد، و متآسف بود از این که در پاریس او را نمی بیند.
من هم که در دوران بیماری هما اجازه دیدار و صحبت با او را نداشتم و چهره بیمارش را ندیدم، همچنان چهره شاد و خندانش را به یاد دارم و خاطره هایی فراموش ناشدنی از او. روانش شاد.