فلسفه معاصر موضوعات و مسائل مهم و ارزشمند فراوانی دارد که مقتضای زمان و خصوصا پیشرفت در حوزه علوم تجربی آنها را سبب گشته است. فلسفه در رابطه تنگاتنگ با علوم تجربی است. نه اینکه یافته های این علوم در فلسفه به زبانی دیگر بیان می شوند، نه. بلکه هر چه یافته های ما در علوم تجربی جدیدتر وگسترده تر می شوند، بر تعداد سئوالات و پرسشهایمان و بر تعمیق دیدگاه ما نسبت به هستی و جهان خارج و نیز جهان درونی خودمان افزوده می گردد.
اصولا هر تعریفی که بخواهیم در باب فلسفه ارائه کنیم شاید بی نتیجه و حتی بی فایده باشد. چون این کار در طول تاریخ پر فراز و نشیب فلسفه به طرز بارز و چشم گیری تکرار شده است. اما هیچگاه نتیجه و ثمره خاصی را به دنبال نداشته است. از اینرو کسی که تصمیم می گیرد تا در راه فلسفه گام نهد خود را مشغول تعاریف ارائه شده نمی کند. شاید این گفته فتح باب هرج و مرج در حریم اندیشه ورزی باشد. اما حقیقت امر این است که برای فیلسوف شدن ضابطه و قانون خاصی وجود ندارد یا به عبارت دیگر برای فیلسوف شدن هر راهی ممکن است.
فیلسوف گمشده ای دارد و آن حقیقت یا حقایق اند. اینکه حقیقت خود چیست، یک سوال فلسفی عمیق وجدی است اما در این مختصر بدنبال این نیستیم تا ماهیت حقیقت یا حقایق را مشخص کنیم، زیرا حقیقت یا حقایق بسته به دغدغه ها و پرسشهای گوناگون فیلسوف، جلوه ها و نقشهای گوناگون و مختلفی را میگیرد. شاید از این بیان چنین نتیجه گیری شود که حقایق همگی ساخته و پرداخته ذهن آدمی اند. اما این قول برداشتی سطحی و کوته نظرانه است. ما در برابر حقیقت قرار می گیریم و بعد به پرسش از آن می پردازیم. حال این پرسشهای ما در زمینه های گوناگونی که در زندگی تحت تاثیر آنها هستیم چهره های گوناگونی می گیرند. برای مثال فیلسوفی که تحت تاثیر عرفان و معارف عرفانی است لاجرم در فلسفه ورزی نیز حقایق عرفانی را بعنوان حقایق اصیل معرفی کرده و در جهت عقلانی جلوه دادن آن حقایق از پیش فرض شده و استدلال در باب آنها تلاش خواهد کرد. به همین نحو فیلسوفی که دغدغه های دینی و شرعی دارد تلاش خود را معطوف به بحث در زمینه مسائل دینی و شرعی خواهد نمود. از تلاش اولی عرفان نظری و از جهد دومی کلام پدیدار خواهد شد.
اینکه باید پیش فرضی را برای فیلسوف فرض کنیم امری است بدیهی. به هر حال هیچکس خود را درگیر اندیشه و تفکری نمی یابد مگر اینکه از قبل زمینه های آن بحث و پژوهش وکنکاش برای وی به صورتهای گوناگون جلوه گر شده باشد. مثلا فیلسوفی که تصمیم می گیرد در فلسفه اش وارد مسائل دینی و یا مباحث مربوط به دین نشود با این پیش فرض به میدان کاوشهای فلسفی گام نهاده که فلسفه اش غیر دینی و عاری از عناصر دینی و شرعی باشد و یا بالعکس. به هر حال هر نظام فلسفی براساس یک یا چند پیش فرض مهم و بااهمیت بوجود آمده است وبطور کلی می توان گفت که پیش فرضهای یک فیلسوف عبارت اند از آن دسته از سئوالاتی که برای او در زندگی عادی اش مسئله ساز گشته اند. یعنی فیلسوف با انباری از پرسشهای گوناگون پا در راه فلسفه ورزی می نهد.او تلاش می کند تا به یک یک پرسشهایش پاسخی در خور و مجاب کننده حاقل برای خودش بیابد.حال پرسشی در اینجا مطرح میشود و آن این است که دغدغه ها و مسائلی که برای فیلسوف رخ می نمایند از کجا ناشی می شوند؟ آیا آنها مربوطند به حالات روانی وی یا اینکه ساختار ذهنی شخص طوری سامان یافته کهدغدغه ها را بوجود می آورد؟
باید گفت پرسشهایی که برای فیلسوف مطرح می شوند همگی برخاسته از زبان عرفی و روزمره ای است که وی در بکارگیری آن با دیگر افراد جامعه اش سهیم است. در زبان روزمره واژه هایی را بکار می بریم که کمتر به معنای واقعی آنها فکر میکنیم وجالب اینجاست که همگی منظور هم را کاملا متوجه می شویم. از طرفی باید دانست که در زبان روزمره واژگانی هست که براحتی نمی توان به عمق معنای آنها پی برد. این دسته از مفاهیم اند که برای فیلسوف دغدغه آفرین می شوند و او را وادار به کلنجار رفتن با خود می کنند. مفاهیمی چون: خوب و بد، زشت و زیبا، عدالت، وجود، شناخت، صدق، ذهن و…. حال اگر بپرسیم که مفاهیم خود از کجا آمده اند سئوالمان همین قدر مبهم است که بپرسیم زبان چگونه بوجود آمده است؟ این موضوع را ویتگنشتاین سالها قبل بعنوان پرسشی بدون توضیح رها کرده و نیز هرگونه تلاش در راه یافتن نظریه ای در این باب را کاری بیهوده قلمداد کرده است.
با این توضیحات می بینیم که فلسفه با زندگی عادی فیلسوف پیوندی تنگاتنگ و استوار دارد. بنابراین فلسفه عبارت است از زندگی من و پرسشهای من و پاسخهای من. حال اگر در عالم کسی پیدا شد که پرسشهایی مشابه پرسشهای م را داشت، نظری به پاسخهای من که مرا مجاب کرده خواهد انداخت. اما من نباید این توقع را از او داشته باشم که پاسخهایم او را نیز مجاب گرداند. زیرا در اینصورت فضای تعصب و تک اندیشی را که هم فلسفه را به نابودی کشانده و هم اندیشه پویا و نقاد آدمی را به یغما خواهد برد، گسترش داده ایم. این نوع تصور از فلسفه آنرا تبدیل به مکتبی تعبدی و فرمایشی می کند که آثار سوء آنرا می توان در تاریخ فلسفه علی الخصوص در فلسفه اسلامی خودمان دید. موضوعی در فلسفه اسلامی هست که جای بحث و پژوهش دارد و آن اینکه چرا بعد از ملاصدرا که قریب به ۴۰۰ سال از وفاتش می گذرد دیگر هیچ فیلسوفی به معنای خاص کلمه در ایران ظاهر نگشته است؟ چه شد که هر که به سراغ فلسفه می رفت در مکتب صدرایی غرق میشد و صدایی از او برنمی خاست؟ چه شد که ما به شرح و پاورقی نوشتن به آثار گذشتگانمان رضا دادیم و فلسفیدن مستقل را به نابودی کشاندیم؟ جایگاه نقد در فلسفه اسلامی کجاست؟ آیا یک چنین جایگاهی متصور است؟
از نظر ما یکی از دلایل این امر در مقدس کردن فلسفه و کتب و آثار گذشتگان است. این مقدس نمایی مکتب را تبدیل به یک مذهب و نحله شرعی می نماید که هر گونه نقد یا اتخاذ راه مخالف یا متفاوت از آن مکتب به مثابه کفر و الحاد و تعدی به ساحت مقدس آن مکتب تلقی خواهد شد. تلقی رایجی که همین امروز هم در حوزه ها و هم در دانشگاهها که دروس فلسفه اسلامی تدریس می شود با آن مواجهیم.
فلسفه چیزی است ساخته و پرداخته ذهن آدمی. ذهنی که از خطا و اشتباه در امان نیست که اگر در امان بود که دیگر شاهد پویایی وحرکت در کاروان معرفت نبودیم. غربیها که نیز خود را از وارثان علی الاطلاق فلاسفه یونان از جمله ارسطو می دانستند این نوع از فلسفه ورزی را تاب نیاوردند و اندیشه ورزی سست و بی بنیاد قرون وسطی را با تیغ رنسانس سر بریدند. رنسانس عبارت بود از گذر از تقدس گرایی مکتبی به نوآوری های بنیادین که به انسان می آموخت« خود ببین و خود بیاندیش و البته به اندیشه دیگران نیز احترام بگذار».
با این وصف می بینیم که ما امروز گرفتار در قرون وسطی خویشیم. هرگونه اندیشیدن را بدعت و گناه و عصیانی نابخشودنی در برابر اندیشه های پوسیده و منجمد چند صد ساله می بینیم. فلسفه های رنگ و رو رفته گذشته خود را- بدون اینکه دست به تحولی نو بزنیم- هنوز با عوض کردن واژه ها و عبارات جامه ای نو می پوشانیم و با نوشتن شرح و تفسیر بر آنها در صدد امروزی جلوه دادن آنهاییم. غافل از اینکه نمی دانیم این عجوزه پیر دیگر کارش از بزک کردن و سرخاب مالیدن گذشته تا دل داماد جوان معارف بشری را که هر روز جوانتر از دیروز میشود برباید.
اندیشه های ملاصدرا و اخلاف وی ، اندیشه هایی بود که برای خودشان درد و دغدغه فلسفی به حساب می آمد و جلوه عام بخشیدن به آنها کاری عبث و بیهوده است که ماحصلش از حفظ کردن عبارت های کتب گذشتگان برای طلبه جوان جویای حقیقت است.
در کل نتیجه ای که می توان گرفت این است که اگرمن ِ فلسفه دوست و پیگیر حقیقت یا حقایق، دغدغه های مشابه به دغدغه های فلاسفه پیش از خود را نداشته باشم ملزم به آموختن یافته های آنها نیستم مگر اینکه بخواهم در مقام یک محقق و پژوهشگرگزارشی از کارهای فلان فیلسوف ارائه نمایم.
فلسفه معاصر موضوعات و مسائل مهم و ارزشمند فراوانی دارد که مقتضای زمان و خصوصا پیشرفت در حوزه علوم تجربی آنها را سبب گشته است. فلسفه در رابطه تنگاتنگ با علوم تجربی است. نه اینکه یافته های این علوم در فلسفه به زبانی دیگر بیان می شوند، نه. بلکه هر چه یافته های ما در علوم تجربی جدیدتر وگسترده تر می شوند، بر تعداد سئوالات و پرسشهایمان و بر تعمیق دیدگاه ما نسبت به هستی و جهان خارج و نیز جهان درونی خودمان افزوده می گردد.