یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ - ۲۳:۲۹

یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ - ۲۳:۲۹

يک نیمه‌روز
بوق ماشین آتش‌نشانی در همه جا پیچیده بود اما معلوم نبود که ماشین برای رسیدن به شعله‌های آتش چگونه می‌تواند راه خود را باز کند. راننده تاکسی با مسافری بر...
۳ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان
دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزير؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد
دادگاه (لاهه) دلایل کافی برای این باور دارد که نتانیاهو و گالانت «عمداً و آگاهانه مردم غیرنظامی در نوار غزه را از اقلام ضروری برای بقای خود از جمله غذا،...
۲ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
دادخواهی و صلح
روز يک‌شنبه گذشته، 27 آبان‌ماه سال 1403 خورشيدی با عنوان دادخواهی و صلح و به‌یاد هزاران فرزند جان‌باختۀ ميهن و با تاکيد بر دادخواهی، خشونت‌پرهيزی و صلح‌طلبی در سامانه زوم...
۱ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: کارآنلاين
نویسنده: کارآنلاين
دنیایِ واژگون
کتاب در حافظه شهر فراموش شده‌ / و به انتها نزدیک / دنیا تعادلش را در نقطه لغزانی دنبال می‌کند / موریانه‌ها / به جانِ کتاب‌ها افتادند / شب است،...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: رحمان ـ ا
نویسنده: رحمان ـ ا
مسئله جانشینی و یا زمانی برای پرسش‌های اساسی درباره کارنامه ولایت فقیه؟
کارنامه اقتصادی، ژئوپولتیکی، اجتماعی، زیست محیطی و فرهنگی فاجعه آمیز حکومت در برابر همگان قرار دارد. حکومت دینی حتا در ماموریت معنوی خود هم شکست بزرگی خورده و مناسک و...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: سعید پیوندی
نویسنده: سعید پیوندی
تلاش جریان برانداز و سلطنت‌طلب در کسب قدرت و وظایف ما
امروز بیش از پیش لازم است که جریانات چپ، ملی و دموکرات صفوف خود را به هم نزدیک کرده و مانع گرایش به سمت راست و جریانات برانداز شوند. هیچ...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: کامران
نویسنده: کامران
وریشه مرادی
وريشه مرادی دوران دانشجویی از فعالان ان‌جی‌او های شهر سنندج و از قهرمانان رزمی‌کار استان کوردستان و یکی از بنیان‌گزاران انجمن مبارزه با اعتیاد شهر سنندج بود.
۲۸ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: سردبير ماه
نویسنده: سردبير ماه

پرستو – بخش اول

پدر‌ش بنا بود و از اهالی دهات ییلاق اطراف تهران. سواد چندانی نداشت، ولی فوق‌العاده دقیق و باهوش بود. قدی متوسط با موهای سیاه و صاف و هیکلی گرفته و نسبتاً ورزیده داشت، که حاصل کار سخت او از نو‌جوانی بود. خستگی حالی‌اش نبود، مثل قاطر پُر کار، و به‌ کارش هم وارد بود. با مادر پرستو که پدر و مادرش قمی بودند ازدواج کرده بود که حاصل آن دو فرزند بود. هرمز پسر بزرگ و پرستو که یک سال و نیم کوچک‌تربود...

پدر‌ش بنا بود و از اهالی دهات ییلاق اطراف تهران. سواد چندانی نداشت، ولی فوق‌العاده دقیق و باهوش بود. قدی متوسط با موهای سیاه و صاف و هیکلی گرفته و نسبتاً ورزیده داشت، که حاصل کار سخت او از نو‌جوانی بود. خستگی حالی‌اش نبود، مثل قاطر پُر کار، و به‌ کارش هم وارد بود. با مادر پرستو که پدر و مادرش قمی بودند ازدواج کرده بود که حاصل آن دو فرزند بود. هرمز پسر بزرگ و پرستو که یک سال و نیم کوچک‌تربود. پدر پس از چند سال کار سخت با استفاده از دقت و هوش خود اول به کار معماری و سپس به حرفه ‌بساز و بفروشی رو آورد. زمانی که زمین‌های کوی کن هنوز کاملا در بورس نبودند، با پولی که پس‌انداز کرده بود و فروش زمین پدری چند قطعه زمین خرید و با مقداری قرض از برادران همسرش شروع به ساختمان‌سازی کرد. وضع مالی‌اش که سر و سامانی گرفت. سه دستگاه خانه ساخت و فروخت. کم کم به کرج و سایر مناطق رو آورد. پولدار شد و سر قفلی چند دهنه مغازه در پاساژ پلاسکو را نیز خرید. با پُر شدن کیسه‌اش، فیل‌اش یاد هندوستان کرد و به‌ فکر تجدید فراش افتاد. مادر پرستو که رنج سال‌های سخت را با جان و دل تحمل کرده بود و رویای روزهای خوش بی‌نیازی را در سر می‌پروراند، به‌ دادگاه شکایت کرد. قانون حمایت خانواده حق را به‌ زن داد. موضوع ازدواج پدر کشمکش سختی را در پی داشت. خانه با بگو مگوی هر روزه به جهنم تبدیل شده بود. یواش یواش کتک‌کاری و کمربند و مشت و لگد چاشنی دعوای روزانه شد. برادران زن یک روز به‌ محل کار مصطفی رفتند و حسابی او را کتک زدند. از آن روز به بعد دیگر جایی برای ماندن مادر پرستو در آن خانه نماند. پدر آمنه را طلاق داد. پول و پله‌ای به‌ او داد و روانه قم‌اش کرد. برای نقره‌ داغ کردن‌اش سرپرستی بچه‌ها را خود بعهده گرفت. یا شاید هم به‌ این خاطر که حاضر نبود پول بیشتری به‌ زن بدهد. و یا شاید امیدوار بود که آمنه برگردد.

سه ماه بعد پدر به‌ همدان رفت و خواهر یکی از بناهای خود را که همدانی بود، عقد کرد. دختر خوشگل و نسبتا ًبوری بود. بقول خودش مثل هُلوی پوست کنده بود. مصطفی وقتی اولین‌بار او را دید برق سه‌فاز گرفت‌اش. تن‌اش به لرزه افتاد قسم خورد به هر قیمتی که شده تا سرمای زمستان تمام نشده با آن دختر به حجله برود. لب و لوچه‌اش آویزان شده بود و شب و روز نداشت. بنا را سرکارگر کرد. یک ”آرزو”می‌گفت و یک کیلو تُف و کـَـف به سبیل‌های پُر پُشت‌اش می‌جسبید. هر هفته به بهانه‌ای سرکارگر را راهی همدان می‌کرد و تحفه‌ای هم برای آرزو می‌فرستاد. دو ماه بعد تحمل‌اش تمام شد و آرزو را به‌ خانه آورد.

مادر پرستو، آمنه با یک دنیا غم و سرشکستگی؛ خوار و تحقیر شده با یک خانه رهنی و پول بخور نمیری که مصطفی آن را چون صدقه و برای رفع بلا و شر و خلاص شدن از دست او بحساب می‌آورد، در غم و فراق بچه‌ها زندگی ساده‌ای را در قم شروع کرد. روزهای اول سرگشته و سرگردان بود. برادرها کمک‌اش می‌کردند. هنوز رنگ و روئی داشت، ولی از ترس تکه‌تکه شدن جرأت نداشت دستی به‌ سر و صورت اش بکشد. پدر مُرده بود و مادر کُلفتی زن برادرها را می‌کرد. مادر و دختر از این نظر شرایط یکسانی داشتند. جیک نمی‌زدند. شوهری در کار نبود. برادرها آقا بالا‌سر بودند و تصمیم می‌گرفتند. آمنه که سی و پنج شش سال بیشتر نداشت، هنوز رنگ و روئی بر چهره داشت و کم و بیش امیدهائی در دل. برای چه و چطور خودش هم نمی‌دانست. ولی ناامید نبود. کم کم به‌ سرنوشت تن داد و همراه مادر شد. هر روز بعد از جارو کردن، پُخت و پَز و شستن لباس‌ها چادر سر می‌کردند و راهی حرم حضرت معصومه می‌شدند. بیشتر وقت‌اش را در حرم می‌گذراند. دختر روزها و ماه‌های اول با اِکراه همراه مادر می‌رفت. آمنه سواد داشت تا کلاس نُه درس خوانده بود. تا قبل از طلاق چندان اهل نماز و روزه نبود. زیارتنامه می‌خواندند و بعدش هم نماز و دعا و قرآن. دختر که روزگاری صدای خوشی داشت، گاهی برای بعضی از زائرین زن‌ زیارتنامه می‌خواند. کارش به‌ خواندن نماز برای رفتگان و دعا و حدیث و روضه در سفره‌ ابوالفضل کشیده شد. خود را وقف حرم معصومه کرد. پولی می‌گرفت و برای دیگران نماز می‌خواند، روزه هم می‌گرفت. از همسایه‌ها سفارش خیاطی قبول می‌کرد. آمنه، به آمنه خانم تبدیل شد. همسایه‌ها کُلی برای او احترام قائل بودند. لباس شصت ساله‌ها را می‌پوشید. گوئی مُهر بازنشستگی به سجل‌اش زده بودند. تاریخ مصرف کوپن زندگی اجتماعی او تمام شده بود. جامعه بیرحمانه سهم‌اش را تعیین و عذرش را خواسته بود. جرأت لب باز کردن، حتی ناله کردن و ضجه کشیدن هم نداشت. کارش تمام و مهلت‌اش به پایان رسیده بود. ولی پیش خودش این‌طور نبود. نور امیدی در دل داشت. گاهی جرأت می‌کرد و خود را در آئینه نگاه می‌کرد، شکلک در می‌آورد و با لب‌های ورچیده شده خود را صدا می‌کرد:

“آمنه خانم، آمنه جان. زن با خدا. زن با ایمان”.

غیض‌اش می‌گرفت.

“کوفت‌و و زهرمار. تو سرتون بخوره این زندگی. مردیکه پُفیوز تا زمانی‌که یه‌ پاپاسی نداشت روزها مثل خر تو خونه‌اش کار می‌کردم و شب‌ها عین کاه ‌گِل بنائی زیر پاش پهن می‌شدم. پشت و روم می‌کرد تازه قربون صدقه‌اش هم می‌رفتم. دوتا بچه براش پس انداختم یکی از یکی بهتر. آخر سر هم مثل دستمال دماغ گُنده‌اش پرتم کرد تو رخت چرکا. کوفت‌ات بشه اون غذاهائی که برات می‌پُختم. همه امیدم این بود که وضع زهرماری‌اش بهتر می‌شه و بچه‌هام‌ رو خودم بزرگ می‌کنم. جوون مرگ بشی الهی. آمنه، این‌طوری. آمنه، اون‌طوری. آمنه، فدات بشم. آمنه، یه دونه می. ای درد و بلای آمنه به جونت بخوره. پدر سگ کیسه‌ات که پُر شد، زیر شکم‌ات هم ورقلنبید؟ مردکه اونوقت که عملگی می‌کرد و دستای گنده و نکره‌اش‌ از آهک و گچ و سیمان ترک برمی‌داشت روغن می‌زدم موش بود و صداش در نمی‌اومد. تو سرمای زمستون آب گرم می‌کردم‌و لباس‌های پُر گچ و سیمان‌اشو می‌شستم. خیر از زندگی‌ات نبینی.”

بُغض‌اش که می‌ترکید، نیم ساعتی برای خود و بخت بدش و غم دوری بچه‌هاش مویه می‌کرد و روضه می‌خواند. دل‌اش که آرام می‌گرفت، چادر سر می‌کرد و می‌رفت پیش مادرش که در خانه‌ی برادر بزرگ‌اش زندگی می‌کرد. مادر بیشتر وقت‌ها پیش آمنه بود. حتی بعضی از شب‌ها نیز خانه‌ی او می‌خوابید. رعایت حال‌اش را می‌کرد. اگر بخاطر خرج خورد و خوراک و کمک به‌ عروس و غُرولندش نبود پیش او می‌ماند‌. مادر عصای دست و همدم‌ عروس‌هایش بود. سهم او از این همدمی غذا پُختن، جارو کردن، نگهداری بچه‌ها و لباس شستن بود. بعضی از روزهای هفته به‌ خانه‌ی پسر کوچک‌اش می‌رفت و به زن او کمک می‌کرد. آمنه را هم با خود می‌برد. زن پسر کوچک‌اش تهرانی و دیپلمه بود و کلی قر و فر داشت.  یک روز در میان دو سه ساعتی را صرف تراشیدن موهای پا و زیر بغل‌اش می‌کرد و کلی با صورت و موهاش ور می‌رفت. شوهرش جان نثارش بود و مثل مموم در دست‌اش بود. کارمند اداره بود. هفته‌ای یک بسته تیغ ناست از بقالی محل می‌خرید. یک روز آقا یداالله بقال محل به او گفته بود:

“آقا مهندس می‌بخشید فضولی می‌کنم، می‌گن اسرائیلی‌ها تیغ ناست‌و به‌ ایران می‌فرستن تا صورت مارو خراب کنن.”

بعد از آن روز با هر بدبختی بود از فروشگاه راه‌آهن یک ماشین اصلاح برقی قسطی برای زن‌اش خرید. روزهایی که آمنه و مادرش به دیدن او می‌رفتند حال‌اش بد بود. یا کمر‌اش درد می‌کرد، یا درد عادت ماهانه و میگرن داشت. روز خوش‌اش تب داشت و سرما خورده بود. مادر هم که عروس‌اش را خیلی دوست داشت، فوری دست به کار می‌شد. اول قابلمه غذا را بار می‌گذاشت و بعد شروع به نظافت خانه و شستن لباس‌ها می‌کرد. از آمنه هم می‌خواست کمک‌اش کند. عروس‌جان که یکی دو روزی از هفته را ناخوش بود، به اتاق می‌رفت و طرف‌های بعداز‌ظهر با صورتی پُف کرده و آرایش شده با لباس تمیز بیرون می‌آمد. کمی قربان و صدقه مادر شوهر و خواهر شوهر می‌رفت و سرگرم کار خود می‌شد. ضبط صوت‌اش همیشه روشن بود، و صدای مرضیه و دلکش یک لحظه قطع نمی‌شد.

آمنه گرچه در دل‌اش غوغائی برپا بود ولی سعی می‌کرد خود را به زندگی جدید عادت دهد. بعضی از شب‌ها بی‌خوابی به سرش می‌زد. ماهیچه‌های ران‌هایش کش می‌آمدند و دل‌اش می‌خواست فریاد بزند و کسی را طلب کند. استاد روضه خوانی در مجالس زنانه شده بود. بهترین مرثیه‌ای که می‌خواند در وصف غریبی و بی‌کسی زینب بود. گوئی حال و روز خود را بازگو می‌کرد. بغض کرده با اشک و ناله مرثیه شام غریبان را می‌خواند. زن‌ها که هیچ، ستون‌ها را هم به گریه می‌انداخت. سفره ابوالفضل را گرچه از شرکت در آن متنفر بود، با تردستی اداره می‌کرد. از دیدن زن حاجی‌های از خود راضی و متظاهر بَزک کرده با النگوها و سینه‌ریزهای طلا و چشم‌های وسمه کشیده؛ که یک نفس از ثروت حاجی و تحصیلات فرزندانشان در آمریکا و انگلیس حرف می‌زدند، حال‌اش بهم می‌خورد. خسته و کوفته به خانه برمی‌گشت. با خود حرف می‌زد:

“ای که به‌ترکید چقدر به‌اسم ائمه اطهار می‌لمبونید! رو دل نمی‌کنید؟”

یک روز موقعی که سرگرم خواندن زیارتنامه بود زنی به او نزدیک شد و در حالی‌که طلبه‌ای را که در گوشه‌ای ایستاده بود نشان می‌داد، آهسته در گوش‌اش گفته بود که حاج آقا با او کار دارد. آمنه پیش رفت و سلام کرد. طلبه بعد از کمی این پا و آن پا ‌کردن، در حالی‌که سرش را پائین انداخته بود با صدائی گرفته گفت:

“همشیره ببخشید فضولی می‌کنم، معصیت داره که شما تو این سن و سال تنها باشید. آدم‌های خیر زیاد‌ اند. دست‌اشون هم به‌ دهن‌اشون می‌رسه. از خدا می‌خوان که همدمی مثل شما داشته باشن. بالاخره برای چند ماهی هم که شده خوبه. هم خدا راضی می‌شه، هم بنده‌ی خدا. صیغه‌اتون‌رو هم خودم می‌خونم. حُجره من همین نزدیک رواقه. من در هر امر خیری که برای رضای خدا و بنده‌ی خدا باشه در خدمت ام.”

آمنه که تا بناگوش قرمز شده بود، نگاهی به‌گونه‌های ترگل و ورگل طلبه که شکم نسبتاً گرد او از زیر عبا و شال کمر بیرون زده بود، کرد و با لبخند تلخی جواب داده بود:

“حاج‌آقا هنوز تصمیم نگرفتم که خرج زندگی‌مو از این راه در بیارم. رو چش‌ام هر وقت احتیاج بود حتماً برادرامو برای مشورت خدمت شما می‌فرستم.”

ناراحت شده بود. د‌ل‌اش می‌خواست یقه‌اش را باز کند و سینه‌های برهنه‌اش را به‌حاج‌آقا نشان بدهد و فریاد بزند:

“نه. هنوز تصمیم نگرفتم که تن و بدنم را یکبار دیگر زیر دست و پای لاشخورهائی که شما پاانداز آنها هستید بندازم. به‌وقت‌اش خدمت می‌رسم، که شما هم از نون خوردن نیفتد. مرحمت زیاد حاج‌آقا.”

یک‌دنده و لجباز بود. شوهرش سابق‌اش، مصطفی، که سرگرم عیش و حال خود بود، بدش نمی‌آمد آمنه از او عذر خواهی کند و به خانه برگردد. دو بچه در خانه داشت که بهانه مادر را می‌گرفتند. پرستو دوازده ساله بود و برادرش یک‌سال و نیم از او بزرگ‌تر بود، هر دو دل تنگ مادر بودند.”آرزو”گربه را دم در حجله کشته بود. روزهای اول دست به سیاه و سفید نمی‌زد. در عوض شب‌ها صد جور ناز و کرشمه داشت. آقا را مثل گاز‌انبر در چنگ‌‌ داشت. او هم راضی بود. تا وقتی که شام آماده بود و رختخواب گرم، گِله‌ای نداشت. چیز دیگری نمی‌خواست. اصلاً برای همین آرزو را از همدان آورده بود. از ناز کردن‌اش لذت می‌برد. آرزو هیچ شبی پیش‌قدم نمی‌شد. چشمه را نشان می‌داد و آقا را تشنه نگاه می‌داشت تا خودش آب بنوشد. کمی آرایش می‌کرد و کرم به صورت‌اش می‌مالید، لباس خواب نازکی تن می‌کرد و به رختخواب می‌رفت. آقا با هزار بدبختی و عجله و توپ و تشر بچه‌ها را به رختخواب می‌فرستاد. وقتی به اتاق خواب می‌رفت. آرزو پشت می‌کرد و خود را به‌خواب می‌زد. شِگرد همیشگی‌اش بود. آرام در کنارش دراز می‌کشید و نوازش‌اش می‌کرد. کار هر شب‌اش بود.

مصطفی گرچه نشان نمی‌داد، ولی بچه‌ها را خیلی دوست داشت. طبیعت خشنی داشت. حواس‌اش کاملاً جمع بود دل‌اش نمی‌خواست بچه‌ها کم و کسری داشته باشند. به لباس و خورد و خوراک آن‌ها تا حدی که در توان‌اش بود می‌رسید. خواسته‌ها و احتیاج‌اشان را بموقع برطرف می‌کرد. ولی هیچوقت به آن‌ها رو نمی‌داد. هر وقت مریض بودند، حتی وسط روز هم به‌خانه می‌آمد و احوال آن‌ها را می‌پرسید. با کوچک‌ترین نارحتی آن‌ها را دکتر می‌برد. بچه‌ها محبت پدر را احساس می‌کردند و دوست‌اش داشتند، ولی نوعی لجاجت و خشم کودکانه مانع از نزدیک شدن‌اشان می‌شد. پدر را در محروم شدن از مهر مادری مقصر می‌دانستند. از زن‌بابا بداشان نمی‌آمد. سخت‌گیر نبود. تازه خوشگل هم بود. تا زمانی که خواسته‌های او را برآورده می‌کردند، بدرفتاری نمی‌کرد. اما وای به‌حال‌اشان اگر پا روی دُم‌اش می‌گذاشتند. روزگارشان سیاه بود. حق وارد شدن به‌اتاق خواب او را نداشتند، داد می‌زد و از خانه بیرون‌اشان می‌کرد. البته زیاد طول نمی‌کشید. یکی دو ساعت بعد صدای‌اشان می‌کرد و از آنها قول می‌گرفت که دیگر تکرار نکنند. اجازه نداشتند به صفحه‌های موسیقی او دست بزنند.

آرزو احتیاط می‌کرد. از علاقه پدر به بچه‌ها خبر داشت. پا از گلیم‌اش درازتر نمی‌کرد. اگرچه او را کتک نزده بود، ولی می‌دانست که مصطفی دست بزن دارد. از ته دل از او حساب می‌برد. هرچه می‌خواست برای او می‌خرید. مثل آب خوردن برایش پول خرج می‌کرد. همه‌چیز برای او می‌خرید. رگ خواب‌اش دست‌اش بود. نقطه ضعف او را می‌شناخت.کافی بود کمی ناز کند. هر وقت زیاده خواهی می‌کرد مصطفی با شوخی جواب می‌داد:

“دیگه چه فرمایشی دارید مادمازل.”

آرزو می‌فهمید که تُند رفته و عقب می‌نشست.

“حواست به بچه‌ها هست؟ درس و مشق‌اشونو نگاه می‌کنی؟ گناه دارن. مثل بچه‌های خودت نگاه‌اشون کن. دیر یا زود خودت هم بچه‌دار می‌شی.”

آرزو با شوخی جواب می‌داد:

“خبری نیست بی‌خودی صابون به دل‌ات نزن.”

“شما عجله دارین خانم خوشگله. من که فعلاً دوتا دارم. حالا بگو ببینم چندتا می‌خوای. “

آرزو با کرشمه جواب می‌داد:

“هرچه بیشتر بهتر.”

بچه‌ها کمبود مادر را حس می‌کردند. بیشتر اوقات ساکت بودند و سرگرم کار خود. پسر به کوچه می‌رفت و با دوستان خود بازی می‌کرد. شرور نبود، کنجکاو و با هوش بود. عاشق کارهای عملی بود. گاهی پدر او را با خود سرکار می‌برد. کلی از او سئوال می‌کرد. از نشستن در ماشین آریا ـ شاهین سرمه‌ای پدر کیف می‌کرد. برادر آرزو، که حالا دیگر سرکارگر بود، با او شوخی می‌کرد و از او می‌پرسید:

“می‌خوای پیش ما کار کنی و مثل صمد‌آقا آجر پرت کنی؟”

پسرک می‌خندید.

“نه، می‌خوام درس بخونم. دل‌ام می‌خواد مکانیک ماشین بشم.”

“دست و لباس‌ات سیاه و چرب می‌شه.”

پسر جواب می‌داد:

“بهتر از گچ و سیمانه. ساختمون همه‌اش یه جوره. ولی ماشین هر روز یه مدل جدید میاد. “”ساختمون هم هر روز یه شکل جدیدی ساخته می‌شه. “

شوخی‌های برادر آرزو حساب شده و بیشتر با هدف خوش‌خدمتی به‌ آقا بود. پسر این را می‌فهمید. محبت واقعی را خوب می‌شناخت. بوی آن را از دور حس می‌کرد. تشنه‌ی‌ آن بود. گرمای آن را هفته‌ای یک بار و اغلب دو هفته یک بار در آغوش مادر احساس می‌کرد. از فرق سر تا نوک انگشتان پاهایش گرم می‌شد. حرفی لازم نبود. آن را می‌بلعید. در نگاه‌اش در چشم‌های او آن‌ را می‌دید. شب‌هائی که مریض بود و در آتش تب می‌سوخت، در نیمه‌های شب هر وقت ‌که پدر پا‌ورچین به‌ اتاق‌اش می‌آمد و به پیشانی‌اش دست می‌کشید، آن را با تمام وجود حس می‌کرد. از پدر دلخور بود. ولی دوست‌اش داشت. پدر سر به سرش می‌گذاشت. با او شوخی می‌کرد. گاهی یکی دو تومان کف دست او می‌گذاشت و به شوخی می‌گفت:

“مردیکه برو عشق کن.”

پدر با پرستو هم مهربان بود. او را هم دوست داشت. ولی چاره‌ای نداشت. خود را بیشتر دوست داشت. تنوع طلب بود. حق شرعی خود می‌دانست. دو زن که هیچ، سه تا چهار زن را نیز حریف بود. هم پولدار بود و هم این‌که از سلامت کامل جسمی برخوردار بود. ولی اشتباه کرده بود. آمنه را خوب نشناخته بود. سرسخت و یک دنده بود. التماس‌های روزهای اول کمکی نکرد. حتی کتک و کمربند نیز چاره‌ساز نشد. به‌ هر بهانه‌ای دعوا را شروع می‌کرد و آمنه را کتک می‌زد. بالاخره فکر کرد شاید طلاق او را سر عقل بیاورد. ولی این حربه نیز مشکل را حل نکرد. روزها گذشت و از آمنه خبری نشد. هرگز به دیدن او نرفت. یعنی نمی‌توانست. سرشکسته بود. برادران آمنه کتک مفصلی به‌ او زده بودند. نمی‌توانست فراموش کند. برای او مشکل بود. خوار شده بود. با وجودی که وضع مالی‌اش خوب بود، احترام چندانی برایش قائل نبودند. او را از زمانی که کارگر ساختمانی بود می‌شناختند. کمک‌اش کرده بودند. انتظار نداشتند که با خواهرشان اینگونه رفتار کند. آمنه تنها دختر خانواده بود. امیدی به برگشتن او نداشت. ته دل حس می‌کرد که آمنه برای همیشه رفته است. بچه‌ها را یا باید پیش او می‌فرستاد و یا خودش آنها را بزرگ می‌کرد. تصمیم گرفت که سرپرستی بچه‌ها را خودش بعهده گیرد، گرچه مشکل بود.

حاملگی

آرزو برای بچه بی‌تاب بود. مرتب دکتر می‌رفت. نمی‌خواست فرصت را از دست بدهد. بچه یعنی سفت کردن غل و زنجیر آقا. هرچه بیشتر بهتر. هیچ شبی نه نمی‌گفت. غذاهای چرب و مقوی درست می‌کرد. شنیده بود که عسل و تخم‌مرغ، حلوااَرده و شیره، شیر و موز می‌توانند به‌ مرد کمک کنند. یک روز در میان صبحانه یکی از این‌ها را به‌ ناف آقا می‌بست. بهانه‌اش این بود:

“تمام روز کار می‌کنی، باید قوت داشته باشی. تو دیگه جوون هیجده ساله نیستی. از چهل گذشتی.”

روزهای جمعه گاهی دُنبلان گوسفند می‌خرید و کباب می‌کرد. آقا هم بدش نمی‌آمد. از این‌که تر و خشک‌اش می‌کرد راضی بود. برای بچه‌ها هم خوب بود.

چند هفته بود که عادت ماهانه‌اش عقب افتاده بود. قند در دل‌اش آب شده بود. ولی جانب احتیاط را از دست نداد و به‌ مصطفی حرفی نزد. می‌خواست مطمئن شود. روز یکشنبه جواب آزمایش را می‌گرفت. نُه ماه از ازدواج آنها گذشته بود.

پرستو خیلی تنها بود. برادرش عصرها بیرون می‌رفت و با بچه‌های همسایه بازی می‌کرد. او در خانه تنها می‌ماند. آرزو در اتاق‌اش بود و به سر و وضع‌اش می‌رسید، و یا غذا می‌پخت. پرستو مجبور بود یا با درس و مشق خود را سرگرم کند و یا این‌که پشت پنجره بنشیند و به خیابان و مردم رهگذر نگاه کند. در چارچوب پنجره می‌نشست و به‌آسمان و خیابان زُل می‌زد. عادت کرده بود. عاشق پرواز پرنده‌ها بود. با چشم مسیر آنها را دنبال می‌کرد. می‌شمُردشان. گوئی در انتظار کسی بود. کسی که شاید قرار نبود بیاید. ولی باز آمدن او را انتظار می‌کشید. خودش هم نمی‌دانست چرا! بی‌تاب تعطیلات آخر هفته بود. پدرش ماشین را به یکی از بناها می‌داد که آن‌ها را به قم برساند. برگشتن هم یا با مینی‌بوس می‌آمدند و یا این‌که دائی آن‌ها را می‌رساند. مشکل رفت و آمد باعث شده بود که بعضی از هفته‌ها نتوانند مادر را ببینند. دل مادر برای دیدن بچه‌ها کباب بود. خانه را که چندان هم بزرگ نبود، جارو می‌کرد، غذا می‌پخت، گاهی لباس، توپ و یا عروسکی برای آن‌ها می‌خرید و منتظر می‌ماند. با پسر مشکل نداشت. به بهانه‌های مختلف سعی می‌کرد با پرستو صحبت کند، ولی دختر از او فاصله می‌گرفت. از آرزو و پدرش و رابطه آن‌ها چیزی نمی‌پرسید. مهم نبود. ولی دل‌اش می‌خواست بداند که زن پدر با او چه رفتاری دارد. بچه‌ها گله‌ای نداشتند. آمنه سعی می‌کرد چشم و گوش پرستو را باز کند. در سن بلوغ بود و می‌بایست چیز‌هائی به او بیاموزد. مطمئن نبود که آرزو بتواند از عهده آن کار برآید. پرستو مانند برادرش که بیشتر شبیه پدر بود، درشت نبود. توداری و کم حرفی را از مادر به ارث برده بود. کُپی او بود. زیربار حرف بی‌حساب نمی‌رفت. خیال‌اش از این بابت جمع بود. مطمئن بود کسی براحتی نمی‌تواند از پس او برآید. غم را در چهره‌اش می‌دید، ولی چاره‌ای نداشت. کاری از دست‌اش ساخته نبود. بچه‌ها را نمی‌توانست با درآمد سفره‌ی ابوالفضل و زیارتنامه و کمک‌های پنهانی برادرها که گاه ‌گداری دور از چشم همسرانشان از طریق مادر به او می‌رساندند، اداره کند. ناراحت بود ولی در عین‌حال راضی. بچه‌ها سلامت بودند. خورد و خوراک و پوشاک و مدرسه‌اشان درست بود. پدر حواس‌اش به آنها بود. آرزو نیز با آنها بد‌ رفتاری نمی‌کرد. با این حال مادر بود و نگران آینده بچه‌ها!

“اگر آرزو بچه‌دار بشه چی؟ اگه کارهای خانه را رو دوش این بچه بندازه چی؟”

از فکر کردن به آن پرهیز می‌کرد، گرچه آنتن عقل‌اش هشدارها را بخوبی می‌گرفت. به آن‌ها که می‌رسید، گوئی دنیا را به او داده بودند. چهار چشمی مواظب‌اشان بود. آنقدر وسواس نشان می‌داد که بچه‌ها خسته می‌شدند. آن‌ها را به خانه برادرش می‌برد که با بچه‌ها بازی کنند. برادران آمنه با پرستو و هرمز مهربان بودند. دوست‌اشان داشتند. وضع‌اشان خوب بود. دست‌اشان به‌دهن‌اشان می‌رسید. مادر بزرگ هم هوای آنها را داشت. آمنه چند بار سعی کرد تا آنها را به‌ حرم حضرت معصومه ببرد، ولی بچه‌ها دوست نداشتند. از شلوغی زیاد خسته می‌شدند. بازی با بچه‌ها را دوست داشتند، ولی نه برای مدت طولانی. در‌واقع کم حرف و گوشه‌گیر بودند. شاید این تمرینی برای آینده بود. تنهائی، و غریبی در جمع بود.

آرزو حامله بود. وقتی که پرستار خبر را به او داد، بال در آورد. سر راه خانه، کُلی گل و شیرینی‌ تر خرید. سری هم به چند مغازه‌ی فروش لباس زنانه زد، تا چند دست لباس بارداری انتخاب کند. با خودش حرف می‌زد:

“می‌دونستم. حتماً خوشحال می‌شه. برام یه‌هدیه خوب می‌خره. خدا کنه یه گردنبند مروارید اصل بخره.”

شب که مصطفی از کار برگشت، ذوق زده به استقبال‌‌اش رفت. بر خلاف همیشه که با ناز سلام می‌کرد، جلو رفت و آقا را بغل کرد و گونه‌اش را بوسید. شوهر که هاج و واج شده بود با لحنی سرزنش آمیز به آرامی گفت:

“حیا کن زن، بچه‌ها می‌بینن عیبه. چه شده مگه بلیط‌‌‌ات برده!”

آرزو ذوق زده جواب داد:

“از بلیط بهتر. حدس بزن چی شده!”

“نمی‌دونم. از کجا بدونم.”

آرزو دست‌اش را گرفت و گذاشت روی شکم‌اش.

“یه‌آقای کوچلو این تو داره بزرگ می‌شه. داریم سه نفر می‌شیم. “

شوهرش که متوجه شده بود، کمی خوشحال شد و دستی به شانه‌ی زن‌اش کشید و گفت:

“مبارکه. در ضمن ما سه نفر نمی‌شیم، پنج نفر می‌شیم.”

وقتی وارد اتاق شدند با لبخند معنی‌داری از آرزو پرسید:

“خوب حالا بگو ببینم چشم روشنی چی می‌خوای؟”

آرزو که شوهرش را می‌شناخت با زیرکی جواب داد:

“همینکه سایه‌ات رو سرامه از هزار چشم روشنی بهتره. هر چی نداشتم تا حالا به‌هم دادی.”مصطفی خوب می‌دانست که آرزو دنبال یک لقمه چربه.

“خوب ناز نکن دیگه، بگو ببینم چی می‌خوای؟”

از اینکه دوباره پدر می‌شد، خوشحال بود. ولی احساس غریبی به او می‌گفت که آرامش موجود دوام چندانی نخواهد داشت. این جای قضیه را فکر نکرده بود. ماه عسل تمام شده بود. اولین موضوعی که به فکرش رسید، پرستو و برادرش بود. آن‌شب بعد از خوش و بش شبانه تا دیر وقت بیدار ماند و فکر کرد.

چند ماه بعد آرزو دختر زائید. پرستو خوشحال بود. نوزاد را بغل می‌کرد و نازش می‌کرد. پرستو به نامادری کمک می‌کرد. ماه‌های اول به‌خوشی و بی‌خیالی سپری شد. ولی با بزرگ‌تر ‌شدن نوزاد، فشار روی پرستو زیادتر شد. جمع و جور کردن لباس‌ها تقریباً از وظایف بی‌چون و چرای او بود. آرزو کارهای خانه را نیز گاهی به او می‌سپرد. خودش دیگر نه لباس می‌شست و نه جارو می‌کرد. سر سال دو باره حامله شد. عجله داشت. می‌خواست به‌هر قیمتی شده صاحب پسر شود. هرمز را دوست نداشت. بزرگ شده بود و حاضر جوابی می‌کرد. رابطه‌ی چندان خوبی با آرزو نداشت و آن را در رفتارش نشان می‌داد. آرزو باید برای خرید نان و یا هر کار دیگر ده بار به او زار می‌زد. امان از وقتی که سرگرم کاری بود. گوشش به حرف هیچ‌کس بدهکار نبود.

پرستو بزرگ شده بود، خیلی از مسائل را می‌فهمید. زیربار حرف زور نمی‌رفت. مادر در قم بود و نمی‌توانست کمک چندانی به او بکند. پدر وضعیت او را درک می‌کرد، ولی چاره‌ای نداشت. آرزو هم کوتاه بیا نبود. کسی باید جور کارهای خانه را می‌کشید. پرستو تقریباً مناسب‌ترین و بی زبان‌ترین فرد خانه بود. او تنها کسی بود که هرگز و در هیچ موردی نظرش پرسیده نمی‌شد. مثل این‌که برای خدمت کردن و حسرت خوردن در آن خانه بود. از دیدن بچه‌ها در کنار مادرشان دل‌اش می‌گرفت. آرزو می‌کرد که ایکاش او هم می‌توانست شب‌ها در کنار مادر بخوابد و با او درد دل کند. مدت‌ها بود که دیگر پدرش شب‌ها به‌اتاق او نمی‌رفت. او را فراموش کرده بود. رابطه‌ی پدر با او تنها در حد خریدن لباس و وسائل مدرسه و پول تو‌جیبی خلاصه شده بود. حال و روز او برای آرزو نه مهم بود و نه علاقه‌‌ای نشان می‌داد. بچه‌ی دوم که متولد شد، شرایط پرستو مشکل‌تر شد. دختر بالغی بود. احساس تنهائی عذاب‌اش می‌داد. شب‌ها دچار کابوس می‌شد. خواب می‌دید که پیراهن‌اش آتش گرفته، و مادر که لباس سفیدی بر تن کرده در چند قدمی او ایستاده، فریاد می‌زد و از او می‌خواست که کمک‌اش کند، مادر بی‌حرکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد. فاصله خیلی کم بود. فقط کافی بود چند قدم بردارد. خیس عرق بیدار می‌شد. روی تخت می‌نشست و به پنجره خیره می‌شد. به تن و بدن خود دست می‌کشید. خواب دیده بود. مثل دیشب و شب‌های قبل. درس و مشق مدرسه خوب پیش می‌رفت. تنها سرگرمی او تلویزیون و نوارهای کاست بودند،کار دیگری نداشت. آرزو بیشتر وقت‌‌اش صرف خودش و بچه‌هایش می‌شد در عین حال همه چیز را تحت کنترل داشت و حتی از پرستو می‌خواست کار آشپزی را بعهده گیرد. تذکرها به امر و نهی و آرام آرام به مشاجره لفظی کشیده شد. پرستو زیر بار نمی‌رفت. نمی‌خواست کُلفت باشد. آرزو پیش پدر بدگویی او را می‌کرد، ولی مصطفی حواس‌اش جمع بود و اهمیتی به شکایت و گله گذاری‌های او نمی‌داد. آرزو را خوب می‌شناخت و می‌دانست که خواسته‌ها و توقع او تمامی ندارند. آرزو نمی‌توانست قبول کند که مادر دو دختر است و باید وقت‌اش را صرف آنها کند. انتظار داشت که پرستو کارهای خانه را انجام دهد که او بتواند چون گذشته به سرگرمی‌ها و سر و وضع‌اش برسد. پرستو می‌دید و مقاومت می‌کرد. آرزو عصبانی می‌شد، ولی چاره‌ای نداشت. جرأت نداشت دست روی او بلند کند. هم از پدر می‌ترسید و هم از پرستو و برادرش. از عاقبت کار هراس داشت. هرمز مانند پدرش خشک و سخت بود. پرستو هم از کسی حساب نمی‌برد. در مدرسه هیچ‌کس حریف‌اش نبود. مشاجره و جر وبحث هر روزه آرزو و پرستو آرامش خانه را بهم زده بود.

هفده ساله بود. مانند همه دخترهای هم سن و سال‌اش سرکش و مغرور بود و به سر و وضع و لباس‌اش توجه خاصی داشت. روزی یک ساعت جلو آینه می‌نشست و موها را که چون شب زمستان سیاه و صاف بودند، آرایش می‌کرد. پوست سبزه او جذابیت خیره کننده‌ای به او داده بود. قامتی متوسط و اندامی مناسب داشت. کسی که او را نمی‌شناخت فکر می‌کرد خوزستانی است.  روپوش دبیرستان برازنده‌ی تن‌اش بود و نگاه‌ها را به خود جلب می‌کرد. شادابی چهره، اندام مناسب و دخترانه و راه‌رفتن موزون مغرور او از نگاه رهگذرها دور نمی‌ماند. پسران هم‌سن و سال‌اش با نگاه‌های کنجکاو خود او را ورانداز ‌می‌کردند. از توجه آن‌ها لذت می‌برد. روزی یکی از جوان‌های هم سن وسال اش که معمولا ظهرها نزدیک دبیرستان دخترانه پلاس بود، با نگاهی خریدار از کنارش رد شده بود و در گوش‌اش زمزمه کرد:

“این زیبای غمگین کجائیه؟ آبادانی هستی کا؟”

آن روز پرستو از جمله‌ی پسر خیلی خوش‌اش آمد، ولی عکس‌العملی نشان نداد. می‌ترسید. هم از برادرش و هم از ترس این‌که آرزو برای او پاپوش درست کند. اولین باری که آرایش کرد، روزی بود که به جشن تولد دوست‌اش دعوت شده بود. آرایش کم رنگ او از نگاه کنجکاو آرزو دور نماند. موقع رفتن چیزی نگفت. ولی وقتی‌ که از تولد برگشت، قشقرقی بپا کرد.

“چشم‌ام روشن، حالا دیگه خانم هفت قلم آرایش می‌کنه و می‌ره پارتی. حتماً فردا مینی‌ژوپ هم می‌خوای بپوشی. دیگه چی. می‌خوای بگی بزرگ شدی؟ دو تیکه رخت‌و حاضر نیستی بشوری، ولی می‌تونی نصف روز جلو آینه به ِقر و فِرِت برسی.”

توپ‌اش حسابی پُر بود. پرستو از خودش مطمئن بود. کمی سایه چشم و ماتیک کم‌رنگی به‌لب‌ها کشیده بود که به‌سختی دیده می‌شد. جواب‌اش داد و کوتاه نیامد.آرزو تهدیدش کرد که به پدر خواهد گفت:

“از کجا معلوم که دوست پسر نداشته باشی! شانس آوردی که من از اون مادرای بدجنس نیستم، وگر نه روزگارت سیاه بود. حالا برو به‌کارهای مونده برس که به پدرت نگم.”

پرستو دست او را خوانده بود. خوب می‌دانست که تمام جار و جنجال برای بیگاری کشیدن است. کمی رعایت کرد و لباس‌ها را در ماشین لباسشویی ریخت و به اتاق‌اش رفت. آرزو هم به روی خودش نیاورد. هنوز تصمیم نگرفته بود که به سیم آخر بزند. درک‌اش می‌کرد. می‌دانست جوان است و سر پُر شوری دارد. مصطفی برای او مهم‌تر بود. هرمز بعد از چندبار مشاجره با آرزو و ثبت‌نام در آموزشگاه حرفه‌ای پیش مادرش به قم رفته بود. شک نداشت که او هم دیر یا زود پَر می‌کشد. وضع مالی شوهرش خوب بود، و همه چیز بر وقف مراد بود. مصطفی دوست‌اش داشت و پول خرج‌اش می‌کرد.

مدتی بود که پرستو رفتاری غیرعادی داشت. با زیرکی چیزهائی را از آرزو پنهان می‌کرد. رفت و آمدش به خانه‌ی دوست‌اش زیاد شده بود. هفته‌ای دو سه روز آنجا بود. بعضی روزها بچه‌ها را هم با خود می‌برد. وقتی برمی‌گشت، خوشحال بود و به دخترها بیشتر توجه می‌کرد. آرزو رفتار او را زیر نظر داشت. در علاقه‌ی پرستو به بچه‌ها شک نداشت، ولی شادی و محبت‌های غیرعادی او در چنین روزهایی از نگاه تیزبین او پنهان نمی‌ماند. حتماً باید کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد.

“چی‌رو پنهون می‌کنه؟”

آشنائی

علی برادر دوست پرستو بود. قد بلند و خوش قیافه بود. دپیلم داشت و دو سالی بود که بعنوان کارمند در اداره‌ی مخابرات کار می‌کرد. حقوق‌اش خوب بود. در خانه‌ی پدر زندگی می‌کرد و اهل کتاب و روزنامه و مجله بود. هر روز عصر که به خانه برمی‌گشت، روزنامه، کتاب و یا مجله‌ای با خود داشت. روزها آیندگان و هر هفته مجله فردوسی را می‌خرید. موهای سیاه‌‌اش را اغلب کوتاه می‌کرد. مُدل قیصری را خیلی دوست داشت. با سبیل و عینک‌اش خیلی جور بود. آرام و شمرده حرف می‌زد و با دقت به صحبت‌ دیگران گوش می‌داد. با دو انگشت دست چپ‌اش گوشه‌های سبیل‌اش را می‌کشید. مثل این‌که چیزی و یا خُرده نانی در سبیل‌اش گیر کرده باشد. بینی نازک و قلمی‌اش باعث می‌شد که عینک‌اش مرتب پائین بلغزد، و همین موجب می‌شد که هر چند دقیقه یک بار با نوک انگشت عینک را بالا بکشد. کمتر اتفاق می‌افتاد که صحبت کسی را قطع کند. و هرگاه مجبور به این کار می‌شد، حتماً معذرت می‌خواست. بندرت به کسی می‌گفت شما اشتباه می‌کنید. اگر با نظر کسی موافق نبود این جمله: “شما درست می‌فرمائید، ولی…”شروع می‌کرد.و بعد نظر خود را مطرح می‌کرد که بیشتر مواقع درست بر خلاف گفته‌های طرف مقابل‌اش بود. در بحث محتاط بود و جملات خود را بگونه‌ای انتخاب می‌کرد که موجب رنجش مخاطب‌اش نشود. هر وقت حس می‌کرد بحث به بن‌بست رسیده خیلی آرام و با متانت می‌گفت:

“خوب دیگه نظر آدما با هم فرق می‌کنه. حالا باشه یه وقت دیگه سر فرصت حسابی راجع به این موضوع صحبت می‌کنیم.”

این جمله پایان بحث بود. سرش به کار خودش بود. گاهی با خواهرش شوخی می‌کرد و سر به سر او می‌گذاشت. امر و نهی‌اش نمی‌کرد ولی حواس‌اش به او بود. بچه‌های محل دوست‌اش داشتند. علی‌آقا صدایش می‌کردند. تکیه کلام‌اش “مخلص‌ایم”بود. اهل تعارف نبود. خریدن نان تنها بعهده‌ی او بود. روزهایی که نانوایی شلوغ بود، یک ساعت منتظر می‌ماند که نوبت‌ به او برسد. شاطر محل او را می‌شناخت. هر‌ وقت او را می‌دید بعد از سلام می‌پرسید:

“علی‌آقا چندتا؟”

علی هم آرام با انگشتان دست جواب می‌داد و می‌رفت ته جمعیت می‌ایستاد. عجله نمی‌کرد، کسی را هم هُل نمی‌داد. نانوا هم خوب می‌دانست که علی مشتری پُر حوصله و بی درد سری است. ته صف می‌ایستاد و مردم را نگاه می‌کرد و به صحبت‌های آنها که سعی می‌کردند به شاطر حالی کنند که چندتا نان می‌خواهند و خیلی وقت است منتظراند، گوش می‌داد. نانوا مشتری‌های خود را خوب می‌شناخت. راست و دروغ حرف‌ها را هم خوب می‌فهمید. با حوصله و بذله‌گو بود و اگر کسی عصبانی می‌شد با یک شوخی سر و ته قضیه را هم می‌آورد.

پرستو یکی دو‌ بار علی را در خانه دوست‌اش دیده بود. علی آرام و گرم جواب سلام او را داده بود و بعد از کمی خوش و بش با خواهرش آنها را به حال خود رها کرده و رفته بود. آخرین‌بار که او را دید، علی موقع رفتن نگاهی به پرستو کرد و به خواهرش گفت:

“از دوست‌ات خوب پذیرائی کن. نذار بهش بد بگذره، وگرنه دیگه نمی‌آید این‌جا، اونوقت مجبور می‌شی از تنهائی جوراب‌های منو بشوری.”

گرمی صدای علی تَن پرستو را لرزاند. گُُر گرفت. اولین بار بود که کسی به‌ او توجه می‌کرد. احساس کرد گونه‌هاش آتش گرفته اند. تا بناگوش قرمز شد. روی خود را برگرداند تا علی متوجه تغییر حالت او نشود. علی همراهی کرده و چنان وانمود کرد که متوجه نشده. خودش هم گرم شده بود. وقتی از راهرو به اتاق‌اش رفت به ساعت مچی‌اش نگاه کرد، چند دقیقه‌ای از ساعت شش گذشته بود. آن را بخاطر سپرد.

از آن روز به بعد خانه بودن، آن هم حدود ساعت شش بعدازظهر به بخشی از برنامه روزانه‌ی علی تبدیل شد. جوانان، مجله‌ی مورد علاقه خواهرش بود. عکس هنرپیشه‌های معروف و خواننده‌های مطرح روز آذین‌بند صفحه‌های مجله جوانان و خواندنی‌ها بودند. خواهرش که همه در خانه او را آبجی صدا می‌کردند و بقول معروف عزیز دُردانه‌ی پدر و مادر بود، عکس‌ هنرپیشه‌ها و خوانندگان محبوب خود را قیچی می‌کرد یا به دیوار اتاق‌اش می‌چسباند و یا کتاب‌های درسی و دفترهایش را با آن‌ها جلد می‌گرفت. پرستو و دوست‌اش، آبجی، طرفدار سفت و سخت گوگوش و داریوش بودند. حداقل ده عکس از آن‌ها در ژست‌های مختلف را به در و دیوار اتاق چسبانده بودند. علی هر وقت خواهرش خانه نبود، از روی شیطنت عکس‌های گوگوش و داریوش را از دیوار برمی‌داشت و به جای آن‌ها عکس‌های ستار و رامش را می‌چسباند و بی‌صدا به اتاق خود می‌رفت. آبجی وقتی متوجه می‌شد با جیغ و فریاد به اتاق علی می‌رفت. پرستو هم از فرصت استفاده می‌کرد و دنبال او راه می‌افتاد. از دیدن علی لذت می‌برد.

“یاالله برو عکس‌های رامش جیغ جیغو را از دیوار بکن.”

علی می‌خندید و شوخی می‌کرد:

“آخه گوگوش که خواننده نیست، با این قد نیم متری‌اش. فکر کن اگه چند ماه دیگه با داریوش عروسی کنه و بچه‌دار بشه چی‌می‌شه؟ چاق می‌شه اُنوقت از این در نمی‌تونه بیاد تو. بعدش دیگه نمی‌تونه جلو دوربین ناز و کرشمه بیاد.”

خلاصه بعد از کلی شوخی و خنده عکس‌ها را به او پس می‌داد. آبجی هم کوتاه بیا نبود.

“هرچه باشه گوگوش و داریوش بهتر از اون پیر مردهای مُردنی و یا پروین.می‌خونن.”

علی عاشق صدای بنان و شهیدی و پروین بود. ترانه “غوغای ستارگان”پروین را خیلی دوست داشت. پرستو از روزی که متوجه شده بود، نوار پروین را خریده بود و در خلوت گوش می‌داد، گرچه صدای پروین برای او نامأنوس بود. عاشق گوگوش بود. نوارهای گوگوش را با هر‌ زحمتی بود می‌خرید و یا از آبجی قرض می‌گرفت. سعی می‌کرد مثل او لباس یپوشد. یک بار از پدرش اجازه خواست که موهایش را کوتاه کند. پدر مخالفت کرد:

“حیف از این موهای سیاه و قشنگ نیست که می‌خوای قیچی‌اشون کنی. دخترای مردم آرزوی موهای تورو دارن.”

پرستو به حرف پدرش گوش داد. عادت کرده بود. حرف پدر مهم‌ بود باید گوش می‌داد.

اگر روزی علی دیر می‌کرد، پرستو بی‌قرار می‌شد. به هر صدائی که از حیاط می‌شنید، بی‌اختیار عکس‌العمل نشان می‌داد. آبجی همه قضایا را زیر نظر داشت. با شیطنت خاص خودش سر به سر او می‌گذاشت. ولی هرگز بروز نمی‌داد. بعضی وقت‌ها هم سربسته از خصوصیات علی برای او تعریف می‌کرد. پرستو تمام وجودش گوش می‌شد. هر حرفی که درباره علی از دهان آبجی بیرون می‌آمد تا اعماق قلب‌اش فرو می‌رفت. تحمل نگاه او را نداشت. دستپاچه می‌شد. شب‌ها خواب او را می‌دید. خیال‌پردازی می‌کرد و در رویا با علی حرف می‌زد. از او قول و قرار می‌گرفت. هرشب‌ ساعت‌ها در رختخواب بیدار می‌ماند و قصه‌هایی را که در باره‌ی خود و علی ساخته بود، مرور می‌کرد. از بچه‌هایشان، از خانه‌اشان، مسافرت‌ها و خلاصه هرچیز ممکن که به ذهن جوان‌اش می‌رسید. غم و رنج در قصه‌های او جائی نداشتند. همه چیز برای او زیبا و خوشحال کننده بود. قرار بود مادری فداکار، زنی باوفا و خانه‌دار باشد.

قرار

بهار بود و درخت‌ها غرق شکوفه، جشن گرفته بودند و لباس نو به تن داشتند. پُز می‌دادند و گل‌های رنگارنگ خود را به‌رخ هم می‌کشیدند. عطر خوش شکوفه‌های بهاری از شدت بوی آزار دهنده دود و گازوئیل می‌کاست. شهر خسته بیدار شده بود. طبیعت رخت عید به‌تن کرده بود. همه‌ چیز در حال تغییر بود. پرنده‌ها دسته دسته در آسمان در پرواز بودند. عجله داشتند و غرق شور و عشق باروری. زادن و تدام حیات. ابرهای سرگردان گُله گُله چون کولی‌ها در حرکت بودند. می‌آمدند و می‌رفتند. شهر و طبیعت پُرطپش آبستن بود. آبستن عشق، آبستن تغیر، آبستن پیوند.

دختران و پسران خوش لباس گُروه گُروه شاد و سرخوش بعد از تعطیلی مدرسه‌ها در خیابان‌ها در حرکت بودند. بسیاری از دختران جوان با تقلید از آخرین مدهای وارداتی از کشورهای غربی خود را آراسته و آرایش کرده بودند. مینی‌ژوپ که آخرین کالای عرضه شده‌ی دنیای مُد بود به تن‌پوش بخشی از دختران جوان که مسیر بیشتر آن‌ها بسمت بالای شهر بود تبدیل شده بود. پسران نیز از غوغای بازار مُد بی‌نصیب نبودند. نمونه‌ی غربی آن مُدل آلن‌دولن و آرایش موی او بود که سرمشق خود‌آرایی بخش زیادی از پسران جوان بود. نمونه‌ی وطنی آن مُدل قیصر و سبیل بود. تک و توک دختران روسری به سر در انبوه دختران خودنمایی می‌کردند. تغییری که از مدتی پیش آرام شروع شده بود. پوشش و روسری تا پیش از آن گرچه وجود داشت و همه جا حضور داشت، ولی بدان صورت نبود. چشم مردم به دیدن چادر و روسری بشکل سنتی آن که پوشش بخش قابل توجه‌ای از زنان بود، عادت داشت. ولی آن شکل از روسری بدعت نوینی بود، شکل خاصی بود. مُد بود یا طاعون؟ خشم بود، یا امید که در میان غوغای مُد روز خودنمایی می‌کرد و آن را به چالش می‌کشید؟ این لکه‌های سیاه از کجا پیدا شدند. جلو دانشگاه، در خیابان، همه جا بودند. تناقض شگفتی بود. لباس پسران هم تغیر کرده بود. اورکت نظامی و شلوار لی و کفش کتانی مُد شده بود. دانشگاه‌ ناآرام بود. در کنار غوغای فیلم‌های غربی و موسیقی پاپ، فیلم‌های جاهلی و قداره‌بندی طرفدار پیدا کرده بود. فیلم‌هائی که لوطی‌های کلاه مخملی کت و شلوار پوشی که بنز سوار می‌شدند، نقش اول را داشتند. جاهلی سخاوتمند و مُرید مرتضی علی، مردی خداپرست و بزن بهادر که چند نوچه داشت و معشوقه‌ای در کاباره. شب‌ها در کافه‌ها پلاس بود و در حالی‌که رقاصه‌های نیمه لخت که یک دل نه صد دل عاشق دل خسته اش بودند؛ برای او می‌رقصیدند، تا خرخره عرق می‌خورد. همین سمبل جوانمردی وقتی‌که پای ناموس در میان بود غیرتی می‌شد و عربده کشان خلق خدا را لت و پار می‌کرد. غوغائی بپا بود. همه چیز طرفدار داشت. هم آن جاهل متدین و متعصب خانواده دوست خانم‌باز و هم فیلم‌های آلن دلن و استیومک کوئین و مارلون براندو. هم کاباره مولن‌روژ پُر بود و هم حسینیه ارشاد. چه تناقض غریبی! بهار بود و زمین نفس تازه می‌کرد. زنده شده بود. و با هر دم و باز دم‌اش نبض جامعه‌ی خسته و عاشق نیز می‌زد. برای چه می‌زد؟ آبستن چه بود؟

علی هم از آن بهار بی‌نصیب نمانده بود. در فکر بود، ساکت و کم حوصله شده بود. مثل گذشته سر به سر آبجی نمی‌گذاشت. سرش در کتاب بود و بیشتر کتاب می‌خرید. هر روز عصر سری به کتابفروشی‌های جلو دانشگاه می‌زد. شب‌ زود به اتاق‌اش پناه می‌برد و در را می‌بست و پیچ رادیو را می‌گرداند. چی گوش می‌داد؟ هیچ کس نمی‌دانست. آبجی شک نداشت که علی عاشق شده و درد عشق او را گوشه‌گیر کرده. یک روز بعدازظهر وقتی که علی به خانه آمد آبجی سراغ مجله جوانان را گرفت. علی مکثی کرد و آرام پاسخ داد:

“مجله جوانان خوبه، ولی کتاب و نوشته‌های دیگه‌ای هم هست که از مجله جوانان بهتر اند.”آبجی که شوخی‌اش گل کرده بود جواب داد:

“مثل چی! مثنوی مولوی یا شاید سرگذشت شیخ عطار نیشابوری.”

“اونا که جای خود دارن. چیزهای دیگه‌ای هم هست که دونستن اونا برای ما لازمه. زندگی فقط تو این مجله‌های رنگی خلاصه نمی‌شه. بعضی وقت‌ها دیدن و تجربه کردن زندگی مردم عادی، می‌تونه بهتر از صد مجله و کتاب آموزنده باشه. تا حالا فکر کردی، مردم بعد از پل جوادیه و نازی‌آباد چطوری زندگی می‌کنن؟ اصلاً اونجا رفتی؟ می‌دونی چند نفر تو زمستون گذشته نتونستند شب‌ها خونه‌هاشونو گرم کنن؟ می‌دونی چندتا بچه‌ تو همین تهرون خودمون نمی‌تونند مدرسه برن؟ می‌دونی پول نفت کجا می‌ره؟ می‌دونی چندتا زندانی سیاسی داریم؟”

علی زبان باز کرده بود. آبجی گیج و مات به حرف‌هائی گوش می‌داد که برای او تازگی داشتند و تا آن روز از زبان علی نشنیده بود. در خانواده‌ای بازاری بزرگ شده بود که وضع مالی نسبتاً خوبی داشتند. در ناز و نعمت زندگی کرده بود. تنها دختر خانواده بود و عزیز همه. گرچه تیز و کنجکاو و باهوش بود، ولی تا آن روز برخلاف برادرش به سیاست فکر نکرده بود. زندگی را چون غزالی سرخوش در چمنزاری سبز و پُرگل سپری می‌کرد. پدرش بعضی وقت‌ها خیلی سربسته از گذشته و جنبش ملی شدن نفت چیزهایی گفته بود. ”آقاجون”تکیه کلامی داشت که همیشه آن را تکرار می‌کرد:

“زندگی فقط خوردن و خوابیدن و کار کردن نیست. چیزهای دیگه‌ای هم هست که هر آدم شرافتمندی باید به اونا فکر کنه.”

بیشتر نمی‌گفت. هروقت از او می‌پرسیدند مثلا چی، جواب‌اش این بود:

“خودتون بعداً می‌فهمین.”

آن روز پرستو هم آنجا بود. منگ شده بود و خیره به دهان علی چشم دوخته بود. از حرف زدن آرام و شمرده و اعتماد به نفس علی کیف می‌کرد. وقتی که علی از بچه‌های بی‌سرپرست می‌گفت، دل‌اش می‌خواست بغل‌اش کند. جرأت نمی‌کرد. یعنی خجالت می‌کشید. عاشق علی بود. با نگاه با یکدیگر حرف می‌زدند. هر دو می‌دانستند. تنها تلنگری لازم بود که دلدادگی و شیفتگی تن و جان‌اشان را به فعل در آورند. در آتش تمنا می‌سوختند. فهم و هضم گفته‌های علی برای پرستو دشوار بود. اصلاً معنای واژه‌ی زندانی سیاسی را نمی‌فهمید. تا آن روز فکر می‌کرد که تنها دزدها و آدمکش‌ها در زندان اند. اولین‌بار بود که کسی از پول نفت برای او حرف می‌زد. حرف‌های علی به دل‌اش نشست. علی قشنگ حرف می‌زد. هر کلام و جمله‌ی او برای پرستو دلپذیر بود. شیفته هر آنچه بود که به علی ربط داشت.

یک روز بعدازظهر علی به اتاق خواهرش رفت. پرستو هم آنجا بود. بعد از کمی مقدمه چینی در مورد کتاب و کتاب خوانی، دو کتاب را که در لای روزنامه پیچیده بود بیرون آورد.

“این کتاب‌ها را خوندین؟”

دخترها هاج و واج به یکدیگر نگاه کردند و تقریباً هر دو همزمان با تکان دادن سر به او فهماندند که نه. علی کتاب اول را پیش روی آنها گرفت و توضیح داد:

“این کتاب را معلمی که در روستاهای آذربایجان تدریس می‌کرد نوشته. اسم او صمد بهرنگی است. شایع است که در رودخانه غرق شده و یا شاید غرق‌اش کردن. موضوع کتاب در مورد مشکلات  آموزشی و تعلیم و تربیته. ارزش خوندن داره. این یکی نویسنده‌اش جلال آل‌احمدِه. مدیر مدرسه. این‌هم کتاب خوبیه. می‌تونید هر دو را داشته باشید. بعد از این‌که خوندید حتماً به من پس بدین. مال خودم نیست از دوستم امانت گرفته‌ام. بعداً می‌تونیم با همدیگه در مورد آنها صحبت کنیم. درضمن بهتره اونارو با خودتون نبرین مدرسه و با کس دیگه‌ای هم در مورد آنها حرف نزنید.”

دو جمله آخر را علی کاملاً شمرده و با تأکید گفت. پرستو هول زده دست دراز کرد که هر دو را بگیرد. با جان و دل می‌خواست. دو کتاب که هیچ، بخاطر علی حاضر بود هزار کتاب هم بخواند. هم این‌که مورد توجه علی قرار می‌گرفت برایش کافی بود. آبجی هم بعد از کمی شوخی و سر به سر گذاشتن با علی یکی از کتاب‌ها را گرفت.

هفته بعد علی سراغ کتاب‌ها را گرفت. آبجی و پرستو کتاب‌ها را خوانده بودند. آن روز علی دو کتاب از نویسنده‌ای دیگر با خود داشت. غلامحسین ساعدی. یکی را به پرستو و دیگری را به آبجی داد. شب که پرستو در اتاق خواب‌اش تنها شد، کتاب را در دست گرفت و ورق زد. در لابلای کتاب یادداشت کوچکی را که با حروف ریز نوشته شده بود، دید. یادداشت را در دست گرفت. با دقت آن را خواند. تنها دو جمله بود.

“چهارشنبه ساعت پنج روبروی سینما آتلانتیک.”

یک خط شعر از فروغ نیز نوشته بود. گیج و هیجان‌زده به یادداشت خیره شد. ضربان قلب‌اش شدت گرفت.

“باز کن پنجره را و به عشق لبخند بزن.”

دستش لرزید. طوفانی که در ذره ذره وجود اش کمین کرده بود، سر بر آورد. مدت‌ها بود  غرش آن را حس می‌کرد. نعره می‌کشید و مجرائی برای درهم شکستن حصارهای سخت ترس و تعبُد خود و دیگران ساخته، می‌جُست. دل شیون می‌کرد و تن استغاثه.  طوفان لجام گسیخته بود و سرکشی می‌کرد. گویی قصد نابودی او را داشت. جُثه‌ی کوچک‌ او تاب مقاومت را از دست داده بود. جلادی که از درون شکنجه‌اش می‌کرد، آخرین حربه را به کار گرفته بود. لحظه تسلیم بود. دل‌اش می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشد. تسلیم تو ام. هر آنچه تو بخواهی، خواهم کرد. سال‌ها بود که تشنه‌ی شنیدن چند جمله محبت‌آمیز بود؛ جمله‌‌هایی که نه به حکم وظیفه و ترحم گفته می‌شدند، بلکه گرمای مطبوع عشق را داشتند و به‌اعماق تن و جان می‌نشستند. سال‌ها بود که منتظر بود. به تمامی تسلیم بود. روح سرگشته و تنهایش فریاد می‌زد و بذر طلب می‌کرد. بذر عشق. بذر بار‌وری بذر زیبائی. زیبائی به‌ وسعت سال‌ها محرومیت از عشق. سال‌ها پشت پنجره نشستن و به پرواز پرنده‌ها خیره شدن. سال‌ها قصه گفتن برای خود، و حرص خوردن از دست آرزو. هوسرانی شبانه پدر و دوری و سخت‌سری مادر. اینک عشق بر گردن‌اش زنجیر انداخته بود و او را چون غلامی زر خرید بر ‌زمین می‌کشید. زخم را بر تن رنجور خود احساس می‌کرد. زخم عشق. دردی حس نمی‌کرد، بلکه برعکس از خواندن آن دو جمله غرق لذت شده بود. نشئه شده بود. غریقی را می‌ماند که به‌ اولین تخته پاره چنگ انداخته بود. تن‌اش گرم شده بود. سوزشی که به تن‌ و جان‌اش افتاده بود، نه درد آور، که مرهمی بود بر عطش سیری ناپذیر خواستن. خواستن و سیراب شدن. درنگ جایز نبود. البته که می‌خواست. با سر و جان و ذره ذره وجودش می‌خواست که ساعت پنج روز چهارشنبه به دیدار او بشتابد. زائری را می‌ماند که سال‌ها در انتظار آن زیارت خجسته لحظه ‌شماری کرده بود. مدت‌ها بود که در خلوت خود ذکر معبود خود را گفته بود. حال لحظه دیدار چشم در چشم، بدون واسطه فرا رسیده بود. مگر می‌شد، مگر می‌توانست نه بگوید. البته که می‌رفت. با سر و جان. “به‌جان منت داشت.”جلو آینه رفت و صورت و موهای خود را با دقت نگاه کرد. خوشگل بود. با نمک بود. لبخندی زد و دستی به موهای صاف و سیاه‌اش کشید. با رویای ملاقات چهارشنبه به خواب رفت.

دیدار

روز چهارشنبه، از صبح آرام و قرار نداشت. زمان بکندی می‌گذشت. گویی عقربه‌های ساعت با او سر جنگ داشتند. هر ثانیه باندازه‌ی یک‌ ساعت طول می‌کشید. ثانیه‌ها را می‌شمرد. از یک شروع می‌کرد. دو ضربه پا را یک ثانیه حساب می‌کرد. صد و بیست ضربه یک دقیقه. هفت هزار و دویست ضربه یک ساعت. بیچاره شده بود. روپوش مدرسه‌اش را با دقت اطو کرد. روز قبل حمام گرفت و موها را سشوار کشید. رُژ ‌لب و سایه چشم را در کیف مدرسه پنهان کرده بود. زمان بکندی می‌گذشت. گویا سرنوشت می‌خواست به او فرصت فکر کردن بدهد، تنها چیزی که در آن روز برای او اهمیتی نداشت، فکر کردن بود. قلب‌اش بود که حاکم بی‌چون و چرای هستی او بود، نه مغزش. تصمیم‌اش را از مدت‌ها پیش گرفته بود. بهر قیمتی می‌خواست سرقرار حاضر شود. به دیدن کسی می‌رفت که قرار بود نقشی تعیین کننده در سرنوشت او ایفا کند. ده دقیقه به ساعت پنج جلوی سینما آتلانتیک بود. پهلوی را پیاده رفت، کج کرد و به ولیعهد رسید و از آنجا به جلوی سینما آتلانتیک. بی‌تاب بود. نمی‌خواست جلوی سینما بایستد. خوب نبود. کمی بالا رفت که شاید وقت بگذرد.  ‌دست‌هایش عرق کرده بودند. جلد کتا‌ب‌ها از عرق دست‌اش خیس بود. دو سه بار با دستمال کاغذی کف دست‌ها را پاک کرد. فایده نداشت. مثل این‌که آن‌ها را شسته بود، خیس بودند. روپوش مدرسه به تن‌اش چسبیده بود. حس کرد چند کیلوئی چاق شده. چند بار به خود نهیب زد:

“آروم باش دختر، این همون لحظه ایه که منتظرش بودی.”

چشم‌ها به هر طرف می‌چرخید، گویا دنبال گمشده‌ای می‌گشت. کم حوصله شده بود. التماس می‌کرد که وقت بگذرد.

علی از بیست دقیقه قبل در آن سوی خیابان منتظر بود. نمی‌خواست او را تنها بگذارد. یک شاخه گل سرخ خریده بود و در جیب اورکت سبز رنگ‌اش جا داده بود. از دور متوجه آمدن او شد. کمی منتظر ماند. وقتی بی‌قراری و سرگردانی او را دید، تاب نیاورد و به طرف اش رفت. آرام نزدیک شد و سلام کرد. پرستو شوکه شد. با دستپاچگی و بی‌اراده گفت:

“وای خدا ترسیدم.”

علی آرام پاسخ داد:

“ببخشید منظوری نداشتم.”

با هم به طرف یوسف‌آباد راه افتادند. برده‌وار در کنار علی راه می‌رفت. زبان‌اش بند آمده بود. دهان‌اش خشک بود و لب‌هایش بی حس. علی کمک‌اش کرد، به او فرصت داد. خودش شروع کرد:

“مدت‌ها بود که می‌خواستم ببینم‌ات. ولی نمی‌دونستم چطوری. می‌ترسیدم قبول نکنی. خوشحال‌ام که اومدی.”

حرف‌های علی به او قوت قلب داد. ترس‌اش ریخت و زبان‌باز کرد. از خودش گفت، از پدرش، از آرزو و برادرش. گوئی سال‌ها در انتظار چنین روزی بود.اولین بار بود که کسی با دقت به حرف‌ او  گوش می‌داد. گرمی نگاه و دقت علی به او اعتماد بنفس داد. تنها چند دقیقه لازم داشت. علی به او گفت که مدت‌هاست دلباخته‌ی اوست و دوست‌اش دارد. پرستو سرش را پائین انداخته بود و گوش می‌داد. شنیدن آن جمله کوتاه از زبان علی لذت‌بخش بود. او را به دنیائی دیگر برد. کِرخت شد. آرزوی شنیدن دو باره و صد باره‌ی آن جمله‌ی کوتاه را داشت. هرگز آن جمله را به آن لطافت از زبان کسی نشنیده بود. اصلاً کسی به او توجه نداشت. تماس پدرش با او در حد تأمین نیازهایش؛ کفش و لباس و پول توجیبی، کتاب و دیگر نیازهای روزمره بود، گرچه می‌دانست پدر دوست‌اش دارد. برخورد مادر نیز بهتر نبود، هر روز بیشتر از پیش در لاک خود فرو می‌رفت. مدتی بود که حسابی خشک مذهبی و متعصب شده بود و اغلب نصیحت‌اش می‌کرد. از حجاب و دین‌داری برای او می‌گفت. وقت و بی وقت از قیام امام حسین برعلیه ظلم و بیداد و عاشورای حسینی برای او حرف می‌زد. نصیحت می‌کرد که زندگی حضرت زینب را سرمشق قرار دهد. از سلوک او بیاموزد. مدت‌ها بود که دیگر او را بغل نمی‌کرد و چون گذشته موهایش را نوازش نمی‌داد. تلخی خاصی در چهره و نگاه و حرف زدن‌اش احساس می‌شد. عمق این تلخی خود را در شیارهای دور لب‌ و چشم‌ها نشان داده بود. نسبت به‌ همه چیز و همه کس بدبین و منفی شده بود. نمی‌دانست چرا؟ یعنی نمی‌توانست بفهمد چرا؟ درک مصیبت‌هائی که مادر تحمل کرده بود، برای او دشوار بود. یا شاید هنوز زود بود و به وقت بیشتری نیاز داشت که درک کند، پلاسیده شدن در جوانی یعنی چی؟ مادر گل سرخ شادابی را می‌ماند که در لابلای ورق‌های دفتر خاطرات پژمرده و خشک شده بود.

دیدار با علی آتش به خرمن خشک‌اش زد و شعله‌ورش کرد، جسم و روح‌اش می‌سوخت. آتشی که به او قوت قلب ‌داد. میوه‌ای را گاز می‌زد که علیرغم بد طعمی شفابخش و آرام کننده بود. سفره‌ی دل‌اش را گشود. برای علی درد دل کرد و گفت که هیچ کس بفکر او نیست. در خانه نقش چرخ پنجم را دارد، و تنها وقتی که به او احتیاج دارند سراغ‌اش می‌روند. ناگفته‌های تلنبار شده‌‌ای را که عذاب‌اش می‌دادند، بر زبان آورد. بیشتر از یک ساعت با هم بودند. باورش نمی‌شد که زمان می‌تواند به این سرعت هم بگذرد. از عقربه‌ی ساعت بدش آمد. هر وقت که می‌خواست کُند حرکت کند، چون سگ تازی تاخت می‌زد و هر زمان دل‌اش می‌خواست زمان بگذرد چون خر لنگ درجا می‌زد. موقع خداحافظی، علی مؤدبانه از آمدن‌اش تشکر کرد و پرسید:

“اگر موافق باشی، می‌تونیم بازهم همدیگرو ببینیم.”

پرستو بدون هیچ مکثی قبول کرد.

آن‌شب زود به‌رختخواب رفت. تمام شب خواب علی را دید. خوابی شیرین و لذت بخش. با هم در دشتی از شقایق سرخ قدم می‌زدند. بهار بود و آسمان نیمه‌ ابری. هر ‌از گاهی رگباری از باران آنها را خیس می‌کرد. علی با انگشتان دست موهای صاف او را که بر اثر نسیم بهاری آشفته می‌شدند، مرتب می‌کرد. او را به خود می‌چسباند و با اُورکُت نظامی‌اش سعی می‌کرد که مانع از خیس شدن‌اش شود. حضور آن مرد در زندگی‌اش، حتی در خواب هم چتری از اطمینان و آرامش بود.

دیدارهای آنها ادامه یافت. علی از همه چیز با او حرف می‌زد. از نقشه‌هایش برای آینده. از افکارش از کتاب‌هائی که خوانده بود و می‌خواند. از بی‌عدالتی که در جامعه بود. از فقر می‌گفت. از این که باید به فکر مردم بود و برای سعادت آنها تلاش کرد. پرستو شیفته‌ی حرف زدن و گفته‌های علی بود. چیز زیادی دستگیرش نمی‌شد، ولی هم این‌که برای او حرف می‌زد خوش‌اش می‌آمد و لذت می‌برد. خوب و با احساس حرف می‌زد. از جمله‌های زیبائی برای بیان منظورش استفاده می‌کرد. جمله‌هائی که پرستو دوست داشت. مثل کتاب‌های قصه و شعر زیبا و آهنگین بودند. قشنگ بودند. اصلاً هرچیزی که علی می‌گفت برایش زیبا بود.

تهران ناآرام بود. شایع بود که دانشجویان با گارد دانشگاه درگیر شده‌اند. علی از همه اخبار اطلاع داشت. شب‌ها رادیو گوش می‌داد و روز بعد با هیجان همه را برای پرستو تعریف می‌کرد. گاهی کتاب و یا جزوه‌ای به او می‌داد که بخواند. به علی عادت کرده بود. سایه‌ای از او بود. روزهائی که قرار داشت، از صبح بی‌تاب بود. وسائل آرایش مختصری از همکلاسی‌هایش گرفته بود و آنها را در کیسه‌ی کوچکی در کیف مدرسه‌ پنهان کرده بود. از آرزو می‌ترسید. اگر آنها را پیدا می‌کرد، الم شنگه بپا می‌کرد. در آن صورت مجبور می‌شد که برای او بیگاری کند که ساکت باشد و به پدر چیزی نگوید.

“اگه گند کار در بیاد چی؟ اگه آرزو بفهمه، چی‌ می‌شه؟ چطور می‌تونم ساکت‌اش کنم؟ حسابی ازم کار می‌کشه.”

عاشق بود و کور. برای دیدن علی حاضر بود تن به هرکاری بدهد. علی خدای او بود، تنها کسی بود که او را می‌فهمید. چند بار ساعت آخر کلاس نرفت که با علی سینِما برود. آبجی تقریباً مطمئن بود که پرستو عاشق علی است و رابطه‌ی آن‌ها تنها به دیدارهای اتفاقی در خانه‌اشان محدود نمی‌شود. خودش نیز دلباخته‌ی پرستو بود. با جان و دل در سکوتی پُر معنا کمک‌اش می‌کرد. در تاریکی سالن سینما علی آرام دست‌اش را روی دست و سپس ران او گذاشت و نوازشش کرد. تن‌اش گُر گرفت. دل‌اش نمی‌خواست فیلم تمام شود.

عشق او را به موجودی سر براه تبدیل کرده بود. رفتارش در خانه آرام و حرف‌شنو شده بود. از رسوائی می‌ترسید. از درگیر شدن با آرزو اجتناب می‌کرد و در کارهای خانه بیشتر به او کمک می‌کرد. ظرف می‌شست، جارو می‌کرد. لباس‌ها را داخل ماشین می‌ریخت و آنها را روی طناب پهن می‌کرد. بچه‌ها را تر و خشک می‌کرد و ساعت‌ها با آنها بازی می‌کرد. صدای خنده‌اش خانه را پُر کرده بود. یک دم آرام نداشت. آرزو خوشحال بود. هم این که او به کارهای خانه می‌رسید و بچه‌ها را سرگرم می‌کرد کافی بود. یکی دو بار از او پیش پدر تعریف کرد. ولی آنقدر زیرک بود که زیاده روی نکند. رابطه آن‌ها ظاهراً خوب بود. پدر از این بابت خوشحال بود. در خانه آتش‌بست حاکم شده بود. هرکس سرگرم کار خود بود.

علی هر روز که می‌گذشت ساکت‌تر و تودارتر از روز قبل می‌شد. گاهی با آبجی بحث می‌کرد. از اوضاع مملکت گله داشت و برآشفته بود. لحن صحبت‌هاش با گذشته فرق کرده بود. حالا دیگر تنها از وضع بد زندگی مردم پائین شهر گله نمی‌کرد. بلکه علت آن را نیز توضیح می‌داد. از فساد دستگاه دولتی و لفت و لیس تعدادی رجال نالایق حرف می‌زد. از شیوع بی‌بند و باری در بین جوانان شکایت داشت. همه‌ی این‌ها را بخشی از سیاستی می‌دانست که با هدف خاصی طراحی شده بودند که فکر جوانان کشور را منحرف کرده، نگذارند به مسائل و مشکلات مملکت فکر کنند. برای آبجی حرف می‌زد و می‌گفت:

“فقر پدر مردم را در آورده. آدم نباید فقط دور و ور خودشو ببینه. سری به جنوب شهر بزن و ببین مردم چطور زندگی می‌کنن. چطوری با دست‌های ترک خورده تو سرمای زمستون مجبورند لباس‌هاشونو با آب سرد زیر شیر فشاری بشورن. برو سری به پشت میدون راه‌آهن بزن و اسیر آبادو ببین. آخه بابا اینا هم مردم این مملکت‌اند. پول و درآمد نفت فقط نباید تو جیب‌های گشاد تعداد انگشت‌ شماری از ما بهترون و آمریکائی‌ها بره. این سرمایه ملی ماست. باید خرج همین گدا گشنه‌ها بشه، نه خرج سفر‌ها و جشن‌های آنچنانی. تازه به این هم قانع نیستن، می‌خوان کپرهای این بیچاره‌هارو خراب کنن. برای چی؟ آخه اینا کجا برن؟ این فقیر بیچاره‌ها از زور بیکاری و فقر دهات‌و ول کردن و اومدن تهرون که شاید کاری دست و پا کنن و غذائی رو سفره‌ی خالی زن و بچه‌هاشون بذارن. آخه نوکری هم حدی داره. تاکی می‌خوان گوش بفرمون انگلیس و آمریکا باشن. زندون‌ها پُره از جوون‌های وطن‌پرست و مردم دوست. جوون‌ها عاصی شدن. مگه نمی‌بینی که چطور تعدادی اسلحه برداشتن‌و دست به ماجراجوئی زدن. این که نشد مملکت‌داری. کجای دنیا اینطوریه. تا کی باید تنها یک نفر تو کشور برای همه تصمیم بگیره؟”

می‌گفت و می‌گفت. آبجی که سال‌ها بود کم و بیش با چنین طرز فکری از لابلای گفته‌های آقاجون آشنایی داشت؛ وقتی که مشکلات و سرگذشت پدر را که بارها از زبان مادرش، عزیزجون شنیده بود، بیاد می‌آورد، هراسناک می‌شد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. گویی دل‌اش نمی‌خواست که سرنوشت پدر نصیب برادرش شود. شاید یکی دو سال دیگر وقت لازم داشت که خود نیز به همان راه کشیده شود:

“داداش مواظب باش خطر داره. چند روز پیش سر چهارراه فردوسی یکی از همین خرابکارا با پلیس درگیر شده بود. با نارنجک خودش و پلیس‌هارو کشت. خبرش همه‌جا بود. تو مدرسه بچه‌ها یواشکی پچ پچ می‌کردن. مدیر یکی از همکلاسی‌های ما را خواست و کلی باهاش حرف زد. شایعه که اقوام‌اش فراری‌ان. همه تو مدرسه می‌دونن. از هیچکی نمی‌ترسه. دو هفته از مدرسه اخراج‌اش کردن، ولی بعد از مدتی دوباره اومد سرِ کلاس. از بابا مامان‌اش تعهد گرفتن که ساکت باشه. بعضی از معلم‌ها دوست‌اش دارن. دبیر ریاضی خیلی بهش کمک می‌کنه.”

علی ساکت بود و به حرف‌های خواهرش گوش می‌داد. بعد از مکثی کوتاه آرام شروع کرد:

“ببین این‌هائی که این کارهارو می‌کنن آدم‌های شجاع و وطن‌پرستی هستن. ولی راه اشتباهی رو انتخاب کردن. مگه می‌شه با خودکشی برای مردم نون و آب تهیه کرد. تازه گیرم که چندتا پلیس و مأمور دولتی را هم بکشن. تا دلت بخواد دولت مأمور و پلیس داره. پول هم که داره. تازه دولت‌های خارجی هم ازش حمایت می‌کنن. تا این مردم خودشون راه نیفتن و کاری نکنن، آب از آب تکون نمی‌خوره. خشونت کور بدون مردم به جائی نمی‌رسه. کشورهائی که موفق شدن دست خارجی‌ها و گردن کلفت‌های داخلی‌رو از زندگی‌اشون کوتاه کنن، تنها با همت همین مردم بوده. همسایه شمالی ما سال‌هاست که راه دیگه‌ای برای رسیدن به زندگی بهتر و عادلانه در پیش گرفته. حداقل فایده‌اش تا حالا این بوده که دیگه کسی گرسنه و بی‌سر پناه نیست. تحصیل و درمان برای همه مجانیه. اینه راه درست. همه این‌ها به همت مردم بدست اومده، نه با سرکشی چندتا جوون. اینا آدم‌های شجاعی‌ان، ولی راه غلطی انتخاب کردن. ببین تو ویتنام چطوری با کمک مردم تونستن پوزه آمریکا‌رو به‌خاک بمالن. باید مردم آگاه بشن و خودشون حرکت کنن. مردم، همین گدا گشنه‌ها. همین کارگرا.”

آبجی مات و مبهوت به‌حرف‌های او گوش می‌داد. علی ادامه داد:

“تا دست آمریکا را از کشورمون کوتاه نکنیم، تا حکومت یک‌نفره‌رو عوض نکنیم، وضع بهتر نمی‌شه. خیلی از کشورها، مثل کوبا، حتی بعضی از کشورهای اروپائی و آفریقائی راه پیشرفت جدیدی‌ انتخاب کردن. ما‌ هم می‌تونیم. فقط باید همین مردم، همین گدا گشنه‌ها‌رو متحد کنیم که موفق بشیم. چاره‌ای نداریم.عمر امپریالسم سر اومده. تو آلمان و خیلی از کشورهای اروپائی جوونا دارن از مبارزه‌ی مردم ویتنام و مبارزین فلسطینی دفاع می‌کنن، اونوقت تو کشور ما برعکس اونجا، حکومت ارتش می‌فرسته ظفار که مردم اونجا‌‌‌رو قتل عام کنه. همه این‌ها بدستور آمریکاست. با پول همین آمریکا بود که دولت ملی مصدق‌و ساقط کردن. فکر می‌کنی برای چی؟ برای این‌که نفت مارو غارت کنن و به‌جاش اسلحه بُنجل به ما قالب کنن.”

حرف‌هاش که تمام شد دو جزوه چند صفحه‌ای دست‌نویس از جیب‌اش بیرون آورد و به‌خواهرش داد.

“اگر دوست داری این‌هارو بخون. به‌هیچکس نشون نده. خطر داره. مواظب باش. این دفاعیات خسرو روزبه که بعد از کودتای ۲۸ مرداد بدستور شاه تیرباران شد. این یکی یه منظومه شعره به اسم آرش کمانگیر از سیاوش کسرائی. خیلی خوب گفته. بذار چند بیت از اونو بخونیم.

آری، آری زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده با پرجاست.

گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هرکران پیداست.

ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

“قشنگه نه! دو روز دیگه اینا‌رو می‌خوام. مال خودم نیست. باید برگردونم. یادت باشه به کسی نگی. حتی به پرستو.”

خواهرش که کمی ترسیده بود، جزوه‌ها را گرفت، ولی نتوانست لبخند شیطنت‌آمیز خود را پنهان کند. با زیرکی از برادرش پرسید:

“یعنی پرستو این‌ها رو ندیده؟”

علی بلافاصله جواب داد:

“نه. برای چی باید دیده باشه.”

آبجی دستی به موهایش که مثل موهای علی سیاه و کمی مجعد بودند کشید، سرش را با شیطنت خاص خودش پایین انداخت و جواب داد:

“هیچی همین‌طوری پرسیدم.”

دروغ گفت. خواهرش خیلی چیزها را می‌دانست و یا حدس زده بود. از حرف‌ها و تعریف‌های پرستو متوجه رابطه او و علی شده بود. تقریباً مطمئن بود که رابطه آنها خیلی بیشتر از آن دیدارهای اتفاقی در خانه‌اشان است. پرستو خیلی چیز‌ها از علی می‌دانست. جزئیاتی که خودش هرگز برای او تعریف نکرده بود. از این بابت خیلی خوشحال بود.

آبجی از کوبا و ویتنام و امپریالیسم چیزی نمی‌دانست و نمی‌فهمید. ولی از کلمه تیرباران خیلی ناراحت شد.

“مگه می‌شه کسی را تیرباران کرد؟”

رابطه

آتشی در دل علی شعله‌ور شده بود. آتش عشق، آتش کین. عشق به پرستو. کین و خشم نسبت به بی‌عدالتی و ظلم. هرروز صبح بموقع سرکار می‌رفت. رابطه‌اش با همکاران‌اش خوب بود، با آن‌ها محترمانه و صمیمی برخورد می‌کرد. با یکی دو نفر بیشتر دوست بود. از سه نفر متنفر بود، ولی هیچوقت بروز نمی‌داد. می‌ترسید. شایع بود که خبرچین ساواک اند. دیر می‌آمدند و هر وقت دل‌اشان می‌خواست می‌رفتند. کسی جرأت اعتراض نداشت. هر از مدتی هم مأموریت اداری می‌گرفتند و چند روزی غیب‌اشان می‌زد. حواس‌اش کاملاً جمع بود. یکی از همکاران صمیمی‌اش به او گفته بود:

“مواظب حرف زدنت باش، این‌ها خبرچین سازمان اطلاعات اند. تکون بخوری با یه ‌گزارش گیر ساواک می‌افتی و کُلات پس معرکه‌اس.”

علی جلوی آنها حرف نمی‌زد. بعد‌ازظهرها بعد از پایان کار یک‌راست به قهوه‌خانه فردوسی که پاتوق او و چند نفر دیگر از دوستان‌اش بود؛ می‌رفت. ناهار هم که اغلب دیزی و یا چلوکباب بود، آنجا می‌خورد. بعد از ناهار چای و بعد سیگاری پشت‌بندش. تقریباً کار هر روز‌اش بود. سیگاری نبود. ولی بعد از چای در قهوه‌خانه سیگار می‌چسبید. دوستان‌اش را اغلب در آن جا ملاقات می‌کرد. بحث می‌کردند و گاهی شعری می‌خواندند و بعد راه می‌افتادند و قدم زنان تا جلوی کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه می‌رفتند. در همین قدم زدن‌ها بود که حرف‌های جدی رد و بدل می‌شد و اخبار رادیو پیک را مرور می‌کردند. بعضی شب‌ها خبرهای مهم را از رادیو پیاده می‌کردند و می‌نوشتند که به‌ کسان دیگری برسانند. یکی از دوستان‌اش گاهی نشریات چاپ‌ریز می‌آورد. قطع آنها به‌اندازه کف دست بود. علی ذره‌بین بزرگی داشت که با کمک آن شب‌ها نشریات را می‌خواند و سپس زیر شیروانی خانه مخفی می‌کرد که هفته بعد برگرداند. جمعه‌ها جمع می‌شدند و عرق می‌خوردند و قدم زنان به طرف پارک شهر راه می‌افتادند. سرشان که گرم می‌شد حسابی به شاه و حکومت‌اش بد و بیراه می‌گفتند. جمع‌اشان بیشتر از پنج شش نفر نبود. چند سالی بود یکدیگر را می‌شناختند و به‌هم اعتماد داشتند. در خیابان و پارک شهر ادای لات‌ها و جاهل‌ها را در‌می‌آوردند و با صدای بلند می‌خندیدند. بنظر می‌رسید یکی دو نفر از آنها رابطه‌های دیگری هم دارند. کسی کنجکاوی نمی‌کرد. اسماعیل مسن‌تر از همه بود. در سال‌های سی در سازمان جوانان حزب فعالیت داشت. ریش سفید آن‌ها و حرف‌اش حجت بود. او به بعضی از کتاب‌فروشی‌ها رفت و آمد داشت و از آن‌ها کتاب ممنوعه می‌گرفت. دستنویس دفاعیات روزبه و پاک‌نژاد را او به علی داده بود و از آن‌ها خواسته بود که آن‌ها را به دوستان و آشنایان قابل اطمینان برسانند. یکی از دوستان علی که دو بار با بچه‌های پلی‌تکنیک کوه رفته بود، پیشنهاد کرده بود که آن‌ها هم جمعه‌ها همراه دانشجویان بروند کوه.

“خیلی‌ها کوه می‌رن.بیشترشون دانشجو اند. شب‌ آنجا می‌خوابند.”

او معتقد بود که باید کارهای جدی‌تری انجام داد. کتاب خواندن و عرق خوردن درد کسی را درمان نمی‌کند.

“این که نشد کار خیلی از دانشجوها می‌رن کوه. زندگی اونجاست. بحث‌های اونا داغ و جون‌داره. تازه می‌تونیم با خیلی‌های دیگه آشنا بشیم و چیزهای جدید یاد بگیریم.”

اسماعیل مخالف بود.

“کوه پاتوق یه عده جوونه که فقط بلدن شعارهای تند بدن. تازه معلوم نیست که همه آدم‌های سالمی باشن. می‌شه فکرهای دیگه‌ای کرد. بحث کردن با اونا فایده نداره. فقط بد وبیراه و توهین تحویل آدم می‌دن. من فکر می‌کنم راه‌های بهتری هم وجود داره.”

گروه برای اسماعیل و حرف‌های او احترام خاصی قائل بود. بعد از صحبت او دیگر کسی دنبال قضیه را نگرفت و موضوع کوه عملاً منتفی شد.

مدتی نگذشت که اسماعیل به دو نفر از آنها اطلاع داد که تعدادی از بچه‌های استخوان‌دار قصد دارند نشریه‌ای مخفی منتشر کنند.

“من سعی می‌کنم با آنها تماس بگیرم و نسخه‌ای از اونو تهیه کنم. فقط باید خیلی مواظب بود. این کار جدیه و خطر داره. در ضمن اون کسی که من می‌شناسم، معتقده که باید این نشریه را دست‌نویس کرد و به کسای دیگه رسوند. این طوری بهتر می‌شه کار با حوصله و درازمدت کرد. با هو و جنجال و شعارهای داغ کار پیش نمی‌ره.”

علی از مدتی پیش نشریه را مرتب دریافت می‌کرد. شب‌ها تا دیر وقت آن را دست‌نویس می‌کرد. سر از پا نمی‌شناخت. خوشحال بود. اوضاع هم نسبت به سابق فرق کرده بود. خبرها خوب بودند. طلاب حوزه‌ی علمیه قم بخاطر توهین به مراجع تقلید شلوغ کرده بودند. مأموران انتظامی و امنیتی به شدت به آن‌ها حمله کرده تعدادی از آن‌ها را زخمی کرده بودند. دکتر شریعتی پس از سخنرانی در حسینیه ارشاد بازداشت شده بود. مهندس بازرگان به خاطر حمایت از اعتصاب دانشجویان و سخنرانی در دانشگاه و تعطیل شدن کلاس‌های درس بازداشت شده بود. جنب و جوش تازه‌ای بود. علی با شور و هیجان و دنیائی از امید خبرها را برای پرستو تعریف می‌کرد. بیشتر همدیگر را می‌دیدند. تعارف و رو‌درواسی‌های اولیه از بین رفته بود و با هم راحت بودند. بیشتر وقت‌اشان با خنده و شوخی می‌گذشت. علی احتیاط می‌کرد. نمی‌خواست پرستو به خاطر دیدن او دچار دردسر شود. مرتب به ساعت‌اش نگاه می‌کرد و سر ساعت معین از او جدا می‌شد که به موقع بخانه برسد.

علی مدتی بود که ماشین ژیان سبز رنگی خریده بود. رفقایش با او شوخی می‌کردند:

“علی اون فورد مستنگ ر‌و بیار تا یه سری به دَرِکه بزنیم و بعد با اتوبوس برگردیم.”

دو بار دسته‌جمعی به فِشم رفتند و شب را در آنجا ماندند. حسابی عرق خوردند و کلی بحث کردند. برای پرستو هم بهتر شده بود. به جای قدم زدن در خیابان‌ها سوارش می‌کرد و در شهر دور می‌زد. هنگام خداحافظی او را چند محله پائین‌تر از خانه‌اشان پیاده می‌کرد. عشق و علاقه آنها هر روز بیشتر می‌شد. تابستان بود. پرستو یک‌ سال دیگر دبیرستان را تمام می‌کرد. دنیایی از بیم و امید بود. هم خوشحال بود و هم نگران آینده بود. می‌ترسید. ترس از برملا شدن رازش و خانه نشین شدن، و بدتر از همه محروم شدن از دیدن علی کلافه‌اش کرده بود. علی زندگی او بود. آرزو با دقت مواظب رفتار او بود. هر وقت به خانه دوست‌اش می‌رفت بچه‌ها را با اصرار همراه او می‌فرستاد. پرستو به نیت او پی برده بود و مخالفت نمی‌کرد، گرچه در تمام مدت مزاحم بودند و بهانه می‌گرفتند‌. آبجی بیش از پیش با او مهربان شده بود. موهای سیاه و صاف او را شانه می‌کرد. چند‌ بار با شوخی و خنده گفته بود:

“کاش تو خواهرم بودی و همیشه پیش‌ام می‌موندی.”

حرف آبجی آرزوی قلبی پرستو بود. ولی کی و چطور؟ با خود فکر می‌کرد: “آیا علی می‌خواد با من ازدواج کنه؟ نکنه منو فقط برای سرگرمی و وقت گذرونی می‌خواد؟ شاید منو دختر سبک سری می‌دونه که هنوز دبیرستان رو تموم نکرده، دوست پسر گرفته و دنبال عشق و عاشقیه؟”

احساش‌اش چیز دیگری می‌گفت:

“نمی‌تونه اینطوری باشه. علی روشنفکره. بارها از آزادی و برابری زن و مرد در جامعه‌ی فردا حرف زده. حتی یک بار گفته، ازدواج و خواندن صیغه عقد یک مراسم دست و پا گیر سنتی بیشتر نیست. مگه می‌شه سرنوشت و آینده دو نفرو با یه آیه تعیین و تضمین کرد؟ تنها ضامن اصلی تداوم زندگی زناشوئی بین دو نفر عشق آنهاست.”

علی بارها به او گفته بود:

“سنت‌هائی مثل شیر بهاء و جهیزیه ریشه در روابط عقب افتاده اجتماعی داره که در واقع مِهر دختر را به مرد می‌فروشند. اگه تفاهم و عشق نباشه؛ حتی اگه صد میلیون شیر‌بها و جهیزیه به دختر و پسر بدن، زندگی تبدیل به جهنم می‌شه.”

“نه. علی اینطوری نیست. من عاشق علی ام. اونم منو دوست داره. صد بار اینو با زبون خودش گفته. علی بهتر از این‌هاست. نجیب و انسان و مهربونه. مرد ایده‌آل منه.”

باید در باره‌ی آینده با او حرف می‌زد.

پیشنهاد

دوشنبه و چهارشنبه و جمعه‌ی هر هفته با علی قرار داشت. چهارشنبه بود. صبح قبل از اینکه به مدرسه برود، به آرزو گفته بود که بعد از کلاس همراه آبجی برای خرید لباس به کوچه برلن می‌رود. آبجی را در جریان گذاشت و زنگ آخر را جیم شد. لباسی را که می‌خواست از قبل دیده بود. خرید آن تنها یک ربع وقت گرفت، و بعد سوار ماشین علی شد. دل‌اش شور میِ‌زد. دستپاچه بود و نمی‌دانست چگونه شروع کند. علی طبق معمول با اوضاع سیاسی شروع کرد. ولی پرستو در حال و هوای دیگری بود. تمرکز نداشت و تقریباً به حرف‌های علی گوش نمی‌داد. علی متوجه شد. جائی در بالای شهر پارک کرد و از پرستو پرسید:

“دوست‌داری با هم بریم این تریای روبرو و قهوه و شیرینی بخوریم؟ باید کمی صحبت کنیم.”پرستو قبول کرد. علی با لحنی طعنه‌آمیز اضافه کرد:

“این جا محل رفت و آمد بچه بورژواهاست، اونائی که پول باباجون‌اشون از پارو بالا می‌ره و سهمی از استثمار زحمتکشا نصیب‌اشون می‌شه. عیب نداره. بذار یه دفعه ما هم طعم زندگی از ما بهترونو بچشیم.”

خندید و به طرف تریا راه افتاد. گوشه‌ی دنجی انتخاب کردند و نشستند. نور ملایم و موزیک آرام، فضای رُمانتیکی بوجود آورده بود. جفت‌های عاشق در کافه نشسته و گرم صحبت بودند. بوی دود سیگار و عطرهای گران‌قیمت فضا را پُر کرده بود. علی از پرستو پرسید:

“چی می‌خوری؟”

پرستو در حالی که سرش را تکان می‌داد جواب داد:

“نمی‌دونم. تا حالا همچو جائی نبودم. هر چه تو دوست داری. خودت یه چیزی سفارش بده.”

علی دو نسکافه و شیرینی‌تر سفارش داد. پاکت سیگاری از جیب‌اش بیرون آورد و روی میز گذاشت. پرستو بلافاصله سئوال کرد:

“از کی تا حالا سیگار می‌کشی؟”

“زیاد نمی‌کشم. گاه گاهی، شاید روزی یکی یا دوتا.”

با دو انگشت دست راست نوک سبیل‌اش را لمس کرد. همین‌کار را با فیلتر سیگار نیز تکرار کرد. مؤدبانه از پرستو پرسید:

“اشکال نداره سیگار بکشم؟”

پرستو جواب داد:

“نه. ولی دودِشو بده اونور که به لباس‌های من نشینه، و گر نه باید تا فردا به آرزو سین جین پس بدم.”

“باشه حتماً.”

سیگار را روشن کرد و به چشم‌های پرستو خیره شد. چشم‌هائی که دوست داشت و برق آن‌ها آتش به جان‌اش می‌زد. مثل شب سیاه بودند. متوجه سراسیمگی پرستو شده بود. نگرانی او را می‌فهمید. ذهن و فکر علی هم درگیر همان مسئله بود. زندگی جدا از این چشمان سیاه برای او سخت شده بود. تمام وجودش تمنای او را داشت. بیست و سه‌سال داشت. مادرش چندبار به او یادآوری کرده بود که باید به فکر داماد شدن و تشکیل خانواده باشد. آرزومندانه می‌گفت:

“‌دل‌ام می‌خواد تا زمین‌گیر نشده‌ام، نوه‌هامو ببینم. ماشاالله کار که داری، وضع بابات هم که بد نیست. باید سر و سامونی بگیری. تا کی می‌خوای عَزَب بمونی! قربونت برم لب تر کنی می‌رم برات خواستگاری.”

علی که با مادر شوخی می‌کرد. خندید و گفت:

“عزیزجون هنوز زوده. مگه اینطوری بده؟ کی حوصله بچه‌داری داره. تازه زندگی مشترک خرج داره. مگه می‌شه آدم دست یه دخترو بگیره و بیاره خونه باباش. کمی صبر کن ببینیم چی می‌شه. تازه من بیست و سه سالمه. با این حقوق که نمی‌شه زندگی رو چرخوند.”

“همه همین طوری شروع کردن. مادرجون هیچکی از اول خونه و ماشین نداشته. همه کار کردن و زحمت کشیدن و یواش یواش صاحب خونه و زندگی شدن. از تو حرکت از خدا برکت. نترس خدا خودش روزی رسونه. گناه داره شب‌ها تنها بخوابی ملائکه‌ها نفرین ات می‌کنن. من از بیرون رفتن‌های شبونت می‌ترسم. زمونه‌ی خوبی نیست.”

علی که سرخوش بود، به‌ شوخی پاسخ داده بود:

“برای ملائکه‌ها یه عریضه می‌نویسم و از اونا به دلیل بی‌بضاعتی کمی وقت می‌گیرم. اونا که مهربونن حتماً چند سالی بهم وقت میدن. بهشون قول می‌دم که سر موقع‌اش یه دختر خوب و حسابی‌رو که هم خدا و هم بنده خدا از دیدن‌اش انگشت به دهن بمونه، عقد کنم و بیارم خونه.”

“معصیت داره مادر، این‌طوری نگو. مشیت‌الهی شوخی‌بردار نیست.”

آبجی که در همان نزدیکی سرگرم کار خود بود، رویش را برگرداند و با شیطنت گفت:

“مادر از کجا معلومه که کسی‌رو زیر سر نداره، این داداش من از اون آب زیرکاها‌ست.”

علی که کمی سرخ شده بود، سریع جواب داد:

“منظورت‌و نمی‌فهمم، اگه کسی‌رو زیر‌ سر داشته باشم حتماً به شما می‌گم. برای چی پنهان کنم.”

این را گفت و بلافاصله موضوع بحث را عوض کرد.

علی و پرستو محو تماشا و غرق در نگاه هم بودند. چشم‌های پرستو حرف می‌زد. تنها آرزویشان توقف زمان بود. جریان گرمائی بین آنها به حرکت درآمده بود و دو جسم را به هم وصل کرده بود. هر دو از درون گُر گرفته بودند. حرفی لازم نبود. نگاه همه چیز را می‌گفت. چنان بهم خیره بودند، که گوئی هر یک در تلاش بود که چنان تصویر دقیقی از معشوق در ضمیر و روح‌ خود حَک کند که شاید روزی در تنگنای تاریک زندگی به کورسوئی از نور تبدیل گردد. علی سکوت را شکست:

“میدونی خیلی دوستت دارم؟ میدونی که اون چشمای سیاهت شب و روزم رو سیاه کرده؟ همه‌اش به تو فکر می‌کنم. چند روزه با خودم کلنجار می‌رم. به آخر خط رسیدم یا باید تموم‌اش کنم. یا ول کنم. خودت خوب می‌دونی که شهامت ول کردن و گذشتن از تو‌رو ندارم. به همین خاطر تصمیم گرفته‌ام که تموم‌اش کنم. نمی‌دونم تو چه فکر می‌کنی؟ من حرف دلمو می‌زنم. توهم می‌تونی هرجوابی که دل‌ات می‌خواد بدی. اگه برات سخته، لازم نیست الآن جواب بدی.”

پرستو حرف‌های علی را خوب متوجه نشد، یعنی بد متوجه شد، اشک‌اش سرازیر شد. رنگ از چهره‌اش پرید و لب‌اش بلرزه افتاد. علی سراسیمه شد. تحمل دیدن اشک‌ عزیزترین کس‌اش را نداشت. چهره پرستو در آن لحظه دختر بچه‌ای را می‌ماند که عزیزترین عروسک‌اش را با زور از او گرفته باشند.

“چرا گریه می‌کنی؟ مگه حرف بدی زدم؟”

پرستو با هق هق گریه جواب داد:

“بدتر از این مگه می‌شه زد؟ من تو رویای دیگه‌ای بودم.”

“چه رویائی؟”

“انتظار پایان بهتری داشتم.”

علی متوجه برداشت غلط او شد و بلافاصله اضافه کرد:

“بهتر از این که من می‌خوام بهت پیشنهاد کنم؟ می‌خوام با مادر و پدرم راجع به تو صحبت کنم. البته اگه تو جواب مثبت بدی؟ می‌خوام ازت خواستگاری کنم. پرستو من عاشق تو ام. تو تنها کسی هستی که می‌تونه خوشبختی را به خونه من بیاره. دل‌ات می‌خوای با من ازدواج کنی؟”

پرستو دستپاچه شد با دست گونه‌هایش را پاک کرد و راست به چشمان علی خیره شد تا مطمئن شود که درست شنیده است. علی منتظر جواب بود. درست شنیده بود. او همان چیزی را گفته بود که از مدت‌ها پیش انتظارش را می‌کشید.

“علی جون، علی عزیزم، مگه می‌تونم نه بگم. قربونت برم، عزیز دل ام نصف عمرم کردی، کُشتی منو. البته که می‌خوام. حاضرم کنیز تو باشم، فقط کنارت باشم.”

همه این‌ها در یک لحظه از ذهن پریشان او گذشت. لبخندی پهنای چهره سبزه و قشنگ او را پوشاند.

“نمی‌دونم چی بگم. البته که می‌خوام. چه چیزی بهتر از این.”

احساس‌اش که دیگر خارج از اراده‌اش عمل می‌کرد بر زبان‌اش جاری شد. زبان دیگر تابع عقل نبود.

“علی من‌ هم تورو دوست دارم. خودت خوب اینو میدونی. تو به من همه چیز دادی. تو باعث شدی که خودمو مثل یه آدم ببینم. راست‌اش قبل از آشنائی با تو نمی‌دونستم کی هستم. کاهی‌رو می‌موندم که با هر نسیمی این‌ور و اون‌ور پرت می‌شدم. این تو بودی که منو به خودم شناسوندی. البته که می‌خوام. فکر می‌کنی پدر و مادرت قبول می‌کنن؟ خواهرت چی؟ تازه پدر و مادرم و آرزو هم اونور قضیه‌اند.”

“ببین پرستو مهم تو هستی. خودت چی فکر می‌کنی؟ من منتظر جواب تو ام. بقیه مسائل قابل حل اند.”

“راستش من امروز قصد داشتم در مورد خودمون با تو حرف بزنم. طبق معمول فرصتی برام پیش نیومد. البته خوب شد که تو شروع کردی. چون اصلاً نمی‌دونستم چطوری و از کجا شروع کنم. مشکل منو تو حل کردی. و از این بابت ممنونم.”

علی با شوخی گفت:

“خواهش می‌کنم خانم، بفرمائید قابل شما را نداره.”

پرستو از ته‌دل خندید. خنده‌ای که طغیان شادی و رضایت همه وجودش بود.

“این آرزوی منه علی، البته که می‌خوام.”

ازدواج

تقریباً همه راضی بودند. آقاجون روزهای اول کمی مخالفت کرد. نظرش این بود که علی باید درس بخواند. دل‌اش می‌خواست که او برای ادامه تحصیل به اروپا و یا آمریکا برود. با نامزدی آنها مخالقتی نداشت. می‌گفت بهتر است مدتی صبر کنند. علی از ادامه تحصیل خوش‌اش نمی‌آمد. اهل درس نبود. خارج رفتن را هم دوست نداشت. تصمیم‌اش را گرفته بود. شیفته و دلداده پرستو بود. او را می‌خواست. حاضر نبود عشق پرستو را با هیچ چیز در دنیا عوض کند. این را با صراحت به عزیزجون گفته بود. عزیزجون از خداش بود. پرستو را می‌شناخت. مثل دخترش او را دوست داشت. پدر را راضی کرد. آبجی بال در آورده بود. در نظر او هیچکس در دنیا بهتر از پرستو نبود. پرستو برای او خواهر، دوست و همدم بود. عاشق پرستو بود. وقتی فهمید از خوشحالی جیغ کشید:

”می‌دونستم، نه گفتم این علی از اون آب زیر کاههاست؟”

ازدواج او به‌نفع همه بود. هم خودش، هم پدرش و بیشتر از همه زن پدرش که دل‌اش می‌خواست پرستو هم بدون دردسر از آنجا برود. پرستو موی دماغ بود. حضور پرستو در خانه بنظرش، بویژه حالا که بزرگ‌تر شده بود، مانعی در فرمانروایی‌اش بود. پدرش روزهای اول مخالفت کرد. عذاب وجدان داشت. هرمز رفته بود. در واقع دَر رفته بود. و حالا با چشمان خود می‌دید که پرستو هم در حال پر کشیدن است.

“آخه هنوز دیپلم هم نگرفته. خوب نیست مردم چی می‌گن؟ همه فکر می‌کنن دست به سرش کردم که از ”شراش”خلاص شم. خدا خودش خوب می‌دونه که اونو اندازه‌ی چشام دوست دارم. این دختر باید درس بخونه. زوده براش. اون که رفت حالا نوبت این یکی‌ایه.”

مخالفت او تنها چند روز بود. آرزو او را راضی کرد. پرستو خوشحال بود. عاشق علی بود و مهم‌تر این‌که از آن خانه بیرون می‌رفت. خلاص می‌شد. آرزو بد طوری گیر می‌داد. مرتب بدگوئی می‌کرد. تا زمانی‌که پرستو کلفتی می‌کرد، راضی بود. ولی از روزی ‌که به‌ دستورات چپ و راست او تن نداد، شرایط عوض شد. تحمل او را نداشت. برادرش یک سال بود که از خانه رفته بود و با مادرش زندگی می‌کرد. سال آخر هنرستان صنعتی بود. مکانیک می‌خواند، دو ماه دیگر فوق دیپلم‌اش را می‌گرفت. به درس‌اش علاقه داشت. عاشق ماشین بود. بعدازظهرها در کارگاه دائی‌ کار می‌کرد. پولی می‌گرفت که کمک خرج خود و مادرش بود. پدرش نیز او را فراموش نکرده بود. برای او پول می‌فرستاد. هرمز مثل پدرش قوی و قرص و با هوش بود. تا روزی که در خانه پدر بود، آرزو جرأت کوچک‌ترین پرخاشی را به او نداشت. بچه‌ها نیز مثل سگ از او می‌ترسیدند. هر چه بزرگ‌تر می‌شد خشم و کین‌اش نسبت به آرزو و پدرش بیشتر می‌شد. بالاخره طاقت نیاورد و خانه را ترک کرد.

یک ماه بیشتر طول نکشید. همه راضی شدند. مشکل خاصی پیش نیامد. پدر پرستو سنگ تمام گذاشت. یک کامیون جهیزیه و سه دونگ یک آپارتمان را به اسم او کرد. پدر علی نیز سه دونگ دیگر را برای پسرش خرید. عروس و داماد سر از پا نمی‌شناختند. همه چیز بر وفق مراد پیش رفته بود. ماشین ژیان که بود. خانه و جهیزیه نیز به‌ آن اضافه شد. علی به پرستو و پدرش قول داد که با شروع دو باره‌ی مدارس پرستو را به کلاس‌های شبانه بفرستد که درس‌اش را تمام کند. تنها دو نفر از همان اول با ازدواج پرستو مخالف بودند. مادر و برادرش. از خانواده مادری هرمز تنها کسی بود که در عروسی شرکت کرد. مادر با عصبانیت گفته بود:

“می‌دونستم اون زنیکه سلیطه این عمله نفهم‌و خام می‌کنه و دختر گُلم‌و دست به سر می‌کنه. مثل این‌که خون توله‌های اونو می‌خورد. مردم دختراشونو دانشگاه و خارج می‌فرستن، اونوقت این مردکه دختر نازنین منو هنوز بالغ نشده می‌خواد به خونه‌ی کسی که نمی‌شناسیم بفرسته کلفتی. بدبخت زن ذلیل. همون زنیکه گیس بریده لایق توه که مثل گاو نُه من شیر ازت بدوشه و باز مثل غلام گوش به فرمون‌اش باشی. حقا که راست گفتن، خلایق هر چه لایق.”

علی یک‌ ماه از اداره مرخصی گرفت و یک هفته برای ماه عسل رفتند شمال.

اعتراض

حوالی ساعت پنج بود، تازه از کار برگشته بود. کسی زنگ زد. علی از آشپزخانه گفت:

“نرو، من باز می‌کنم.”

“منتظر کسی هستی؟”

“آره. لطفاً برو تو اتاق.”

این جمله را گفت و به طرف در رفت. کسی پشت در بود. پرستو صدای سلام و احوال‌پرسی آن‌ها را شنید. علی او را دعوت کرد بیاد تو. شخصی که زنگ زده بود وارد راهرو شد و چند دقیقه‌ای با هم پچ‌پچ کردند و رفت. وقتی علی به اتاق برگشت، پرستو پرسید:

“کی بود؟”

“یکی از دوستام بود.”

“چرا نیومد تو بشینه چای بخوره. چای دم کردم.”

“کار داشت باید می‌رفت. مگه تو امشب مدرسه نمی‌ری؟”

“نه‌، معلم نداریم. البته بد هم نیست اگه دوست داری می‌تونی منو ببری سینما.”

“آره فکر خوبیه. ولی راستش باید جائی برم. کاش زودتر گفته بودی. اگه می‌دونستم قرار نمی‌ذاشتم.”

“کجا می‌خوای بری؟”

“می‌خوام برم یکی از دوستامو ببینم.”

“از کدوم دوستات، همکارات یا اونای دیگه؟”

“مگه فرق می‌کنه؟”

“آخه یه خورده نگرانم.”

“نگران چی؟”

“نمی‌دونم، همینطوری، شاید برای اینه که فقط تورو دارم.”

علی با دست گونه‌های پرستو را نوازش کرد و گفت:

“نگران نباش هیچی نیست. می‌خوام کسی رو ببینم. برو پیش عزیزجون، آبجی‌رو هم می‌بینی، حتما خوشحال می‌شه. لازم نیست شام درست کنی. اُومدم یه چیز حاضری می‌خوریم. زود بر می‌گردم.”

“عرق نخوری‌ها.”

“چشم عزیز دل‌ام.”

علی این را گفت و گونه‌های او را بوسید. پرستو داغ شد.

ساعت هفت قرار داشت. اسماعیل مثل همیشه سر وقت حاضر بود. با هم به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادند. آدرسی را برای او چند بار تکرار کرد که بخاطر بسپارد. و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند. تا آن روز چنین تقاضائی از او نشده بود. اسماعیل از او خواست بعد از تاریک شدن هوا تعدادی اعلامیه را با کمک یکی از دوستان‌اش در خانه‌ها بیاندازند. تعداد آنها زیاد نبود. خوشحال و هیجان‌زده بود. اسماعیل چگونگی کار و منطقه پخش را کاملاً و با دقت برای او توضیح داد، و تأکید کرد که چنانچه به چیزی مشکوک شدند، فوراً کار را متوقف کرده و هر یک به طرفی بروند. علی آن شب اعلامیه‌ها را بدون هیچ مشکلی پخش کرد. ساعت حدود یازده و نیم بود که به خانه رسید. پرستو مختصر غذائی درست کرده، و در حال تمیز کردن آشپزخانه بود. علی مطمئن بود که پرستو بیشتر از یک ساعت پیش عزیزجون و آبجی نمانده است و با بهانه کردن شام بخانه برگشته است. در را باز کرد و یک‌راست به آشپزخانه رفت.

“هنوز نخوابیدی؟”

“مگه می‌تونستم بخوابم. علی خطر داره. تورو خدا کمی فکر کن. اگه بگیرنت چی می‌شه؟ ماشین‌و نبرده بودی حتماً کار خاصی داشتی. تازه شلوار لی و کفش ورزشی و کاپشن هم پوشیده بودی. آدم با این لباس رستوران نمی‌ره.”

“دست ور‌دار عزیزم. این‌قدر گیر نده. جانی‌دالر شدی. رفتار و لباس پوشیدن منو زیر نظر داری‌ ها!”

پرستو نگاه‌اش کرد و گفت:

“مگه غیر از این هم انتظاری داری؟ علی ما دیگه تنها دو تا دوست نیستیم، زن و شوهریم. تو همه زندگی منی. کوچکترین اتفاقی برای تو بیفته، من می‌میرم. نصف عمر شدم تا برگشتی. تو خونه عزیزجون قرار نداشتم. استکان چائی از دستم افتاد. مادرت فکر کرد دعوامون شده. صد جور قسم و آیه خوردم که نه بابا دعوا نکردیم. اصلاً نباید اونجا می‌رفتم. آبجی همرام اومد و منو رسوند. ماشین‌و دم در دید. پرسید ”علی کجا رفته، بازم از اون کارها. آخرش کار دست خودش می‌ده. عزیزجون فکر می‌کرد اگه زن بگیره سر براه می‌شه. خدا آخر و عاقبت‌اشو به‌خیر کنه.”

علی دست‌های پرستو را گرفت و او را با مهربانی روی صندلی نشاند و رو بروی او نشست و گفت:

“ببین عزیز دلم زندگی تنها این بخور و به خواب و رو مبل دراز کشیدن و تلویزیون نگاه کردن نیست. نه‌ این‌که اینا بده! نه. ولی خیلی چیزهای دیگه هم هست که یه آدم با وجدان، یه انسان، آدمی که مردم و کشورشو دوست داره، باید بهشون فکر کنه. می‌دونی هر شب چندتا زن و دختر جوون هم سن و سال تو به‌ خاطر این سیستم بد اجتماعی و فرهنگی کتک می‌خورن و بدنشون از مشت و لگد و کمربند سیاه می‌شه؟ می‌دونی تو همین تهرون خودمون چندتا دختر جوون مجبورند برای نون شب تن فروشی کنن و خودشونو زیر هیکل لش و نیمه مست مردها بندازند که پولی در بیارن و به خونه ببرن. به خودت نگاه نکن. می‌دونی چند نفر تو این مملکت دارن تو زندون‌ها می‌پوسند؟ می‌دونی اگه یه کلمه از حقوق مردم و آزادی حرف بزنی می‌گیرنت و زندونی‌ات می‌کنن؟ صد هزار زندونی سیاسی داریم. به‌هیچ‌کی اجازه نفس کشیدن نمی‌دن. خفقانه، خفقان. استبداد مطلق. یه کسی باید صداش در بیاد. یه کسی باید این حقایق‌و به مردم بگه. باید به مردم بگیم که چه فجایعی در بیخ گوششون داره اتفاق می‌افته. کی باید بگه؟ من و تو. زندگی چُخ بختیاری خوبه. ولی وظیفه و مسئولیت انسانی ما چی می‌شه؟ ببین پرستو، تو خودت خوب می‌دونی، یعنی از اول هم می‌دونستی که من چکاره ‌ام. نمی‌گم تو هم باید این‌طوری فکر کنی، ولی حداقل انتظارم اینه که سعی کنی منو بفهمی و به نظرات و کارهام احترام بذاری. امروز دیگه من تنها نیستم. همه مردم و جوونها دارن تلاش و مبارزه می‌کنن. اخبار رادیو و تلویزیون همه سانسور می‌شه. نمی‌ذارن چیزی به گوش مردم برسه. وضع خیلی خراب‌تر از این‌هاست. دانشجو‌ها اعتراض می‌کنن، کارگرا اعتراض می‌کنن. طلاب و روحانیت اعتراض می‌کنن. باور کن وضع با گذشته خیلی فرق کرده. خیلی‌ها جرأت پیدا کردن. جوون‌ها از چریک‌ها و مجاهدین حرف می‌زنن و بازاری‌ها از آیت‌الله خمینی. اعلامیه‌ها و نوارهای آقا تو بازار دست به دست می‌شه. مملکت تکون خورده. حتی عفو بین‌الملل هم حکومت ایران‌و بخاطر شکنجه و زندانی کردن مخالفین محکوم کرده. راه دیگه‌ای وجود نداره. عمر حکومت این مردک سر اُومده. یا باید به این خفت و نوکری آمریکا و انگلیس راضی باشیم و یا اعتراض و مبارزه کنیم. عزیزم من دومی ‌رو ترجیح می‌دم. گرچه می‌دونم قبول‌اش برای تو سخته. روزی که موفق بشیم، خودت می‌فهمی. من مطمئن هستم که همه چیز درست می‌شه. نترس محکم باش.”

علی سعی کرد بغل‌اش کند. پرستو خود را عقب کشید.

“صبر کن من‌هم چیزهائی برای گفتن دارم.”

شدیداً سرسخت بود. علی عاشق سرسختی پرستو بود. تا قانع نمی‌شد، ول کن نبود. مقابل‌اش می‌ایستاد. آدم‌های سر براه را دوست نداشت.

“علی من نمی‌دونم عفو بین‌الملل کیه، نمی‌دونم چندتا زندونی سیاسی داریم. ولی می‌دونم که آمریکا و انگلیس جهانخوارن و نفت ما رو ارزون می‌خرن. یعنی اینو تو به من یاد دادی. ولی راستش دل‌ام نمی‌خواد که تو رو بگیرن و مثل خسرو روزبه تیربارون کنن. من نگفتم مبارزه نکن. نمی‌خوام هم مانع تو بشم. به نظرات تو هم احترام می‌ذارم. ولی خواهش می‌کنم مبارزه ‌‌رو تو همون کتاب خوندن و رادیو گوش دادن نگه دار. بیرون رفتن‌های شبونه‌ات منو می‌ترسونه. مگه به من قول ندادی که همیشه پیشم باشی. شب‌ها که بیرون می‌ری، نمی‌دونم چکار می‌کنی، می‌ترسم. اصلاً خیلی روزها وقتی خونه هم هستی می‌ری تو اتاق و سرت تو کار خودته. ده‌بار صدات می‌زنم، و هر دفعه میگی الآن میام، ولی نمی‌یای. معلوم نیست چه می‌نویسی. خودت اینجائی و فکرت جای دیگه ‌اس. علی ما تازه چند ماهه عروسی کردیم. خودت می‌دونی چقدر دوستت دارم. هروقت خونه نیستی ده بار از پنجره بیرون‌و نگاه می‌کنم که ببینم اومدی یا نه؟ هزار بار ساعت‌و نگاه می‌کنم. با انگشتام می‌شمارم. ولی باز وقتی میای، زود می‌خوای بری بیرون. هیچ فکر کردی اگه بلائی سر تو بیاد عزیزجون و آقاجون چی می‌شن؟ تازه تو می‌گی خیلی دخترها و زن‌ها کتک می‌خورن. خب مگه خودشون نمی‌تونن از پس اونائی که اونها ‌رو می‌زنن بر بیان، که تو باید براشون مبارزه کنی. مگه بقول خودت همین گدا گشنه‌ها نمی‌تونن جمع بشن و در مقابل دولت بیایستن. تو چرا باید این‌کارو انجام بدی و خودتو بخطر بندازی و زندگی مارو بپاشی؟ مگه تو گدا گشنه‌ای؟ هم خونه داری هم کار داری و هم ماشین. علی تورو خدا بذار هر کی کار خودشو بکنه. کتاب بخون خوبه. رادیو گوش بده. ولی کارهای دیگه‌ای که خطر داره انجام نده. هر وقت دیر میآی نصف عمر می‌شم.”

اشک در چشم‌های پرستو جمع شده بود. علی بغل‌اش کرد و موهایش را نوازش داد. می‌دانست که از این‌کار خیلی خوشش می‌آید. خودش هم دوست داشت. پرستو خودش را به‌او چسباند و آرام شد.

اعتراضات هر روز بیشتر می‌شد. جزیره‌ی ثبات شاه آرام آرام با گسترش مخالفت و نافرمانی مدنی مردم مشروعیت خود را از دست می‌داد. دانشگاه‌ها به مرکز فعالیت‌های سیاسی تبدیل شده بودند. مخالفت با حکومت علنی شده بود و هر روز گروه‌های بیشتری از مردم به صف مخالفین می‌پیوستند. علی سر از پا نمی‌شناخت. به هر بهانه‌ای از اداره خارج می‌شد. در همه سخنرانی‌ها شرکت می‌کرد. شب‌ها کارش پخش اعلامیه و شعارنویسی بود. چند ساعت بیشتر نمی‌خوابید. هرصبح با چشمانی خسته سر کار می‌رفت. یکی از همکاران او پرسیده بود:

“علی‌آقا چی‌شده مثل این‌که خیلی سرت شلوغه، شب‌ها کم می‌خوابی؟ همه‌اش خسته‌ای و خمیازه می‌کشی.”

علی که دل خوشی از او نداشت جواب داد:

“چه کنیم دیگه همه که مثل شما نیستن که از صدتا اداره بهشون برسه. ما مجبوریم شب‌ها مسافر‌کشی کنیم که خرج زنگیمونو در بیاریم.”

همکارانش که دل پُری از آن مرد داشتند به حمایت از علی خواستند به تلافی خوش خدمتی‌های او مشت و مالش بدهند. علی مخالفت کرد.

“زهرچشم ازش بگیریم بهتره. بعداً می‌شه ازش استفاده کرد. کلی اطلاعات داره بدرد می‌خوره.”همه‌جا بحث بود، حتی در اداره. علی ترس‌اش ریخته بود. با همکارانش بحث می‌کرد و آن‌ها را تشویق می‌کرد که در حمایت از دانشجویان اعتصابی در تظاهرات شرکت کنند. چند بار نیز اعلامیه‌ و تعدادی نشریه‌ی در دستشوئی اداره گذاشته بود. جو اداره چند روز تحت تأثیر اعلامیه‌ها بود. دو نفر از طرف ساواک آمدند ‌اداره و با رئیس صحبت کردند. وضع خراب‌تر از آن بود که عکس‌العمل شدیدی نشان بدهند. رئیس همه کارمندان اداره را جمع کرد و به آنها تذکر داد. اخبار بی. بی. سی و رادیو مسکو موضوع بحث هر روز صبح بود. تابستان ۵۶ بود که بازرسان صلیب‌سرخ جهانی اجازه یافتند از زندان‌های حکومت دیدن کنند و گزارش مستندی تهیه کنند که انتشار آن موجی از انزجار و نفرت در سطح جامعه در پی داشت. تنها چند ماه لازم بود که شور و خروش خشم مردم در سه روز تبریز را بلرزه درآورد. پس از آن بود که تظاهرات پلکانی خیابانی در دیگر شهرها، بویژه تهران شروع شد و هر روز گسترده‌تر شد.

با شروع تظاهرات خیابانی و بسته شدن کلاس‌های درس دانشگاه‌ها علی از اولین کسانی بود که همکاران‌اش را تشویق به شرکت در تظاهرات کرد. اورکت نظامی و کفش ورزشی به لباس روزانه او تبدیل شده بود. پیام آیت‌الله خمینی در حمایت از دانشجویان و طلاب حوزه علمیه قم را در اداره پخش کرد. مردم به حرکت درآمده بودند. تهران که تا چند ماه پیش آرام و سر ‌به راه بنظر می‌رسید، خشمگین بود. با خروج آیت‌الله خمینی از نجف و اقامت در حوالی پاریس موج جدیدی از تظاهرات و درگیری مردم با پلیس و نیروهای امنیتی آغاز شد. وضع ادارات دولتی بهم ‌ریخته بود. دیگر نه رئیسی بود و نه کسی به حرف رؤسا گوش می‌داد. همه رئیس بودند. همه جا حرف انقلاب بود. علی با شور و شوق و با همه‌ی توان‌اش از اعتراضات مردم و ضرورت براندازی حکومت شاه حرف می‌زد. با تمام وجود از استبداد انتقاد می‌کرد و ضرورت ایجاد “جبهه واحد ضد دیکتاتوری”را تبلیغ می‌کرد. آیت‌الله خمینی را رهبر انقلاب می‌دانست. خانه‌اشان به پایگاهی برای چاپ اعلامیه و تدارک اعتراضات تبدیل شده بود. پرستو نیز هیچ اعتراضی نداشت. خواسته و یا ناخواسته قاطی جریان شده بود. ساعت‌ها پشت دستگاه استنسیل می‌ایستاد و اعلامیه‌ها را تکثیر می‌کرد. از حرکت مردم و آیت‌الله خمینی دفاع می‌کرد. اگرچه نمی‌دانست چرا؟ چادر سر می‌کرد و بسته‌های اعلامیه را به نقاط مختلف شهر می‌رساند. همه چیز برایش هیجان‌انگیز بود. علی او را تشویق می‌کرد. خوشحال می‌شد و احساس می‌کرد که بیشتر به او نزدیک شده است. شب‌ها به دبیرستانی که در آن درس خوانده بود، می‌رفت و اعلامیه‌ در حیاط مدرسه می‌ریخت. در عرض چند ماه از یک زن خانه‌دار به‌یک فعال سیاسی تبدیل شده بود. وظیفه پخت و پز از دوشش برداشته شده بود. کسی به فکر غذا نبود. غذا اغلب حاضری بود. همه چیز برای پرستو هیجان‌انگیز بود. شکل و شیوه‌ی جدیدی از زندگی را تجربه می‌کرد و چون نوجوانی پا بپای علی و اسماعیل و دیگر رفقای آن‌ها در فعالیت‌ها شرکت می‌کرد. لذت می‌برد.هم در کنار علی بود و هم اینکه، بقول علی به وظایفی عمل می‌کرد که وظیفه‌ی هر انسان باوجدانی بود. اولین‌بار که با علی و رفقایش به قهوه‌خانه رفت پَر درآورد. در پوست خود نمی‌گنجید، گرچه بعد از خوردن آبگوشت تا شب دل‌درد داشت. نشستن در کنار علی؛ در جمع رفقای او، او را به دنیایی دیگر می‌برد. احساس می‌کرد انسان مفیدی برای جامعه است. از اینکه او را رفیق پرستو صدا می‌کردند، در دل ذوق می‌کرد. سعی داشت جدی باشد و با مسائل برخوردی واقعبینانه داشته باشد. آیا می‌توانست؟ آیا زندگی او همان بود که روزانه از سر می‌گذراند یا اینکه با سیلابی که راه افتاده بود، همگام شده بود؟

ژاله

روز هفده شهریور علی با آبجی و پرستو همراه چند تن از رفقا به میدان ژاله رفته بودند. با شروع تیراندازی هرکدام به طرفی فرار کردند. پرستو تا آن روز چنین صحنه‌هایی را از نزدیک ندیده بود. خون را ندیده بود. تنها در کتاب و صحبت‌های علی و رفقایش شنیده بود که پلیس و ارتش خشونت بخرج می‌دهند. صدای گلوله را از نزدیک نشنیده بود. ندیده بود که کسی از ترس جان‌اش فرار کند و بر اثر اصابت گلوله و یا ضربه‌ی باطوم در خود بپیچد و نقش زمین شود. آن روز واقعیت را از نزدیک دید. شاهد بود که چطور دختران و پسران جوان براثر ضربه‌های باطوم و گاز اشک‌آور در خود پیچیدند و نقش زمین شدند. با چشمان خود دید که چگونه کسانی را که براثر شلیک گلوله زخمی شده بودند روی دوش می‌گرفتند و به خانه‌های اطراف که در آن‌ها باز بود، می‌بردند. چشمان‌اش از حدقه درآمده بود. هراس برش داشت و وحشت‌زده یک‌راست به خانه‌ی پدر و مادر علی رفت. آقا‌جون تازه آمده بود. میدان ژاله نرفته بود، ولی خبر را شنیده بود. داشت برای عزیزجون تعریف می‌کرد که تعداد زیادی کشته شده‌اند و میدان و خیابان‌های اطراف پُر از جنازه است، که پرستو سراسیمه وارد شد. عزیزجون بلافاصله سراغ علی و خواهرش را از او گرفت. پرستو شنید که آقاجون گفت تعداد زیادی کشته شده‌اند و میدان پُر از جنازه است. زبان‌اش بند آمد. نتوانست حرف بزند. رعشه براندام‌اش افتاد. عزیزجون آب آورد و سعی کرد آرام‌اش کند. تأثیری نداشت. آقاجون از او پرسید:

“تو با علی و آبجی بودی، اونارو دیدی؟”

پرستو درحالیکه جیغ می‌کشید علی را صدا می‌کرد.

“علی اونجا بود. آبجی هم بود.”

پدر و مادر دیوانه شدند. عزیزجون به طرف اتاق دوید و چادرش را برداشت. آقاجون جلوی او را گرفت.

“کجا؟”

“می‌خوام برم بچه‌ها مو بیارم.”

“خیابون‌ها رو قُرق کردن. هیچ‌کس نمی‌تونه بیرون بره. سربازا تیراندازی میکنن.”

“بذار بکنن. اگه بچه‌هامو کشتن، بذار منو هم بکشن.”

آقاجون با تحکم دست او را گرفت.

“هیچ ‌جا نمی‌ری، همین‌جا می‌مونی.”

پرستو با هِق هِق گفت:

“آبجی با من فرار کرد. فکر کنم سر راه باشه. اول گاز اشک‌آور زدن. علی گفت مواظب باشید، ممکنه تیراندازی بشه. برید کنار صف نزدیک جدول. وسط نباشید. ما رفتیم کنار، تا مردم شعار الله‌اکبر و مرگ برشاه گفتن، تیراندازی شروع شد. من فرار کردم. فکر کنم آبجی هم فرار کرد. ولی علی‌رو ندیدیم. خداجون، من علی‌مو می‌خوام. یا قمر‌بنی‌هاشم.”

می‌گفت و ضجه می‌کشید. آقاجون دست بر شانه‌اش گذاشت و سعی کرد آرام‌اش کند:

“آروم باش دخترم. اتفاقی نیفتاده برمی‌گرده. رضا به رضای خدا. هر چی خواست خداست همون می‌شه.”

عزیزجون از حال رفته بود. شوهرش نبات‌داغ آورد و سعی کرد او را بنشاند تا حال‌اش کمی بهتر شود. در باز شد و آبجی آمد تو. روپوش‌اش خونی بود. لباس‌هایش خاکی و سر و صورت‌اش آشفته و چشم‌هایش قرمز بودند.

“چی شده. عزیزجون چی‌شده؟ بی‌شرف‌ها کشتن. همه‌رو درو کردن. میدون پُر از کشته‌ و زخمیه. زخمی‌هارو با وانت می‌برن بیمارستان. مردم در خونه‌ها شونو باز کردن و به بچه‌ها پناه می‌دن. قتل‌عام بود. نمی‌دونید چه محشری بود. جنایت کردن. جنایت.”

“علی نیومده.”

این صدای پرستو بود که بیشتر شبیه ناله بود تا حرف زدن. آبجی به طرف‌اش رفت و بغل‌اش کرد. “قربونت برم، عزیز دل‌ام، نگران نباش. خودت که دیدی علی با ما فرار کرد. چرا خودتو بی‌خودی عذاب می‌دی.”

“من کجا دیدم. شلوغ بود. مردم رو هم می‌افتادن. علی نیومد کنار. حتماً اونو زدن. اگه زنده ‌س پس چرا تلفن نمی‌کنه؟”

“تو که علی‌رو خوب می‌شناسی، حتماً داره یه جائی به زخمی‌ها کمک می‌کنه. شاید هم داره دنبال ما می‌گرده. تحمل داشته باش دختر. این‌قدر خودتو اذیت نکن.”

آبجی لباس برداشت و پرستو را به دستشوئی برد که دست و صورتش را بشوید.

“فکر می‌کنی چی شده؟”

“هیچی نگران نباش. بیشتر زخمی‌ها از صف‌های اول تظاهرات بودن. ما که اول صف نبودیم. دختر طاقت داشته باش. انقلابه. انقلاب. تازه اولشه. با این حکومت کثیف باید با زبون خودش حرف زد. تفنگ و مسلسل‌و باید با تفنگ و مسلسل جواب داد. اگه بخوایم با طناب آقای بازرگان به چاه بریم هیچوقت بیرون نمی‌آیم. نترس از هیچی نترس. باید فکر دیگه‌ای کرد. با خواهش و تمنا آبی گرم نمی‌شه. کودتای ۲۸ مرداد باید درس خوبی برای ما باشه. باید کُکتل درست کنیم. خیلی از بچه‌ها گروه تشکیل دادن و خودشونو آماده می‌کنن. چیزی جلو آقاجون نگی ها. نباید عقب بشینیم. اگه این دفعه کللک رژیم کنده نشه، دیگه هیچ‌کی نمی‌تونه بهش بگه بالای چشم‌ات ابروست.”

پرستو درحالیکه اشک‌هایش را پاک می‌کرد، هاج و واج نگاه‌اش می‌کرد.

“این دختر چقدر عوض شده؟ نمی‌شه شناختش! طور دیگه حرف می‌زنه. حرفاش با حرف‌های علی و رفقاش فرق می‌کنه. از تفنگ و مسلسل و کُکتل حرف می‌زنه. طوری با حرارت از انقلاب و جنگ حرف می‌زنه، مثل این‌که می‌خواد بره جشن تولد.”

“برو بابا تو هم با این شعارهات. یعنی فکر می‌کنی اتفاقی برای علی نیفتاده.”

“معلومه که نه. ما وسط صف بودیم. حداقل چند هزار نفر جلوی ما بودن. عقل‌ات کجا رفته دختر بی‌خودی عزیزجونو عذاب نده. اگه اتفاقی افتاده که افتاده.”

آبجی او را دلداری می‌داد. پرستو هم چون همیشه خود را قانع می‌کرد که اتفاقی نیفتاده و علی بزودی برمی‌گردد. وقتی از دستشوئی بیرون آمدند آقا‌جون رفته بود. دخترها از عزیزجون سراغ او را گرفتند.

“رفت بیرون کار داشت.”

عزیزجون ناله کنان ادامه داد:

“یا حضرت، امام زمان دخیل‌ات. نذار آقاجون دست‌خالی برگرده. یه سفره ابوالفضل و یه آش شله زرد نذر قدمت. آقا تصدقت برم، حاجت امو برآورده کن.”

آقاجون کار نداشت. رفته بود دنبال علی. ماشین پیکان را روشن کرد و یک‌راست به سمت میدان ژاله راند. خیابان‌های اطراف ژاله را بسته بودند. سربازها اجازه نمی‌دادند که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای به میدان نزدیک شود. اتومبیل را پارک کرد و پیاده راه افتاد. از رهگذران پُرس و جو می‌کرد. جواب‌ها وحشتناک بود. یکی می‌گفت پنج هزار نفر، دیگری می‌گفت هفت هزار نفر. یکی از سربازها آشنا بود. قبل از سربازی شاگرد حاج نقی بود. جلو رفت و سلام کرد.

“می‌گن خیلی‌ها کشته شدن حاج‌آقا. وحشتناکه. کشته‌ها رو با ریو ارتشی بردن. خیلی از بچه‌ها شوکه شدن. یه عده هم پاگون‌ها ‌رو کندن و فرار کردن.”

“پس تو این جا چکار می‌کنی؟”

سرباز ساکت شد. بعد از چند ثانیه من من کردن گفت:

“راست‌اش تصمیم دارم فرار کنم. ولی می‌ترسم.”

“دیگه از چی می‌ترسی؟ مگه نمی‌بینی که مردم حرف آخرشونو زدن. از امروز دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه. دیدی که حکومت نظامی هم نتونست جلوی اونا رو بگیره. به فکر آینده‌ات باش پسر. این دَیوث رفتنیه. فاتح‌اش خونده س. حاج نقی حتماً کمک‌ات می‌کنه. فردا برو پیش اش. اگه حجره ا‌ش باز باشه. اگه بازار بسته بود برو خونه‌اش. پسرمو این جا ندیدی؟ علی‌رو می‌گم.”

“نه حاج‌آقا.”

“آخه امروز این جا بوده.”

جمله آخر را تقریباً برای خود زمزمه کرد.

“مارو نمی‌زارن نزدیک بشیم. می‌گن سربازای بی‌سواد و مال دهات‌و مأمور حمل جسدها کردن. خیلی از کشته‌ها و زخمی‌ها ‌رو مردم خودشون بردن،تعداد کمی این‌جان. تمام خونه‌های اطراف پر از کشته و زخمیه. مردم در خونه‌هاشونو باز کردن. می‌گن سربازها هم کاری نداشتند. فرمانده دستور داده بود که تظاهرات‌و متفرق کنن.”

“پسرجان برو خونه. همین امروز برو. به این فکر کن که هرکدوم از این جوون‌هائی که کشته و یا زخمی شدن کس و کار و پدر مادری دارن، از امروز این لباس که تن‌اته بوی خون می‌ده، خون بچه‌های مردم. در اولین فرصت درش بیار. نذار بوش به تنت بشینه. پاک کردن اش سخته.”

اشک در چشم‌ سرباز جمع شده بود.

“چشم حاج‌آقا. برنمی‌گردم پادگان. شما منو خوب می‌شناسید. آزارم به مورچه نرسیده. سربازم چی‌کار کنم؟ اگه سرپیچی می‌کردم، زندونیم می‌کردن. به ما گفتن سرپیچی برابر با دادگاه نظامیه. امشب دیگه برنمی‌گردم. هرچی بادا باد.”

آقاجون بی‌تاب بود. پیاده راه افتاد. در مسیر راه در خانه‌ها را می‌زد و سراغ علی را می‌گرفت. زخمی‌ها را در خانه‌ها مداوا می‌کردند. بعضی‌ها خونریزی شدید داشتند. از دیدن آن ‌همه زخمی هراسناک شد. به طرف ماشین برگشت، روشن‌ کرد و به طرف بیمارستان راه افتاد. سردخانه‌ها پُر بودند. علی را فراموش کرده بود. به عیادت زخمی‌ها می‌رفت. از این بیمارستان به آن بیمارستان. به چند مسجد هم سر زد. شب شده بود. صدای بانگ الله‌اکبر از پشت بام‌ها شنیده می‌شد. وقتی به‌حسینه ارشاد رسید، شام غریبان راه افتاده بود. مردم جمع شده بودند و شعار می‌دادند:

“عزا عزاست امروز.”

به جمعیت نگاه کرد. دریائی از آدم بود. با خود گفت:

“بی‌پدر قُرمساق حرف حساب حالیت نیست. بایست و ببین این مردم چطوری تو پُوز ات می‌زنن.”وارد حسینه شد. با چند بازاری سلام و احوال پرسی کرد. حاج نقی آنجا بود. به او نزدیک شد و بعد از سلام در مورد پسرک سرباز با او صحبت کرد.

“رو چش‌ام. حتماً کمک‌اش می‌کنم. جوون پاکییه.”

بی‌اراده پرسید:

“علی‌رو ندیدی؟”

“چرا همین‌جاست. تو سالن پشتیه داره به زخمی‌ها کمک می‌کنه. خدا بهت ببخشه چه جوون نازنینیه. با این که تمام تن‌اش‌ کبوده یه لحظه آروم نداره.”

آقاجون خشک شد. برای یک لحظه احساس کرد که دست و پاش چوب شدند. رنگ‌اش پرید. حاج نقی متوجه شد و پرسید:

“چی شد، حالت خوب نیست؟”

به خود آمد و بی‌اختیار حاجی را بغل کرد و گونه‌های او را بوسید.

“قربون دهن‌ات حاجی. امید امو از دست داده بودم. اومدم این جا که براش نماز بخونم. علی صبح که از خونه بیرون زده تا حالا برنگشته. تلفن هم نکرده. با زنش و خواهرش تو میدون بودن. عروسم و مادر علی دارن دیونه می‌شن.”

“برو پشت ببین‌اش.”

به سالن پشتی رفت. جای سوزن انداختن نبود. سالن پُر از زخمی بود. عده‌ای خون می‌دادند. به خیلی‌ها سرم وصل شده بود. علی آنجا بود.

شب از نیمه گذشته بود که آقاجون به خانه برگشت. پاورچین به اتاق خواب رفت. عزیزجون دراز کشیده بود. بوی او را حس کرد. غلتی زد و نگاهش کرد.

“خسته نباشی. خدا عزتت‌و زیاد کنه. ممنونم که پیداش کردی. چائی، غذائی میل داری؟ خیلی گشتی؟”

“شهر مثل قصاب‌خونه می‌مونه. هرجا می‌ری لاشه و زخمی می‌بینی. بی‌شرف‌ها رحم نکردن. کار تمومه. این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. از فردا دیگه کسی نمی‌تونه جلوی مردمو بگیره. خدا خودش رحم کنه. آقا باید تشریف بیارن ایران. امیدوارم چند دستگی نشه. جوون‌ها کم طاقت‌اند. باز بزرگترها عاقل‌ترند. تو ارشاد خیلی‌ها بودن. بجز حاجی نقی عده‌ای اونجا بودن که آدم تعجب می‌کنه. اون‌هائی که هر سال چهارم و نهم آبان کل بازارو چراغونی می‌کردن، رنگ عوض کردن و تسبیح دست گرفتن و الله‌اکبر گویان مثل خرمگس معرکه این‌ور و اونور می‌پرن. یه‌عده هم واسه این وارد معرکه شدن که فردا بتونن بهائی‌ها و یهودی‌ها رو از این مملکت ریشه‌کن کنن. خدا به دادمون برسه. بعضی از این‌ها همچین خودشونو خشک و مقدس نشون می‌د‌ن، که هر که ندونه فکر می‌کنه صد سال خادم مسجد و ولی نعمت روحانیت بودن. امان از دست این آدمای ابن‌الوقت که هم از توبره می‌خورن هم از آخور. هرکدومشون صدتا کاشانی هستن. امیداوارم که بین آقا و مهندس بازرگان همدلی بشه. اگه اینطوری نشه، وای به حال این مملکت، من خیلی نگرانم.”

“توکل به خدا کن. انشاالله همه چیز درست می‌شه. کمی با این پسر صحبت کن. نصف عمرمون کرد. بهش بگو حواس‌اش باشه. این دختره هم که از اون بدتر شده. باز علی کمی با عقل‌اش کار می‌کنه. اون که پاک تو حال و هوای دیگه‌اس. خیلی آتیشش تنده. من یه‌سفره ابوالفضل و آش شله‌زرد نذر آقا کردم. سفره سلامتیه علییه.”

آقاجون که خواب‌اش گرفته بود، پشتی بزرگ را کمی بالا آورد، آن را زیر گردنش جابجا کرد و به زنش نگاه کرد.

“سفره ابوالفضل و آش شله زرد، می‌خوای به کیا بدی؟ همون‌هائی که همیشه میان می‌خورن و میرن؟ می‌دونی که من هیچ مخالفتی ندارم، ولی بهتر نیست این‌دفعه اونو برای کسای دیگه ببری.””مثلاً برای کیا؟”

“من‌ نمی‌دونم، ولی می‌تونی به علی و این دخترک بدی. آنها خودشون می‌دونن که برای کیا ببرن. مثلاً برای اون‌هائی که کار و تحصیل‌و ول کردن و شب و روز رو ‌بروی گزمه‌های این مردک اجنبی سینه سپر کردن. بهتر نیست اینکارو بکنیم.”

زن ته‌ دلش ناراضی نبود، ولی جرأت مخالفت هم نداشت. با دلخوری جواب داد:

“تو هم که مثل پسرت فکر می‌کنی.”

“راستش‌و بخوای آره. البته نه مثل اون، ولی یه طورائی دارم فکر می‌کنم که این جوون‌ها دارن جور مارو هم می‌کشن. خدا حفظ‌اشون کنه. زنگ بزن حجره هرچی لازم داشتی می‌فرستم خونه. البته اگه حجره باز باشه. این طوری که بوش میاد، بازار از فردا تعطیل می‌شه.”

ماه

دم دمای غروب بود. خورشید کم جان زمستان که گریبان خود را با زور از چنگ ابرهای تیره رها کرده بود، پیش از آن که فرصت خودنمائی پیدا کند غروب کرده بود. مردم هیجان‌زده به پشت بام‌ها هجوم آورده که با نمایان شدن قرص ماه عکس آقا را در آن ببینند. فریاد الله‌اکبر فضای تهران را پُر کرده بود. همه چیز تحت‌الشعاع سه جمله‌ی کوتاه مرگ بر شاه، الله‌اکبر و درود بر خمینی بود. سه‌ جمله که یقین مطلق بودند. نه کسی می‌خواست و نه توان اندیشیدن به آنچه که بر زبان جاری می‌شد، را داشت. ‌زمان فکر کردن نبود. لحظه عمل بود و مردم باور کرده بودند که تنها عمل درست در آن لحظه رفتن دیو و درآمدن فرشته است. شبح فرشته فضای تهران و کل کشور را اشباع کرده بود. نقطه جوش نزدیک می‌شد. مردم خشمگین با تمام توان در تلاش لمس شبح مقدس، فرشته، آن روح خدا بودند و عکس او را در ماه جستجو می‌کردند. روزها نام‌اش را در تظاهرات و شب‌ها بر سر بام‌ها همراه با تکبیر فریاد می‌زدند. روحانی که پیام‌ عدالت، رأفت و آزادی می‌داد، در راه بود. امام، رهبر انقلاب بگفته‌ی خبرگزاری‌ها قصد رجعت به موطن خود را داشتند. همه بی‌تاب بودند. بیم بود و امید.

پرستو نیز چون شب‌های قبل همراه علی و خواهرش پشت بام بود. آقاجون هم بود. ولی با اوج گرفتن تظاهرات و شدت یافتن خشونت‌ها ترجیح می‌داد که در کنار بچه‌ها و عروس‌اش باشد. گویی از چیزی می‌ترسید. و یا شاید این طوری دل‌اش بیشتر قرص بود. آسمان نیمه ابری بود. با تاریک شدن هوا، همراه با کوچ ابرها هر از چند لحظه‌ای قرص ماه از پشت ابر بیرون می‌آمد. با رؤیت ماه فریاد الله‌اکبر نیز بالا می‌گرفت. تعدادی پا را فراتر گذاشته و خود را به دوربین‌های قوی مسلح کرده بودند، که شاید بهتر بتوانند ببینند. هرکس موفق به دیدن محاسن مبارک امام در ماه می‌شد، با شعف فراوان تکبیر می‌گفت، و جماعت پراکنده بر پشت‌بام‌ها یک صدا لبیک می‌گفتند. “الله اکبر، خمینی رهبر، مرگ بر شاه.”پرستو هاج و واج ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. هیچوقت درست و حسابی نماز نخوانده بود. نصیحت‌های مادر نیز کمک چندانی نکرده بود. پدر اصلاً مذهبی نبود. شناخت‌ و درک‌اش از دین بسیار سطحی و عامیانه بود. علی هم که از همان اول آشنائی خود را لامذهب معرفی کرده بود. پرستو لحظه‌ای به مردم نگاه می‌کرد و لحظه‌ی دیگر به ماه. هرچه بیشتر به ‌چشمان خود فشار می‌آورد، کمتر می‌دید. بالاخره طاقت نیاورد و از علی پرسید:

“تو عکس آقا را می‌بینی؟”

علی جواب داد:

“عکس آقا که دیدنی نیست، حس کردنیه. و برای حس کردن آن باید به‌عظمت مقام ایشان اعتقاد داشت. این مردم به آقا باور دارن. این یک حس سمبُلیکه، لازم نیست که حتماً عکس ایشان را ببینی. هم این که احساس کنی کافیه. دنیائی از معنویت تو این عمل نهفته ست.”

پرستو بیشتر گیج شد.

“سمبُلیکه، دنیائی از معنویت.”

پرستو منظور علی را نمی‌توانست درک کند. خواهر علی که در دو قدمی او ایستاده بود، نگاهی به‌علی کرد و گفت:

“از کی تا حالا طرفداران سوسیالیسم علمی و حزب طبقه کارگر به حرکات سمبُلیک، معنوی مذهبی معتقدند شدن. نکنه تو ماتریالیسم تاریخی لنین اومده. همه این‌ها توهمه. هدف اینه که نقش آیت‌الله خمینی را بعنوان رهبر انقلاب مطلق کنن و سایر نیروها‌رو به‌حاشیه برونن. مردم تو خیابون دارن جونشونو میدن. کارگرا اعتصاب کردن، شرکت نفت فلج شده، کامیون‌دارها و بازاری‌ها و دانشجویان و کارمندا اعتصاب کردن. این‌هاست که داره کمر شاهو دولا می‌کنه. باور کن روح آیت‌الله خمینی از این بازی‌ها خبردار نیست، و گرنه جلو همه‌اشونو می‌گرفت. این‌هائی که این‌جور چیزهارو تبلیغ می‌کنن هدفی بجز انحراف افکار مردم و اشاعه خرافات ندارن. علی جون تو خودت خوب می‌دونی که چند سال پیش آپلو با سه‌ سرنشین رو ماه نشست. اگه عکس یا پوستری آنجا بود، تا حالا صد بار خبرگزاری‌ها اونو اعلام کرده بودن. از شما بعیده که همچین حرف‌هائی بزنید. این حرف تو مثل حرفیه که دیروز می‌گفتی، این‌هائی که به بانک‌ها حمله می‌کنن، عوامل ساواک اند. داداش جان مردم انقلاب می‌خوان. انقلابی که کل نظام شاهنشاهی‌رو بکوبه زمین و حاکمیت خلق، یه حکومت دمکراتیک بجاش بذاره. تو که خیلی بیشتر از من مطالعه داری و خوب می‌دونی که تو تاریخ چند دهه گذشته چطوری با همین توهم پراکنی سر مردمو شیره مالیدن. مگه تو انقلاب مشروطه نبود که عده‌ای از همین قماش، شعار می‌دادن ـ مشروطه نمی‌خواهیم، ما دین علی خواهیم ــ مگه ۲۸ مرداد نبود که آیت‌الله کاشانی آخرش در کنار شعبان بی‌مخ وایستاد و با پول سیا حکومت دکتر مصدق‌و با کودتا ساقط کردن. عکس‌های یادگاری آنها الحمدالله موجوده. بنظر من بجای توهم پراکنی باید حقیقت‌و به‌ مردم گفت. باید روی نقش و وزن طبقه کارگر و نیروهای انقلابی تکیه کرد، که دو باره سر مردم کلاه نره. بجای حمایت بی‌خودی باید به نیروی خودمون، به صف مستقل طبقه کارگر فکر کنیم. مگر همین چند روز پیش نبود که نماینده‌ی آقا هرگونه حرکت خشونت‌آمیز را منع می‌کرد. یعنی چی، یعنی مبارزه‌ی چریک‌ها و مجاهدین همه الکیه، این‌ها که سال‌هاست دارند با چنگ و دندون و با خون خودشون در مقابل این دیکتاتوری مبارزه می‌کنن. بجای این کارها باید ارتش خلق تشکیل بشه. فکر می‌کنی ارتش کوتاه میاد؟ آمریکا ارباب شاهه. امپریالیسم این رژیم‌و تا دندون مسلح کرده. واسه چی؟ برای همچین روزی. فقط یک راه وجود داره. پاسخ قهر ضد انقلابی قهر انقلابیه. این قهرو هم فقط بازوی مسلح مردم یعنی ارتش خلق و پیشاهنگ انقلابی اون می‌تونه اعمال کنه. بنظر من هیچ عکسی وجود نداره. باید واقعیت‌و به مردم گفت. باید بریم تو کارخونه‌ها، باید تو هر محله‌ای شورای مردمی تشکیل بدیم و در مقابل وحشی‌گری نیروهای ساواک و ارتش از مردم دفاع کنیم.”

علی از حرف‌های خواهرش یکه خورد. تا آن روز هیچ وقت با چنان صراحت در مقابل او عرض اندام نکرده بود.

“کی وقت کرد این‌همه چیز یاد بگیره؟ چه شعارهای تندی می‌ده و چقدر با حرارت بحث می‌کنه؟ با کیا رفت و آمد داره؟”

خواهرش بزرگ شده بود. یک رزمنده انقلابی بود. ولی از جنس او نبود. علی مدت‌ها بود که نسبت به خواهرش بی توجه شده بود. نمی‌دانست در مدتی که او سرگرم فعالیت سیاسی بود و از زمانی که روابط‌اش با اسماعیل بیشتر شده بود و تمام وقت‌اش صرف تکثیر نشریه‌ای می‌شد که اسماعیل مسئول آن بود، خواهرش هم متأثر از شرایط و روابطی که در خارج از خانه داشت بی صدا و به دور از چشم او جذب فعالیت سیاسی شده بود. خواهرش از جریان سیاسی دفاع می‌کرد که بنظر او جریانی انحرافی و ماجراجو بود. طبق عادت همیشگی با مهربانی نگاه‌اش کرد و شروع کرد:

“همه این‌هائی که میگی درسته، ولی خوب توجه کن که هر انقلابی به رهبری نیاز داره. در شرایط مشخص کشور ما دمکرات‌های انقلابی بدلائل مشخص تاریخی و فرهنگی و حتی مرحله انقلاب و استبداد وحشی و مهم‌تر از همه غیبت نسبی حزب طبقه‌ کارگر در داخل کشور تونستند رهبری را بدست بگیرن. این راهی که تو پیشنهاد می‌کنی، چپ رویه. و حاصلی بجز تفرقه و رو در رو قرار دادن نیروهای مردم با هم‌دیگه نداره. در شرایط امروز باید تشکیل “جبهه واحد ضد دیکتاتوری” ‌رو تبلیغ کنیم و همه تحت یک پرچم و یک شعار با این رژیم مبارزه کنیم. رهبر انقلاب در شرایط فعلی آیت‌الله خمینی هستن. ایشون هم تو پاریس همه چیزو به‌روشنی گفته‌ اند. آزادی زنان، احزاب، کمونیست‌ها…  دیگه بهتر از این؟ اتفاقاً تجربیات تاریخی خلاف نظرات شما را نشون میده. چند دستگی تنها به نفع دشمن تموم می‌شه، نه نیروهای انقلاب. رژیم شاه یکی از حلقه‌های زنجیر امپریالیسم جهانی است. اگر این رژیم بیفته مسلمأ پایگاه آمریکا تو منطقه ضربه می‌خوره و این در دراز مدت در جهت منافع طبقه‌کارگر و سوسیالیسمه. اگر بخواهیم از همین امروز در مقابل همدیگه بایستیم، چه بسا در فردای انقلاب،تازه اگه شکست نخوریم، جائی برای تبلیغ و فعالیت نداشته باشیم. در آن صورت حتی امکان برقراری کوچک‌ترین تماسی با طبقه کارگر را هم پیدا نمی‌کنیم. مردم از نیروهای تفرقه‌افکن متنفرن. تنها اتحاد چاره کاره. توجه کن و خوب به اطراف‌ات نگاه کن. رهبر انقلاب آیت‌الله خمینی هم همین حرفو می‌زنن. ایشون هم رو وحدت کلمه تأکید دارن.”

“همین‌جا صبر کن.”

این خواهرش بود که حرف او را قطع می‌کرد.

“اولاً در هیچ جای دنیا روحانیت و کلیسا و کلاً مذهب، سوسیالیسم و نیروهای انقلابی را تحمل نکردن. نمونه مصر و سوریه. دوم این که تجربه کوبا، ویتنام، کره…  همه نشون می‌ده که تنها از طریق صف مستقل و مبارزه بی‌امان می‌تونیم پوزه امپریالیسم رو به خاک بمالیم. نه خاک پاشیدن تو چشم مردم. اتحاد خوبه ولی دنباله‌روی و حمایت کور، نه. جبهه ضد دیکتاتوری با التماس و خواهش که تشکیل نمی‌شه. باید نیرو پشت سرت باشه که بتونی نیروی مقابل رو مجبور به مصالحه کنی. تو ویتنام و کوبا و کره و خیلی از کشورهای دیگه ارتش خلق پیروز شد. اگر قاطعیت انقلابی نباشه، باز همون آش و همون کاسه‌اس.”

پرستو گوش می‌داد ولی از بحث آنها چیزی دستگیرش نمی‌شد. از شنیدن کلماتی مانند قاطعیت انقلابی و ارتش خلق و پیشاهنگ انقلابی لذت می‌برد. ولی حرف‌های علی بیشتر برای او مأنوس و قابل قبول بود، چندین‌بار آنها را شنیده بود. سعی کرد وارد بحث شود ولی به او فرصت ندادند. بالاخره با هر تقلائی بود پرسید:

“آخه اگه اینا حکومت‌و بگیرن وضع ما زن‌ها چی می‌شه؟ این‌ها که می‌گن ما باید روسری و این‌جور چیزا داشته باشیم. همه می‌گن اینا مخالف سینما و موسیقی و این‌جور چیزا هستن. مگه ندیدید چند روز پیش ریختند و سینماها ‌رو آتیش زدن و به مشروب فروشی‌ها حمله کردن.پس چطور می‌شه؟”

“نه اینطور نیست. آقا خودشون گفتن که پوشش آزاده و کسی به زندگی خصوصی مردم دخالت نمی‌کنه.”

این علی بود که جواب او را می‌داد. آقاجون که تا آن لحظه ساکت بود، دخالت کرد و به آرامی گفت:

“قومی متفکرند در مذهب و دین ــ قومی به گمان فتاده در راه یقین. ـ بهتر نیست فعلاً به چیزهای مهم‌تر فکر کنیم. فردا آقا تشریف میارن. می‌خواین برین مهرآباد؟ در ضمن فراموش نکنید که قدرت می‌تونه هر کسی رو فاسد کنه. اگر مجلس درست و حسابی نباشه که بتونه تصمیم بگیره و از حقوق و خواست مردم دفاع کنه، هیچی عوض نمی‌شه. یکی می‌ره یکی دیگه جاش می‌شینه. و بعدش هم روز از نو روزی از نو. خیلی از این مردم تو ۲۸ مرداد در عرض بیست و چهار ساعت شعار زنده باد مصدق را با جاوید شاه عوض کردن. قبل از ۲۸ مرداد توده‌ایها بر علیه مصدق تبلیغ می‌کردن و تو کودتا کاشانی. خاک‌اش فقط تو چشم مردم رفت. بنظر من نباید تُند برید. باید به مردم حالی کرد که تنها آدم‌های سیاسی لایق و با سابقه و متعهد و امتحان پس داده می‌تونن گره از کار این مملکت باز کنن. آقای مهندس تنها کسی یه که امروز می‌تونه این کشتی طوفان زده‌رو به ساحل امنی برسونه.”

“آقاجون مهندس لیبراله و بورژوازی لیبرال تو این دوران هرچی هم پُز انقلابی بگیره، آخرش با امپریالیسم کنار میاد و در مقابل نیروهای دمکرات و انقلابی و بخصوص پرولتاریا و اردوگاه سوسیالیسم می‌ایسته.”

آقاجون نگاهی به علی کرد و گفت:

“لیبرالیسم و بورژوازی و دمکرات انقلابی همه حرف‌های کتابه. ما کسی‌رو می‌خوایم که بتونه هم در داخل و هم در خارج از منافع ملی و حقوق این مردم دفاع کنه و به آزادی معتقد و پابند باشه. تو نه کوبا بودی و نه شوروی‌رو دیدی. چطور می‌تونی از این کشورها که حداقل یه مسافرت یه هفته‌ای به اونجا نداشتی دفاع کنی؟ باید بفکر منافع کشور خودمون باشیم. هیچکس دل‌اش بحال ما نسوخته و نمی‌سوزه. اگه آزادی تو مملکت نباشه، اگه مجلس درست و حسابی نداشته باشیم، نه پرولتاریا می‌تونه نفس بکشه، نه‌دمکرات و انقلابی و نه روحانی. همه را مثل سیب‌زمینی تو گونی می‌کنن و درشو با نخ می‌دوزن. همین طور که تو این بیست و پنج سال کردن.”

علی می‌دانست از بحث با آقاجون بجائی نمی‌رسد. از موضع پدرش نسبت به کودتای ۲۸ مرداد آگاه بود. ادامه بحث آنها را به هم نزدیک نمی‌کرد. پدر خاطرات بسیار تلخی از وقایع کودتا داشت. زخمی که التیام نیافته بود. در این مورد بارها با او صحبت کرده بود. معلم اول او آقاجون بود. ولی زمانه عوض شده بود و فکر می‌کرد که راه و چاره‌ی کار نه در روش و شیوه‌ی نگاه آقاجون بلکه بگونه‌ای دیگر است. علی از آقاجون و آموزه‌های او گذر کرده بود. همانگونه که آبجی از هر دو آنها. نظرات آقاجون را قبول نداشت. پدر را متعلق به نسلی می‌دانست که بعقیده او، رسالت‌اش پایان یافته بود. گرچه در صداقت و حسن‌نیت او کوچک‌ترین شک و شبهه‌ای نداشت. وقایع و تحولاتی که در جلو چشمان او در جریان بود، حرف و حدیث دیگری را نشان می‌دادند.

تنش و انقلاب ب

آقاجون درست حدس زده بود. مردم حرف آخر را زده بودند، قصد داشتند “تو دهن رژیم بزنند.”و زدند. امواج مردم چون سیلی بنیان کن در طی دو هفته‌ی طوفانی بهمن ۵۷ بافته‌های دو هزار و پانصد ساله را وا کند. دستگاه عریض و طویل نظامی و انتظامی و امنیتی که با پول نفت و حمایت کشورهای غربی بنا شده بودند، فرو ریختند. سایه خدا که تا دیروز به رأی و نظر مردم کمترین اعتنایی نداشت، با چشمانی اشک‌آلود از کشور رفت. مساجد و محله‌ها و دانشگاه‌ها به ‌ستادهای انقلاب تیدیل شدند. شب و روز علی در مسجد می‌گذشت. علی عضو کمیته محل بود، و مورد احترام همه. پرستو هم خواسته و ناخواسته رهرو او بود. در کمیته زنان فعال بود. آبجی هفته‌ای یک بار سری به خانه می‌زد، حمام می‌کرد و پولی از عزیزجون می‌گرفت و می‌رفت. کُلت ماکاروفی به کمر داشت و با حرارت از چریک‌ها و نقش فعال آنها در پیروزی قیام مردمی حرف می‌زد. سرخوش و فعال بود. آقاجون در مسجد محل برو بیائی داشت. مورد اعتماد همه بود و در هر موردی نظر او را می‌پرسیدند. از ته دل خوشحال بود. بنظر می‌رسید که ‌تنها آرزوی زندگی‌اش برآورده شده است. در خانه مدام شوخی می‌کرد. در این میان عزیز‌جون تنها کسی بود که چون گذشته وظایف خود را بدون هیچ تغییری انجام می‌داد. سر ساعت معین غذا را آماده می‌کرد و بموقع سجاده پهن می‌کرد و با چادر نماز سفید گلدارش به اقامه نماز می‌ایستاد. بجز دل‌شوره بچه‌ها بویژه دخترش زندگی او روال عادی خود را طی می‌کرد. کم گله می‌کرد و بیشتر قربان صدقه بچه‌ها و عروس‌اش که چون دخترش دوست‌اش داشت، می‌رفت.

مادر

تهران از حالت جنگی خارج می‌شد. نظافت شهر آغاز شده بود. مردم به سرکار خود باز می‌گشتند. ادارات گرچه درهم ریخته بودند، ولی باز بودند. دانشگاه به محلی برای فعالیت نیروهای سیاسی تبدیل شده بود. سرتاسر خیابان جلو دانشگاه مملو از میزهای فروش کتاب و نشریات سازمان‌های سیاسی بود. کتاب‌هائی که تا قبل از انقلاب ممنوع بودند و داشتن یکی از آنها برای زندانی شدن کفایت می‌کرد، اینک ‌به وفور چاپ و بفروش می‌رسیدند. نوجوان‌های چهارده و پانزده ساله سر هر چهارراه و در ازدحام اتومبیل‌ها به فروش نشریات و روزنامه‌های سازمان‌های سیاسی مشغول بودند. در صحن دانشگاه و خیابان‌های اطراف آن جا به جا جمعیت هیجان‌زده در حال بحث و گفتگو بودند. نیروهای چپ و مجاهدین مهمترین جریان‌هائی بودند که در بحث‌ها شرکت داشتند. مخالفین آنها اغلب جوانان مذهبی و بعضاً عناصر افراطی مسلمان بودند. از خشونت عیان خبری نبود. بیشتر مشاجره و خط و نشان کشیدن بود. در جلو ادارات دولتی و نیز در تقاطع خیابان‌ها جوانانی دیده می‌شدند که مسلسلی را که گاه تنها چند سانتیمتر از قد آنها کوتاه‌تر بود بر دوش داشتند و به نگهبانی مشغول بودند.

ماه اسفند بود که اولین تنش بوجود آمد. گروهی از فعالین مدافع حقوق زنان راهپیمائی اعلام کرده بودند. پرستو هم به دعوت آبجی شرکت کرد. جمعیت زیاد بود. نیروهای مخالف موسوم به حزب‌اله در مقابل آنها صف کشیدند. در آن جا بود که برای اولین‌بار شعار “یا روسری یا تو سری”از زبان چند نفر شنیده شد. جمعیت خشمگین شد و درگیری مختصری بوجود آمد. نیروی انتظامی در کار نبود که دخالت کند. گروه‌های طرفدار رهبری انقلاب که خود را صاحب اصلی انقلاب می‌دانستند، با خشم به زنان تظاهر کننده حمله کردند و آنها را پس‌مانده رژیم طاغوت نامیدند. پرستو آن روز پس از مدت‌ها مادرش را دید.

“سلام مادر.”

“سلام حالت خوبه، احوالی از من نمی‌پرسی. شوهر کردی منو هم فراموش کردی.”

“نه مادرجون، چه حرفیه که می‌زنی. مگه می‌شه. همین روزا قرار بود با علی بیایم دیدنت. علی کار داشت، یه خورده عقب افتاد. خوب هستی. داداش خوبه.”

“اونم حال‌اش خوبه. مشغول کار و گرفتاریه.”

“چقدر خوب شد که اُومدی تظاهرات.”

“آره خوبه که اومدم. ولی من مثل تو نیومدم. تو این طاغوتی‌ها چکار می‌کنی؟ این جا جای تو نیست، دختر. اینا پس مونده‌های طاغوتن. یه مشت قرطی‌ان که شب و روز بفکر سرخاب ماتیک و مینی‌ژوپ و قر و اطوار خودشون هستن. زود برو از این جا. برای من سرشکستگی داره که دخترم قاطی اینا باشه. برو، برو زود برو خونه و به خونه زندگی‌ات برس. ما حساب اینارو می‌رسیم. چی فکر کردن. انقلاب نکردیم که این کافرای خدا نشناس عرض اندام کنن. جوون‌های ما خون ندادن که اینا به عشق و حال‌اشون برسن.”

“مادر جون این طوری نیست. اینا زنای بدی نیستن. همه کارمند و تحصیل کرده و دانشجو اند. فقط می‌خوان که کسی به اونا زور نگه. مردا کتک‌اشون نزنن و به زور سرشون چارقد و چاقچور نکنن و هر مردی که دل‌اش خواست نره یه هَوو سرشون بیاره. مادر اینا بد نمی‌گن. طاغوتی هم نیستن. خیلی‌هاشون چند سال زندان بودن.”

“بسه، بس کن. زود برو خونه. می‌دونستم با اون شوهری که تو کردی، آخر عاقبت‌ات این طوری می‌شه. کفر نگو. لازم نیست به من درس بدی. نه از دین چیزی حالیته، و نه از انقلاب و اسلام چیزی می‌فهمی. اسلام و قرآن کریم وظیفه اصلی زن‌و اطاعت از شوهر و خونه‌داری و تربیت بچه‌ها تعیین کرده. این کارا به تو نیومده. مطمئن باش که دیگه دوره این جور لوندی‌ها تموم شده. یه درسی به این پتیاره‌ها بدیم که تا عمر دارن یادشون نره. اُمت حزب‌الله به طاغوت و طرفداراش نه گفته. برو، زود برو از این جا. من کار دارم.”

مادر پرستو که گویا سردسته تعدادی از زنان چادری بود، به طرف آن‌ها رفت و آن‌ها را دور خود جمع کرد. طولی نکشید که تعدادشان زیاد شد. چند مرد جوان که اغلب ته ریش داشتند نیز به آن‌ها پیوستند و هم صدا شروع کردند به شعار دادن علیه تظاهر کنندگان. مرد میانسال ریشوئی که دو بلند‌گوی دستی با خود حمل می‌کرد به جمع‌اشان پیوست. یکی از بلند‌گوها را به مادر پرستو و دیگری را به یک جوان ریشوی بلند بالا داد. هر دو گروه شعار می‌دادند. هر گروه شعار خود. پرستو هاج و واج ایستاده بود و مادر و دوست‌اش را نگاه می‌کرد که هر یک از طرفی بر علیه طرف دیگر شعار می‌داد. یک گروه با بلندگو و گروه دیگر بدون بلندگو. غیض‌اش گرفته بود و کاری از دستش ساخته نبود. از دیدن مادر در چنین وضعیتی عصبانی شد.

“آخه چرا اینطوری شده؟ مگه از مردا چه خیری دیده که حالا داره از حق اونا به اسم اسلام حرف می‌زنه. مگه رفتار بابا یادش رفته؟ که حالا با حق طلاق و حقوق زنا مخالفه؟ مگه کتک‌ها یادش رفته؟ چرا مادر این طوری شده؟ چرا ناراحتی و تلخی زندگیه خودشو فراموش کرده؟ چرا از زنای دیگه داره انتقام می‌گیره؟”

دل‌اش گرفت. بی خداحافظی از صف جدا شد و به خانه رفت. منتظر علی ماند که با او حرف بزند. علی همه چیز را خوب می‌فهمید. از حرف‌های او قانع می‌شد. آبجی تُند بود.

مدت‌ها بود که خانه را حسابی تمیز نکرده بود. با خود حرف می‌زد و جارو می‌کرد. لباس‌های چرک را که تلنبار شده بودند در ماشین ریخت و آشپزخانه را برق انداخت. مرتب از پنجره سرک می‌کشید.

“پس چرا علی نمی‌آید؟”

یخچال را باز کرد و کمی گوشت گذاشت بیرون که غذائی درست کند. حوصله نداشت. سبزی و سیب زمینی قاطی کرد و با تخم‌مرغ کوکو درست کرد. چای دم کرد و جلوی تلویزیون ولو شد. چه آرامشی، چند ماه گذشته خانه پاتوق و محل رفت و آمد همه جور آدم شده بود. شب‌ها کارشان بحث و چاپ اعلامیه بود و روزها تظاهرات. خانه خیلی کثیف بود. بعد از انقلاب رفت و آمد کم شد. علی گفته بود که جلسه‌ها جای دیگری برگزار می‌شوند. رفقا به او گفته‌ بودند که خانه‌ی کسانی مانند او باید کاملاً پاک باشد. کسی نباید به آنجا رفت و آمد کند. خانه را حسابی تمیز کرد. سه ساعت طول کشید. ساعت حدود یازده بود که علی خسته و کوفته به خانه برگشت. سلام کرد و یک راست به سمت آشپزخانه رفت.

“چه ‌بوی خوبی میاد.”

“کوکو درست کردم. چای هم دم کردم که حالا دیگه کهنه شده. بشین غذا بخور.”

“باید دوش بگیرم. ده روزی می‌شه که خودم‌و نشستم.”

این را گفت و به طرف حمام رفت. طبق معمول سریع دوش گرفت و برگشت. پرستو عجله داشت که وقایع آن روز را برای علی تعریف کند. دورش می‌چرخید، حوله و لباس زیر به او داد. علی نشست و هنوز لقمه اول را به دهان نبرده بود، که پرستو شروع کرد:

“امروز با آبجی رفته بودم تظاهرات زنا. خیلی شلوغ بود. همه گروه‌ها اونجا بودن. داشت دعوا می‌شد که من اومدم. می‌دونی کی‌رو دیدم؟”

“نه.”

“مادرم اونجا بود. با یه عده زن چادری اُومده بود و با بلند‌گو شعار می‌داد. می‌خواستن تظاهرات‌و بهم بزنن که من اُومدم. خیلی عصبانی بود. با من دعوا کرد. می‌گفت اینا یه مشت قرطی‌ان و ته مانده رژیم طاغوتن. علی چرا این‌طوری شده؟ مادر چشماش‌و رو همه چیز بسته. یه خشک مقدس دبش شده. از همه گروه‌ها اُومده بودن. بچه‌های بعضی از بچه‌های چریک‌ها هم اونجا بودن. تو چه فکر می‌کنی، علی؟”

“علی مکثی کرد و گفت:

“اگه یادت باشه قبلا در این مورد صحبت کردیم. آبجی هم بود؟ این دختره داره تُند می‌ره. ذهنیت اقشار میانی جامعه ما مذهبیه. رهبری انقلاب را اقشار میانی دارن که رهبر اونا آیت‌الله خمینی هستن. مجموعه این نیرو ظرفیت زیادی داره که به سمت خواسته‌های اقشار تحتانی جامعه سمت‌گیری و از منافع اونا دفاع کنه. مگه خودت بارها نشنیده‌ای که آیت‌الله خمینی در سخنرانی‌ها گفته‌اند که من دست‌های پینه بسته‌ی کارگران را می‌بوسم. مگر ایشون بارها تأکید نکردن که این انقلاب کوخ نشین‌هاست نه کاخ نشین‌ها. این گفته‌ها در واقع نشان‌دهنده ظرفیت‌های طبقاتی ایشونه. البته بازار و بورژوازی لیبرال هم پشت سر این رهبری سنگر گرفته و تلاش داره که به انقلاب مهار بزنه و اونو کنترل کنه. گرایش ضد امپریالیستی رهبری انقلاب در دراز مدت بنفع اقشار تهیدست جامعه تموم می‌شه. قطع وابستگی به امپریالیسم قطعاً زمینه‌های رشد مستقل و سمت‌گیری به ‌طرف کشورهای مترقی را فراهم می‌کنه. در شرایط فعلی بخشی از اقشار متوسط بالا که منافع‌اشون ضربه دیده کمی ناراحت و عصبانی اند. ولی همین گروه نیز در دراز مدت به انقلاب می‌پیونده. باید مواظب باشیم که چپ‌روی نکنیم. چپ‌روی باعث می‌شه نیروهای مذهبی در مقابل نیروهای دیگه بایستن. و یا این که جذب نیروهای بازار و لیبرال‌ها بشن. امروز در سطح جامعه و دستگاه سیاسی که هنوز کاملا یک‌دست نشده، نبرد که بر که آغاز شده. موضعی که آبجی داره در واقع نزدیک به خواسته‌های اقشار بالائی جامعه‌اس اگرچه خودشو چپ و رادیکال می‌دونه. ما باید تلاش کنیم که نیروهای ضد انقلاب را کاملاً شکست بدیم. نه این که با راه انداختن تظاهرات اون هم بخاطر مسائلی مثل حجاب و این‌جور چیزهای کم اهمیت نیروهای دمکرات‌و بتازونیم. اون چیزی که امروز ضرورت عاجل داره قطع وابستگی به امپریالیسم و استقلال اقتصادی کشوره. مسائل فرهنگی موضوع روبنائی هستن که طی روند‌های بعدی درست می‌شن. همیشه زیربناست که اساس رشد یک جامعه رو تشکیل می‌ده. البته روبنا و زیربنا تأثیری متقابل دارن. ولی زیربنا تعیین کننده است و روبنا از اون تأثیر پذیره. من روسری که هیچ، چادر هم حاضرم سرم کنم بشرطی که بتونیم وابستگی کشور به امپریالیسم رو قطع کنیم و روابط سالمی با کشورهای مترقی برقرار کنیم.”

پرستو دو آرنج‌اش را روی میز گذاشته بود و در حالی که دست‌ها را زیر چانه قرار داده بود چهار چشمی به چشم‌ها و دهان علی خیره شده بود. نگاه‌اش می‌کرد و هر از چند لحظه‌ای سری تکان می‌داد. هم این که علی برای او حرف میِ‌زد راضی بود. ولی ته دل‌اش قرص نبود. از زیربنا و روبنا و قطع وابستگی به امپریالیسم چیز زیادی دستگیرش نشد. تنها موضوعی که ذهن او را به خود مشغول کرده بود، حرف‌های مادرش و شعارهای جوان‌های ریشو بود. همه آنها را برای علی تعریف کرد. علی سری تکان داد و ادامه داد:

“وقتی می‌گم نباید نیروهای انقلاب‌و تازوند همینه. همین جوون‌هائی که پادگان‌ها را گرفتند، ببین چطوری با چندتا شعار نابجا و زود رس و یه حرکت نسنجیده در مقابل تظاهرات زنا وایستادند. باید خیلی هوشیار باشیم و نذاریم این طوری بین نیروهای انقلاب تفرقه بیفته. چون تنها ضد انقلاب سود می‌بره.”

پرستو اعتراض کنان گفت:

“بابا توهم همه‌اش می‌گی ضدانقلاب و انقلاب. مادر داره از حق چند زنی و چادر چاقول دفاع می‌کنه. می‌گه هرکی سُرخاب و ماتیک می‌زنه طاغوتی‌ایه. این که دیگه دمکرات انقلابی نیست. این حرفا مال صد سال پیشه که داره تحویل مردم می‌ده. آخه این کجاش تو آینده بنفع مردم و طبقات تحتانیه؟ من که گیج شدم. یا روسری یا تو سری که ربطی به انقلاب نداره. حتماً بعدش می‌گن یا چادر یا شلاق. اگه بخواد این طوری بشه که خیلی بد می‌شه. فکر کن اگه منو مجبور کنن روسری و چادر سرم کنم، چقدر سخت‌ام می‌شه. ببین پدرم با زن آوردنش چطوری خونواده ما رو از هم پاشوند؟”

“ببین پرستو عزیزم این‌طوری نیست. واقعیت‌های اجتماهی و جبر تاریخ خیلی از توهمات این نیروها‌رو صیقل می‌ده.”

پرستو که بیشتر گیج شده بود، از تاکتیک خود علی استفاده کرد و گفت:

“حالا می‌تونیم یه وقت دیگه حسابی راجع به این موضوع بحث کنیم.”

علی که متوجه حُقه‌ی او شده بود. لبخندی زد. کمی ادامه داد، ولی وقتی متوجه چشمان خواب‌آلود پرستو شد، گفت:

“باشه بعداً بحث می‌کنیم.”

دیر وقت بود که به اتاق خواب رفتند.

آبجی

چند هفته بود که رفتار آبجی عوض شده بود. تب و تاب گذشته را نداشت. ساکت شده بود و کمتر بحث می‌کرد. پرستو متوجه تغییر رفتار او بود. آبجی را چون خواهر می‌شناخت.دوستش داشت، کمترین ناراحتی او عذاب‌اش می‌داد. ‌یک روز در میان به بهانه‌های مختلف خانه آن‌ها می‌آمد. بعضی روزها حمام می‌گرفت و بعد از کمی خوش و بش می‌رفت. بی‌قرار بود. پرستو حس می‌کرد، حرفی برای گفتن دارد، ولی جرأت به زبان آوردن آن را ندارد. اوائل هر وقت می‌آمد تمام مدت بحث می‌کرد و کلی نشریه و کتاب با خود داشت. ولی حالا ساکت بود و از نشریه و کتاب هم خبری نبود. لباس‌های دخترانه به تن می‌کرد و گاهی نیمچه آرایشی هم می‌کرد. پرستو نگرانی خود را با علی در میان گذاشت، و نظر او را پرسید.

“علی آبجی دیگه مثل سابق نیست خیلی تغییر کرده خیلی ساکت شده. اگه چیزی ازش نپرسی، حرفی نمی‌زنه، فکر می‌کنی چی‌ شده؟ ناراحت‌ام. طاقت ندارم این طوری ببینم‌اش. دل‌ام می‌خواد بغل‌اش کنم، ببوسم‌اش و ازش بپرسم، چِت شده عزیزم.”

علی به چهره‌ی مهربان زن‌اش نگاه کرد و لبخندی از رضایت و غرور بر لبانش نقش بست.

“نگران نباش همه چیز درست می‌شه. می‌دونی شرایط سخت شده. قلوه سنگ‌های درشت فقط می‌مونن. حدس می‌زدم که این طوری بشه. تُند رفت. فکر کنم تو ذوق‌اش خورده. از قدیم گفتن تب داغ زود عرق می‌کنه.”

پرستو که منتظر جوابی درست و قانع کننده بود، با اعتراض گفت:

“باز که داری فلسفه‌ بافی می‌کنی. مدتیه هر سئوالی که ازت می‌کنم، قد یه کتاب توضیح می‌دی که من هیچی حالیم نمی‌شه. باید فرهنگ عمیدو بیارم که شاید چیزی از حرفات بفهمم. قربونت برم دختر داره آب میره. یه چیزی شده. مثل این که تو پرتی. انقلاب، پنقلاب‌و ول کن. گویمت گُردی و سنگ درشت و کوچیک چیه که تحویل من می‌دی! تو که همه چیزو می‌دونی، ببین شاید اتفاقی براش افتاده. یه روز در میون به بهانه حموم میاد این جا و لباس عوض می‌کنه. باز تو از انقلاب برام می‌گی. بابا خواهرته. ببین با کیا رفت و آمد داره.”

علی کوتاه بیا نبود.

“ببین هر انقلابی قانون خودشو داره. موج که می‌یاد، خیلی‌رو می‌گیره و هیجان زده می‌کنه. وقتی اوضاع آروم می‌شه، واقعیت‌های‌ سخت چهره‌ی عبوس خودشو نشون می‌دن، اونهائی که راه گم کردن یا غرق می‌شن و یا عقب می‌شینن. برای مردم مبارزه کردن، هزینه داره. باید بتونی این هزینه‌رو بپردازی. جریانی که ازش دفاع می‌کرد، داره چپ‌روی می‌کنه. تازه تکه‌تکه هم شده. اینه که بخشی از هواداراش مثل خواهر من سرخورده می‌شن. اول مدتی ساکت می‌شن، بعد به زندگی عادی گذشته بر می‌گردن. نگران نباش همه چیز درست می‌شه.”

پرستو که احساس‌اش حرف دیگری می‌زد، از گفته‌های علی کُفری شد.

“برو بابا، بازهم که داری همون صغرا کبرا‌رو تکرار می‌کنی. من یه زنم. ما زنا احساسات همدیگه‌رو بهتر می‌فهمیم. اصلاً این طوری نیست که تو فکر می‌کنی. یه آدم سرخورده که زود زود حموم نمی‌ره، لباس عوض نمی‌کنه، آرایش نمی‌کنه. مثل این که این یکی‌رو تو نمی‌تونی جواب بدی. باید خودم بپرسم.”

علی نگاهش کرد و گفت:

“فکر بدی نیست. خوبه بپرس. فقط طوری شروع کن که به غرورش بر نخوره.”

پرستو درست حدس زده بود. مشکل دوست‌اش سنگ بزرگ و کوچک و انقلاب و پنقلاب نبود. آبجی عاشق شده بود. عاشق یکی از رفقای هم‌خطی‌اش که قبل از انقلاب زندانی سیاسی بود. سه سال دانشگاه درس خوانده بود. و سه سال هم زندانی کشیده بود. پرستو با احتیاط شروع کرد. به او فرصت داد که خودش شروع کند. دختر کلافه بود. منتظر تلنگُری بود. اشک می‌ریخت و حرف می‌زد. مطمئن بود که عشق آن‌ها به جائی نمی‌رسد. خوب می‌دانست که هم علی و هم آقاجون مخالفت خواهند کرد. نمی‌خواست که همه چیز را زیر پا بگذارد و با او برود. مردی که عاشق او بود از رفقایش بود که با دو رفیق دیگر در خانه‌ای مصادره‌ای زندگی می‌کردند. مالک بیچاره که گویا بهائی بود مجبور شده بود که به تاوان یک سوء تفاهم تاریخی ــ مذهبی، برای نجات جان‌ خود و خانواده‌اش، دار و ندارش را رها کند و از کشور آب و اجدادیش بگریزد. خانه‌ی مصادره‌ای در واقع به یک خانه‌ی تیمی علنی تبدیل شده بود. کار نداشت و بعنوان کادر حرفه‌ای برای سازمان‌اش کار می‌کرد و ماهانه مبلغی کمک هزینه دریافت می‌کرد. آبجی چند بار از پرستو پرسید که چطور می‌تواند مشکل خود را با آقاجون مطرح کند. اولین سئوال پدر این خواهد بود که، مگه می‌شه با فعالیت سیاسی زندگی اداره کرد. در این مورد با هم حرف زده بودند. او هم دوستش داشت. ولی از همان اول برای او توضیح داده بود که زندگی خوشی در انتظارش نیست. نسبت به اوضاع خیلی بدبین بود. مدتی کردستان بود. شانس آورده بود و شناخته نشده بود. تقریباً نیمه علنی زندگی می‌کرد. قرار بود با چند نفر از دوستان‌اش یک شرکت تولیدی راه بیاندازند، که البته سرمایه اولیه آن از جایی دیگر تأمین می‌شد. یعنی شرکت به اسم آنها بود ولی سرمایه‌اش از سازمان. آبجی گفته‌های مردی را که عاشق‌اش بود، چنین برای پرستو تعریف کرد:

“اگر اوضاع خوب پیش بره که می‌تونیم مثل همه زندگی کنیم، ولی این طوری که بوش می‌آید، بگیر و به ‌بندها دوباره شروع می‌شه. معلوم نیست سرنوشت ما چی می‌شه. ممکنه مجبور شیم دوباره مخفی زندگی کنیم. اگه زمان شاه فقط ساواک بود، حالا هم سازمان اطلاعات هست و حزب‌الله و هزار دارو دسته دیگه. اگه می‌خوای با من زندگی کنی باید همه این چیزهارو بدونی. می‌دونم تو دختر با انگیزه‌ای هستی، ولی باید قبول کنی که تا حالا با سختی‌های زندگی مخفی دست و پنجه نرم نکرده‌ای. قبل از این که جواب بدی خوب فکر کن. راستش من مدت‌هاست که دیگه خونه پدر و مادر زندگی نمی‌کنم. بعد از دستگیری اول، دیگه خونه برنگشتم. یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودم دارم که سرشون تو کار خودشونه. پدرم اصلاً از کار سیاسی بیزاره. همیشه می‌گه، سیاست پدر و مادر نداره. مثل یه لباس چرک بو گندو می‌مونه که هرکی اونو تن کنه، بوش مشام هر رهگذری‌رو آزار می‌ده. تنها راهش اینه که درش بیاری و بندازیش دور. خرما بخور خرت‌و برون بچه جون. یه خرده بورژوای چُخ بختیار دبشه. نمی‌دونه تا ظلم هست مبارزه هم هست.”

پرستو بعد از این صحبت‌ها از آبجی پرسید:

“حالا می‌خوای چکار کنی؟”

“راستش اینه که نمی‌تونم دل بکنم. نمی‌دونی چه رفیق نازنینیه. باید ببینیش. همه بهش احترام میذارن. متین و کاری و مهربون و خوش قیافه ست. می‌خواستم بدون اطلاع آقاجون و عزیزجون باهاش عروسی کنم. قبول نکرد. می‌گفت اگه ما به خانواده‌امون احترام نذاریم، چطور می‌تونیم به مردم و خواسته‌هاشون احترام بذاریم. می‌خواد بیاد با پدر و مادر صحبت کنه. می‌ترسه قبول نکنن.”

پرستو درمانده بود که چه جوابی به این دختر بدهد. عشق آنها بنظر اوهم میوه ممنوعه‌ای بود.

“مگه می‌شه؟ آقاجون با اون همه احترام تو بازار مگه قبول می‌کنه؟ عزیزجون دق می‌کنه. یه ‌دونه دخترش بره با یه‌ آدم گدا و مفلس خدانشناس، آنهم بی‌سر و صدا عروسی کنه؟ تازه علی چی؟ او اصلاً گروه اینارو ضد انقلاب می‌دونه. جا و بی‌جا اونارو تربچه‌های پوک صدا می‌کنه. می‌گه اینا یه مشت جوون ماجراجو هستن.”

آبجی را دلداری داد و از او خواست که مدتی صبر کند که با علی صحبت کند.

“علی آدم با منطق‌ایه، همه چیزو خوب می‌فهمه. تازه خودش هم همین دوره‌ رو از سر گذرونده. منم سعی می‌کنم راضی‌اش کنم. تازه اگه نشد که نشد، تو تلاش خودتو کردی. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من درک‌ات می‌کنم. خودم حاضر بودم به هر آب و آتیشی بزنم که به علی برسم.”

شام درست کرد و منتظر علی ماند. چند بار صورت مسئله را برای خود تکرار کرد. منطق‌اش می‌گفت نه. ولی احساس‌اش سودای دیگر داشت.

“چرا باید آبجی جور احترام و اعتبار آقاجون رو بکشه؟مگه عزیزجون می‌خواد با اون مرد زندگی کنه؟ زندگی خود اشه. حق اونه که تصمیم بگیره. علی می‌گفت انقلاب به زن‌ها هم آزادی و حق انتخاب می‌ده. خوب این هم آزادیه دیگه.”

دلدادگی خواهر را برای علی تعریف کرد. علی یکه خورد.

“مگه می‌شه. این دختره دیوونه شده. احساساتیه، داره با قلب‌اش فکر می‌کنه. زندگی فیلم وسترن نیست که یه آدم ششلول بند قهرمان اون باشه. گروه اینا دو تیکه شده. تازه این بابا این طور که تو نشونی‌اشو می‌دی یکی از اون تندروهاست. مبارزه سیاسی شوخی بردار نیست. اینارو داغون می‌کنن. همه‌رو لت و پار می‌کنن.”

پرستو به چشمان او زُل زد و گفت:

“اگه برای من و تو می‌شه، چرا برای اونا نشه؟ تو که همیشه می‌گی زن‌ها باید آزاد باشن و حق انتخاب داشته باشن. خوب این‌هم یه انتخابه دیگه. همه که نباید دکتر و مهندس انتخاب کنن. تازه هم‌‌خط هم هستن و همدیگه‌رو هم دوست دارن. جوونن. می‌تونن درس بخونن، کار کنن. مثل همه آدم‌های دیگه. چیه، نوبت خواهرت که شد بقول خودت حقوق بی‌چون و چرای فردی طور دیگه‌ای شد؟”

“ببین پرستو قضیه به این سادگی که تو می‌گی نیست. بخشی از این‌ها هنوز معتقد به مبارزه مسلحانه اند. حتی می‌خوان با این حکومت جدید هم انقلابی برخورد کنن. جریان کردستان که یادته. می‌دونی چقدر کشته شدن آخرش هم هیچی. تو ترکمن صحرا دیدی که چه افتضاحی راه انداختن. جریان اینا آینده‌ای نداره. حکومت انقلابی هم هنوز یک دست نیست. یه جناح تندرو تو حکومت هست که داره تدارک دستگیری و سر به نیست کردن همه چپ رو می‌بینه. فکر می‌کنی از اینا می‌گذرن؟ وضع ما که داریم ازشون دفاع می‌کنیم خوب نیست، چه رسه به اینا، که با انقلابی در افتادن که میلیون‌ها آدم حاضرند جون و مالشونو فداش کنن. چی فکر کردی؟”

“ببین علی همه این‌ها که میگی درسته. ولی یادت باشه که خواهرت عاشقه. عشق هم این چیزها حالی‌اش نیست. خوبه یواشکی برن ازدواج کنن؟ خودت فکر کن. با آقاجون حرف بزن.”

علی ساکت شد. حرفی برای گفتن نداشت. زنش درست می‌گفت. عشق توان درک این چیزها را ندارد. عشق کور است. نمی‌بیند، عینک ویژه‌ای بر چشم عاشق است که تنها و تنها چهره معشوق را می‌تواند از پشت آن ببیند.

“چطوری با آقاجون حرف بزنم؟ چی بهش بگم؟”

گیج شده بود. مطمئن بود اگر اقدامی نکند، خواهرش همان کاری را خواهد کرد که قلب‌اش به او امر می‌کند. جنس خواهرش را خوب می‌شناخت. دختری بود خودرأی و با اراده که تا آن روز همه چیز را در زندگی براحتی بدست آورده بود. جسور بود و از خود مطمئن و در ناز و نعمت بزرگ شده بود.

“باهاش حرف بزن. بهش بگو صبر کنه. شاید اوضاع آروم‌تر بشه. اونوقت راحت‌تر می‌شه با آقاجون حرف زد.”

مطمئن نبود. فریادی از درون به او می‌گفت که اوضاع بدتر خواهد شد. بحث انقلاب و ضد انقلاب بود. حکومت مرز مشخصی برای ضدانقلابی بودن مشخص نکرده بود. کسی که امروز انقلابی بود، می‌توانست فردا ضد انقلاب باشد. فشارهای روانی در اداره زیاد شده بود. بحث‌ها تند بود و برادران حزب‌الهی خط و نشان می‌کشیدند. چند تن از همکاران او، به بهانه وابستگی به طاغوت پاک سازی شده بودند. به اتاق کارش رفت و سعی کرد خود را با خواندن سرگرم کند. فکرش آشفته بود و تمرکز نداشت. فکر خواهرش امان‌اش را بریده بود. آزارش می‌داد. آبجی در مرز خطرناکی بود.

“چطوری با آقاجون حرف بزنم؟ چی بگم؟ “

رفقای مسئول به او گفته بودند که خانه‌اش را از کتاب و نشریه پاک کند. مجاهدین هر روز جری‌تر می‌شدند. اوضاع خیلی خراب‌تر از آن بود، که پرستو فکر می‌کرد. همه چیز را به پرستو نگفته بود. یعنی نمی‌توانست بگوید. تقریباً یقین داشت که خواهرش با آن مرد می‌رود و با یک یادداشت کوتاه عزیزجون و آقاجون را از تصمیم خود با خبر خواهد کرد. شرایط سخت جاری تحمل کسانی چون آبجی و معشوق او را نداشت و کوچک‌ترین امکانی برای نفس کشیدن آنها در نظر نگرفته بود.

“اینا چطور می‌تونن کار پیدا کنن؟ کی جرأت می‌کنه بهشون کار بده. همه چیز مملکت در هم ریخته‌ ست. اداره‌ها نیمه تعطیله. جنگ نفس مردمو بریده. همه چیز جیره‌بندی شده. خیلی از جوون‌ها از زور بیکاری خودشونو برای اعزام به جبهه به بسیج معرفی می‌کنن. عشق می‌تونه تو بیداد جنگ و بیکاری به سراغ آدم بیاد. ولی زندگی هم منطق خودشو داره. با دوستت دارم و عاشقت‌ام نمی‌شه شکم‌و سیر کرد. دوره‌ی عشق‌های رومئو ژولیتی تموم شده. هیچ آدم عاقلی با یه کارت بازی نمی‌کنه.”

خودش نفهمید که این فکر چگونه به ذهن‌اش خطور کرد.

“یعنی چه؟ زندگی سیاسی یک رنگی طلب می‌کنه. با دو کارت نمی‌شه بازی کرد.”

دچار عذاب وجدان شد.

“یعنی چی؟ پس بشینه. از چی؟ از عشق؟ از مبارزه؟ از کدوم؟ هر دو از یک جنس‌اند. مبارزه هم نوعی عشقه!”

با خود حرف می‌زد و موضوع را سبک و سنگین می‌کرد.

“عجب برزخی. اگه خودم بودم چیکار می‌کردم؟ پرستو‌رو ول می‌کردم؟ تغییر ایدئولوژی می‌دادم؟ این که نمی‌شه؟ این که فرصت طلبیه. پس چی؟”

هرچه بیشتر فکر می‌کرد بیشتر سر درگم می‌شد. نمی‌توانست به راه حل درست و منطقی برسد. جاده یک طرفه با ترافیکی سنگین بود. دور زدن و برگشتن هم ممکن نبود.

آقاجون دیوانه شده بود.

“مگه می‌شه؟ آخه چی فکر کرده؟ داره با دم شیر بازی می‌کنه. اینا رحم ندارن. کلی تدارک دیدن. از مدت‌ها پیش اسم همه اعضا و حتی طرفداران گروهک‌ها‌رو دارن جمع می‌کنن. منتظر فرصت مناسب اند. این دختره مغز خر خورده. حالا ما به جهنم فکر جوونی خودشو باشه. لعنت خدا به شیطون این دیگه چه مصبیت‌ایه. این پسره اصلاً چه‌کاره ‌ست؟ پدری، مادری داره؟ چطور زندگی‌ می‌کنه، از کجا می‌خوره؟ خوب بودن که کافی نیست. عشق که نون و آب نمی‌شه.”

علی ساکت بود. جوابی نداشت. زد به صحرای کربلا:

“آقاجون خود شما به ما یاد دادید که تو زندگی سیب‌زمینی نباشیم. مگه شما نبودین که از بچگی به ما می‌گفتید زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست. مگه شما نبودین که می‌گفتید اگه آزادی و عدالت نباشه، انسانیت هم نیست؟ شما به ما یاد دادید که بجز خودمون باید بفکر مردم و سرنوشت مملکت  هم باشیم. خوب این‌ هم همونه. زمونه عوض شده. ما نسل دیگه‌ای هستیم. نمی‌تونیم مثل شما فکر کنیم. من با شما موافقم، عشق نون و آب نمی‌شه. ولی بدون عشق هم نمی‌شه زندگی کرد. عشقه که به آدم نیرو می‌ده که در مقابل مشکلات بایسته. این پسره آدم خوبیه. معتقده دخترتونو تنها نمی‌ذاره. اگه بشه کمک‌اشون کنید بِرَن خارج می‌تونن زندگی خوبی داشته باشن. البته سخته. اینا یه کمی خشک هستن و ایدئولوژیک فکر می‌کنن. بسختی چیزی رو قبول می‌کنن. بیشتر اعضای گروهشون جوون و بی‌تجربه‌ اند. آقاجون اگه ول‌اشون کنید از دست می‌رن. من از این می‌ترسم. اگه فراری بشن، اگه مخفی شن، عاقبت خوش در انتظارشون نیست. شما بهتر از من می‌دونید، حکومت با مخالفین خود سخت برخورد می‌کنه. همه مخالفین‌ رو ضد انقلاب و وابسته به استکبار می‌بینه. همه براش مفسد‌فی‌لارض اند. از این می‌ترسم که اگه گیر بیفتن فقط لباس‌هاشونو به شما تحویل بدن. شما که بزرگ مائید و با تجربه، بهتره بهشون کمک کنید. شما تا حدودی از نقشه‌های پشت‌پرده خبر دارید. کمک شما می‌تونه رو آخر و عاقبت زندگی این دو جوون تأثیر بذاره. خوب نیست با عمل انجام شده رو به رو بشید. دخترتونو خوب می‌شناسید، مثل خود شما به عقایدش پا بنده. خود شما بیست و پنج سال تحمل کردید که سقوط اون مردک رو ببینید. یه روز هم شک نکردید. حالا هم که می‌بینید اینا، بقول خودتون، دارن پاشونو از گلیم‌اشون بیشتر دراز می‌کنن، دارید باهاشون مخالفت می‌کنید. از دخترتون چه انتظاری دارید؟ بیاد خونه بشینه که یه خواستگار بازاری پول‌دار در بزنه و با یه کامیون جهیزیه بره خونه بخت؟ آقاجون این طوری نیست. [رُطب خورده منع رُطب چون کند؟]. ما عکس شما تو آینه زمان هستیم، با بیست و پنج سال فاصله. رو سفره شما بزرگ شدیم. من‌ام ناراحتم. نمی‌دونم چکار کنم؟ چاره‌ای بجز این به فکرم نمی‌رسه. مخالفت و طرد اون‌ها عاصی‌اشون می‌کنه، اونوقت همه‌امون می‌سوزیم.”

علی عرق کرده بود و حرف می‌زد. تا آن روز هرگز جرأت نکرده بود با چنین لحنی با آقاجون حرف بزند. آقاجون بلند شد و در اتاق راه افتاد. به طرف کمد رفت سیگاری برداشت و آتش زد. سیگاری نبود. ولی همیشه یک پاکت سیگار و قوطی کبریتی در کمد اتاق نشیمن داشت. شاید سالی یک یا دوبار بیشتر سیگار نمی‌کشید. موهای کنار شقیقه‌اش سفید شده بودند. علی به چهره پدر نگاه کرد. “آقاجون پیر شده.”

چهره‌اش برافروخته بود. ناراحتی و خشم را در چهره‌اش دید. پدر با خود کلنجار می‌رفت و سعی داشت خود را کنترل کند. عصبانی که می‌شد رگ‌های شقیقه‌اش برجسته می‌شدند. ‌

“چطور می‌تونه با این درد کنار بیاد؟ یک عمر با خون دل زحمت کشیده که ما‌ رو بزرگ کنه، حالا هر کدوم ساز خودمونو می‌زنیم و جز غصه چیزی براش نداریم.”

در گذشته وقتی که آقاجون عصبانی بود، همه اتاق را ترک می‌کردند. تنها در دو سه سال اخیر بود که علی جرأت می‌کرد و با او حرف می‌زد. آقاجون هم هر چه دق دل داشت با داد و فریاد سر علی خالی می‌کرد و بعد از مدتی آرام می‌شد. علی او را خوب می‌فهمید، اگرچه با نظرات سیاسی او بخصوص بعد از انقلاب صد درصد مخالف بود. خودش سفت و سخت طرفدار خط امام بود. نهضت آزادی و جبهه ملی را لیبرال می‌خواند. بعد از برکناری مهندس بازرگان، پدرش زیر و رو شده بود. یک بار با کنایه از او پرسیده بود:

“برای تولدت چی می‌خوای؟ خوبه برات سجاده و مهر و تسبیح بخرم؟”

علی به‌روی خود نیاورده بود و با خنده و شوخی بحث را عوض کرد. پدر را از صمیم قلب دوست داشت. حرف‌اش در بیشتر موارد برای او حجت بود. به پایمردی و جوانمردی او ایمان داشت. آدم محکمی بود. اهل ریا و تزویر و تظاهر و دورغ نبود. حرف‌اش حرف بود. متعصب نبود، ولی پایبند اعتقادات مذهبی‌اش بود.

“باهاش حرف بزن. می‌خوام این پسرو ببینم. نه تو خونه. بیارش حُجره.”

همان شب قضیه را برای پرستو تعریف کرد. پرستو خوشحال شد.

“نگفتم، راه دیگه‌ای وجود نداره. تو هم بی‌خودی به اینا چسبیدی. از این جماعت آبی واسه کسی گرم نمی‌شه. همون روزی که مادرمو دیدم با چه عصبانیتی به من پرخاش کرد، فهمیدم که دیگه تو این مملکت جای تو و امثال تو نیست. چی فکر کردی، اینا میان حکومت‌و دو دستی تقدیم چارتا گروه خدانشناس کنن؟ مگه نمی‌بینی چطور مردم جووناشونو می‌فرستن جبهه؟ سری به این صف‌های طویل گوشت و مرغ و روغن کوپنی بزن، اونوقت می‌فهمی که مردم راجع به اینا چی فکر می‌کنن. یارو نون نداره بخوره ولی حاضره جوونشو در راه اسلام فدا کنه. همه چیز زیر و رو شده. وای بحال اونائی که باشون مخالفت کنن. آقاجون درست فکر می‌کنه، چیزهائی که ایشون می‌بینن شما و دوستات نمی‌تونین ببینید. امیدوارم آقاجون به اونا کمک کنه از ایران برن.”

علی که روز سختی را پشت سر گذاشته بود،داشت عصبانی می‌شد.

“تو هم که دور ورداشتی. همه‌اش داری موج منفی می‌ری. تازه سه ساله که انقلاب شده. سازندگی وقت لازم داره. کمی تحمل داشته باش.”

پرستو که از دنده چپ بلند شده بود، ول کن نبود.

“برو بابا تو هم با این تئوری بافی‌هات. سازندگی چیه. مردمو شستشوی مغزی دادن و خودشون هرکاری دل‌اشون می‌خواد می‌کنن. کدوم سازندگی؟ همه‌اش ویرونی و عقب‌گرده. به جای چسبیدن به این خیالبافی‌ها کمی بفکر زندگی‌مون باش. قیمتا دو برابر شده. شده یه وقت بپرسی گوشت و مرغ و نون‌و من چطوری تهیه می‌کنم؟ از بس سر صف ایستادم واریس گرفتم. فکر کردی با این ‌شندر غاز حقوق که میاری می‌شه چرخ زندگی‌رو چرخوند؟ علی این‌طوری نمی‌شه. باید تا دیر نشده یه فکری بکنی. یه خورده بیشتر فکر کن. اونطور که تو و دوستات فکر می‌کردید نشده. کلاه گشادی سر همه گذاشتن. اول در باغ سبز نشون دادن، وقتی خرشون از پل گذشت، همه قول و وعده‌هائی را که به مردم داده بودن فراموش کردن. حالا هم که همه‌اش شعار جنگ جنگ تا پیروزی می‌دن. بعضی وقت‌ها به سرم می‌زنه برم دنبال کار بگردم. یه مهد کودکی جائی شاید کار گیر بیارم. باید بفکر خودمون باشیم.”

“ببین پرستوجان مسائل به این سادگی نیست که تو فکر می‌کنی. معادلات اجتماعی را نمی‌شه به این راحتی روهم ریخت و ضرب و تقسیم کرد. قانونمندی‌های تحولات اجتماعی تابعی از روند دگرگونی‌ها تاریخی اند. تو یه نگاه ساده شاید بنظر غیر ممکن برسه، چرا که مشکلات و موانع عینی و ذهنی در مراحل اولیه انقلاب آنقدر زیادن که هر فکر ساده‌ اندیشی‌رو دچار تزلزل می‌کنه. ولی اگه به نمونه‌ها و انقلابای مشابه، مثل لیبی، سوریه و الجزایر نگاه کنی می‌بینی که انقلاب ایران با این کشورها دارای یه مخرج مشترک قویه، و دقیقاً همین مخرج مشترکه که در دراز مدت رهبری انقلاب‌و ناگزیر به سمت‌گیری درست می‌کنه و مجبورش می‌کنه که توهمات ذهنی خودشو رها و به سمت کشورهای دوست سمت‌گیری کنه.”

پرستو که در انتظار پاسخ دیگری از علی بود، برافروخته شد.

“علی چی فکر کردی منو هالو گیر آوردی که این جمله‌های قلنبه سلنبه‌رو تحویلم می‌دی؟ من دارم از نون و گوشت و گرانی و پا دردم حرف می‌زنم، اونوقت تو لیبی و سوریه و الجزایر تحویل‌ام می‌دی. من می‌گم بابا نره، تو می‌گی می‌شه به‌دوش‌اش شیر می‌ده. بابا اینا دارن جامعه‌رو عقب می‌برن. دنبال چارقد و چاقول و دعا و استخاره‌‌ ان. مگه نمی‌بینی شب و روز شعار نه‌شرقی نه‌غربی جمهوری اسلامی، مرگ بر آمریکا مرگ بر شوروی می‌دن؟ نکنه می‌خوای بگی منظور اینا این نیست که می‌گن. تو دیگه شورشو درآوردی. من تورو خیلی دوست دارم، و همیشه هم به‌حرفات گوش دادم، ولی این یکی‌رو نمی‌تونم قبول کنم. من رفتم بخوابم. تو هم زود بیا بخواب شاید حداقل تو خواب آرزوهات مستجاب بشه. شب بخیر فردا می‌رم دنبال کار.”

علی راست می‌گفت، تحولات اجتماعی تابعی از روندها و دگونی‌های تاریخی بودندو ولی نه آنگونه که او فکر می‌کرد. تنها چند ماه لازم بود تا چماق واقعیتی تلخ، که پرستو با شم غیر سیاسی آن را فهمیده بود، بر فرق‌اش وارد شود. بگیر و به‌بند‌های گسترده شروع شد. روزی نبود که چند ده نفر را سر به نیست نکنند. خانه‌اشان به جهنم تبدیل شد. آقاجون قرار نداشت. خواهر علی مدتی بود که با خانواده قطع رابطه کرده بود. علی به همه کسانی که حدس می‌زد او را می‌شناسند مراجعه کرد. هیچکس از او خبری نداشت. به زندان‌ها مراجعه نکرد، می‌ترسید با ندانم‌کاری کار را خراب‌تر کند. دو ماه از آخرین دیدارش با خواهرش می‌گذشت. شبی که خواهرش با عصانیت خانه آنها را ترک کرد و دیگر برنگشت. آن شب بحث‌ بالا گرفت. علی بعد از صحبت با پدر در پی فرصت مناسبی بود که با خواهرش حرف بزند. به پرستو سفارش کرده بود که اگر آمد او را نگه دارد که با او صحبت کند. طرف‌های غروب بود که علی پیدایش شد. از دیدن او خیلی خوشحال شد. شام را با هم خوردند. علی سر به سرش گذاشت و متلک‌های سیاسی بارش کرد. او هم کوتاه نیامد و جواب‌اش را داد و چند بار او را حجت‌الاسلام و برادر مکتبی صدا کرد. سه نفری می‌خندیدند. آبجی علیرغم خوشحالی مضطرب بود. برای رفتن عجله داشت. علی مقدمه‌چینی می‌کرد. بالاخره هنگام صرف چای روبروی او نشست و شروع کرد:

“من با آقاجون صحبت کردم. خیلی از دست‌ات عصبانیه. به‌هیچ صراطی مستقیم نیست. براش سخته. خودت هم خوب می‌فهمی که آقاجون نمی‌تونه به این خواست تو جواب مثبت بده. کی حاضر می‌شه تنها دخترش‌و، عزیزشو دو دستی تقدیم کسی بکنه که ندیده و نمی‌شناسه و بعلاوه کار و محل درآمد و زندگی نداره. من تورو خوب درک می‌کنم. تو عاشقی. عشق هم حرف حساب و چرتکه انداختن حالی‌اش نیست. لامصب کور و بی‌منطقه. ولی قبول کن که هیچ پدر و مادری حاضر نمی‌شن که به دست خودشون دخترشونو به سلاخ خونه بفرستن. واقعیت اینه که راهی‌رو که تو توش قدم گذاشتی هم سنگلاخه و هم بن‌بست. بعلاوه یک طرفه هم هست. آبجی‌جون رک و راست بهت بگم، می‌دونی که دارید به استقبال مرگ می‌رید. نگاهی به روزنامه‌ها کردی؟ بعد از اتفاقات چند روز پیش جناح تند‌رو دست بکار شده و برخلاف نظر امام داره دسته دسته جوون‌هارو سر به نیست می‌کنه. رهبری شما هم اصلاً بفکر جون و امنیت هیچکدوم از شما نیست. تو این وضعیت چطور می‌خوای همراه کسی بری که نه نون شب داره و نه حتی جائی برای خوابیدن. شوخی نیست. مسئله مرگ و زندگیه. هیچ فکر کردی که چطور می‌خواین ادامه بدین؟ مگه می‌شه؟ شما با انقلاب در افتادید. انقلابی که میلیون‌ها انسان پشت اون ایستادن. انقلابی که تمام معادلات سیاسی منطقه‌رو بهم ریخته. نگاه کن چطور آمریکا و کل جهان غرب دست به دست هم دادن و با علم کردن صدام می‌خوان انقلاب ضدامپریالیستی و مردمی ما‌رو بزانو در بیارن. شماها کدوم طرف این معادله وایستادین؟ وسط وجود نداره. یا با انقلاب هستید و در کنار مردم و برعلیه امپریالیسم. با عرض معذرت باید بگم که شما اون طرف معادله قرار دارید. انقلاب حق داره از خودش دفاع کنه. هنوز دیر نشده کمی فکر کن. برو تو خیابون مردمو ببین که با چه فداکاری همه مشکلات‌رو تحمل می‌کنن و با جون خودشون از انقلاب و میهن دفاع می‌کنن. این جنگ میهنی در واقع خصلت ضدامپریالیستی داره. چون امپریالیسمه که پشت این جنگ وایستاده و از صدام حمایت می‌کنه. صدام به تفنگچی امپریالیسم تبدیل شده. شور و فداکاری مردمو ببین و کمی فکر کن. من با آقاجون حرف زدم. آقاجون می‌خواد این آقائی‌رو که باهاش دوست هستی ببینه. هنوز دیر نشده. فکر کن شاید امکانی باشه و قبل از این که اوضاع خراب‌تر بشه، بتونید ایران‌رو ترک کنید. حداقل برای مدتی، تا اوضاع آروم بشه. درس بخونید. اوضاع که بهتر شد، برگردید. من شک ندارم که انقلاب راه خودشو پیدا می‌کنه و به مسیر درستی می‌افته. در آن صورت برای سازندگی به آدم‌های میهن‌دوستی مثل شما نیاز داره. نمی‌دونم تو چه فکر می‌کنی؟ اگه موافقی یه قرار بذار که من و او با هم بریم پیش آقاجون. البته آقاجون هنوز جواب قطعی ندادن. شاید لازم بشه دو باره با ایشون صحبت کنیم. موافقی؟”

پرستو چند بار سعی کرد حرف‌ او را قطع کند، ولی علی با اشاره دست او را ساکت کرد. آبجی که تا آن لحظه ساکت بود و با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد، کمی خود را روی صندلی جا به جا کرد، هر دو دست‌اش را روی میز گذاشت و با نیشخندی که نشان از ناراحتی داشت شروع کرد:

“که این طور، اگه منظور تو رو درست فهمیده باشم، پیشنهاد شما اینه که اول به دست‌بوس آقاجون برم و بعد با کمک مالی ایشون فاتحه همه چیزو بخونم و برای ادامه تحصیل راهی فرنگ بشم، البته غیر قانونی، این طور نیست؟ نه علی جون، این جا وطن منه. کشور من و هزاران ایرانی مبارز دیگه‌ای که زندگی‌اشونو صرف مبارزه با رژیم شاه کردن و قیام و انقلاب‌اشون‌و در نیمه راه ازشون دزدیدند. حالا هم حکومتی را به اونا تحمیل کردن که مردم و کشور را درگیر یه جنگ ضدانقلابی کرده و داره کشور را به ویرونه تبدیل می‌کنه. جنگی که دودش فقط و فقط به چشم توده‌های زحمتکش و کارگران و دهقانان می‌ره. باید ایستاد و این سیاست ضد مردمی ‌رو افشا کرد. تنها از این طریق می‌تونیم کشورومونو آباد کنیم. اگه ما هم مثل رهبرای شما فرار کنیم، سرنوشتی مثل اونا خواهیم داشت. علی‌جون من آقاجون، عزیزجون و همه شما رو با تمام وجودم دوست دارم ولی حاضر نیستم مبارزه در راه خلق‌‌و فدای احساساتِ خانوادگی خودم کنم. تو هر رژیم ارتجاعی مبارزین واقعی‌رو قتل‌عام کردن. تازگی نداره. ولی باید ایستاد و مبارزه‌رو ادامه داد. راه سومی وجود نداره. مگر لنین در جریان انقلاب بلشویکی نبود که شعار صف مستقل ‌رو مطرح کرد و در مقابل جنگ امپریالیستی بر علیه تزار قد علم کرد. تاریخ نشون داده که می‌شه. عقب نشستن یعنی باز گذاشتن دست ارتجاع برای یکه‌تازی. این حکومت چیزی بجز حاکمیت تجار و بازاریان گردن کلفت و بورژوازی کمپرادور نیست. باید برای متوقف کردن این جنگ لعنتی مبارزه کرد. باید میون طبقه کارگر رفت و ضرورت پایان جنگ و ایجاد صف مستقل و تشکل‌های کارگری‌رو تبلیغ کرد. راه دیگه‌ای هم وجود نداره. اون سمت‌گیری هم که تو ازش اسم می‌بری رویائی بیشتر نیست، که نتیجه‌اش تنها تبدیل شدن به یکی از اقمار شورویه. رهبرای حزب حاکم در اتحاد شوروی با تجدید نظر تو اصول اساسی سوسیالیزم دنبال تأمین منافع خودشون هستن. دنباله‌روی از اونا هیچ نفعی برای طبقه کارگر و زحمتکشان کشور ما نداره. شما هم با حمایت از حکومت در واقع دارید با اونا همکاری می‌کنید، و مهر تائید به اعدام انقلابیون می‌زنید. اون راه‌رشدی که شما در پی‌اش هستید، در اصل چیزی بجز سازش طبقاتی و خاک پاشیدن تو چشم مردم نیست. تاریخ فعالیت چند ساله خودتونو نگاه کن، نتیجه‌ای بجز سرخوردگی و شکست برای مردم نداشتید. اگه مبارزه بی‌امون نیروهای انقلابی نبود، هنوز رهبری شما تو کشور همسایه بودن و نوشته‌های اونارو رونویسی می‌کردن. داداش‌جون نسخه‌ای که تو برای ما می‌پیچی عافیت طلبی و رو‌ آوردن به یه زندگیه چُخ بختیاریه. من ترجیح می‌دم و تصمیم دارم که این جا بمونم و به مبارزه ادامه بدم. شما هم می‌تونید تو رویای رسیدن به مدینه فاضله‌اتون دنبال اینا برید و شعار جنگ جنگ تا پیروزی‌ رو تکرار و تبلیغ کنید. تو همین تند پیچ‌هاست که معلوم می‌شه کی طرفدار واقعی طبقه کارگره. بقول معروف تن سیاه و سفید لب رودخونه معلوم می‌شه.”

پرستو وارد بحث شد و سعی کرد میانجیگری کند:

“حالا چرا وارد بحث سیاسی شدین. هرکی نظر خودشو داره. مسئله اصلی اینه که یه طورهائی آقاجون و عزیزجونو راضی کنیم. بعداً که وضع بهتر شد، می‌تونیم راحت‌تر فکر کنیم. آخه این طوری که نمی‌شه، شما دو تا هی با هم بحث کنید و سوسیالیزم، طبقه‌کارگر و تجارت کمپرادور به رخ هم بکشید. گور پدر همه‌اشون. بهتر نیست راجع به اصل موضوع حرف بزنید و یه قرار بذارید. بعدش هم خدا کریمه. عزیزجون گناه داره، داره دق می‌کنه. اینا پدر و مادر شما هستن. شما فقط به خودتون فکر می‌کنید. البته خوبه، ولی یه خورده هم بفکر اونا باشید. نه این که هرچی اونا گفتن. بلکه یه ‌طوری رفتار کنید که اونا هم راضی باشن.”.

علی صحبت پرستو را قطع کرد و گفت:

“هدف من کمک به شما دوتاست. اونجائی که مسئله به ایدئولوژی و خط مشی سیاسی برمی‌گرده، حرف‌ها گفته شده و تکرار اونا این جا بی‌فایده ست. ولی یه موضوعو باید بدونی و اون اینه که با خوندن چندتا کتاب و نشریه آدم مارکسیست نمی‌شه. مارکسیسم یه علمه، مثل هر علم دیگه. علمی که با زمان حرکت می‌کنه. باید فهمیدش. با برداشتای خشک و قرض گرفتن چند جمله از لنین و تکرار آنها نمی‌شه مسائل اجتماعی و طبقاتی‌رو توضیح داد. شرایط جامعه ما شرایط جامعه روسیه نیست. دوران تاریخی هم دوران انقلاب اکتبر نیست. دوران عوض شده. دوران کنونی، دوران گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیزمه. امپریالیسم درحال احتضاره. هرچه بتونیم حلقه‌های وابسته به امپریالیسم‌و محدودتر کنیم، عملاً جبهه طبقه کارگر جهانی به سرکردگی کشور شوراها را تقویت کردیم. کشورهای رها شده از یوغ امپریالیسم در صورتی که راه رشد غیرسرمایه‌داری را انتخاب کنن با تکیه به کمک‌های سوسیالیزم واقعاً موجود، تحت تأثیر مجموعه شرایط به ناچار باید به خواسته‌های طبقه‌کارگر و زحمتکشای کشورشون توجه کنن و تو همین سمتگیریه که ذهنیت و توهمات رهبری، یعنی دمکرات‌های انقلابی تغییر می‌کنه. این یه انقلابه. شما با این سیاستی که در پیش گرفتید در واقع دارید تیشه به ریشه انقلاب می‌زنید و ناخواسته تو صف سلطنت‌ طلب‌ها و طرفداران آمریکا و صدام وایستادین. یه مبارز معتقد به سوسیالیزم باید در درجه اول دوران را بفهمه. امروز اردوگاه سوسیالیزم به سرکردگی اتحاد‌ جماهیر شوروی حرف آخرو می‌زنه. انترناسیونالیزم پرولتری در واقع در پیوستن به این دریای خروشان و حمایت از سوسیالیزم واقعاً موجود معنا پیدا می‌کنه. من قبلاً هم گفتم این معادله دو طرف بیشتر نداره. شما کجا وایستادین. در کنار نیروهای انقلابی و در صف انقلاب، یا در مقابل آن و هم‌سو با ضد انقلاب؟ من متأسف‌ام که اینو می‌گم، ولی شق دیگه‌ای وجود نداره. کل جهان غرب بسیج شده که با حمایت از صدام انقلاب ایران‌و بزانو در بیاره. من ازت خواهش می‌کنم کمی بیشتر مطالعه و فکر کن. به منطق و شعور خودت رجوع کن. برو تو خیابون و مردمو ببین. همین مردمی که همه‌اش از اونها حرف می‌زنی. ببین با چه فداکاری دارن با چنگ و دندون از انقلاب و رهبری اون آیت‌الله خمینی دفاع می‌کنن، بعد قضاوت کن. تو اتاق‌های دربسته و حوزه نمی‌شه مردمو شناخت. باید باهاشون باشی که بتونی ازشون یاد بگیری و خواسته‌هاشونو بفهمی. اعتقادات مذهبی یک شبه بوجود نیومده. ریشه‌داره. باید اونا‌رو فهمید و بهشون احترام گذاشت که بتونی روشون تأثیر بذاری. خُم رنگرزی نیست که لباسو بکُنی توش و یه رنگه دیگه بشه. اگه به این آسونی بود شاه خیلی زودتر از این‌ها موفق می‌شد. شور مردمو ببین. جرأت داری حرف از سوسیالیزم بزن تیکه تیکه‌ات می‌کنن. با چارتا دانشجو و روشنفکر نمی‌شه سوسیالیزم ساخت. باید همین توده‌ی عامی آماده بشن. اگه مقابل آنها بایستی، خُوردت می‌کنن. انقلاب و فرهنگ این مردمو باور کنید. اگه خواستی من با آقاجون صحبت می‌کنم و یه روزو تعیین می‌کنم که با هم بریم حُجره. تو هم با دوست‌ات صحبت کن. موافقی؟”

آبجی تا بناگوش قرمز شده بود. انتظار چنین موضع‌گیری سفتی را از علی نداشت. عجله داشت و باید می‌رفت، ولی می‌خواست اول جواب علی را بدهد. حرف‌های علی به او فهمانده بود که راه میانه‌ای وجود ندارد، اگرچه خود نیز تقریباً می‌دانست. گویا منتظر بود که کس دیگری آن حقیقت تلخ را به او حالی کند. حرف‌های علی چون سوزن به قلب‌اش نشست. ضد انقلاب صفتی بود که به هیچ وجه نمی‌توانست بپذیرد. تن و جان‌ پُرشور او برای مبارزه می‌سوخت. برایش سخت و غیرقابل تحمل بود که کسی که اولین کتاب و نشریه را به دست‌اش داده بود او را هم‌سنگ سلطنت طلبان و عامل امپریالیسم بداند.

“حالا ما شدیم ضدانقلاب و سلطنت طلب؟ هر کی مخالف حجاب اجباریه؛ اعدام جوون‌ها، بستن کتابفروشی‌ها، استثمار زحمتکشا، سرکوب خلق‌ها، بهم‌ زدن میتینگ‌ها و بستن روزنامه‌ها باشه ضد انقلابه؟ این چه انقلابیه که هر روز دارند ده تا بیست نفرو که تا دیروز بر علیه رژیم شاه مبارزه می‌کردن، اعدام می‌کنه؟ این کدوم انقلابه که هیچ سازمان و یا حزب سیاسی حق فعالیت نداره؟ این کدوم انقلابه که وقتی که مردمش نون ندارن بخورن شعار جنگ جنگ تا پیروزی می‌ده؟ این کدوم انقلابه که دانشجوها را دسته دسته از دانشگاه اخراج می‌کنن؟ شکنجه و اعدام انقلابیون جزئی از راه رشد غیرسرمایه‌داری شماست؟ ندادن حقوق کارگرا و حمله به تجمع‌های اعتراضی اونا جزئی از راه رشد غیرسرمایه‌داری شماست؟ زنا‌رو از کار بیکار کردن و فرستادن گوشه‌ی آشپزخونه جز خصلت‌های دمکرات انقلابیه یا واپسگرایی؟ شما دارید دقیقاً همون سیاستی‌رو تکرار می‌کنید که ۲۸ مرداد داشتید. مثل این که رسالت دیگه‌ای ندارید بجز تکرار اشتباه، و هر دفعه به شکلی. ما ضد انقلابیم یا اون‌هائی که مردمو سرکوب می‌کنن. فکر کنم تا چند روز دیگه برای خوش خدمتی می‌رید و گروه‌های دیگه‌ای رو که بنظراتون ضد انقلاب اند لو می‌دین. آخه این چه دمکرات انقلابیه که با سینما و هنر و موسیقی و رقص و هر چیزی که بوی شادی و زندگی می‌ده، مخالفه؟ این دمکرات انقلابیه که صیغه و قمه زنی و استخاره‌رو تبلیغ می‌کنه؟ حرف تو معناش اینه که چون جو مذهبیه ما هم ساکت باشیم، یا مثل اونا بشیم. نکنه رهبران شما قصد دارند برای این که با اعتقادات مردم درگیر نشن برن نماز جماعت. ضد انقلاب ما هستیم یا اون‌هائی که صد و هشتاد درجه برخلاف این گفته مارکس که می‌گفت ــ دین افیون توده‌هاست ــ دارن عمل می‌کنن. راستش من دیگه می‌ترسم با شماها حرف بزنم. می‌ترسم لوم بدین.”

خواهر علی می‌لرزید. خشمی که در کلام‌اش بود ترس‌آور بود. قصدش از آمدن آن‌ روز خداحافظی بود. انتظار چنین بحثی را نداشت. خودش هم خوب می‌دانست که عشق او میوه‌ای ممنوعه ست، ولی مصمم بود که آن را به دندان بگیرد. چند نفر از رفقایش را اعدام کرده بودند. حرف‌های علی کبریتی بر باروت تلنبار شده در وجودش بود. منفجر شد. چادرش را سر کرد و با عصبانیت رو به‌علی گفت:

“امیدوارم باز مجبور نشین چند سال دیگه از مردم عذرخواهی کنین.”

در را بهم کوبید و رفت.

پرستو هراسان شده بود. تا آن روز در مورد اختلافات ایدئولوژیک زیاد شنیده بود، ولی هرگز با شدت و خطر آن از نزدیک روبرو نشده بود. چطور ممکن است دو نفر؛ پاره‌ی تن یکدیگر، خواهر و برادر اینگونه با خشم و کین با هم برخورد کنند؟ وحشت کرده بود و فهم و هضم آن برخورد برایش دشوار بود. بی‌اختیار دنبال‌اش دوید. دیر بود. رفت. سراسیمه در چارچوب در ایستاد و نگاه مضطرب‌اش یک بار به سمت علی و بار دیگر به طرف در می‌چرخید. گونه‌هایش از اشک خیس بود. مثل این که کسی از درون به او نهیب زد که دیگر او را نخواهد دید. حتی فرصت نیافت او را که عاشقانه دوست داشت، برای خدا حافظی بغل کند و گرما و بوی تن‌اش را برای آخرین‌بار احساس کند. تازه بعد از رفتن‌ آبجی بود که علی متوجه لباس او شد. خواهرش روسری و روپوش داشت. و موقع رفتن چادر به سر کرد.

“لعنت به شیطون فراریه.”

تازه یادش آمد که دو شب پیش تعدادی از رفقای‌ او را اعدام کرده بودند. برای خداحافظی آمده بود. برای همین بود که بی تاب بود و عجله داشت. زانوهایش سست شد. دست‌اش را به لبه میز تکیه داد و آرام روی صندلی نشست. سرش را میان دو دست‌ گرفت و بفکر فرو رفت. پرستو در را بست و به طرف او رفت. چشمان‌اش قرمز بود.

“خوشحال شدی؟ همینو می‌خواستی؟ رفت که دیگه برنگرده. چطور می‌تونی این جا ساکت بشینی؟ پا شو برو دنبال‌اش. اگه نری خودم می‌رم.”

بطرف اتاق رفت که لباس عوض کند. علی صدایش کرد:

“فایده نداره. کاری از دست ما ساخته نیست. متوجه لباس‌هاش نشدی؟ اومده بود خدا حافظی کنه. رفت که مخفی بشه. امیدوارم قبل از این که گیر بیفته، از ایران بره.”

“یعنی چی نمی‌فهمم چی میگی، مگه نمی‌شه این جا مخفی بشه؟”

“معلومه که نمی‌شه. به آقا‌جون چیزی نگو، تا دو باره ازش خبر بگیریم. اگه پول داری دم دست بذار. منم سعی می‌کنم مقداری تهیه کنم. اگه اومد هر چه پول تو خونه بود، بهش بده. لازم‌اش می‌شه. امیدوارم بتونه خودشو نجات بده. فردا با بچه‌ها صحبت می‌کنم ببینم شاید بشه امکانی برای خارج کردن‌اش دست و پا کنم.”

پرستو روی صندلی نشست و زار زد:

“رفت. اگه بگیرنش چی؟ یعنی می‌کشنش؟ مثل اونای دیگه؟ تقصیر تو بود، تو بودی که بهش کتاب دادی. تو بودی که همه‌اش می‌گفتی، تا ظلم هست مبارزه هم هست. تو بودی که می‌گفتی آدم نباید مثل سیب‌زمینی بی‌غیرت باشه. حالا خودت داری از اینا دفاع می‌کنی و دختره بیچاره تو حَچَل انداختی. حالا جواب عزیز‌جونو چی می‌دی؟ خوب شد؟ دل‌ات خُنک شد؟”

پرستو هق هق می‌کرد و حرف می‌زد. علی فقط صدای او را می‌شنید. سرش مثل پتک سنگین بود. هزار و یک فکر به مغزش خطور کرده بود.

“اگه گیر بیفته، چی می‌شه؟”

شایع بود که به دختران باکره قبل از اعدام تجاوز می‌کنند. گرچه باور آن برایش دشوار بود.

“مگه می‌شه حکومت انقلابی با زندانی‌ها این طوری رفتار کنه؟ شایعه ضد انقلابه.”

ولی ته دل‌اش و احساس‌اش حرف و حدیث دیگری را به او می‌گفت. عصبانی بود، دل‌اش می‌خواست فریاد بزند و زد. فریاد زد. سر پرستو فریاد زد.

“می‌تونی ساکت باشی؟ آروم بگیر خفه‌ام کردی. بسه دیگه.”

این اولین بار بود که داد می‌زد. پرستو برای یک لحظه ساکت شد. با خشم نگاه‌اش کرد. انتظار چنان عکس‌العمل خشنی را نداشت. تعجب کرد:

“یعنی علی این‌قدر کم جنبه است؟ مگه من چی گفتم که این طوری عصبانی شد؟”

علی را طور دیگری می‌شناخت، حداقل در رویاهایش. ساکت شد و بعد از چند لحظه به اتاق خواب پناه برد.

واقعیت

پائیز بود و طبیعت تهران آرام آرام لباس عوض می‌کرد. برگ‌های خشک و رنگ باخته سطح خیابان‌ها را پوشانده بود. تنوع رنگ‌ سبز و زرد و قهوه‌ای به خیابان‌ها زیبائی خاصی داده بود. ولی تهران غبار‌آلود و خسته از جنگ تحمل چند رنگی نداشت، از آن بیزار بود. سودای تک رنگی در سر داشت. با بیرحمی برگ‌های سبز را با نسیم سرد پاییز می‌خشکاند و رها می‌کرد که در زیر سنگینی پاشنه‌های رهگذران خُرد کند. لکه‌های ابر در گنبد نیلگون سرگردان بودند، می‌آمدند و می‌رفتند. پرندگان فوج فوج تهران را ترک می‌کردند. نسیم سرد پائیز خبر از زمستانی سرد و تاریک می‌داد.

پرستو تازه از خواب بیدار شده بود. پنجره را گشود و سرش را بیرون برد. عادت داشت. کار هر روزش بود. عادتی از کودکی. از دورانی که تنها در چارچوب پنجره می‌نشست و به رهگذرها و پرواز پرنده‌ها خیره می‌شد. نگاهی به آسمان نیمه‌ابری کرد. فوجی پرنده بسمت جنوب پرواز می‌کردند. شروع به شمردن آن‌ها کرد. با هر تغییر مسیر جزئی شمارش بهم می‌خورد. سه بار از اول شروع کرد. باد سرد پائیزی به تن‌اش نشست. سردش شد. با پرنده‌ها خداحافظی کرد و سفری خوش برایشان آرزو کرد. پنجره را بست و مشغول آماده کردن صبحانه شد. علی هنوز خواب بود. قرارداد نانوشته‌ای بین آنها بود، آماده کردن صبحانه وظیفه او بود. علی دیر می‌خوابید و دیر هم از خواب بیدار می‌شد. پرستو زود می‌خوابید، تنها زمانی بیدار می‌ماند که فیلم و یا سریال خاصی توجه‌اش را جلب می‌کرد. شب قبل علی دیر آمده بود. کلی گفتنی داشت که می‌خواست برای او تعریف کند. دیروز دو بار حال‌اش بهم خورده بود. اولین‌بار در صف گوشت و مرغ و تخم‌مرغ بود. زنانی که در صف بودند کمک‌اش کردند. خودش فکر کرده بود که ضعیف شده، ولی یکی از خانم‌های مسن آهسته زیر گوش‌اش گفته بود:

“مبارک باشه، ضرر نداره اگه بری یه آزمایش بدی.”

پرستو با تعجب نگاهش کرده بود.

“منظورتون چیه؟”

زن با خنده از او پرسید:

“بچه اولته؟”

“نه مادرجان از این خبرا نیست. فقط کمی خسته‌ام. سه ساعته که تو صف وایستادم. یخچال خالیه. مُردم از بس از این صف به اون صف برم. علت‌اش اینه، نه چیز دیگه‌ای. نمی‌دونم تا کی باید اینطوری زندگی کنیم؟”

زنی که کمی عقب‌تر ایستاده بود، جواب داده بود:

“مگه قراره تموم بشه. تازه اولشه. تو روسیه هفتاد ساله که مردم دارن با کوپن زندگی می‌کنن. تازه دولت اونا یه غورت‌و نیم‌اش هم باقیه. هرکی جیک‌اش در بیاید، یه بلیط یه سره می‌ده دست‌اش سوار قطارش می‌کنه یه راست می‌فرستن‌اش سیبری. خوب اونا هم انقلاب مستضعفی کردن دیگه. ما هم خودمون خواستیم. نوش جونمون.”

خانمی مسن که لباسی سیاه به تن داشت، با غیض به او نگاه کرده و گفته بود:

“جنگه خانم. تازه مگه نمی‌بینی که ضد انقلاب چطوری داره هر روز یه علم شنگه راه می‌ندازه؟ صدام کم بود حالا منافقین و بنی‌صدر هم بهش اضافه شدن. جوون‌های ما دارن تو جبهه جون می‌دن، اونوقت شما از چند دقیقه منتظر موندن تو صف جیغ و داد راه انداختید. خدا ریشه‌اشونو ِبکنه. هنوز کفن جوون‌های خواهرم خشک نشده. آدم شاخ در‌ مى‌‌آره وقتی می‌بینه چارتا آدم شکم سیر این طور دارن واسه یه خورده معطلی کُولی‌بازی در میارن. انصاف‌اتون کجاست؟ مگه نمی‌بینید که همه مارو تحریم کردن؟ چاره چیه، باید کمی تحمل داشته باشیم.”

زن اولی جواب داد:

“کدوم شکم سیر خانم‌جون. پنج‌تا بچه قد و نیم قد دارم. دوتا مرغ و یه شونه تخم‌مرغ و دو کیلو گوشت که می‌گیرم ده روزه تموم می‌شه. بقیه‌اش باید با خوراک لوبیا و عدس پلو بدون گوشت شکم شونو سیر کنم. قربون دهن‌ات خانم جون. شکم سیر مال اونائی که سهمیه‌اشون از صد جا می‌رسه. مستضعفین که شکم سیر ندارن.”

شماره‌های کوپن را اعلام کردند. صف تکان خورد. چند زن‌ به پرستو کمک کردند که جلوتر برود. شرمنده شد. ولی بدش هم نیامد. خسته بود. طرف‌های عصر باز حال‌اش بهم خورد. وقتی خوب فکر کرد یادش آمد که عادت ماهانه‌اش عقب افتاده. دست‌اش را روی شکم‌اش گذاشت و با لبخند گفت:

“سلام کوچولو، خوش اومدی. ولی این‌هم وقت بود که تو انتخاب کردی؟ می‌دونی که جنگه؟ می‌دونی که یه عده‌رو می‌گیرن. یه عده هم دارن فرار می‌کنن. و خیلی‌ها هم تو جنگ کشته می‌شن. ولی نترس خودم مواظبت‌ام. بذار بابایی بیاد که براش تعریف کنم.”

هرچه منتظر ماند علی نیامد. خوابش گرفت و رفت خوابید.

“علی‌آقا، علی‌جون پاشو دیگه. داره دیرت می‌شه. برادر مکتبی توبیخ‌ات می‌کنه ها.”

کنارش دراز کشید و موهای او را نوازش کرد. علی غلتی زد و چشم‌هایش را باز کرد.

“ساعت چنده؟”

“شش و ربع، پاشو دیگه تنبل خان. شب دیر می‌آئی صبح نمی‌تونی از خواب بیدار شی.”

علی با دو انگشت نوک دماغ‌ او را گرفت و کشید.

“آخ، نکن دیگه. پاشو. صبحونه آماده‌ا‌س.”

بلند شد و طبق عادت همیشگی با سه شماره صورت‌اش را شست و مسواک زد و در حالی که پیراهن‌اش را می‌پوشید به آشپزخانه رفت. ریش‌اش را اصلاح نکرد. مدت‌ها بود که دیگر هر روز اصلاح نمی‌کرد. حواس‌اش جمع بود. نمی‌خواست جلب توجه کند. دگمه‌های پیراهن‌اش را تا آخر می‌بست. همیشه پیراهن آستین بلند می‌پوشید.

پرستو که از شب قبل بی‌تاب بود، شروع به صحبت کرد. تنها دل خوشی و سرگرمی‌اش حرف زدن برای علی بود. علی هم خوب می‌دانست. از وقتی که آبجی غیب‌اش زده بود، پرستو کس دیگری نداشت که با او درد دل‌ کند. علی تنها مونس‌اش بود. علی هم همیشه سعی می‌کرد با دقت به حرف‌های او گوش کند. از حرف زدن او لذت می‌برد. خوب و با حرارت تعریف می‌کرد. نکته‌بین بود و شم تیز و قوی داشت. از صف برای او حرف زد و از گفتگو با زن‌ها، تا رسید به خودش.

“می‌دونی دیروز چی‌شد؟”

“نه از کجا بدونم؟”

“حال‌ام تو صف بهم خورد. خانوم‌ها بهم کمک کردن. همین باعث شد که زودتر بیام خونه. یه خانم مسن تو گوش‌ام گفت، تبریک می‌گم، بچه اولته! بعدش هم گفت ضرر نداره اگه برم یه آزمایش بدم. عصری هم دو باره حال‌ام بهم خورد. می‌دونستم عادت ماهانه‌ام عقب افتاده. اول فکر کردم به خاطر خستگی‌ایه، ولی خوب که حساب کردم، فهمیدم که باید حامله باشم.”

با تمام شدن جمله‌اش به چشمان علی زُل زد. عادت داشت. همیشه اولین عکس‌العمل علی برای او مهم بود. خوب می‌دانست که احساس واقعی علی در همان اولین واکنش اوست. علی یراق شد. “چی! حامله‌ای؟ همچی قراری نداشتیم. ولی باشه حالا که شده عالیه. برو آزمایش بده.”

از جا بلند شد وپرستو را از پشت بغل کرد و دو سه‌بار پشت گردن او را بوسید.

“امروز زود میام. باید جشن بگیریم.”

لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. کاپشن نمی‌پوشید. شلوار لی را هم از مدت‌ها پیش کنار گذاشته بود. اُدکلن نمی‌زد و صورت‌اش را هفته‌ای دو بار اصلاح می‌کرد. جانب احتیاط را داشت. اصلًا دل‌اش نمی‌خواست بهانه‌ای دست عناصر افراطیِ اداره بدهد. به قول خودش:

“حاضر بود چادر سر کند که بتواند حرف‌اش را بزند و به پیشبرد و تحقق آماج‌های مردمی انقلاب کمک کند.”

ولی گویا آن روز آفتاب بخت او از مغرب طلوع کرده بود و گرمای مطبوع آن را تنها چند لحظه‌ بیشتر، آن هم از زبان پرستو احساس نکرد.

اولین جرعه چای از گلویش پائین نرفته بود که یکی از همکارانش به او اطلاع داد که رئیس او را احضار کرده است. با نگاهی پرسش‌گر از او پرسید:

“چکار داره؟”

همکارش که رابطه چندان حسنه‌ای با او نداشت، سرش را برگرداند و با بی‌میلی پاسخ داد: “نمی‌دونم. چیزی به من نگفت.”

رئیس جدید جوان ۲۸ ساله‌ای بود که بتازگی مسئولیت اداره مخابرات را به او سپرده بودند. شایع بود که در زمان شاه مدت کوتاهی در ارتباط با پخش اعلامیه‌های آقا زندان بوده. گویا دیپلم هم نداشت. قبل از انقلاب در بازار کار می‌کرد. فوق‌العاده مذهبی و متعصب بود. رحم نداشت. هر دین و مذهبی بجز شیعه اثناعشری و اسلام ناب محمدی را مردود و گمراه کننده می‌دانست. به قول معاونین و مشاورنیش که یک شبه در رکاب او وارد اداره شده بودند:

“یه برادر مکتبی دبشه.”

از همان روز اول گربه را دم حجله کشت و رُک و راست گفت:

“مخابرات یکی از شریان‌های حیاتی انقلاب اسلامیه. بنابراین مستخدمین و مسئولین و فرهنگ آن باید کاملاً منطبق با اهداف و آماج‌های انقلاب و رهنمودهای امام باشند. سیستم اداری و عناصر اجرائی آن را باید پالایش کرد. در غیر این صورت عناصر شیطان بزرگ و سرسپردگان شرق و غرب براحتی می‌تونن با نفوذ در آن اطلاعات مهمی را در اختیار دشمن بذارن. دوره‌ی طاغوت تموم شده.”

علی کُت‌اش را پوشید و دگمه پیراهن‌اش را بست. دستی به موهایش کشید. برای لحظه‌ای ایستاد و فکر کرد:

“چی می‌تونه باشه؟ ترفیع نیست. حتماً سابقه‌ی منو بهش گزارش کردن. این مردک حرامزاده هر‌ کاری ازش برمیاد. حتماً اونجا بوده و تا تونسته دُم تکون داده و بدگوئی کرده. بی‌پدر تا قبل از انقلاب هر شب کاباره مولن‌روژ و باکارا بود، و صبح‌ها هیچکی نمی‌تونست از بوی گند دهن‌اش نزدیک میز‌ اش بشه. حالا ریش گذاشته و تسبیح می‌گردونه، قرآن رو میزش گذاشته و وااسلاما سر داده.”

فکر آزار دهنده‌ای به ذهن اش هجوم آورد:

“پاک سازی.”

رئیس هفته‌ی پیش دو نفر از همکاران او را احضار و به آنها اطلاع داده بود که خود را به‌ کارگزینی معرفی کنند. در آنجا حکم تعلیق از خدمت را کف دست آن‌ها گذاشته بودند. اولین بار بود که بعد از انقلاب به اتاق رئیس می‌رفت. در زد. صدای جوانی با لهجه‌ی لاتی گفت:

“در بازه. بسم‌الله.”

وارد اتاق شد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، درهم ریختگی دفتر بود. شتر با بارش گم می‌شد. رئیس صندلی میز تحریرش را به کنار میز کوچکی که در وسط اتاق قرار داشت منتقل کرده بود. چهار صندلی کوچک مخصوص ارباب رجوع اطراف میز بودند. صندلی رئیس در میان چهار صندلی چون چشم کوری خودنمائی می‌کرد. مثل این‌که قصد رئیس از انتقال آن صندلی این بود که موقع گفت و گو موضع برتری داشته باشد، و بلند‌تر بنظر برسد. میز دفتر پوشیده از پوشه و کاغذ و کتاب بود. عکس شاه سرنگون شده جای خود را به شمایل مبارک امام داده بود. چند پوستر از قربانیان جنگ همراه با شعار‌های انقلابی به دیوارهای اتاق چسبانده شده بود. بوی گَندِ عرق بدن همراه با بوی تند سیگار فضای اتاق را پُر کرده بود. رئیس جدید که قد نسبتاً کوتاهی داشت، پیراهن سبز پاسدارها به تن داشت و در کنار پنجره، در حالی که به حیاط اداره خیره شده بود، سیگار می‌کشید. پیراهن‌اش چروک و یقه‌اش کثیف بود. حداقل یک هفته‌ای بود که حمام نرفته بود. شلواری خاکستری به پا داشت که کمربندی محکم آن را روی شکم‌اش نگاه داشته بود که مانع از پائین آمدن آن شود. علیرغم جوان بودن‌اش، قطر کمر و شکم گرد و قلمبه‌اش نشان از علاقه زیادش به غذا داشت. ‌با وارد شدن علی به اتاق، روی خود را برگرداند و نگاهی به علی که با قامت بلند و تراشیده‌اش در مقابل او ایستاده بود انداخت و گفت:

“پس علی شمائید. بشین بشین. چای می‌خوری؟”

منتظر پاسخ علی نماند و با صدائی که معلوم بود صدای خودش نیست و سعی داشت با کلفت کردن آن قدرت‌اش را به‌رخ بکشد، تقریباً فریاد زد:

“دوتا چای بیار.”

مثل این که در قهوه‌خانه نشسته بود. رئیس پُکی به سیگار زد و شروع به صحبت کرد:

“همین‌طور که می‌دونی مملکت‌و تحریم کردن. استکبار جهانی فکر می‌کنه با این کار می‌تونه اراده مردم شهید پرور ما رو ضعیف کنه. ولی غافل از اینه که امت حزب‌الله بیداره و با چنگ و دندون داره از کشور اسلامی و انقلاب دفاع می‌کنه. جهاد ما اُمت مسلمون تو همه جبهه‌هاست. من خودم تا حالا سه بار جبهه رفتم، ولی سعادت شهید شدن نصیب‌ام نشد. حالا هم ما رو این جا گذاشتن که تو این جبهه بجنگیم. می‌دونی جنگیدن تو این جبهه خیلی سخت‌تره. این جا دشمن خودشو پشت هزار نقاب قایم کرده. تو جبهه دشمن رو بروته. اونجا تانک و توپ‌و نفربر و مسلسله و می‌دونی که چطوری باید با اونا رو برو بشی. القصه این که این مردم خون دادن و نمی‌ذارن خون شهداشون پای مال بشه، و یه عده تو لباس دوست و ریش گذاشتن از پشت به اونا خنجر بزنن. ما همه‌رو می‌شناسیم. خوب می‌دونیم کی واقعاً معتقد به شریعت و نظامه و کی منتظر فرصته که بموقع به ما خنجر بزنه. من پرونده و سابقه شما‌رو خوندم. آدم خوبی هستی ولی راستش راهی‌رو که انتخاب کردی با شعار نه شرقی نه غربی انقلاب در تضاده. وجود شما تو همچین جای حساسی اونم تو این شرایط جنگی جایز نیست. شما بهتره به فکر یه شغل دیگه باشید. تشریف ببرید کارگزینی، برادرا حکم شما‌رو حاضر کردن. “

رئیس طوری حرف ‌زد که جائی برای چانه زدن و بحث نبود. علی عرق کرد. دل‌اش نمی‌خواست به این راحتی اتاق رئیس را ترک کند. کمی این پا و آن پا کرد و شروع به صحبت کرد:

“فکر می‌کنید این راه‌حل درستیه. این انقلاب مال همه مردمه، بعلاوه من هیچ عقیده خاصی بجز دفاع از آماج‌های مردمی انقلاب ندارم. اونائی هم که پیش شما بدگوئی کردن دوستای انقلاب نیستند. اینا اونائی‌اند که نون به نرخ روز می‌خورن. من و شما تقریباً هم سن هستیم. من از موقعی‌که هفده هیجده سالم بود بر علیه شاه مبارزه کردم. تمام امیدم این بود که حکومت استبدادی سرنگون بشه و کشور ما روی آزادی ببینه. حالا شما دارید منو بعنوان دشمن انقلاب از کار بیکار می‌کنید. ما دوستداران این انقلاب هستیم. زندگی‌مونو در راه مبارزه صرف کردیم. حالا چطور شده که شما ما‌رو اخراج می‌کنید. فکر می‌کنید با این کار با استکبار مبارزه می‌کنید؟ با رفتن آدم‌های معتقدی مثل من راه برای آدم‌های چاپلوس باز می‌شه. چند ساله که با شرافت و پشتکار تو این اداره کار کردم.”رئیس که انتظار اعتراض علی را نداشت، صحبت او را قطع کرد و شروع به لفاظی‌های بی مایه و تکرار جمله‌هائی کرد که معلوم بود حفظ کرده. در پایان چون جوابی نداشت صدایش را کُلفت کرد و گفت:

“برو آقاجون، برو آقاجون مزاحم کارم نشو. یه‌عالمه کار سرم ریخته. این انقلاب مال آدمای مکتیبه، قربونت برم. خدا روزیت‌و جای دیگه حواله کنه. شانس آوردین که تا حالا زنده‌اید. اگه شماها قدرت‌و گرفته بودید از هر تیر برق یه روحانی آویزون می‌کردید و یا مثل برادرای بزرگتون ما‌رو می‌فرستادین سیبری. برو جانم وقت ندارم.”

علی از دفتر خارج شد. بقیه کارها با سرعت پیش رفت. همه چیز از قبل آماده بود. آبدارچی اداره در راهرو در چارچوب در ایستاده بود، جائی که کسی او را نمی‌دید، جلو آمد و آهسته گفت:

“علی‌آقا خیلی متأسقم، زمونه عوض شده. هیچی سرجای خودش نیست. کی فکر می‌کرد که این طوری بشه. خدا به سر شاهده، اگه کسی تو این اداره لیاقت رئیسی داشته باشه، فقط شمائید. اونائی که تا دیروز کاسه لیسی می‌کردن، امروز رنگ عوض کردن و همه‌کاره شدن و دارن از شما انتقام می‌گیرن. خدا پشت و پناهت باشه. آدمای خوبی مثل شما هیچوقت تو زندگی در نمی‌مونن.”

علی با لبخند نگاه‌اش کرد و گفت:

“همه‌چی درست می‌شه. زندگی بالا و پائین داره. اینم یه امتحانه، باید پس داد. ممنونم خدا حافظ.”

از اداره بیرون آمد. احساس غریبی داشت. کمتر اتفاق افتاده بود که در آن ساعت از روز در خیابان پرسه بزند. فکر کرد سری به رفیق مسئول‌اش زده، او را در جریان بگذارد. قطعاً راهنمائی‌اش خواهد کرد. تصمیم گرفت به پرستو نگوید. قرار بود آن روز جشن بگیرند.

“باشه حالا که این طوره جشن می‌گیریم.”

راه می‌رفت و با خود حرف می‌زد.

“چرا این طوری شده؟ نکنه داریم اشتباه می‌کنیم؟ رفقای ما دارن با جون و دل از انقلاب دفاع می‌کنن. همه ما‌رو تُف و لعنت می‌کنن، ولی ما باور داریم که راهمون درسته. مگه می‌شه؟ چند سال از انقلاب گذشته، ولی هیچی تغییر نکرده، بر عکس وضع خراب‌تر هم شده.”

بی هدف پرسه می‌زد. مسیرش به سمت دانشگاه بود. در کنار جوی آب، صفحه اول روزنامه کیهان ماه پیش روی زمین افتاده بود. تیتر درشت آن از پس لکه‌های گِل و خاک چون نیشتری به چشم‌اش فرو رفت.

“اعدام انقلابی ۲۳ مهاجم مسلح و عامل کشتار مردم.”

در سمت چپ صفحه تصویر نیم تنه‌ی سعید سلطانپور بعد از تیرباران دیده می‌شد. آثار گلوله بر سینه‌اش بود. مکثی کرد و به عکس خیره شد. با خود گفت:

“یعنی با ما هم همین‌کارو می‌کنن. سلطانپور که مهاجم مسلح نبود. این بیچاره‌رو که شب عروسی‌ دستگیر کردن. بی‌اختیار شعر او را زیر لب زمزمه کرد:

“با کشورم چه رفته است.

با کشورم چه رفته است.

با کشورم چه رفته است

که زندان‌ها از شبنم و شقایق سرشارند.

و بازماندگان شهیدان، انبوه ابرهای پریشان سوگوار

در سوگ لا‌له‌های سوخته می‌بارند.

با کشورم چه رفته است

که گل‌ها هنوز سوگوارند.

با شور گردباد آنک

منم که تفته‌تر از گردباد در خاک‌زار بادیه می‌چرخم.”

یاد شب‌های سخنرانی در انجمن گوته و شور و امید آن شب‌ها، برای لحظه‌ای به‌ او قوت قلب داد. ولی تنها لحظه‌ای بود. عکس نیم تنه‌ی تبرباران شده سلطانپور، بجرم ناکرده، بار دیگر رقص‌کنان در جلو چشم‌های او ظاهر شد. برگ‌های خشک خزان‌زده که تا چندی پیش سرشار از سبزی و سر زندگی بودند به زور و جور طبیعت تن به آب گل‌آلود جوی سپرده بودند؛ آب آن‌ها را غلت زنان با خود می‌برد. فرشی از برگ‌های خشک و رنگ باخته کف پیاده‌رو را پوشانده بود. نگاهی به برگ‌ها کرد؛ با خود گفت:

“بهار و تابستون چه زود گذشت. فصل برگ‌ریزانه. باید زمستون سختی در راه باشه. با این همه فشار، بدبختی و مصیبت جنگ می‌تونیم زمستونو سر کنیم؟”

سوز سرما را احساس کرد. باد خزان عرق‌اش را خشک کرده بود. دکمه‌های کُت‌اش را بست و دست‌ها را در جیب فرو برد. سعی کرد سریع‌تر قدم بردارد؛ توان نداشت. به جلوی دانشگاه رسید. معرکه‌ای برپا بود. گویی قشون چنگیز به ضیافت آمده بودند و یاساها را به مردم دیکته می‌کردند.  پیاده‌رو توسط گروهی جوان ریشو قُرُق شده بود. فریاد، “چپی راست می‌کنیم، جنبشی می‌جنبونیم.”

“حزب فقط حزب‌الله رهبر فقط…. “”خشم امام خلخالیه.”فضای خیابان را پُر کرده بود. پیاده‌ رو‌ی جلوی دانشگاه که تا چند ماه پیش محل فروش انواع و اقسام نشریه بود، سرزمین‌های اشغالی فلسطین را می‌ماند. میزهای فروش کتاب‌های سفید یکی پس از دیگری با لگد برادران مسلح به قمه و زنجیر و کلت کمری در جوی آب سرنگون می‌شدند.

“چپی راست می‌کنیم. جنبشی می‌جنبونیم.”

چند برادر جوان در حالیکه فریاد می‌زدند در مقابل بساط یک کتابفروش جمع شده بودند.

“چپی هستی؟ آره! همچین راستت بکنیم که ننه‌تو تو خواب ببینی.”

با تمام شدن این جمله یکی از برادران مکتبی متعهد با لگد زیر میز زد. دیگری برزنت سبز رنگی را که کتاب‌ها روی آن چیده شده بود، بلند کرد و کتاب‌ها را روانه جوی آب کرد. جوان دیگری فریاد کشید:

“نجسه بابا، باید بندازیشون تو آب تا پاک شن.”

جوان صاحب بساط اعتراض کرد. با عصبانیت گفت:

“چرا نون مردمو می‌برین. کجای اسلام نوشته که مردمو باید از نون خوردن انداخت. از کار بیکارمون کردین، این‌جا هم دست از سرمون برنمی‌دارین. حیا هم چیز خوبیه.”

جمله‌اش تمام نشده بود که یکی از برادران، که گویا آتش بیار معرکه بود، سیلی محکمی زیر‌ گوش‌اش خواباند.

“مردکه این نون خوردنه یا تبلیغ کفر و بی‌ناموسی؟ زبونت هم درازه.”

برادر دیگری که بیشتر احساس مسئولیت می‌کرد با تمام نیرو ساق پای او را با زنجیری نشانه رفت. بقیه اصحاب خشم امام فریاد زدند:

“تکبیر.”

“الله‌اکبر، الله‌اکبر. خشم امام خلخالیه. خشم امام خلخالیه.”

و به طرف میز بعدی که صاحب آن با عجله در حال جمع کردن بساط خود بود راه افتادند. جوان کتابفروش که خون از گوشه‌ی لب‌اش جاری شده بود، در حالی که با یک دست خون را پاک می‌کرد، شروع به جمع کردن کتاب‌ها کرد؛ با خود حرف می‌زد:

“اصحاب جهل. فالانژهای بی‌مغز.”

علی که تقریباً همراه آن‌ها در حرکت بود، در کنار میز بعدی ایستاد. یکی از برادران نگاهی به قیافه او انداخت و با تمسخر گفت:

“چیه، از رفقاست! احساس همدردی می‌کنی. نکنه تو هم چپ و چولی. یا شاید منافق. حتما قبلا سبیل و عینک هم داشتی.”

علی سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت:

“نه برادر من از خط کش هم راست‌ترم.”

براه خود ادامه داد. جای ایستادن نبود. خودش را در غوغای دست‌ فروش‌ها و ازدحام مردم گم کرد. صورت خون‌آلود جوان کتابفروش هنوز در جلوی چشم‌اش بود. بعلاوه اصلاً دل‌اش نمی‌خواست که پایش به کمیته کشیده شود. هوا پس بود. هرکس را می‌گرفتند سر و کارش با “خشم امام”بود. دو ماشین گشت در چند متری اوضاع را زیر نظر داشتند. خوب می‌دانست که این بخشی از انقلاب فرهنگی است و دسته‌های خود‌سر به بهانه‌های مختلف برای “خشم امام”طعمه جمع می‌کنند. ‌هرکس که ‌سعادت زیارت خشم امام نصیب‌اش می‌شد، شب را به روز نمی‌آورد. یک‌راست به سراغ رفیق مسئول رفت. رفیق از دیدن او جا خورد.

“چی شده، بدون قرار قبلی اومدی؟”

“راستش اینه که از کار بیکار شدم. بعد از چند سال کار با یه تی‌پا از اداره بیرونم کردن. اومدم که با شما مشورت کنم.”

رفیق مسئول در حالی که سیگاری آتش می‌زد نگاهی به علی کرد و گفت:

“این که ناراحتی نداره. بالاخره کاری برات پیدا می‌شه. اوضاع ملتهبه. چپ‌روی نیروهای باصطلاح انقلابی کارو به این‌جا کشونده. چندتا از این گروهک‌ها با انقلاب در افتادن و اعلام جنگ کردن. معلومه که انقلاب و نیروهای مدافع آن از خودشون دفاع می‌کنن. حساب ساده‌ایه. مگه می‌شه همین طوری وایستاد و روز روشن شاهد رژه میلیشیای مسلح این جریان‌ها تو خیابون بود. طبیعی‌ ایه که بعضی نیروهای جوون مدافع انقلاب خودسرانه دست به یه سری کارهای نسنجیده بزنن. دل‌ات قرص باشه. این یه بحرانه که قطعاً تموم می‌شه. گرچه ممکنه هزینه سنگینی داشته باشه و یه عده هم فدا بشن. چاره چیه؟ نبرد که بر که ‌ست. هر دو طرف دارن اشتباه می‌کنن. لیبرال‌ها حاضر نیستن براحتی صحنه‌رو ترک کنن. دارن جون‌سختی می‌کنن. خوب حالا بگو ببینم می‌خوای چیکار کنی رفیق‌جان؟ من می‌تونم با رفقا صحبت کنم، اونا حتماً کاری برات دارن. کادرهای با تجربه‌ای مثل تو کمه. حیفه که نیروت صرف خُرده‌کاری بشه. چند روز صبر کن خودم خبرت می‌کنم.”

علی که دل خوشی از مسئول‌اش نداشت، مکثی کرد و گفت:

“ولی رفیق اوضاع خراب‌تر از این‌هاست. می‌دونی چرا منو اخراج کردن؟ دقیقاً بخاطر وابستگی سیاسی‌ام. منظورم اینه که بحث انقلاب و ضد انقلاب نیست. بحث شدت گرفتن انحصار‌طلبی و خودی و غیر‌خودی کردنه. بخش زیادی از این‌ها اصلاً اعتقادی به حضور و حقوق نیروهائی بجز خودشون ندارن. بنظر می‌رسه که نیروهای خودسر، همچین هم خود‌سر نیستن؛ بلکه از بالا سازماندهی می‌شن که زمینه‌رو برای جارو کردن همه آماده کنن. حرکت اونا حساب شده اس، خودجوش نیست. پاترول‌های گشت تقریباً اونارو اسکورت می‌کنن. می‌دونی رئیس من چی‌ گفت؟ رُک و بی پرده گفت، انقلاب مال بچه مسلموناست. مال اونائیه که مکتبی هستن. جائی واسه شماها وابستگان شرق وجود نداره. جوونای ما خون‌اشونو برای اسلام دادن. بقیه‌اش هم حرف مفته. برو آقاجون خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه. شانس آوردید که هنوز زنده‌اید.”

رفیق مسئول که چند سالی در خارج کشور زندگی کرده بود و تازه بعد از انقلاب با کوله‌باری از دانش تئوریک به کشور بازگشته بود، در حالی که به چشمان علی خیره شده بود گفت:

“مگه پرسش و پاسخ‌ها را نمی‌خونی؟ نکنه تو هم به تبلیغات بی بی سی و…    گوش می‌دی و موج گرفته شدی؟ رفیق‌جان ساده‌ لوح نباش. مسائل‌و با دید وسیع‌تری نگاه کن. روندهای کلی‌رو ببین. موضع ضدامپریالیستی خط امام خط سرخیه که روند اصلی انقلاب‌و نشون می‌ده. ضربه‌ای که انقلاب ما به منافع استراتژیک امپریالیسم در منطقه زده، تنها یکی از خصلت‌های این انقلابه و دقیقا به این اعتباره که انقلاب ایران و رهبری داهیانه‌اش جایگاه ویژه‌ای در جبهه نیروهای ضد امپریالیستم در عرصه‌ی بین‌المللی پیدا کرده. حرکت انقلاب موج‌گونه است. بالا می‌ره، پائین می‌یاد ولی روند اصلی اون رو به بالاست. از این منظر باید انقلاب‌و دید و در باره‌اش قضاوت کرد. سال‌ها طول کشید تا انقلاب اکتبر تونست خودشو تثبیت کنه. تازه اونجا رهبری دست بلشویک‌ها بود. یعنی از همان اکتبر ۱۹۱۷ طبقه کارگر موفق شده بود مُهر خودش‌و بر پیشونی انقلاب بزنه و هژمونی‌رو در دست بگیره. انقلاب اتیوپی سال‌ها طول کشید که تونست راهش‌و پیدا کنه و متحدین و دوستاش‌و در درون اردوگاه سوسیالیزم ببینه. تانزانیا هم همین طور. جنگ و محاصره اقتصادی کشورهای غربی مشکلات زیادی‌رو در روند پیشروی و تعمیق انقلاب بوجود آورده، معهذا می‌بینی که انقلاب با عزمی راسخ داره جلو می‌ره و از دستآوردهاش دفاع می‌کنه. هر آینه که اسیر منافع تنگ نظرانه‌ی ملی بشیم و تنها مشکلات موجود جامعه‌رو ببینیم و به علل واقعی اونا توجه نکنیم، مسلماً ناامید و دل‌سرد می‌شیم. رفیق‌جان پرسش و پاسخ‌های رفیق‌و خوب بخون، کلی مطلب تو اونا هست که مسلما پاسخ سئوال‌هاتو می‌گیری. سعی کن در حوزه‌هائی که تحت مسئولیت‌ات هستن، کینه از ضد انقلاب‌و بین رفقا بالا ببری. از این راه می‌تونیم به محکم‌تر شدن پیوندمون با انقلاب و تقویت روحیه انقلابی رفقا کمک کنیم.”

رفیق مسئول چند بیت شعر از طبری را برای او خواند:

“افترا گویان فراوانند……  “

علی با دقت به حرف‌های رفیق‌اش گوش داد. حرف‌های قشنگی زد ولی قانع‌ نشد. یاد حرف پرستو افتاد:

“من از پا درد و صف‌های طولانی می‌گم، اونوقت تو از کوبا و الجزایر برام حرف می‌زنی.””رفیق‌جان حرف من در مورد باور بخشی از رهبری در مورد نیروهای دگراندیش و کلاً آزادی‌های فردی و اجتماعیه. یک نیروی اجتماعی می‌تونه از موضع واپسگرایانه ضد امپریالیسم باشه. اینا کلاً با هر نوع آزادی مخالف اند. مگه شما نمی‌بینید که دسته‌های سازماندهی شده راه افتادن و دارند هر‌کی‌رو که سر راهشون باشه و یا حتی به لباس‌اش مشکوک باشن، زیر مشت و لگد می‌گیرن و با ضربه‌های چاقو لت و پار می‌کنن. کجای این کارها انقلابیه؟ هیچ حزب و سازمان سیاسی اجازه فعالیت نداره. هر انقلابی که با خودش آزادی نیاره مسلما پس از مدتی متوقف می‌شه و عقب‌گرد می‌کنه. امروز ما شاهد چنین روندی هستیم. نه از تحولات اجتماعی و آزادی‌های فردی خبریه و نه از رفرم‌های اقتصادی. ما باید بیشتر به این نارسائی‌ها توجه کنیم، و حتی لازمه که بیشتر و صریح‌تر از مسئولین و نهادهای تصمیم‌گیرنده انتقاد کنیم. در غیر این صورت مثل اونا می‌شیم با این تفاوت که باید منتظر باشیم که کی ما‌رو از سر راه بردارن. البته من به سیاست و خطی که رفیق مطرح می‌کنه صد در صد باور دارم و خود شما هم این‌و خوب می‌دونید. ولی شکل انعکاس و طرح اون در جامعه‌رو خوب نمی‌فهمم. بنظر من کار ما شده تأئید کردن. و اینه که ابهام ایجاد می‌کنه. بهتر نیست همان طور که ما در نشریات گروهک‌ها را تروپچه‌های پوک و یا چرخ پنجم ضدانقلاب می‌خونیم، اونورِ قضیه‌رو هم ببنیم و مطرح کنیم. کیه که داره می‌کُشه؟ کیه که داره رفقا‌رو از جبهه بیرون می‌کِشه و اعدام می‌کنه؟ خوب اینا‌رو اعلام کنیم و به مردم بگیم. بهتر نیست که مستقیماً رهبری و دولت و شورای انقلاب‌و مورد خطاب قرار بدیم و پاسخ بخوایم؟ شما چی فکر می‌کنید؟ من می‌دونم که رهبری ما فکر می‌کنه که ما با یه دوست و همراه متعصب و مذهبی سرو کار داریم، ولی یادمون نباید بره که همین همراه متعصب، گیرم که واقعاً همین طوری باشه که می‌گن، می‌تونه همه‌ی ما رو از دم تیغ بگذرونه. امیدوارم که از حرف‌های من بد برداشت نکنی.”

رفیق مسئول که ناراحت شده بود سیگار دیگری روشن کرد و پس از پُکی عمیق شروع به صحبت کرد:

“اگر این حرف‌ها رو از زبون هرکس دیگه‌ای بجز تو شنیده بودم، فکر می‌کردم بریده و یا جو گیر شده، ولی تو‌رو خوب می‌شناسم و می‌دونم از کادرهای استخون‌دار ما هستی. تو جزء اون دسته از رفقائی که تحت شرایط خفقان‌آور دیکتاتوری شاه از جونت مایه گذاشتی. فکر می‌کنم از حرف‌های امروز رئیس‌ات و اتفاقات بعد که شاهد بودی ناراحت شدی. مسلماً فردا طور دیگه‌ای فکر می‌کنی. حالا بهتره بری کمی فکر کنی. منم با رفقا صحبت می‌کنم که شاید کاری برات جور کنم. فعلاً برو اوضاع زیاد مناسب نیست. نیروهای خودسر حتی دوستای انقلابو هم دستگیر می‌کنن. آزاد کردنشون کلی وقت و نیرو می‌گیره. یه قرار بذاریم واسه چند روز دیگه، باشه؟ فعلاً خداحافظ.”

از رفیق مسئول جدا شد و به سمت خانه راه افتاد. از برخورد رفیق مسئول دلگیر شد. با او مثل بچه‌ رفتار کرد. عادت‌اش بود. همیشه از موضع بالا با دیگران برخورد می‌کرد. شکل حرف زدن و نوع پاسخ دادن‌اش مثل نگاه عاقل اندر سفیه بود. به اعتبار چند سال زندگی در خارج و دانش تئوریک‌اش خود را برتر از همه می‌دانست. ولی علی علیرغم همه تئوری‌ بافی‌ها کمبود و نقیصه‌ای را در شخصیت او می‌دید و مطمئن بود که خودش هم آن را می‌داند. علی یقین داشت که رفیق تجربه چندانی از کار مخفی در شرایط سخت ندارد و اصول آن را تنها در کتاب‌ها و رهنمودهای حزبی خوانده. هیچ تجربه‌ای از فعالیت و کار در شرایط سخت ندارد. هیچ گاه زانوهایش سر یک قرار از ترس نلرزیده. هیچ وقت رفیق‌اش را هنگام خداحافظی از جان و دل بغل نکرده. هرگز به فکرش هم خطور نکرده که ممکن است این آخرین دیدار آن‌ها باشد. شب‌ها برای پخش اعلامیه بهانه نتراشیده و به زنش دروغ نگفته. این امکان را نداشته که به چشمان نگران همسرش، که تقریباً براحتی از نگاه نگران او می‌شد فهمید که دروغ‌‌ او را باور نکرده، نگاه نکرده. هیچ غروبی موقع ترک خانه تن‌اش در تمنای در آغوش گرفتن و بوسه زدن بر سر صورت‌ همسرش نسوخته بود. در هیچ تظاهراتی قبل از انقلاب شرکت نکرده بود. بعد از انقلاب به ایران برگشته و بهترین سال‌های زندگی‌اش را در خارج از کشور گذرانده بود. لباس‌اش همیشه اطو زده بود و هیچ وقت اتوبوس سوار نمی‌شد. از این‌که رفیق دکتر صدایش می‌کردند لذت می‌برد. معلوم بود که با تمام وجود خود را شایسته آن مقام می‌دانست. علی از خودبزرگ بینی و اعتماد بنفس، بنظر او غیر زمینی، او متنفر بود، ولی چاره‌ای نداشت. مسئول‌اش بود. بارها آرزو کرده بود که ایکاش اسماعیل مسئول او بود. اسماعیل با این‌که کارگر چاپ بود و سن و سالی داشت، مثل ستون قرص بود. می‌شد به او اعتماد کرد؛ تکیه داد و مطمئن بود که هیچوقت سرت خراب نمی‌شود. هربار یکدیگر را می‌دیدند اولین سئوال‌اش حال و احوال پرستو و پدر و مادرش بود. کوچکترین تغییر و ناراحتی او را از نگاه‌اش می‌خواند، موضوع قرار را فراموش می‌کرد و اول به آن می‌پرداخت. اسماعیل از جنس دیگری بود. جنس خودش بود. تن و لباس‌اش بوی کاغذ و چاپ می‌داد. چقدر از آن بو خوش‌اش می‌آمد. اسماعیل با آن شلوار مستعمل و چروکیده، قوی و برازنده بود. جمله‌ها را نمی‌پیچاند و کش نمی‌داد. ساده حرف می‌زد. کمتر از نوشته‌های مارکس و لنین نقل قول می‌آورد. سمت نگاه‌اش به مسائل روز و درد‌های عادی و روزمره بود. و به‌همین خاطر حرف‌‌اش به دل می‌نشست. راه‌حل‌های او نیز واقعی و زمینی بودند. مدت‌ها بود که او را ندیده بود.

“کاش می‌دیدمش و کمی باهاش حرف می‌زدم. نباید مثل اینا فکر کنه. حتماً برخوردش طور دیگه‌اس. پاهاش رو زمینه. تو خَول و خاک بزرگ شده. یک ساعت از زندگی‌اشو بدون کار و زحمت نگذرونده.”

سلانه سلانه می‌رفت و به کتابفروشی‌های بسته و شیشه‌های شکسته آنها نگاه می‌کرد. کجا می‌رفت. خودش هم نمی‌دانست. قیافه یکی از جوان‌های مهاجم متعهد در ذهن‌اش بود. او را می‌شناخت. قیافه‌اش خیلی آشنا بود. بخاطر نمی‌آورد. آشنا بود. پس از مدتی فکر کردن؛ بالاخره بیاد آورد. پسر قصاب محل بود. بیست و سه چهار سال داشت. علاف و بیکار بود. در محل به شرارت و چاقوکشی معروف بود. بزرگ شده بود. با ریش او را نشناخت‌. گویا او هم خود را به آن راه زده بود. علی را خوب می‌شناخت و به او احترام می‌گذاشت. هر وقت او را می‌دید با لهجه لاتی می‌گفت:

“مخلصیم.علی‌آقا. خسته نباشی.”

خود را حافظ ناموس دخترای محل می‌دانست. وای به حال جوان بیچاره‌ای که از بد حادثه موقع تعطیل شدن دبیرستان دخترانه در محل پیداش می‌شد. بهانه لازم نبود. جلو می‌رفت و می‌پرسید:  “اینجا چیکار داری بچه قرطی.”

کافی بود جوابی بشنود که خوش‌آیندش نبود. یک سیلی بیخ گوش‌اش می‌خواباند.

“حال‌ات جا اومد بچه خوشگل. اُومدی دختربازی؟ حالا مثل بچه آدم سر خرت‌و بگیرو گورت‌و گم کن تا لت و پارت نکردم.”

با خود فکر کرد:

“عجب روزگاری شده، چی می‌خواستیم، چی شد.”

شک و دو دلی کلافه‌اش کرده بود. ناراحت و دَمق بود، با پوست کُلفتی سعی داشت که خود را با حرف‌های رفیق مسئول قانع کند.

“رفقای رهبری مسائل و روند‌ها را بهتر از ما تشخیص می‌دن. کلی تجربه دارن. مسلماً فکر همه چیزو کردن.”

نزدیک قنادی نوشین بود. بی‌اراده به سمت قنادی براه افتاد. قرار بود جشن بگیرند. وارد قنادی شد و یک جعبه نان خامه‌ای، که پرستو عاشق آن بود، خرید. سر راه به گل فروشی رفت و یک دسته گل سرخ بزرگ و قشنگ هم خرید. به فردوسی که رسید وارد یک جواهر فروشی شد و گردنبندِ طلائی با قابی کوچک که جای دو عکس داشت، برای پرستو خرید.

“جشن می‌گیریم. کار پیدا می‌شه. رفقا کمک می‌کنن. ”راستی قرار نبود پرستو به این زودی حامله بشه”. چی شد؟ این شیطون یواشکی دست مارو گذاشت تو حنا. حالا که شده، عیب نداره. خوش اُومد. اسمشو چی بذاریم؟ اگه دختر بود، پگاه. اگه پسر بود امید.”

با خود تکرار کرد:

“پرستو، پگاه. قشنگه.”

به خانه که رسید پرستو مثل همیشه منتظر بود. گل و نان خامه‌ای را که دید کلی خوشحال شد و مثل بچه‌ها ذوق کرد. علی را بغل کرد:

“مرسی علی جون.”

گل و شیرینی را به پرستو داد و یک‌راست به اتاق رفت تا لباس عوض کند. کُت‌اش را که در آورد گردنبند یادش افتاد. جعبه را از جیب‌ کُت بیرون آورد و روی میز گذاشت. بطرف آشپزخانه رفت. غذا حاضر بود. پرستو مهلت نداد:

“رفتم آزمایش دادم. مثبت بود. سر راه رفتم چندتا مغازه و لباس‌ حاملگی دیدم. و بعدهم کالسکه و خلاصه کلی خیابون‌هارو گشتم. شهر خیلی شلوغ بود. پُر از پاسدار و گشت. کسی جرأت تکون خوردن نداره. گشت ارشاد و خواهرای زینب مواظب حجاب زنا هستن. تو چیکار کردی؟ قیافه‌ات گرفته. نکنه خوشحال نیستی.”

علی با خود گفت:

“لعنت به‌شیطون. این زن تُخم جِن خورده. موی دماغ‌مو هم می‌شماره. چقدر زود متوجه شد که قیافه‌ام گرفته. من که همه‌اش سعی کردم بخندم.”

در مورد اخراج‌اش چیزی نگفت. روزهای بعد هم سکوت کرد. عذاب وجدان آزارش می‌داد. از دروغ و دو رویی بدش می‌آمد. پرستو بو برده بود که اتفاقی افتاده چند بار از او سئوال کرد:

“اتفاقی افتاده؟”

حدس نمی‌زد که اخراج شده. بیشتر فکرش مشغول حاملگی خودش بود و آن را علت نگرانی علی می‌پنداشت. پا پیچ علی می‌شد. تا حدی که علی مجبور به توضیح واضحات می‌شد و با صد قسم و آیه دست به سرش می‌کرد. ولی پرستو زیرک‌تر از آن بود که با حرف‌های او مجاب شود. رفتار علی گرمای گذشته را نداشت. ساختگی بودند شوخی‌های او را خوب حس می‌کرد. مثل سگ بو می‌کشید. علی چیز تازه‌ای برای گفتن و تعریف کردن نداشت. قبلاً، عصرها که از کار بر می‌گشت، کلی گفتنی داشت. ولی حالا ساکت بود، دیگر چیزی برای گفتن نداشت. چنته‌اش خالی بود. پرستو خریدار وقایع تکراری نبود. علی فکر می‌کرد که رفقا حتماً بزودی کاری برای او دست و پا خواهند کرد. ولی آنها خیال‌های دیگری داشتند که با روحیات‌ او سازگار نبود. پیشنهاد کردند که تمام وقت در چاپخانه حزب کار کند. علی قبول نکرد. کار مخفی بود. از مخفی شدن و زندگی نیمه علنی نفرت داشت. پاسخ منفی داد. رفیق مسئول خوش‌اش نیامد.

“رفیق‌جان چنین پیشنهادی را به هر کسی نمی‌دن. خیلی‌ها آرزوی چنین کاری‌رو دارند. تعجب می‌کنم که شما چرا قبول نمی‌کنی.”

استدلال علی ساده بود:

“زندگی من تا امروز بین مردم و در محیط‌‌های کاری بوده. راه مبارزه‌ را هم از مردم یاد گرفتم. بعلاوه پرستو بارداره نمی‌تونم نیمه مخفی باشم. تازه خیلی از همکارای سابق ام و حتی بچه‌های محل منو می‌شناسن. وجود من تو چاپخونه زیاد خوب نیست. بهتره من کار دیگه‌ای بکنم.”

پیشنهاد کردند که مسئولیت بخش‌هائی از سازمان جوانان را قبول کند. باز هم قبول نکرد. همه جا  دنبال کار می‌گشت. جنگ بود و قحطی کار. دل‌اش نمی‌خواست به پدر مراجعه کند. دنبال اسماعیل می‌گشت. بالاخره روزی او را دید. بغل‌اش کرد و حسابی سر و صورت او را بوسید. مدت‌ها بود او را ندیده بود. اسماعیل پدرش بود، مادرش بود. با هم به قهوخانه رفتند و کلی صحبت کردند. اسماعیل شاکی بود. سیاست مرکزیت را قبول نداشت. می‌گفت این‌ها با دفاع از خط امام همه ما را بکشتن خواهند داد. اسماعیل معتقد بود که باید از مهندس بازرگان و حتی رئیس جمهوری که تازه برکنار شده، حمایت کنند. این‌ها به آزادی بیشتر معتقد اند. ضد امپریالیسم بودن آنها معنایش ترقیخواهی نیست، برعکس شاید بسیار خطرناک هم باشد. اسماعیل را تقریباً بایکوت کرده بودند. کمتر کسی با او تماس می‌گرفت. علی روبرویش نشسته بود و به حرف‌های او گوش می‌داد. رگه‌هائی از افکار خود را در گفته‌های او می‌دید، ولی با کلیت موضع او مخالف بود. کمی بحث کردند و بالاخره موضوع اخراج‌اش را به او گفت. طبق عادت گذشته اسماعیل بحث را رها کرد و به ‌آینده او و پرستو پرداخت:

“ببین رفیق‌جان یه مبارز خوب باید در درجه اول با دور اندیشی در فکر ادامه‌کاری و سلامت خودش و خونواده‌اش باشه. درسته من سنی ازم گذشته و متأهل نیستم، ولی خوب می‌دونم اگه تو خونه آرامش نباشه، اگه نون سر سفره نباشه، شیرازه زندگی ضربه‌پذیر می‌شه. فقر و بیکاری مادر خیلی از اختلافات تو خونوادگیه. اگه زندگی مشترک بهم بخوره، فکر و روحیه‌ی آدم هم درب و داغون می‌شه. اون وقته‌ که دیگه باید منتظر خم شدن آدما شد. نمی‌گم باید فرصت‌طلبی کرد، نه اصلا‍ً همچین منظوری ندارم. یه موقعه لازمه که آدم جون‌اشو هم بده، که اگه لازم باشه می‌ده. کله شقی دردی دوا نمی‌کنه. نباید دچار توهم بشیم. باید واقعبین بود و راه حل درستی پیدا کرد. زندگی ادامه داره. طوری فکر و عمل کن که بتونی تو آینده هم به راهت ادامه بدی. من چندتا سمپات دارم که شرکت ساختمانی دارن. همین امروز می‌رم سراغ‌اشون شاید بتونم کاری برات جور کنم. وضع خرابه. راست‌اش را بخوای من آینده‌رو خیلی تاریک می‌بینم. نمی‌خوام ناامیدت کنم، ولی حقیقت اینه که این جماعت به نورچشمی‌های خودشون که رئیس جمهور و نخست وزیر و وزیر امورخارجه بودن رحم نکردن، حتی بچه‌های خودشونو هم اعدام کردن. فکر می‌کنی به ما رحم می‌کنن؟ دارن یکی یکی ریشه جریان‌های سیاسی‌رو می‌زنن. یادت باشه که مارو دشمن دیرینه خودشون می‌دونن. ۲۸ مرداد یادشون نرفته. تجربه کاشانی تو جنبش نفت باید درس بزرگی‌ برای ما باشه، که البته و متأسفانه رهبری اونو فراموش کرده و یا می‌خواد فراموش کنه. شاید علت این فراموشی اینه که ِلنگ خودشون هم گیره. این دفعه سیاستی‌رو انتخاب کردن که دارن از اون‌ور بوم می‌افتن. یادت باشه اونجائی که پای انتخاب در میون باشه، اینا حاضرند با هر کسی کنار بیان تا ریشه چپ‌و بزنن. ببین با مصدق و اسم این پیرمرد چه رفتاری می‌کنن. مصدقی برای اینا یه کُفره، یه توهینه. حاضر نیستن حتی یه کوچه‌ی سنگلاخی و بن‌بست تو یه ده کوره به اسم مصدق باشه. اونوقت چطور انتظار داری به ما که چپ و راست اَنگ وابستگی می‌زنن، رحم کنن. روندهای بین‌المللی درسته، ولی باید زمینه‌های عینی‌اش هم تو مملکت وجود داشته باشه. کسی که نگاه‌اش به هزار سال پیش برمی‌گرده و فقط و فقط به یه نوع اندیشه حق حیات می‌ده، نمی‌تونه براحتی از این روندها تأثیر بگیره. نمی‌گم نمی‌شه. ممکنه، ولی خیلی زمان می‌خواد و هزینه داره. همین‌ جاست که باید حواسمون باشه. باید طوری حرکت کنیم که گوشت دم توپ این هزینه‌ها نشیم. این نکته‌ایه که رهبری قبول نداره. قطعاً تو هم قبول نداری. بفکر ادامه کاری باش. من یه پیشنهاد دیگه دارم که مطمئنم صد در صد با اون مخالفی. سن و سال خودت و رفیق پرستو زیاد نیست. اگه می‌تونی دست اونو بگیر و به یه کشور اروپائی برو. نذار مجبور شی به کشور همسایه شمالی بری. من با چندتا از رفقائی که چند سالی‌رو اونجا بودن؛ و دو طرف، هم شرق و هم غربو از دیدن، ساعت‌ها صحبت کردم. درسته که پیشرفت‌ زیادی داشتن، ولی وضع شرق از این‌جا بدتره. آزادی که قربون‌اش برم. بیشتر شهرهای اونجا از شهرهای معمولی‌ کشور خودمون عقب افتاده‌ترن. تازه اونجا آخر خطه. رفتن دست خودته، ولی بیرون اومدنت کار حضرت فیله. تو اروپا امکان درس خوندن داری. هم خودت هم همسرت می‌تونید کار کنید. اگر اوضاع بهتر شد می‌تونید برگردید. توصیه می‌کنم که در مورد دیدارت با من به رفقا حرفی نزن. من باک‌ام نیست، چون همه چیزو بهشون گفتم، ولی نگران تو هستم. تورو مثل برادرم می‌شناسم. خودت هم اینو خوب می‌دونی. چند سال با هم کار کردیم. هر راهی که بری، هرکاری که بکنی، بازهم تو همون رفیق سال‌های سخت منی. هفته دیگه می‌تونیم همونجائی که قبلاً قرار می‌ذاشتیم همدیگه‌رو ببنیم. موافقی؟”

علی با دقت به حرف‌های او گوش داد و اولین حرفی که زد این بود که به هیچ وجه حاضر به مهاجرت نیست. خارج رفتن یعنی فرار از مبارزه. در مورد آینده هم با نظر او موافق نبود. ناخودآگاه و یا شاید از روی تعصب ارزیابی رفیق مسئول‌اش را تحویل اسماعیل داد. ولی از تلاش او برای کار پیدا کردن تشکر کرد و قول داد که هفته بعد او را ببیند. اسماعیل مکثی کرد و گفت:

“خارج رفتن فرار از مبارزه نیست. بعضی وقت‌ها باید کمی عقب بشینی که بتونی بهتر ادامه بدی. تازه تو با هدف می‌ری. برای عیاشی و تفریح که نمی‌ری. می‌ری درس می‌خونی، کار می‌کنی. مسلماً با دست پُر و کلی تجربه مفید برمی‌گردی. من معتقد نیستم که همه چیز کشورهای اروپائی بد و امپریالیستیه. چیزهای خوب هم زیاد دارن. اگه با هدف حرکت کنی، مسلماً چند سال دیگه می‌تونی خیلی برای جامعه‌ات مفید باشی. یه پزشک آگاه به ‌مشکلات اجتماعی بهتر به درد مردم می‌رسه. یه استاد دانشگاه باانگیزه بهتر می‌تونه به وظیفه‌اش عمل کنه. تصمیم با خودته. در ضمن من بهت توصیه می‌کنم تو یه شرایط مناسب با پرستو حرف بزن. رفیق فهمیده ایه. می‌تونه تو این شرایط سخت همراه و کمک فکری خوبی برات باشه. مسلماً درک‌ات می‌کنه. دوتائی بهتر می‌تونید فکر کنید. نذار خودش بفهمه تأثیر خوبی روش نداره. با پدرت هم حرف بزن. خیلی‌ها رو می‌شناسه. آدم با شرفیه. می‌تونه کمک‌ات کنه. همه چیزو سیاسی و از زاویه سیاست تشکیلاتی نبین. توان و امکانات تک تک ماست که توانمندی تشکیلات‌و می‌سازه. هر چی اینا‌رو بیشتر تقویت کنیم، امکانات تشکیلات بیشتر می‌شه. تنها به اونا تکیه نکن. محکم بایست و خودت عمل کن. رو من حساب کن. من کمی اندوخته دارم، پول احتیاج داشتی، تعارف نکن.پس تا هفته بعد فعلاً خداحافظ.”

دیدن اسماعیل قرصی مسکن و مرهمی بر زخم‌اش بود. آرام شد. اگرچه چیزی تغییر نکرده بود، ولی بار سنگینی را از دوش‌اش برداشته بود. از آن احساس تنهائی و عذاب‌آور رها شده بود. چند جمله از گفته‌های اسماعیل چون ملودی ناامیدکننده و غمگینی در گوش‌اش تکرار می‌شد:

“برو خارج درس بخون.”

“نذار تورو به کشور همسایه شمالی بفرستن. عقب‌ افتادترین شهرهای ما وضع اشون بهتر از اونجاست.”

“اونجا آخر خطه”.

“حاضرن با هر کسی کنار بیان که ریشه چپ‌و بزنن.”

“این‌ها بچه‌های خودشونو اعدام کردن.”

“اسماعیل بریده، برگشته. چی شده؟ خیلی از آزادی حرف می‌زد. مثل لیبرال‌ها استدلال می‌کرد. حرف‌های او حرف یه آدم انقلابی کار کشته نبود. حرف‌هاش، حرف‌های اون رفیق قرص دوره مبارزه با دیکتاتوری شاه که با شور و اطمینان از سوسیالیزم و اردوگاه سوسیالیستی دفاع می‌کرد نبود. اصلاً کلامی در باره کشور شوراها از زبون‌اش بیرون نیومد. مگه می‌شه، این مرد الگو و معلم من بوده. نکنه حق با اون باشه؟ رفیق قرصیه. حرف الکی نمی‌زنه. ولی آدم‌های قرص هم می‌تونن اشتباه کنن. شاید احساساتی شده و ترسیده؟”به اطراف خود و زندگی روزمره که نگاه می‌کرد همخوانی عجیبی بین گفته‌های اسماعیل و زندگی واقعی می‌دید. این حقیقت تلخ و آزار دهنده از درون موجب آرامش او می‌شده بود، ولی وقتی که به ایدئولوژی و مسئولیت حزبی‌اش می‌رسید، همه آنها را رد می‌کرد.

مگه می‌شه. یعنی حاصل تلاش مردم کشور شوراها بعد از هفتاد سال کمتر از شهرهای عقب افتاده‌ی ماست. امکان نداره. این نگاه غیر علمیه. رفقا بو ببرن حتماً برای همیشه کنارش می‌زارن. همین چند وقت پیش بود که رفیق به حجازی که تازه از شوروی برگشته بود، گفت ـــ اگه یه آلونک تو شوروی پیدا کردید، یه‌شهر براتون می‌سازیم. ـــ نمی‌تونه درست باشه. رفیق که دروغ نمی‌گه. دروغ‌گویی و آدرس عوضی دادن در سیاست کار کثیف و پلیدیه. خودش چند سال اونجا زندگی کرده.”گفته‌های اسماعیل بُرج و باروی باورهای او را هدف گرفته بود. برای او حتی شک کردن به گفته‌های رفیق غیرقابل تصور بود. حال اسماعیل با گفته‌هایش ستون و پایه‌ی هر آنچه را که خود او بذر آن را در فکر و اندیشه‌اش کاشته بود، بیرحمانه با تیشه‌ی انتقاد زیر ضرب گرفته بود. دل‌اش بحال خودش می‌سوخت. نه توان مقابله و نه شهامت باور آنچه که عزیزترین رفیق‌اش به او گفته بود را داشت.

”در مورد کشتارها و ضدیت اونا با چپ و آزادی درست می‌گه. باید در مقابل این کشتارها بایستیم و صریح انتقاد کنیم.همه باید اجازه فعالیت داشته باشن. بستن دانشگاه‌ها و اخراج‌های فله‌ای هدفی بجز انحصار‌طلبی و به حاشیه‌ روندن دیگرون نداره. راست می‌گه اونا به نورچشمی‌های خودشون رحم نکردن، مگه می‌شه به ما رحم کنن.”

چند روز بود که شب و روزش در اغتشاش فکری سپری شده بود. پرستو هم قوز بالای قوز شده بود. دم و ساعت گیر می‌داد. بو برده بود. پس‌اندازش تقریباً ته کشیده بود. یکی از مسئولین حزبی چند هزار تومن به او داده و تأکید کرده بود که این‌ پول‌ها قرضه؛ هر وقت سرکار رفتی برگردون. ولی تا کی؟ چه مدت می‌توانست پنهان‌کاری کند. بالاخره تصمیم گرفت قبل از دیر شدن با پرستو صحبت کرده، حقیقت را به او بگوید. یک روز بعدازظهر بعد از خیابان گردی‌های طولانی و کسل کننده به خانه برگشت و با پرستو صحبت کرد. حرفش تمام نشده بود که اشک در چشمان پرستو جمع شد. علی دستپاچه شد. منتظر چنین واکنشی نبود. سعی کرد توجیه کند و به او قوت قلب بدهد.

“ببین پرستو اصلاً نگران نباش، نمی‌ذارم به تو سخت بگذره. اگه شده عملگی کنم، نمیِ‌زارم زندگی تو بد بشه.”

کلی حرف زد. پرستو زُل زده بود و در حالی که اشک می‌ریخت نگاه‌اش ‌می‌کرد. بعد از تمام شدن حرف علی، پرستو با گریه گفت:

“فکر کردی من دلواپس غذا و لباس‌ام هستم. علی هیچ‌چیز بدتر از بی‌اعتمادی نیست. این‌همه مدت صبر کردی، حالا به من می‌گی؟ سراغ هرکسی که می‌شناختی رفتی و درد دل کردی، حالا بعد از سه ماه داری به من می‌گی؟ جای من تو زندگی‌تو آخر همه‌ است؟ این قدر برای من ارزش قائلی؟ پس همه حرف‌هائی که می‌زنی الکیه؟”

پرستو می‌گفت و اشک می‌ریخت. علی جوابی نداشت. یاد حرف اسماعیل افتاد. آن شب پرستو قهر کرد و رفت خوابید. سه روز حتی جواب سلام او را هم نمی‌داد. کلافه شده بود، تحمل ناراحتی پرستو را نداشت. روز سوم بود که در خیابان ‌‌به دو تن از همکاران سابق‌اش،‌ که آن‌ها هم پاک‌سازی شده بودند، برخورد. خوشحال شد. مدت‌ها بود که آنها را ندیده بود. طرف‌های غروب بود. به خانه دعوت‌اش کردند. همراه آن‌ها رفت تا بیاد روزهای گذشته گپی بزنند. چند ساعتی پیش آنها ماند. غذائی خوردند و لبی تر کردن. ساعت ده شب بود که تقریباً نیمه مست راهی خانه شد. پرستو منتظر بود. شام درست کرده بود. با دیدن علی و احساس این که مشروب خورده صدایش بلند شد:

“سه‌ساعته که منتظرم. حالا اومدی، اونم مست. این هم شد زندگی. فکر نکردی اگه گیر گشت می‌افتادی چه بلائی سرت می‌اومد. سر چهارراه شلاق‌ات می‌زدن اونوقت جواب آقاجونو چی‌ می‌دادی؟ منو با شکم پر این جا گذاشتی‌ و رفتی عرق خوری. بابا چشمم‌ام روشن. این طوری نمی‌خوای بذاری به من سخت بگذره؟ آقاجون داره دیونه می‌شه. شش ماهه که از خواهرت خبری نیست. عزیزجون شب‌ها با قرص می‌خوابه. دو سه روز پیش اومدن با رنگ قرمز رو دیوار خونه‌اتون نوشتن ــ مرگ بر کمونیست کثیف ــ به جای این که بفکر ماها باشی رفتی سراغ رفیقات. حتماً به یاد زحمتکشا و پرولتاریا گیلاساتونو خالی کردین.”

گفت گفت و صدای‌اش را بلند کرد. علی که حسابی خسته بود، تحمل کرد و هیچ نگفت. پرستو ول کن نبود. تقریباً داد می‌زد. چون پلنگِ زخمیِ بود. تا آن روز او را چنین برافروخته ندیده بود. بالاخره طاقت‌اش تمام شد و صدای‌اش درآمد:

“بس کن دیگه. مثل یه عجوزه غُر می‌زنی. سرمو بُردی. ناراحتی خودم بس نیست، تو هم بهش اضافه شدی.”

“کدوم ناراحتی؟ به تو که بد نمی‌گذره. رفتی با رفیقات حالت‌و کردی و مست و پاتیل برگشتی. این‌طوری ناراحتی؟ حتماً انتظار داری پاهات‌و مشت و مال بدم و مثل ”جمیله”برات برقصم.”

جر و بحث بالا گرفت. هر یک حرف خود را می‌زد. با هم داد می‌زدند. بالاخره خسته شدند و هر یک بگوشه‌ای از خانه پناه برد. نیم‌ساعت نگذشته بود که پرستو دو باره بسراغ‌اش رفت. صورت‌اش را شسته و چای درست کرده بود. عصبانی نبود. حداقل چنین وانمود می‌کرد. چون گذشته چشم‌های سیاه‌اش برق می‌زد. برقی که علی را از پا در‌می‌آورد. موهای صاف و شانه شده‌اش روی شانه‌هایش افتاده بود. بارداری او را جذاب‌تر کرده بود. علی تازه متوجه آن تغییر شد. چهره آرام و موهای سیاه‌اش علی را آرام کرد. نسیم ملایمی از آن سیمای دل‌نواز به روح و جسم‌اش وزید و آتش گداخته درون او را به خاکستر سردی تبدیل کرد. سینی چای را روی فرش گذاشت و راست روبروی علی که تقریباً دراز کشیده بود و بالشت را در زیر آرنج خود گذاشته بود، نشست.

“علی‌جون نمی‌خواستم ناراحت‌ات کنم. می‌دونم توهم هم ناراحتی. چیزهائی که گفتم خودت به من یاد دادی. تو به من گفتی که باید از حق خودم دفاع کنم. این زندگی مال هر دوی ماست. باید هر دومون ازش دفاع کنیم. این حرف خودته. درد تو درد منه. ما به هم قول دادیم. بخاطر عشق‌امون. خوب می‌دونی که تو تُخم چشم منی. هیچ چیز تو این دنیا برام عزیزتر از تو نیست. اگه عصبانی شدم، برای اینه که دوستت دارم. می‌خوام با تو باشم. تو همه چیز. نه فقط لباس و خوراک و خونه و رختخواب بلکه می‌خوام فکرم، احساس‌ام، روح‌ام با تو باشه. من همه تورو می‌خوام. نصف‌ات بس‌ام نیست. از تو هم همین انتظارو دارم. اینه که ناراحت‌ام می‌کنه. نمی‌خوام آدم درجه دو زندگی تو باشم. سه روز سعی کردم باهات حرف نزنم. مثل سه سال گذشت. جُونم به لبم رسید. داشتم دِق می‌کردم. اونوقت تو رفتی عرق‌خوری. ببین علی‌جون باید یه کاری بکنیم. بیا بریم پیش آقاجون باهاش حرف بزنیم. من می‌تونم برم پیش بابام و باهاش حرف بزنم. تا حالا هیچ‌چیزی ازش نخواستم. صد بار گفته هر کاری داشتی بهش زنگ بزنم. می‌دونم عذاب وجدان داره. دل‌اش می‌خواد برای من و داداش کاری انجام بده. حتماً کمک می‌کنه. آقاجون هم همین طور. من کلی طلا دارم. ماشین داریم. خونه داریم. کمی قرض می‌کنیم، یه شرکتی چیزی راه می‌اندازیم. من هم کمک می‌کنم. میام اونجا جارو می‌کنم. حساب کتاب می‌کنم. هرکاری که تو خواستی می‌کنم. حتماً خوب می‌شه. خیلی‌ها تولیدی باز کردن. بابا طرف‌های ورامین کلی زمین خریده، می‌گه آینده اونجاست. می‌تونیم یه تیکه ازش بگیریم، مرغ‌داری راه باندازیم. تازه اگه نشد می‌تونیم بریم یه کشور دیگه. خیلی‌ها رفتن، ماهم روشون. پیر که نشدیم. نذار دستگیرت کنن. می‌کُشنت. امروز رفته بودم به عزیزجون سر بزنم. آقاجون خیلی ناراحت بود. جرأت نکردم چیزی بگم. ولی مثل این که بو برده. چند‌بار ازم پرسید می‌خواین چیکار کنین؟ مـُـردم تا جلو دهن‌امو گرفتم. تو حرفاش می‌گفت که اینا برا همه نقشه دارن. آقاجون حرف مُفت نمی‌زنه. خبرداره. می‌گفت بهتره قبل از این که گیر بیفتین از این جا برین. نگران خواهرت بود. نمی‌دونم از کجا شنیده که از تهرون رفته. پیر مرد شک داشت که آبجی زنده باشه. دو سه بار گفت نمی‌خوام نوه‌ام برای دیدن باباش پشت دیوارهای زندون انتظار بکشه. حاضره زندگی‌اشو بده که جون تورو نجات بده. می‌گفت اونو که از دست دادم. این یکی‌رو نمی‌ذارم ازم بگیرن. علی تورو خدا برو پیش آقاجون. شعار رو دیوار خونه‌اتون خبر بدیه. خوش یُمن نیست.”

علی با دقت گوش می‌داد. آهنگ صدای پرستو و چهره‌اش به او آرامش و قوت قلب می‌داد. حرف‌های او مثل حرف‌های اسماعیل بود. همان احساس را داشت. تأثیر حرف‌های او کمتر از گفته‌های اسماعیل نبود. دل‌اش می‌خواست بیشتر برای او حرف بزند. حاضر بود ساعت‌ها بنشیند و به حرف‌های ساده با جمله‌ بندی نچندان درست او گوش دهد. اشک در چشم‌های پرستو جمع شده بود. جگر ‌اش آتش گرفته بود. مگر می‌توانست آن زن را که بیشتر از نیمی از وجودش بود آنگونه ببیند. وجود و حضور پرستو در زندگی‌اش او را به انسان کاملی تبدیل کرده بود. تنها همسرش نبود. یار و غمخوارش بود. کسی بود که او را بیشتر از خودش می‌شناخت. از جنس خودش بود. چرا او را فراموش کرده بود؟

“چی درسته؟ حرف‌های پرستو، آقاجون و اسماعیل یا پرسش و پاسخ‌های رفیق؟”

چند روز پیش از زبان رفیق شنیده بود که اعلامیه ده ماده‌ای امام فصل جدیدی را در تحقق آماج‌های انقلاب خواهد گشود. و مناظره‌های تلویزیونی تا چند روز دیگر مجدداً از سر گرفته خواهند شد. رفیق خوش‌بین بود و آینده را روشن می‌دید. او معتقد بود که اعلامیه ده ماده ای راهگشای بن‌بست موجود خواهد بود. صورت پرستو را در میان دو دست‌اش گرفت و گونه‌های او را بوسید. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

“همه‌چیز درست می‌شه. با هم همه چیزو درست می‌کنیم. تو یه شرکت ساختمونی قراره کار کنم. قرارهامونو گذاشتیم. تا چند روز دیگه شروع می‌کنم. حقوق‌اش کمی کمتره. ولی مهم نیست. وضع که بهتر شد حتماً کار بهتری پیدا می‌کنم.”

“کدوم وضع، سه ساله که همه‌اش داری با این امید زندگی می‌کنی. بدتر شده که بهتر نشده. هرکی را می‌گیرن یک شبه سر به‌نیست می‌کنن. آقاجون می‌گفت همه‌ی حرف‌هائی که اینا تو رادیو و تلویزیون می‌زنن برای ظاهر سازیه. پشت پرده برنامه‌های دیگه‌ای دارن که از مدت‌ها قبل طراحی کردن. اگه دارن به شما اجازه نفس کشیدن می‌دن فقط به این خاطره که به مردم بگن این گروهک‌ها هستن که با حکومت در افتادن. می‌خوان اول گروه‌های‌ دیگه‌رو خراب کنن. می‌گفت تاریخ مصرف شما هنوز براشون تموم نشده. روزی که تموم بشه یه ساعت هم بهتون امون نمی‌دن علی بیا خونه‌رو بفروشیم تا وضع بدتر از این نشده از این‌جا بریم.”

“من ناراحتی تو‌رو خوب می‌فهمم، حق هم داری. برای رفتن هیچوقت دیر نیست. فعلاً کلِ نیروشون رو جنگ متمرکز شده. مرزها بازه راحت می‌شه رد شد. بعلاوه من مسئولیت‌های دیگه‌ای هم دارم که تو هم کم و بیش می‌دونی. پس بهتره کمی صبر کنیم و با فکر بیشتر و بهتر تصمیم بگیریم. حالا بریم بخوابیم. ساعت از دوازده گذشته. فردا شب می‌ریم پیش آقاجون اینا. زنگ بزن بگو.”

“پرستو مکثی کرد و دستی به موهایش کشید دسته‌ای مو را که روی پیشانی و چشم‌اش بود را کنار زد و گفت:

”چرا، بعضی وقت‌ها برای رفتن دیره. نذار دیر بشه. تورو خدا به فکر این بچه باش. نذار تو مدرسه بگه بابام رفته خارج، بعد بقیه بهش بخندن و بگن، بابات ضد انقلاب بوده و کشتن‌اش.”

“حالا بریم بخوابیم. فردا می‌ریم پیش آقاجون و عزیزجون.”

وقتی آقاجون خبر اخراج او را شنید، رنگ از رویش پرید. مشت‌اش را گره کرد و در حالی که دندان‌هایش را بهم می‌فشرد گفت:

“پس حدس‌ام درست بود. چند روز پیش چکی را که برای کمک به جبهه فرستاده بودم مسجد، پس فرستادن. می‌دونی چی گفتن؟ پیغام دادند که حاج‌آقا بهتره شما اول خونه‌اتونو از ضد انقلاب پاک کنید، بعد بفکر کمک به جبهه باشید. بهتره تا دیر نشده کاراتو انجام بدی و از این جا بری. تو اینارو نمی‌شناسی. یعنی هیچکدوم از شما اینارو نمی‌شناسید. رهبرای همه این گروه‌ها یا جوون‌ان یا یه عمر تو خارج کشور بودن و می‌خوان با تئوری‌هائی که اونجا بهشون یاد دادن مشکلات ایرونو حل کنن شاید خوشت نیاد، ولی اینا فکرشون بیشتر اونور مرزه تا این جا. وضع هم که خراب بشه از رودخونه رد می‌شن و می‌رن اونور آب. این شماها هستین که از دم تیغ رد می‌شین. ۲۸ مرداد هم همین طور شد. بهتره کاراتو هرچه زودتر انجام بدی. اول خودت برو بعد پرستو را من می‌فرستم. خونه‌رو نمی‌خواد بفروشید. هرچی پول احتیاج داشتید من می‌فرستم. نمی‌زارم دست تنگ بشین. اگه کار هم گیرتون نیاد، من براتون پول می‌فرست. معطل نکن. من یه نفرو می‌فرستم پُرس و جو کنه. قاچاقچی که آدم رد ‌می‌کنه زیاده.”

علی ساکت بود و به حرف‌های پدر گوش می‌داد بعد از مکثی کوتاه گفت:

“ولی آقاجون مسائل انقلاب به این سادگی نیست. نبرد که بر که. اعلامیه ده ماده‌ای امام می‌تونه بن‌بست فعلی‌رو حل کنه. من فعلاً کاری تو یه شرکت ساختمانی پیدا کردم. قراره از چند روز دیگه شروع کنم. بعداً که وضع بهتر شد کار دیگه‌ای پیدا می‌کنم. اگر بدتر شد می‌تونم خارج بشم.شما بدبین هستید. بخاطر تجربه تلخ گذشته همه چیزو سیاه و سفید می‌بینید. شما اونور قضیه‌رو نمی‌بینید که بعضی از این جریان‌ها با انقلاب در افتادن و مسلح شدن.”

آقاجون که سیگاری آتش زده بود حرف او را قطع کرد:

“کدوم شرکت ساختمونی. پسرجان بمببارون امون نمی‌ده سنگ رو سنگ بند شه، اونوقت تو می‌خوای ساختمون بسازی. خونه‌سازی راکده. کدوم اعلامیه. اینا دارن همه‌رو بازی می‌دن. تا حالا کدوم آزادی‌رو دادن که حالا بخوان اعلامیه ده ماده‌ای‌رو اجرا کنن. مگه شما از بنی‌صدر و یزدی به اینا نزدیک‌ترین. ریشه‌اتونو می‌کنن. من با اینا بزرگ شدم. اونوقت‌ها که کسی براشون تره خورد نمی‌کرد، بهشون کمک می‌کردم. زمان شاه که کسی به روحانیت اعتنائی نداشت ما بازاری‌ها بودیم که هوای اونارو داشتیم. من اینارو می‌شناسم. همه این حرف‌ها شوخیه. خیال‌ات تخت تخت باشه.موضوع به این سادگی نیست. حرف سر اسلام و حکومت اسلامیه. اینا با کسی شوخی ندارن. مگه چند روز پیش حرف‌های یکی از روحانیون بلند پای‌ه‌رو که دست راست آقاست نشنیدی که گفتند عده‌ای می‌گن اینا کی می‌رن، و بعد خودشون جواب دادند که ما نیومدیم که بریم؟ برو کاراتو راست و ریس کن. منم می‌فرستم یکی‌رو پیدا کنن.”

علی توان انتخاب نداشت. بین دو قطب مخالف و متضاد گیر کرده بود. باورش به‌ رفقا و ارزیابی آنها از اوضاع و روندهای پیش‌رو از یک سو، و فشار کسانی که عمیقاً به‌ آنها عشق می‌ورزید از سوی دیگر. کلافه شده بود. نمی‌خواست میدان را خالی کند. مبارزه در راه سعادت و بهروزی مردم آرمانی بود که با عشق آن سال‌ها زندگی کرده و بزرگ شده بود. مگر می‌توانست براحتی از آن دل بکند. بعلاوه کار هم پیدا کرده بود. اولی را انتخاب کرد، آقاجون عصبانی شد.

مشغول کار شد. بازار ساختمان به دلیل جنگ و بمباران‌ها راکد بود. ولی جنگ کارهای دیگری را بوجود آورده بود که شرکت به برکت آن‌ها توانسته بود خود را سرپا نگاه دارد. از جمله کارهای جدید ساختن نرده‌های فلزی دور سنگ قبر شهیدان جنگ که هم تعدادشان زیاد بود و هم این که بیشتر آنها جوان بودند. خاک‌برداری و خاک‌ریزی و کشیدن جاده‌های پشت جبهه که از طرف جهاد سفارش می‌شد. گاهی قراردادهائی نیز برای ساختن ابنیه و یا تعمیرات هم می‌رسید. مدیران شرکت دو مهندس جوان از سمپات‌های اسماعیل، بودند. رفتارشان با کارگران و کارمندان شرکت خوب و منصفانه بود. شرایط را خوب می‌فهمیدند. کارکنان شرکت خود را عضوی از یک خانواده که شرکت بود، می‌دانستند و از جان و دل مایه می‌گذاشتند. با هم دوست و رفیق بودند. وظیفه علی حسابرسی و اداره امور مالی شرکت، پرداخت بدهکاری‌ها و وصول طلب‌ها بود. دو شریک مرتب در حال سفر به شهر‌های جنگ‌زده جنوب بودند. سرکشی به کارهای تهران بعهده علی بود. قراردادها را خودشان می‌بستند. ثبت و تأئید آنها در شهرداری را علی انجام می‌داد. درآمد زیاد نبود ولی برای همه کفایت می‌کرد. امیدشان به آینده بود. همه نوع خُرده سفارش قبول می‌کردند. از پروژه‌های صرفه‌جوئی در انرژی مصرفی کارخانه‌ها گرفته تا ساختن مخزن‌های بزرگ ذخیره آب. پرستو اما راضی نبود و مرتب گله می‌کرد. شکم‌اش روز به روز بزرگ‌تر می‌شد. علی شوخی می‌کرد و می‌گفت:

“باید بفرستیم‌ات جبهه، مثل تانک چیفتن انگلیسی شدی. وقتی راه می‌ری و غُر می‌زنی زمین زیر پات می‌لرزه. مثل یه تانک چیفتن.”

عزیزجون هر هفته‌ با یک ساک لباس بچه که خودش دوخته بود، به خانه‌اشان می‌آمد. آقاجون علیرغم دلخوری‌اش از علی، هوای پرستو را داشت. نگران بود. مرتب سیگار می‌کشید. ناراحتی و اضطراب را بوضوح می‌شد از کشیدگی عضلات چهره‌اش تشخیص داد. گویا در انتظار حادثه‌ای بود. در انتظار چه بود؟

پرستو موضوع رفتن را چند بار دیگر مطرح کرد. علی زیر بار نرفت و با چند جمله موضوع بحث را عوض کرد:

“اوضاع بهتر می‌شه. فعلاً که من کار می‌کنم و تو هم پا به ماه هستی. دل‌ام می‌خواد موقع زایمان کنارت باشم.”

ولی آقاجون طور دیگری فکر می‌کرد. چند بار گفته بود:

“وضع موجود آرامش قبل از طوفانه. درست مثل ماده شیری که آروم تو بیشه شکارشو تحت نظر داره که در لحظه‌ی مناسب حمله کنه.”

ولی کو گوش شنوا.

حقیقت تلخ

آقاجون درست حدس زده بود. دو ماه بیشتر از زایمان پرستو نگذشته بود که یورش شروع شد. تعداد زیادی از رفقای رهبری علی را بازداشت کردند. شبانه، بی‌سر و صدا همه را جمع کردند. آقاجون که گویا خبردار شده بود، صبح زود با ماشین پیکان‌اش همراه عزیزجون به خانه علی رفت. عزیزجون را پیش پرستو گذاشت، چند دست لباس در چمدانی ریخت و با تَشر به‌علی گفت:

“سوار شو.”

علی متوجه شد که اوضاع عادی نیست. تجربه به او آموخته بود که در چنین مواقع نباید در مقابل امر پدر بایستد، مقاومت حداقل در آن لحظه فایده نداشت. نمی‌دانست چرا و برای چه آقاجون سراسیمه و بی‌خبر آمده است. حدس می‌زد که باید اتفاق بدی افتاده باشد. آقاجون به اطراف تهران راند. ماشین را در باغی اطراف جاجرود، که متعلق به حاج نقی بود پارک کرد. خانه‌ای در وسط باغ بود که پیرمردی با زنش در آنجا زندگی می‌کردند. خانه کامل بود. همه چیز داشت. حتی چند جلد کتاب در قفسه بود. آقاجون با علی حرف نمی‌زد، بلکه بیشتر امر می‌کرد.

“اینجا می‌مونی تا خبرت کنم. کاری داشتی به سرایدار می‌گی. اوضاع که آروم شد خودم میام دنبال‌ات.”

علی ساکت بود، تنها پرسید:

“چرا حالا، مگه چی شده؟”

“تو روزنامه‌ها می‌خونی. اخبار گوش بده می‌فهمی. برات روزنامه‌ها‌رو می‌فرستم.”

گیج شده بود. مطمئن بود که اتفاق بدی افتاده. ابتدا فکر کرد که شاید آبجی دستگیر شده. ”اگه بخاطر آبجی باشه که تو روزنامه نمی‌نویسن. باید چیز دیگه‌ای باشه.”

مطمئن بود که پدرش خبر دارد. آقاجون از طریق حاج نقی خبر داشت. حاج نقی، که مثل خود او دل‌اش خون بود، خبرها را به او می‌داد. با حکومت بود، ولی از آن‌ها نبود. سرد و گرم روزگار یادش داده بود که تقیه کند. دستی را که نمی‌توانست گاز بگیرد می‌بوسید که به موقع اگر زورش رسید از مُچ قطع‌ کند. کار کشته بود و حافظه فیل داشت. چیزی را فراموش نمی‌کرد. دل‌اش خون بود، ولی حفظ ظاهر می‌کرد. مورد اعتماد بود و در بیشتر جلسات رسمی و غیر رسمی دعوت‌اش می‌کردند و احترام‌اش را داشتند. قبل از انقلاب و حتی طی ماه‌های طوفانی انقلاب تمام امکانات و ثروت خود را در اختیار روحانیت گذاشته بود. باورشان کرده بود. آن‌ها هم این را خوب می‌دانستند. حاج نقی هیچ‌چیز را از آقاجون پنهان نمی‌کرد. رفیق دوران جوانی‌اش بود. هردو مصدقی بودند. مثل برادرش بود. آقاجون دو بار در آن سال‌های سخت او را از ورشکستگی نجات‌ داده بود. مدیون‌اش بود. حاضر بود همه ثروت و آبروی خود را به پای آقاجون بریزد. بارها این را به زبان آورده بود. حاج‌نقی با سپاه رفت و آمد داشت. محرم بود و حتی از اخبار دورنی ضد اطلاعات سپاه نیز خبر داشت. خبرهای حاجی برای آقاجون ارزش طلا داشتند از طریق او بود که خبردار شده بود، دخترش کشته نشده و جائی مخفی شده و یا فرار کرده است. سپاه دنبال دخترش و بیشتر شوهر او بود، ولی علی را هم زیر نظر داشت. اطلاعات آن‌ها در مورد علی زیاد نبود، فکر می‌کردند یک هوادار ساده است. از کم و کیف فعالیت‌های قبل از انقلاب او اطلاع چندانی نداشتند. به همین دلیل لقمه‌ی چربی نبود. آقاجون نمی‌خواست جانب احتیاط را رها کند. وقتی مقاومت علی را دید، از همان زمانی که پرستو پا به ماه بود با حاجی مشورت کرد. در واقع با توجه به نظر و پیشنهاد او بود که کارها را راست و ریس کرد.

“حیف از این جون‌های با لیاقت که دارن با ندانم‌ کاری اینا تلف می‌شن. جگرم کبابه. اگه بگم زبونمو می‌برن، اگه نگم مغز استخونم می‌سوزه. خیال‌ات راحت باشه. مثل پسرم ازش نگه‌داری می‌کنم. کی بهتر از علی. رو چش‌ام.”

علی بی‌صبرانه در انتظار روزنامه‌ها بود. خبر را همان روز از تلویزیون و رادیوی بی. بی. سی شنید.

چند روز تک و تنها در آن باغ بزرگ ماند. وقایع را از طریق رادیو و تلویزیون دنبال می‌کرد. در همان روزهای اول چند کتاب را که با خود آورده بود، خواند. بعدازظهرها در باغ قدم می‌زد. غذا برای او می‌پختند. سرایدار مرد مهربانی بود. سال‌ها پیش همراه همسرش به تهران آمده بود و پیش حاج‌نقی کار می‌کرد. دو فرزند داشت که بزرگ بودند. ترکمن بود. دخترش شوهر کرده بود و در بندر ترکمن زندگی می‌کرد. پسرش معلم بود. بعد از وقایع ترکمن‌صحرا فراری شده بود. فارسی را با لهجه ترکمنی دلنشینی تکلم می‌کرد. از زندگی ترکمن‌ها برای علی می‌گفت. حاجی به او گفته بود که علی مریض است و احتیاج به استراحت مطلق دارد. پیرمرد که آدم فهمیده‌ای بود. همه‌چیز را حدس زده بود ولی به روی خود نمی‌آورد.

“می‌فهمم، می‌فهمم.”

به حاجی قول داده بود که چون پسرش از او مواظبت کند. بمحض اینکه علی نزدیک دیوار بلند باغ می‌شد، آرام نزدیک می‌شد و با لهجه‌ی شیرین ترکمنی می‌گفت:

“آقا زیاد جلو نرو برای سلامتی‌ات خوب نیست.”

علی می‌فهمید و می‌دانست که باید رعایت کند. گرچه هنوز هم نمی‌دانست چرا. از اخبار بی. بی. سی شنیده بود که گروهی از رهبری را به جرم جاسوسی دستگیر کرده‌اند. از کم و کیف و وسعت دستگیری‌ها خبر نداشت. حریصانه روزنامه‌ها را ورق می‌زد و می‌خواند که از موضع حکومت و دلائل دستگیری چیزی دستگیرش شود تا شاید به تحلیل درستی از اوضاع برسد.

“آیا یه بازداشت ساده‌اس یا یه تهاجم گسترده؟ اگه یه بازداشت ساده‌اس حتماً مقامات حکومتی تو رادیو تلویزیون چیزی می‌گفتن. ولی چرا این قدر تبلیغات بر علیه حزب زیاد شده؟”

حزب را منحل اعلام کردند. مرتب از جاسوس بودن و وابستگی حزب در تلویزیون حرف می‌زدند. بعضی از کشورها به این عمل حکومت اعتراض کرده بودند. ولی گویا سنبه پُر زور بود. حداقل مطالب روزنامه‌ها این را نشان می‌داد. یک هفته گذشته بود. دل‌اش برای دیدن پرستو و دخترک نوزاد ریش ریش بود. اولین‌ بار بود که طعم تلخ دوری را می‌چشید. اولین‌بار بود که احساس می‌کرد چقدر به آن چشمان سیاه و موهای صاف حرف‌های ساده و بی‌آلایش وابسته است. در باغ قدم می‌زد و با خود حرف می‌زد. در رویاهای خود می‌دید که دخترک‌اش را بغل کرده و نوازش می‌کند. دل‌اش برای دیدن آنها پر می‌کشید.

تصمیم گرفت باغ را ترک کند ولی چطوری؟ کجا؟ اگر دنبال‌اش باشن چی؟ دو روز دیگر هم صبر کرد. هوا تازه تاریک شده بود که حاج‌نقی با ماشین جیپ‌اش که دست کمی از پاترول‌های سپاه نداشت، وارد باغ شد. علی را سوار کرد و به خانه‌ای برد. پرستو و دخترش آنجا بودند. ذوق زده شد و در حضور آقا‌جون پرستو را بغل کرد و با ولع بوسید. عملی که در شرایط عادی هرگز جرأت انجام آن را در حضور آقاجون نداشت. برای اولین‌بار اشک‌اش جاری شد. پرستو هم گریه کرد. ول‌اش نمی‌کرد، مثل کنه به او چسبیده بود و سر و صورت‌اش را می‌بوسید. آقاجون روی‌اش را برگرداند. علی فکر کرد از حرکت آن‌ها ناراحت شده. اشتباه می‌کرد. آقا‌جون را خوب نشناخته بود. حداقل این جنبه از احساسات انسانی او را نشناخته بود. پدر روی برگرداند که اشک‌ او را نبینند. پیرمرد گریه می‌کرد. تمام زندگی‌اش در آن جمع کوچک معنا پیدا می‌کرد. پرستو برای او هم عروس بود و هم جای خالی دختر ناپدید شده‌اش را پُر کرده بود. علی تخم چشم‌اش بود. آنها را تنها گذاشت و مدتی با حاج‌نقی در اتاق دیگر پچ پچ کرد. بعد از رفتن حاجی به اتاق برگشت. شام را قبلاً از بیرون خریده بودند. نشست و با هر دوی آن‌ها صحبت کرد. آقاجون معتقد بود که علی باید همانجا بماند تا کار پاسپورت پرستو درست شود. آشنائی را پیدا کرده بود که حاضر بود علی را تضمینی به ترکیه برساند. بقیه کارها در آن‌طرف مرز تقریباً راحت بود. پول و سایر امکانات را می‌توانستند از آشنائی که حاج‌نقی در ترکیه داشت بگیرند. آقاجون معقتد بود که علی در ترکیه منتظر پرستو بماند و بعد سه نفری به کشور دیگری، آلمان و یا کانادا بروند. هزینه‌ی آن برای او مهم نبود. ولی این تنها نظر او بود. علی مخالف بود. نمی‌خواست از کشور خارج شود. حرف آخرش را زد:

“من نمی‌رم. چند روز دیگه هم بیشتر تو اون باغ نمی‌مون. برمی‌گردم تهرون. هرچی‌ بادا باد. ما از اونها داریم دفاع می‌کنیم. تازه اگر هم دستگیر بشیم، مدتی بیشتر اون تو نمی‌مونیم.”

آقاجون عصبانی شد. و داد زد:

“کله‌ات پوک شده. شستشوی مغزی‌ات دادن بچه‌جون. نمی‌دونی اون تو چه بساطی راه انداختن. حساب همه‌چیزو کردن. اول خودی‌های مزاحمو کنار زدن بعد گروهک‌ها. شما آخری هستین. چرا نمی‌خوای بفهمی. باباجون این از ۲۸ مرداد بدتره. هرکی گیر اینا بیفته دو راه بیشتر نداره. یا توبه کنه و تواب بشه و یا منتظر بمونه که یه روز بذارن‌اش سینه‌کش دیوار. شق سومی وجود نداره. این کار بیخ داره. دستور از بالاست. هیچکی هم نمی‌تونه پا در میونی کنه.”

علی حرف آخرش را زده بود. تصمیم به ماندن و ادامه کار و مبارزه داشت. پرستو به التماس افتاد. ولی علی گوش‌اش بدهکار نبود.

آن شب را آنجا ماندند. صبح روز بعد آقاجون آمد و پرستو و نوه‌اش را با خود برد. مقداری پول برای علی گذاشت و رفت. طرف‌های ظهر بود که حاج‌نقی آمد و علی را به باغ برگرداند. آقاجون پرستو و نوه‌اش را به خانه‌ی خود برد.

“همین‌جا به‌مون، خوب نیست تنها تو اون خونه باشی. این‌جا امن‌تره. تازه همدم عزیزجون و من هم هستید. فردا برو خونه هرچی لازم داری با خودت بیار. بذار فعلاً علی فکر کنه. اگه نسبت به تو و این دخترک احساس مسئولیت نمی‌کنه، پس بهتره تنها زندگی کنه.”

پرستو سکوت کرد. نمی‌خواست حرف روی حرف آقاجون بزنه. دو روز تحمل کرد، طاقت‌ نیاورد، شب سوم بعد از خواباندن دخترش به اتاق نشمین رفت. آقاجون طبق عادت مشغول ورق زدن روزنامه بود. نزدیک او نشست و گفت:

“آقاجون دل‌ام نمی‌خواد رو حرف شما حرف بزنم. مثل پدر برام عزیز اید. ولی راستش این طوری زندگی کردن برام سخته. علی شوهر منه. چند ساله که دارم باهاش زندگی می‌کنم. مثل کف دست‌ می‌شناسم‌اش. اگه من پیش‌اش باشم، بهتر می‌تونم روش تأثیر بذارم. اگه تنها باشه می‌ره اونور. می‌ترسم کار دست خودش بده. حضورش تا حالا تو زندگی من امنیت و شادی بوده. حالا که اوضاع عوض شده، نمی‌خوام تنهاش بذارم. تا جهنم هم باهاش می‌رم. سایه سرمه، آقاجون شما اینو خوب می‌فهمید. عزیزجون یک عمر کنار شما بوده. به قول خودتون، تو اون روزهای سخت بعد از سال‌های سی یه روز تنهاتون نذاشته. چطور روا می‌دونید که امروز من علی‌رو، جگر گوشه‌ی شما رو تنها بذارم. بعداً راجع به من چی فکر خواهید کرد. یه روز دوری از علی برام مثل یه سال زندونه. خواهش می‌کنم بذارید پیش علی باشم. خوب این‌ هم یه شکلی از زندگیه دیگه. کوتاه نمی‌یام. بهش فشار می‌یارم تا سر عقل بیاد. می‌دونم سخته ولی تلاش می‌کنم. زندگی این‌طوری، بدون علی برام سخت‌تره.”

آقاجون سیگاری آتش زد و به چهره دردمند پرستو خیره شد.

“نمی‌دونم چی بگم. شماها هنوز سرد و گرم این روزگارو نچشیدید. نمی‌دونید که در به دری و ناامیدی یعنی چی. تازه، راهی‌رو که آدم یه بار خودش رفته روا نیست بذاره دیگرون هم سرشون به همون سنگ بخوره. علی تعصب داره و همین تعصب لامصب کورش کرده. من خوب می‌دونم که چه سرنوشت سختی در انتظار ایناست. از آخرش می‌ترسم. کوه باید باشی که بتونی دوام بیاری. سال‌های سی همین رهبری چمدونشو بست و رفت اونور آب. بیچاره آدم‌هائی مثل علی بودن که موندن و از دم تیغ گذشتن. هیچکس هم کک‌اش نگزید. امروز وضع خراب‌تره. اینا بی‌رحم‌ترن. اینا مثل خود علی معتقد به ایدئولوژی و مکتب اند. و همین کارو خراب می‌کنه. حکومت خوب می‌دونه که آزاد گذاشتن چپا یعنی نابودی خودش. هیچوقت هم فریب چارتا شعار پشتیبانی مصلحتی از خط امام‌و نمی‌خوره. مگر بچه‌ان،خوب می‌دونن که حزب اینا دنبال کسب قدرت و یه جامعه کمونیستیه. جامعه‌ای که مذهب توش ممنوعه. مگه یادشون رفته که چطور تو روسیه استالین همه کلیساها و مسجدها رو بست. حالا چطور اینا انتظار دارن که آزادشون بذارن. که چی، که ریشه خودشون کنده بشه. علی کور شده این حقایق‌و نمی‌تونه بفهمه. فکر می‌کنه با گفتن این‌که ما از انقلاب دفاع می‌کنیم، براشون قالی پهن می‌کنن. هیچی‌رو نمی‌بیننه. یعنی نمی‌تونن ببیننه. علی باید چشم و گوش‌اشو باز کنه. باید از این لاک سخت و بسته تعصب بیرون بیاد و اوضاع‌و با چشم‌های خودش ببینه، نه با عینک تعصب. بذار چند روز فکر کنه. شاید سر عقل بیاد. دخترم، من میرغضب نیستم که بخوام به زور شما‌رو وادار به کاری کنم. تو اون دوره کسی نبود که مارو راهنمائی کنه، ولی امروز ما هستیم. ما هر دو نوع‌اشو دیدیم. چند روز صبر کن.”

پرستو حرف‌اش را زده بود. آقاجون هم خوب فهمیده بود. می‌خواست خودش تصمیم بگیرید.

سه روز از دیدار با خانواده‌اش گذشته بود. علی اوضاع را برای رفتن سبک و سنگین می‌کرد. حدس می‌زد که تحت تعقیب نیست. چون آقاجون برای خروج او از ایران اقدام جدی نکرده بود. تقریباً مطمئن بود، اگر دنبال‌اش آمده بودند پدر یک ساعت هم معطل نمی‌کرد. تصمیم گرفت باغ را ترک کند. پول باندازه کافی داشت و می‌توانست تا مدتی با آن زندگی کند. بهترین مکانی که در آن شرایط بنظرش رسید خانه دوست و همکار سابق‌اش بود. آنجا امن بود. آدم بی‌خیالی بود. تصمیم داشت با شرکت تماس بگیرد، که اوضاع دست‌اش بیاد. می‌دانست که خانه‌اش نرفته‌ اند. پس قصد دستگیری او را ندارند.

“اگه این طوری باشه برمی‌گردم سر کار.”

باغ را ترک کرد. طرف‌های غروب بود که زنگ در خانه دوست‌اش را زد. همکار سابق‌اش در را باز کرد. مجرد بود و تنها زندگی می‌کرد. از دیدن علی اول یکه خورد و بعد خوشحال شد. دعوت‌اش کرد برود تو. رفت. نشستن و کمی صحبت کردند. علی از او پرسید که آیا می‌تواند چند روزی را پیش او بماند. دوست‌اش کمی فکر کرد و گفت:

“حالا چرا این‌جا؟”

“راست‌اش با پرستو حرف‌ام شده. نخواستم برم خونه بابام.”

“با پرستو حرفت شده یا اتفاق دیگه‌ای افتاده؟ ببین علی‌ آقا من اهل سیاست نیستم، تو عالم حال و حول‌ام. همه هم اینو می‌دونن. از این جماعت هم خیلی بدم میاد. همه‌اشون تو مایه ضد حال‌ان. از چیزی هم نمی‌ترسم، چون چیزی ندارم که پنهان کنم. ولی بی‌تعارف اگه فکر می‌کنی که برام دردسر می‌شه، ما نیستیم. یه هفته ده روز بی‌خیال، ولی بعدش باید فکر دیگه‌ای بکنی. تا این جا هستی قدم‌ات رو چشم ام. با هم حال می‌کنیم. تو اداره تو تنها کسی بودی، که با این‌که با نظرت موافق نبودم، قبول‌ات داشتم. حرف‌ات مردونه بود و به اون چیزی که می‌گفتی باور داشتی. حاضر بودی توونشو هم بدی. خوش اومدی.”

فردای آن روز صبح زود از خانه خارج شد و یک‌راست رفت شرکت. همکارانش از دیدن او کلی خوشحال شدند. مهندس آنجا بود. او را به دفترش برد و در را بست.

“لامصب کجا بودی؟ ما‌رو ترسوندی. فکر کردیم گیر افتادی. اسماعیل چند بار با ما تماس گرفت. همه‌اش سراغ تو‌رو می‌گرفت. خیلی نگران بود. حالا بگو ببینم کی بر می‌گردی سرکار؟ کلی کار عقب افتاده داری.”

علی خوشحال شد. فهمید کسی سراغ او نیامده؛ بعلاوه اسماعیل هم دستگیر نشده.

“می‌یام، هفته دیگه می‌یام.”

از اداره که خارج شد، رفت به جائی که برای رفیق مسئول‌اش در مواقع اضطراری پیغام می‌گذاشت. دو روز طول کشید تا توانست رفیق را که ریش گذاشته و لباس دوره ‌گردها را پوشیده بود، ملاقات کند. دستپاچه بود و عجله داشت. کمی صحبت کردند. رفیق در طی صحبت‌هایش به او اطمینان می‌داد که مسئله خاصی نیست.

“تماس‌های لازم با آقای رفسنجانی گرفته شده. کار تمومه، تا چند روز دیگه همه آزاد می‌شن. تازه خیالت راحت باشه، رفقا مثل ققنوس اند. خودشونو آتیش می‌زنن که جوجه‌هاشون از تو آتش پر بکشن. مطمئن باش مثل ستون بتونی مقاومت می‌کنن.”

دستپاچگی و عجله رفیق از نگاه تیزبین علی دور نماند. رفیق هیچ رهنمود خاصی برای او نداشت. تنها حرفی که زد این بود که:

“سعی کن تماس‌هاتو کم کنی و با دقت بیشتری رفت و آمد کنی.”

علی در دل به ساده لوحی و کم تجربگی رفیق خندید.

“آخه رفیق‌جان هر آدم ناشی هم می‌دونه که تو این شرایط سخت باید تماس‌ها‌رو کم کرد و با دقت بیشتری رفت و آمد کرد. سیاست ما چیه؟ چه برخوردی باید بکنیم. کار حوزه‌های حزبی چی ‌می‌شه؟ به هوادارها چی بگیم؟”

جوابی نگرفت. از فردای آن روز خودش دست بکار شد. با چند نفر از رفقای تحت مسئولیت‌اش تماس گرفت و به آن‌ها گفت که تا اطلاع ثانوی همه تماس‌های خود را قطع کنند و خانه‌‌اشان را از کتاب و نشریه پاک کنند. به چند نفر که می‌دانست در محل کار و زندگی تابلو هستند توصیه کرد که هرچه زودتر از کشور خارج شوند. یا حداقل شهر محل زندگی خود را تغییر دهند. چهار روز در خانه‌ی دوست‌اش بود. هرشب با دو کیسه پلاستیک پُر از مواد غذائی به خانه می‌رفت. موهایش کمی بلند شده بود. ریش گذاشه بود. تلاش داشت که تا حد امکان قیافه و ظاهر روشنفکری نداشته باشد. از هیچ کوچه‌ای دو بار رد نمی‌شد. و مرتب مواظب اطراف بود که مطمئن شود تحت تعقیب نیست. از مراجعه به محل‌هائی که قبلاً رفت و آمد داشت، پرهیز می‌کرد. قهوخانه اصلاً نمی‌رفت. مطمئن بود که آن‌جا شکارگاه مناسبی برای اصحاب خشم امام است. غروب روز پنجم با دو کیسه مواد غذائی و یک دسته گل زنگ خانه‌اش را به صدا در آورد. کسی در را باز نکرد. دو سه بار زنگ زد. کسی خانه نبود. بالاخره کلید را از جیب در آورد و در را باز کرد. خانه چون همیشه برق می‌زد. همه‌چیز تمیز و شسته بود. در یخچال را باز کرد و مواد غذائی را در یخچال گذاشت. هیچ اثری از غذای بچه در یخچال نبود. به اتاق خواب و اتاق نشیمن سر زد. آنجا هم از وسائل بچه خبری نبود. متوجه شد که پرستو از خانه رفته است.از سکوت حاکم بر آپارتمان و تخت خالی دخترک شیرخوار دل‌اش گرفت. اولین بار بود که هُرش سوزانی از هزینه‌ی فعالیت سیاسی به چهره‌اش می‌خورد. غمی عمیق سرتا پای وجودش را فرا گرفت. ندایی از درون به می‌گفت که این آغاز راه است. تا آن روز به چنین موضوعی فکر نکرده بود. حکایت رنج و دربدری و دوری از خانه و خانواده را پیش از آن زبان آقاجون و عزیزجون و رفقایی که پس از بیست و پنج سال از زندان شاه آزاد شده بودند؛ چندین بار شنیده بود، ولی هرگز سوزش آن را روی پوست و گوشت‌اش احساس نکرده بود. تا آن روز معنای تخت خالی و سکوت ناشی از رفتن یار و همسر و فرزند را از نزدیک امتحان نکرده بود. در آن لحظه خود را تنها و بی‌کس احساس کرد. با یأس سری تکان و گویی خود را دلداری داد، گفت:

“حتماً خونه آقاجون و عزیزجون هستن.”

دل‌اش برای دیدن دخترک‌اش و پرستو یک ذره شده بود. دو هفته بود که عزیزجون را ندیده بود. کمتر اتفاق می‌افتاد که چنین مدت طولانی از او دور باشد. از وقتی که خواهرش ناپدید شده بود، حداقل هفته‌ای یکبار با ابوتیاره به دیدن مادر می‌رفت. از پنچره خیابان را نگاه کرد. اتومبیل کثیف و خاک گرفته سرجای همیشگی‌اش بود. مطمئن نبود که بتواند آن را روشن کند. برای لحظه‌ای قامت گرفته و خوش‌فرم پرستو که هر روز صبح پنجره را باز می‌کرد و پرنده‌ها را می‌شمرد در جلو چشمان‌اش ظاهر شد.

“چی فکر می‌کنه؟ تو این دو هفته چقدر غذاب کشیده باشه؟ آیا باز هم اصرار داره که بریم خارج؟ مگه خارج حلوا پخش می‌کنن؟ آدم نه زبونشونو بلده، و نه با فرهنگ اونا آشنائی داره. تازه ایران چی می‌شه؟ اگه همه برن باز باید سی سال دیگه با لباس‌های اطو کشیده برگردیم و برای اونائی که موندن با تئوری‌هائی که تو خارج یاد گرفتیم، موعظه کنیم. نه نمی‌شه. اگه قراره آدم اخته بشه، بهتره این جا بشه. باید اینو به پرستو بگم. رفقا حماسه درست می‌کنن. تازه فشارهای بین‌المللی بخصوص کشورهای دوست نمی‌زاره اینا هر کاری دل‌اشون خواست بکنن. باید اینا‌رو به پرستو بگم. فردا می‌رم هردوشونو می‌یارم خونه.”

صبح زود از خواب بیدار شد. با یک سطل آب و چند دستمال رفت پائین. ماشین را تمیز کرد و بعد از کلی تلاش آن را روشن کرد. برگشت بالا، حمام گرفت و لباس تمیز پوشید. مختصر صبحانه‌ای خورد و راه افتاد. سر راه کمی نان خامه‌ای خرید و به خانه پدر رفت. آقاجون خانه نبود. ولی عزیزجون و پرستو ذوق زده شدند. بغل‌اش کردند و کلی قربان و صدقه‌اش رفتند. عزیزجون اشک می‌ریخت و حرف می‌زد:

“کجا غیبت زده بود. داشتم دق مرگ می‌شدم. فکر خودت نیستی به ما رحم کن. آقاجون از دستت عصبانیه. سعی کن جلوش آفتابی نشی. آخه این که رسم‌اش نیست که یهو بی‌خبر بزنی بیرون. این چند روز کجا بودی؟ کجا خوابیدی؟ نصفه عمر شدیم. همه جارو دنبال‌ات گشتیم. تازه دیروز بود که فهمیدیم رفتی شرکت. اول فکر کردیم دستگیر شدی. دارن همه‌رو می‌گیرن. آخه برای چی رفتی شرکت؟ اگه اونجا منتظرت بودن، چکار می‌تونستی بکنی؟”

عزیزجون می‌گفت و اشک می‌ریخت. علی بغل‌اش کرد و گفت:

“این‌قدر بی‌تابی نکن عزیزجون، کسی با من کاری نداره. با کله گنده‌ها کار دارن. شنیدی که چی گفتن، بقول خودشون می‌خوان مار رو از سر بزنن. ما که کاره‌ای نیستیم. همه‌ چیز درست می‌شه. برای اونائی که تا حالا گرفتن جا ندارن، چه رسه به ما.”

اشک در چشمان پرستو جمع شده بود. هم خوشحال بود و هم عصبانی. خودش هم نمی‌دانست چرا و کدام یک بیشتر بود. زور می‌زد تلاش می‌کرد که خود را با وضع جدید عادت دهد. علی را خوب می‌شناخت. از همان لحظه‌ای که خبر رفتن علی را شنید، حدس زد که برای چه رفته و مطمئن بود که بزودی برای بردن آن‌ها پیدایش خواهد شد. هر لحظه منتظر بود که از در وارد شود. حالا آمده بود. از علی بخاطر بی توجهی‌اش به زندگی مشترک‌اشان عصبانی بود. بفکر او و آینده دخترک نبود. فقط فکر خواسته‌های خودش بود. از طرفی خوشحال بود که مردش را اینگونه مصمم و قرص می‌دید. از آدمای ضعیف که جا خالی می‌کردند خوش‌اش نمی‌آمد. شاید به همین دلیل بود که به مادرش احترام می‌گذاشت. شک نداشت که زندگی سختی در انتظار اوست. ولی باک نداشت. تصمیم گرفته بود که در کنار علی بماند، حتی اگر دستگیرش کنند. از سرسختی علی لذت می‌برد. علی را اینگونه شناخته بود و همین طور هم او را می‌خواست. علی را طور دیگری دوست نداشت. علی سخت و سرکش برای او بیشتر جذاب بود تا علی آرام و سر براه و ترسو. همین خصوصیات علی بود که او را بیشتر وابسته کرده بود. خوب می‌دانست و حدس زده بود که این سرسختی علی می‌تواند به بهای سعادت و آرامش زندگی او و دخترش تمام شود. خوب می‌فهمید که عشق کور او چون عشق به زندانبان و شکنجه‌گر است. بی‌منطق و ویرانگر. تصمیم گرفته بود تا آنجائی که توان دارد در رکاب میرغضب خود پیاده گز کند. می‌توانست؟

جدائی

بهار بود و برف‌ها آب شده بود. تهران بار دیگر رنگ عوض می‌کرد. درخت‌ها پوشیده از شکوفه‌های بهاری بودند. کابل‌های برق و سیم‌های تلفن ‌کاروانسرای فوج پرندگان مهاجر خسته از راه رسیده بودند. شکارچیان حرفه‌ای در اطراف شهر تور گسترده و به کمین نشسته بودند. بهار بود، فصل زایش و آمیزش، فصل شکوفائی زندگی و طبیعت. فصل خواستن. پرنده جوان و بی‌خبر سودای زندگی داشت و شکارچی در پی شکار. علی به زندگی عادی برگشته بود. طبق عادت هر روز صبح سرکار می‌رفت و با نهایت احتیاط محدود رفقائی تماس می‌گرفت. دو سه ماه از دستگیری رهبری گذشته بود. اخبار ضد و نقیضی از زندان‌ها شنیده می‌شد، که اکثرا امیدوار کننده بودند.

“رفقا چون کوه مقاومت می‌کنند.”

خوشحال بود و امیدوار. هر روز که می‌گذشت با اطمینان خاطر بیشتری سرکار می‌رفت و محکم‌تر در مقابل اعتراض پرستو و خانواده می‌ایستاد. اوائل فروردین بود که از طرف سپاه به مسئولین شرکت اطلاع دادند که پروانه فعالیت شرکت به دلیل پاره‌ای ارتباطات نا‌روشن تعلیق شده. مدیران شرکت علت آن را خوب می‌دانستند. اسماعیل تحت پیگرد بود و رابطه او با آن‌ها لو رفته بود. ولی واقعیت بگونه‌ای دیگر بود. او ناپدید شده بود و هیچ‌کس از سرنوشت او اطلاعی نداشت. علی دوباره بیکار شد. بیکاری دوباره آب سردی بر آتش گداخته درون او بود. اولین مسئله‌ای که به ذهن‌اش رسید، سلامتی اسماعیل بود.

“زنده ست؟ خارج شده؟ نکنه دستگیر شده باشه؟ اگر دستگیر شده حتماً تا چند روز دیگه سراغ من هم میان.”

ترسید.

“چند روز طول می‌کشه؟ اسماعیل می‌تونه مقاومت کنه؟”

دوباره روز از نو روزی از نو و بحث و جدل در خانه. پرستو اصرار داشت که قبل از دیر شدن به ترکیه بروند. علی مخالف بود. کمتر بیرون می‌رفت. هر روز منتظر بود که زنگ خانه را بزنند. شب‌ها با کوچک‌ترین صدائی از خواب بیدار می‌شد. زود عصبانی می‌شد. پرستو تحمل می‌کرد. هنوز امید داشت. امید به این که شاید شرایط بهتر شود و یا علی از خر شیطان پائین بیاید. ولی این طور نشد. یک ماه بود بیکار بود. تقریباً دنبال کار نمی‌رفت. یعنی جرأت نداشت. به همه چیز و همه کس مشکوک بود.

جعبه‌ی سیاه

اواخر اردیبهشت بود که ضربه نهائی چون پُتک بر سرش فرود آمد. با چشمان از حدقه درآمده برنامه‌ای را در تلویزیون دید که تا آن روز احتمال آن هرگز حتی به ذهن‌اش هم خطور نکرده بود. قهرمانانی که رفیق مسئول آنها را به ققنوس تشبیه کرده بود به‌ردیف در صفحه تلویزیون ظاهر شدند. جملاتی که از زبان رهبری شنید به کابوسی بدل شد که سایه آن سال‌ها بر زندگی‌اش سنگینی کرد.

“حزب از آغاز تأسیس تا به حال ابزاری برای جاسوسی و خیانت بوده است.”

استکان چای تقریباً از دست‌اش افتاد. بقیه مصاحبه را نشنید. تنها این جمله در مغزش حک شد. ثبت شد. گویی هر حرف آن را با چکش و قلم بر ذره ذره مغزش کنده کاری کردند. پژواک آن چون نواری ضبط شده، هزار بار در ذهن‌اش تکرار شد. پرستو که نزدیک او نشسته بود، متوجه تغییر حالت علی شد. رفت و کنارش نشست و آرام دست‌ بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

“دروغه باور نکن. صحنه‌سازی کردن. ممکنه رو فیلم صدا گذاشته باشن.”

علی حرف‌های او را نمی‌شنید. او با تمام وجودش احساس کرده بود که فیلم حقیقت دارد. صحنه سازی نبود. تَُن صدا و لحن حرف زدن او را می‌شناخت. چندین‌بار از نزدیک به سخنرانی‌های او گوش داده بود. اولین عکس‌العمل او بعد از چند دقیقه سکوتِ کشنده ظاهر شد:

“بی‌شرف‌ها، دروغه، شکنجه کردن، شکنجه کردن. اونارو شکوندن.”

داد می‌زد. بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. پرستو حیران و بی‌اراده دنبال‌اش راه افتاد.

“علی آروم باش. هیچ‌کس هیچی نمی‌دونه. شاید غلط باشه.”

علی از درد بخود می‌پیچید. پرستو درد را در عضلات صورت او می‌دید. معنای درد واقعی را خوب می‌فهمید. آن را دو بار در زندگی تجربه کرده بود. وقتی که مادرش رفت و زمانی که دخترش را زائیده بود. دردی که تمامی نداشت و فشار آن چنان کشنده بود که حس می‌کرد تمام عضلات‌ بدن‌اش در حال ریش ریش شدن اند. علی راه می‌رفت و بد و بیراه می‌گفت. صدا نبود که از حلقوم‌اش بیرون می‌آمد، ضجه بود. گوئی پدر و مادر و عزیزترین کسان‌اش را با هم در یک لحظه از دست داده بود. مادری را می‌ماند که بر روی جسد تکه پاره شده جوان‌اش مویه می‌کرد. زار می‌زد و با کف دست به‌پیشانی خود می‌کوبید. عرق کرده بود. پرستو تا آن روز هرگز او را چنین برافروخته ندیده بود. علی خم شده بود. احساس کرد که شوهرش را از دست می‌دهد. گریه‌اش گرفت:

“علی تورو خدا آروم باش. یه خورده فکر کن. مگه خودت همیشه نمی‌گی باید دو بار فکر کرد. کمی صبر داشته باش.”

چیزی در درون علی شکسته بود. پرستو صدای خُرد شدن آن را شنید. ترک‌ها را در چهره و قامت بلند علی دید. شانه‌ و کمر او بجلو خم شده بودند. شنیده بود که انسان‌ها ممکن است بر اثر ترس و درد یک شبه پیر شوند. حال با چشمان خود می‌دید که شوهرش عزیزترین کِس‌اش مُچاله می‌شد و هیچ کمکی نمی‌توانست به او بکند. هر لحظه که می‌گذشت پرستو با چشمان خود می‌دید که چهره با نشاط و مصمم علی چگونه تغییر شکل می‌داد. شروع به فریاد کشیدن کرد. پرستو سعی کرد بغل‌اش کند. مشکل بود. فحش می‌داد و با مشت به دیوار می‌کوبید. اشک از چشمان‌اش سرازیر شد.  بغل‌اش کرد. چون کودکی گریست. تن‌اش می‌لرزید. پرستو سراسیمه بود و از درک احساس او عاجز بود.

“مگه می‌شه آدم با یه برنامه تلویزیونی این طوری بشه؟ حزب برای علی چه معنی داشت؟”

پرستو نمی‌دانست که طغیان روحی علی واکنش به فروریختن کاخ آروزهائی بود که از دوران نوجوانی تا آن شب برای خود ساخته بود و با تمام وجود برای تزئین و نظافت آن تلاش کرده بود. حزب برای او حکم فرزند اول را داشت. با آن زندگی کرده بود و حال با چشمان از حدقه درآمده شاهد بود که چگونه در طی چند دقیقه آن را از او گرفتند. نه تنها گرفتند بلکه ویران کردند. علی چند دقیقه‌ در آغوش پرستو گریست، کمی آرام شد. بطرف اتاق رفت و لباس پوشید. ساکت شده بود. پرستو جلوی او را گرفت.

“کجا می‌خوای بری؟”

“می‌خوام برم بیرون، کار دارم.”

“نرو خطر داره. گشت زیاده. اگه با این وضع آشفته تو‌رو ببینن، حتماً می‌گیرنت. پات به کمیته برسه، دیگه نمی‌تونی بیرون بیائی.”

“دیگه فرق نمی‌کنه که اون تو باشم یا بیرون.”

“نرو علی.”

با دست کنارش زد و از خانه بیرون رفت. تلویزیون هنوز روشن بود و برنامه ادامه داشت. پرستو به تلویزیون خیره شد. نفرت عجیبی نسبت به آن جعبه سیاهِ سخت در وجودش سر برآورد. صفحه‌ی رنگی اش به نظرش شوم و سیاه آمد.احساس بدی به او دست داد. حسی که تا آن روز هرگز تجربه نکرده بود. تلویزیون را خاموش کرد. از دیدن آن متنفر بود. پارچه ضخیمی را چون چادری بر روی آن، که دیگر برای او ترس‌آور شده بود، کشید. زندگی او با این جعبه مخوب چقدر می‌توانست تغییر کند؟

پس از رفتن علی سکوت ترسناکی بر ‌فضای خالی خانه حکمفرما شده بود. زمان ایستاده بود. نه احساسی و نه فکری. همه چیز خالی بود. حجم بود و حجم. حجمی تهی. سکوت بود و سکون، خلائی چندش آور. احساس خفگی کرد. بطرف پنجره رفت آن را باز کرد که شاید نسیم بهاری کمی آرام‌اش کند. یقه پیراهن‌ را باز کرد. فایده نداشت. گوئی کوره‌ی سوزانی در تن و جان‌اش می‌سوخت. عرق تمام پهنای صورت و گردن‌اش را پوشانده بود. احساس غریبی به او می‌گفت که مادرش یکبار دیگر رفت و هرگز باز نخواهد گشت. جای ماندن نبود. خانه بدون علی برای او زندان بود، گورستان بود. پنجره را بست، صورت‌اش را شست و به اتاق خواب رفت. لباش پوشید و دخترک را بغل کرد و از خانه بیرون رفت. با اولین تاکسی خود را به خانه آقاجون رساند. آقاجون همیشه در سخت‌ترین شرایط برای‌ او علی بود. پدر بود، مادر بود. او را خوب می‌فهمید. صبور بود و با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد. بیدار بود. گویا منتظر بود. جلو آمد و دخترک را از او گرفت و گفت:

“رفت بیرون؟”

پرستو در حالی که اشک می‌ریخت با سر جواب داد و به طرف عزیزجون رفت. مدتی بود که آغوش و شانه‌های عزیزجون جای امنی برای اشک‌های او بودند. حال عزیزجون بهتر از او نبود. جگرش خون بود. ولی کمتر بُروز می‌داد. دل‌اش نمی‌خواست بیشتر از این آقاجون زجر بکشد. درد‌هایش را در دل تلنبار می‌کرد و اشک‌ را برای اوقات فراغت و تنهایی اندوخته می‌کرد. سی و چند سال زندگی مشترک با آن مرد راه خودخوری و صبوری را به او آموخته بود.

دو روز بعد دخترش را بغل کرد و به خانه برگشت. نمی‌خواست علی را در آن شرایط دشوار بحال خود رها کند. علی به کمک احتیاج داشت و او نزدیک‌ترین کس او بود. دو روز بود که از او خبری نداشت. مطمئن نبود خانه باشد. اشتباه می‌کرد. علی خانه بود. مست بود. با صورتی‌ پف کرده در حالیکه پاها را روی میز دراز کرده بود، با یک زیر پیراهن رکابی در آشپزخانه نشسته بود. گیلاس عرق روی میز بود. دخترک را روی صندلی بچه نشاند و در کنارش نشست:

“غذا خوردی؟”

“نه سیرم، اشتها ندارم.”

چیزی نگفت. در یخچال را باز کرد و کمی نان و پنیر و خیار روی میز گذاشت. نه سئوالی و نه بحثی، جایی برای بحث نبود. چهره‌ی آشفته‌ی او همه چیز را می‌گفت. علی چند‌ سال پیرتر بنظر می‌رسید. شاید هم این‌طوری فکر کرد. ژولیده بود. آدم سابق نبود. عکس‌العملی نشان نداد. معمولاً تشکر می‌کرد. یک دست‌اش را به لبه‌ی میز تکیه داده بود و به نقطه‌ای خیره شده بود. مثل این که داشت به موضوع مهمی فکر می‌کرد. زیرسیگاری پُر که خاکسترهای آن روی میز پخش شده بود را برداشت و در یک کیسه پلاستیکی خالی کرد. بعد از این‌که میز را دستمال کشید مجدداً آن را سرجایش گذاشت. نمی‌دانست چطور شروع کند. حرفی برای گفتن نبود. علی باید حرف می‌زد. ولی دهان‌اش قفل بود. به اتاق نشیمن رفت. پارچه ضخیم چون دو روز پیش صفحه تلویزیون را پوشانده بود. به عکس عروسی خود و علی که روی تلویزیون بود، نگاه کرد. چقدر دور و کهنه بنظرش رسید. گرچه تنها سه سال از آن گذشته بود. آیا آن روزهای خوش گذشته باز خواهند گشت؟ مطمئن نبود. خیلی چیزها عوض شده بود. علی بدجوری ضربه خورده بود. از درون تهی شده بود. همه‌ی امید، نیرو و باورش را در قمار سیاست باخته بود. با یک برگ بازی کرده بود و بازی را باخته بود. کارت دیگری برای ادامه‌ی بازی در دست نداشت. مبارزه برای او با حزب‌اش معنا داشت. ولی آن شب با گوش‌های خود شنیده بود که حزب آلت دست کشورهای خارجی بوده. تا آن شب طعم تلخ شکست، آنهم شکستی به آن سنگینی را، نچشیده بود. آمادگی تحمل چنین ضربه‌ای را نداشت. همه چیز برای سقوط او مهیا بود. پرستو نمی‌توانست آن تکیه‌گاهی باشد که بدان نیاز داشت. آقاجون هم همینطور. توان روبرو شدن با پدر را نداشت. اسماعیل و رفیق مسئول هم غیب‌اشان زده بود. خبری نداشت. چند جا سراغ آنها را گرفته بود. هیچ کس اطلاعی نداشت. همکاران سابق‌اش تنها کسانی بودند که برای او باقی‌مانده بودند، و چه کسی بهتر از آن‌ها. هر دوی آنها علی را دوست داشتند. علی قابل احترام بود. دوست داشتنی بود. حتی بچه‌های انجمن اسلامی اداره نیز او را دوست‌ داشتند. چند بار گفته بودند:

“ای‌کاش علی مکتبی بود.”

علی رفت سراغ آنها. رفت و هر شب رفت. با عرق خوری شروع شد. پرستو متوجه بود. تحمل می‌کرد، می‌خواست به او فرصت بدهد تا خود را دوباره پیدا کند. چون مادری از او پذیرائی می‌کرد. لباس‌های او را می‌شست و اطو می‌کشید. با شوخی و خنده مجبورش می‌کرد که حمام بگیرد و لباس عوض کند. امیدوار بود. زمان حلال مشکلات است.

“علی بهتر می‌شه. این بحران‌و از سر می‌گذرونه. هر مرگی یه شیونی داره.وقت می‌گیره، ولی تموم می‌شه.”

علی نمرده بود. به برهوت پرت شده بود. به بیابانی که بجز شن و نمک چیزی در آن نمی‌دید. برای ایستادن؛ برای برگشتن، برای غصه خوردن نیرو نداشت. انگیزه‌ و باورش را از دست داده بود. تریاک اول چاشنی عرق بود. یک پُک بود. بعد جای آن را گرفت. هفته‌ای یک بار به چند بار در هفته تبدیل شد. اولین‌بار که پرستو متوجه شد، داد کشید. روبروی او ایستاد و هرچه دق دل داشت سر او خالی کرد. علی باک‌اش نبود. فقط گوش داد و نگاه‌اش کرد. فرسنگ‌ها از او فاصله گرفته بود. او دیگر زن‌اش نبود، کُلفت و پرستارش بود، مادری بود که وظیفه‌اش ُرفت و روب و پخت و پز و احیاناً پولی در جیب‌اش گذاشتن بود. علی بی‌خیال شده بود. برای او هیچ‌چیز مهم نبود. ولی برای پرستو مهم بود. پس‌انداز مختصری را که داشتند خرج کرده بود. کمی از طلاهایش را یک هفته پیش فروخته بود. با سیلی صورت اش را سرخ می‌کرد. از مراجعه به پدر خجالت می‌کشید. پدر چند‌بار سراغ علی را گرفته بود. دروغ گفته بود. دل‌اش نمی‌خواست دست‌اش را به او دراز کند. بعد از ازدواج هرگز از او تقاضائی نکرده بود. دخترش که متولد شده بود، پدرش حساب بانکی با ده هزار تومان و یک گردنبند طلا به او هدیه داد. حساب بانکی را تا آن روز از علی پنهان نگاه داشته بود، چون علی از پول هدیه گرفتن متنفر بود. بنظر او پول دادن به کسی صدقه دادن است. حال از این که علی از حساب بانکی خبر نداشت، خوشحال بود. آن پول حداقل می‌توانست چند ماهی کمک خرجی برای خانه باشد. به آقاجون هم نمی‌توانست مراجعه کند. چه داشت که بگوید و چگونه بگوید؟ آیا جرأت داشت بگوید علی؛ تنها پسرش، نورچشم‌اش، تریاکی شده. امکان نداشت. می‌ترسید آقاجون سکته کند. نمی‌خواست باعث مرگ او شود.

دو ماه بود که علی دیگر بی‌پرده و بدون رودرواسی تریاک می‌کشید. عادی شده بود، پرده پوشی نمی‌کرد. هر وقت پول نداشت، از پرستو می‌گرفت. اگر کم بود اخم می‌کرد. طاقت پرستو تمام شده بود. بالاخره اتفاقی که انتظارش را نداشت، افتاد. یک روز وقتی علی پول خواست، پرستو محکم جلوی او ایستاد:

“پول ندارم. تموم شد. مگر سر گنج نشستم. کمی پس‌انداز داشتیم تموم شد. باید بری کار کنی. همه چیزو ول کردی و به عشق و حال خودت چسبیدی. اگه می‌خوای این طوری ادامه بدی بهتره پیش همون دوستات بمونی. لازم نیست خونه بیائی. این‌جا هتل نیست. من‌ام کلفت‌ات نیستم. ما داریم با هم زندگی می‌کنیم. تازه یه بچه هم داریم. شده یه بار بغل‌اش کنی و ببریش بیرون؟ شده یه اسباب بازی براش بخری. فکر کردی این مدت از کجا خوردیم؟ کی پول آب و برق و غذا‌ رو داد؟ تا کی می‌خوای این طوری ادامه بدی. بس کن دیگه. نا سلامتی مرد خونه هستی. تبدیل شدی به یه آدم عملی خُمار. تا لِنگ ظهر می‌خوابی بعد می‌زنی بیرون و لول برمی‌گردی. کاروان‌سرا که نیست. من زن‌اتم نه کلفت. تازه کلفت هم برای نظافت و پُخت و پز پول می‌گیره. مردم جووناشونو تو جنگ از دست می‌دن، این قدر مثل تو بی‌تابی نمی‌کنن.”

پرستو داد می‌زد. علی ساکت بود، پول می‌خواست. گوش‌اش بدهکار نبود. دست پرستو را گرفت و به صورت او خیره شد و گفت:

“چند سال من خرجت کردم. از خونه بابات که نیاوردی. خُب حالا تو هم کمی جُور بکش.”

پرستو دست‌اش را با عصبانیت کنار کشید. ولی علی دست‌بردار نبود. به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد جز پول. دو باره سعی کرد دست او را بگیرد. پرستو در حالیکه فریاد می‌کشید گفت:

“نزدیک‌ام نشو. یک ریال ندارم که بهت بدم. هرچه دادم بسه. برو کار کن.”

علی کنترل خود را از دست داد و سیلی محکمی حواله‌اش کرد. پرستو چون ماده پلنگی زخمی به او حمله کرد. هیچ کس تا آن روز دست روی او بلند نکرده بود. علی زد و او هم زد. جیغ بچه که بلند شد، پرستو بطرف بچه رفت. علی با عصبانیت در خانه را بهم کوبید و بیرون رفت. از همان لحظه تصمیم گرفت که طور دیگری با او رفتار کند. نمی‌خواست که دیگر پرستار او باشد.

“خودش باید خودشو را از آن منجلاب بیرون بکشه. تا امروز همه‌اش به ساز او رقصیدم. دیگه بسه.”

زد و خورد چندبار دیگر تکرار شد. علی هر بار بعد از مرافعه از خانه بیرون می‌رفت و وقتی بر می‌گشت، معذرت می‌خواست و قول می‌داد که رفتارش را تغییر دهد. ولی تنها دو روز در خانه آتش‌بس برقرار بود. آخرین‌بار زد و خورد بالا گرفت. علی پرستو را زیر مشت و لگد گرفت. پرستو هم کوتاه نیامد و با ماهیتابه محکم به صورت او کوبید و تهدیدش کرد که اگر از خانه بیرون نرود، به سپاه رفته او را لو خواهد داد. علی جا خورد. ترسید. پرستو متوجه ترس او شد. قامت بلند علی در چشم او کوچک و خوار آمد. علی دیگر آن معشوق گذشته‌، که برق چشم‌های سیاه‌اش آتش به جان‌اش می‌زد، نبود. آن مرد ژولیده که ناخن‌های انگشتان‌اش کثیف بودند، کسی نبود که قرار بود تا جهنم همراه‌اش پیاده گز کند. آن مرد نحیف و ذلیل دیگر علی او نبود. مردی بود که قبل از این که با او نرد عشق ببازد به دیگری دل باخته بود. به حزب‌اش، به باورش. و چون حزب‌اش را از او گرفته بودند، به یکباره فرو ریخته و زانو زده بود. آن مرد شکسته، مرد او نبود از آن مرد بیزار بود. علی قوی و مصممی را دوست داشت و می‌خواست که اعتماد به‌نفس در چشمان‌ اش موج می‌زد. قبل از آنکه علی خانه را ترک کند، نگاه‌اش کرد و گفت:

“خجالت بکش. این بود قول و قرارت.”

دخترش را در آغوش گرفت و به گریه افتاد. با خودش حرف می‌زد. با مادرش حرف می‌زد. به‌ خودش قول داده بود که مانند مادرش بچه‌اش را تنها نگذارد. حالا می‌فهمید که چرا مادرش بد خُلق و خشک بود. مادرش طعم تلخ هو را چشیده بود. موجودی که آرامش زندگی او را بهم ریخته بود. به همین خاطر آن‌ها را ترک کرد. نمی‌خواست غرورش پایمال خواسته‌ی مردش شود. تنهائی را به نکبت اتاق خواب شریکی ترجیح داده بود. شاید علت آن که هیچوقت از بی‌مهری مادرش نفرت پیدا نکرده بود، سرسختی او بود. حال خودش هم در چنین شرایطی قرار گرفته بود. علی هَو آورده بود. هویی که علی به خانه آورده بود، نه زن، بلکه اعتیاد. اگر پدرش می‌خواست اتاق خواب مادرش را با زن دیگری تقسیم کند، علی هَوئی آورده بود که می‌خواست همه‌ی اتاق خواب و حتی آرامش زندگی‌اش را از او بگیرد. کوتاه بیا نبود. سند خانه و ته مانده طلاها و لباس‌های خود و دخترش را در دو چمدان ریخت و رفت. جائی برای رفتن نداشت. کجا می‌توانست برود؟ پیش مادر؟ نه، مطمئن بود که مادرش سپاه را خبر خواهد کرد. خودش درد کُشنده و تحقیر کننده‌ی کتک را چشیده بود. خانه پدر هم نمی‌توانست برود. نمی‌خواست دوباره اسیر خُرده فرمایشات زن پدر باشد. تنها راه پیش‌رو پناه بردن به آقاجون بود. تنها او بود که می‌توانست گره از کار او بگشاید. تصمیم داشت تا روزی که علی با آن نکبت و خواری زندگی ‌می‌کند، به خانه برنگردد. رفت خانه آقاجون و همه‌چیز را تعریف کرد. آقاجون بغل‌اش کرد. این اولین‌بار بود که احساس کرد چون پدری مهربان که دخترش را بغل می‌کند، او را در آغوش باز و پهن خود گرفته. سر روی شانه‌اش گذاشت و گریست.

“تا روزی که علی بخواد این طوری زندگی کنه برنمی‌گردم.”

“نباید برگردی. این مردک فکر کرده سیاست بچه بازیه. اُفت و خیز داره. مردش نیستی نرو جلو. نباید برگردی. از امروز این‌جا زندگی می‌کنی. سند خونه‌رو آوردی؟”

پرستو با سر جواب مثبت داد.

“یا می‌ره گوشه خیابون می‌خوابه، یا به حرف من گوش می‌ده.”

سه ماه طول کشید، علی کمی سر براه شد. آقاجون کارهای او را بسرعت انجام داد.حاج‌نقی در همه کارها دست راست آقاجون بود. علی را تنها روز آخر دید. تنها چند دقیقه با هم حرف زدند.

“رفتارم خوب نبود. معذرت می‌خوام. امشب می‌رم ترکیه. بعدش یه کشور دیگه. هنوز نمی‌دونم کجا. شاید سوئد و یا کانادا. می‌خوای بیای اونجا؟ می‌تونیم یه بار دیگه سعی کنیم. برات زنگ می‌زنم.”

پرستو جوابی نداد. نمی‌توانست حرف بزند. لال شده بود. علی برای او دیگر مثل سابق بلند و کشیده نبود. چشمهای سیاه‌اش برق نمی‌زد، خسته بودند و حلقه کبودی دور آنها دیده می‌شد. درک این احساس برایش سخت بود. چرا علی برای او آن آدم سابق نبود؟ دخترش را بغل کرد و بوسید و رفت.

بقیه کارها با سرعت پیش رفت. علی قصد رفتن به کانادا داشت، ولی مجبور شد در یونان تقاضای پناهندگی کند. آقاجون خانه را که سند آن به اسم پرستو بود، کرایه داد و هرماه کرایه را به حساب پرستو واریز می‌کرد. دو سال طول کشید. علی هر هفته زنگ می‌زد. پرستو در ابتدا با اکراه با او حرف می‌زد. ولی آرام آرام یخ‌ها آب شد و مکالمات روال عادی پیدا کرد. بالاخره علی از او خواست که به آتن برود.

“با پاسپورت ایرانی بیا. اگه خوش‌ات نیومد برگرد. قول می‌دم که همه چیز خوب بشه. دل‌ام برای دیدن تو و دخترک خیلی تنگ شده. می‌دونم دل چرکین هستی، ولی من مثل روزهای اول دوستت دارم. قول می‌دم که همه چیز خوب بشه.”

آیا علی به قول‌اش عمل می‌کرد؟

تاریخ انتشار : ۲۳ دی, ۱۳۹۵ ۰:۱۵ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

تجاوز اسراییل به خاک میهنمان را محکوم می‌کنیم!

ما ضمن محکوم کردن تجاوز اسراییل به خاک میهنمان، بر این باوریم که حملات متقابل منقطع می‌تواند به جنگی فراگیر میان دو کشور تبدیل شود. مردم ما که در شرایط بسیار سخت و بحرانی زندگی کرده و تحت فشار تحریم‌های ظالمانه و غیرقانونی آمریکا و سیاست‌های اقتصادی فسادآلود و مخرب تاکنونی جمهوری اسلامی هر روز سفرهٔ خود را خالی‌تر از روز پیش می‌بینند، اصلی‌ترین قربانیان چنین جنگی خواهند بود.

ادامه »
سرمقاله

عفریت شوم جنگ را متوقف کنیم! دست در دست هم ندای صلح سردهیم!

مردم ایران تنها به دنبال صلح و تعامل و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با تمام کشورهای جهان‌اند. انتظار مردم ما در وهلۀ اول از جمهوری اسلامی است که پای ایران را به جنگی نابرابر و شوم نکشاند مردم ما و مردم جنگ‌زده و بحران زدۀ منطقه، به ویژه غزه و لبنان، از سازمان ملل متحد نیز انتظار دارند که همۀ توان و امکاناتش را برای متوقف کردن اسراییل در تداوم و تعمق جنگ و در اولین مرحله برقراری فوری آتش‌بس به کار گیرد.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزیر؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد

دادگاه (لاهه) دلایل کافی برای این باور دارد که نتانیاهو و گالانت «عمداً و آگاهانه مردم غیرنظامی در نوار غزه را از اقلام ضروری برای بقای خود از جمله غذا، آب، دارو و تجهیزات پزشکی و همچنین سوخت و برق محروم کرده‌اند».

مطالعه »
یادداشت

این‌جا، کس به‌کینه آلوده نیست

من جنگ را دیده‌ام. من دیده‌ام مردمانی را که هفتاد کیلومتر به‌دور از شهر به جست‌وجوی آب، به‌ما رسیده بودند. و دیدم یزید را که آب بر آن‌ها بست. من جنگ را دیده‌ام. من دیده‌ام زنی را در بیابان‌های خشک، بی ریالی در مشت؛ راه می‌جست. به‌جایی که نمی‌دانست کجاست.

مطالعه »
بیانیه ها

تجاوز اسراییل به خاک میهنمان را محکوم می‌کنیم!

ما ضمن محکوم کردن تجاوز اسراییل به خاک میهنمان، بر این باوریم که حملات متقابل منقطع می‌تواند به جنگی فراگیر میان دو کشور تبدیل شود. مردم ما که در شرایط بسیار سخت و بحرانی زندگی کرده و تحت فشار تحریم‌های ظالمانه و غیرقانونی آمریکا و سیاست‌های اقتصادی فسادآلود و مخرب تاکنونی جمهوری اسلامی هر روز سفرهٔ خود را خالی‌تر از روز پیش می‌بینند، اصلی‌ترین قربانیان چنین جنگی خواهند بود.

مطالعه »
پيام ها
برنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

یک نیمه‌روز

دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزیر؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد

دادخواهی و صلح

دنیایِ واژگون

مسئله جانشینی و یا زمانی برای پرسش‌های اساسی درباره کارنامه ولایت فقیه؟

تلاش جریان برانداز و سلطنت‌طلب در کسب قدرت و وظایف ما