میخواهم برخلاف تمام نوشتهها که تنها از سیاست، جنگ، شکنجه در زندان می نویسند اگر شده به بهانه نوروز از شادی و عشق بنویسم. برای برخی نوشتن چنین مطالبی اهمیتی ندارد. آن هم در میان چنین زمانه سختی که عفریت جنگ تنوره می کشد و سخنی جز انفجار، کشتهشدن، بدارآویختن نمی شنوی. اما هنوز کلمات عشق، امید، شادی، رویا، دوستی وجود دارند. و حداقل برخی می توانند نگذارند این کلمات فراموش شوند. در میانه آتش و خون نیز میتوان از شادی سخن گفت.
” مبین تو ناله ام تنها، که خانه انگبین دارم ” مولانا
میخواهم گزارشگر یک روز شاد نوروزی در تاشکند باشم. اگر نمی توانم از نوروز در سرزمین خویش بنویسم چه باک که شادی را هنوز می شناسم و شادی در همه جا یکسان است و انسانها را بیکسان گرمی می بخشد. از نوروز در باغ بابر! از نوروز در رقص! در بوسه و کنار دختران و پسران جوان. از مدالهای آویخته بر سینه پیرزنان و پیرمردان بازمانده از جنگ، از جوشیدن سماور بزرگ در غرفه آذربایجانیها. از سمبوسههای ارزان، از استکانهای ودکا که بسلامتی نوشیده می شوند. حتی از جست و خیز مستانه سگها و گربهها، از هوای طربانگیز بهاری!
تمام خیابانها با پرچمهای رنگی آذین شدهاند. هوای مطبوع بهاری، درختان زردآلو که زودتر از همه درختان شکوفه زدهاند. وزوز کمرمق زنبورها که هنوز برهوت زمستان از تنشان بیرون نرفته است. اما همچنان پرکار درون غنچهها می چرخند. از بلندگوهای پارک صدای موسیقی شنیده می شود. ترانهای شاد که اگر ترجمه کنم چیزی شبیه شبنم گل ناز، بیا ببالینم؛ آی سبزه نگار بیا به بالینم خواهد شد. لباسهای ابریشمی الوان با رنگهای مخصوص و شاد و طرحهای ماوراالنهری که ترا به قرنهای دور می برند. با آن سرمههای کشیده بر چشم زنان میانسال! در گوشهای دو داربست بلند برپا کردهاند. مردی با چوبدستی بر بالای طنابی که بر آن استوار است، بند بازی می کند. پهلوانی در حال پارهکردن زنجیر است. کودکانش دارند معلق می زنند و شلنگ تخته می اندازند. کودکان زیادی بدورشان جمع شده اند.
می پرسد: اولین خواست پهلوان چیست؟ بچه ها فریاد می زنند، بایرامنگز مبارک بولسون. عیدتان مبارک باشد.
می پرسد: دومین چیست؟ ساق لیک! سلاسومی: تنچلیک، صلح و آرامش… همه دست می زنند؛ می خندد. ریتم تندی از ضبط صوت پخش می شود، بچههای کوچک با آن لباسهای رنگی به وسط میدان هجوم می برند. رسمی که از سالهای دور مانده. دختران با روبانهای توری سفید، آبی و سرخ که به گیسوانشان بستهاند و پسران با پیراهن سفید، یادآور دوران سوسیالیسم ا
هنوز مدارس گروههای رقص و آواز دارند. اکثر بچهها رقصهای موزون را می دانند و به هر مناسبتی می رقصند و آواز می خوانند. پسرکی دوازده ساله گوشهای ایستاده است. می گویم: چرا نمی رقصی؟ می گوید: جفتم نیست!” اینجا هیچ پسری بدون دختری و دختری بدون پسری نمی رقصد. از همان کودکی یاد می گیرند که با جفتشان می توانند زوج کاملی باشند! چه در رقص، چه در بازی و چه در زندگی! چه کسی است که ازاو بپرسم کجاست این دنیای زیبای کودکی؟ این کمال؟
در سرزمین من: ” آه با کشورم چه رفته ازنی بالابلند که گرداننده مراسم است لباسی همانند گل لاله پوشیده، سرخ با طرحی که نهایتاً به یک غنچه بر روی سینهاش ختم می شود. صدای مطبوعی دارد. شورمندانه در وصف بهار می خواند. بهار از راه رسیده است. درختان شکوفه دادهاند. قلبم به طپش افتاده. بهار است. یارم از راه می رسد، برایم هدیهای خواهد آورد و من نیز این گل سینهام را به او خواهم داد!
تاشکند شهری است میان پارکهای وسیع، درختان ستبر و گلشن و آب فراوان. در میدان اصلی شهر که قبلاً میدان لنین نامیده میشد و مجسمهای از لنین برپا بود نیز جشن و سرور برپاست. حال جای مجسمه لنین را مجسمه مادری که کودکی در بغل دارد، گرفته و به نام میدان استقلال تغییرنام یافته است. میدان بزرگی که ورودی آن دروازه بسیار بلندی ساختهاند که بر بالای آن مجسمه برنزی لکلکهایی است که بر روی یک پا ایستادهاند. می گویند: این نشانهای از صلح و امنیت در این سرزمین است! لکلکها تنها در جائی که احساس امنیت می کنند بر روی یک پا می ایستند. این میل و این آرزو در تمام دعاهایشان نیز وجود دارد. نخست صلح و آرامش را از خدا طلب می کنند!
ملیتهای مختلف ساکن در تاشکند نیز گروههای رقص خود را آوردهاند. کرهایها، تاتارها، روسها، آذریها، ارمنیها، یهودیان، افغانهای ساکن شهر تاشکند. – افغانهای مقیم تاشکد، چندتائی با لباسهای افغانی میخواهند رقص ( اتن ) راه بیاندازند. هله نوروز آمد! – و قومهای مختلف این کشور از ازبکها، تاجیکها تا قرهقالپاقها. گروه رقص آذریها در وسط میدان لزگی می رقصند. چشمهای درشت و سیاه دخترکانی با گونههای گلانداخته.
یازن اورتاسندا، گنجه چولن د ِ، دوزلوب لرصفه، گوزل لالهلر، گوزللالهلر… در میانه بهار، در دشت گنجه، لالهها صف کشیدهاند، لالههای زیبا، لالههای زیبا
بعد آذریها، نوبت جوانان ارمنی است. رقص و سیمائی مشابه هم. آنها هم از بهار و بلبل که بر شاخسار می خواند سخن می گویند. جهان عجیبی است، سیاستمدارانشان در باکو و ایروان یکدیگر را تهدید می کنند، قدرتهای نظامیشان را به رُخ هم می کشند و جوانانشان بشادی در کنار هم در جشن نوروزی مشترک می رقصند. شادی مشترک!
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر نهند چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند ” حافظ”
دریاچه پارک ملی با آن دو پل چوبی سبک چینی و بید مجنونهایی که اطراف آن سر خم کرده و گیسو افشاندهاند، فضائی اثیری بوجود آوردهاند که انسان را بی اختیار با طبیعت یکجا می کند. بیاد تابلو نیلوفرهای آبی ” مونه ” می افتم با آن پل چینی در رنگهای آرام بنفش سبز، سفید که نسیم را و موسیقی را در آن حس می کنی. غرفههای کنار آب که لبریز از مردان و زنان شاد و سرخوش است، سرگرم نوشیدن و رقص، یادآور تابلوی جشن عصرانه ” رنوار “؛ براستی چه شباهت شگرفی است در شادی انسانها! چه در فرانسه قرن نوزدهم باشد و یا تاشکند قرن بیست و یکم. شادی که از درون انسان مایه می گیرد با طبیعت یکجا می شود و شور زندگی را بوجود می آورد. بدون این شور، بدون این شادی، زندگی معنای خود را از دست خواهد داد. نسیم بهار، گلهای نیلوفر، پلهای گسترده بر روی آبها، همه و همه معنا و تجلی دهنده یک امرند. زندگی!!! بی اختیار بیاد تابلوی ” مغان گوزله – زیبای مغان ” از ستار بهلولزاده این ونگوگ آذربایجانی می افتم. فضای شاد اساطیری، پلهای نازک چینی بر روی آب، خنچههای شیرینی و کله قند. رقصدندگانی سفیدپوش در چشمانداز تابلو با بیرقهای رنگی به اهتزاز در آمده در نسیم بهاری، تابلوئی که ترا با خود به گذشتههای دور، به اعیاد و مراسم نوروزی می برد و نشان از روح سرگشته اما لبریز از عشق و شادی ستار دارد. (این تابلو امسال در تمام مراسم زیبای نوروزی که در باکو برگزار شد، بعنوان سمبل نوروز حضور داشت.) تمامی این آفریدهها شور انسانی است، شور کسانی که می سازند، کسانی که نقاشی می کشند، به نوای موسیقی بدلش می سازند، شور کسانی که بر این پلها گذشتهاند، در این میادین رقصیدهاند و خنچه بر سر گرداندهاند و کلهقند شکستهاند، هلهله شادی و شور. آه زندگی، که ترا زیستهاند و باید زیستات و باید ستایشگرات بود! باید جنگید برایت، نه برای کشتن و یا کشتهشدن! برای حیاتبخشیدن، برای انسان بودن، و در سیمای انسان زیستن و شادمانه پای کوبیدن!
تمامی این تک و تاب، این شور و هیجان، این جشن و سرور، این اعیاد برای تداومبخشیدن به حیات است، در رسیدن به آینده، شادی و نهادن پا بر گلوی سرنوشت. فشردن گلوی نابرابری! فقر و جهل. چرا که در شادی و امید قدرتی است که در هیچ چیز دیگر نیست. مردی جوان همراه زنی جوان که بنظر همسرش باشد بازوی پیرزن و پیرمردی را گرفتهاند و آرام آرام در امتداد دریاچه حرکت می کنند. پیرمرد چند ردیف مدالهای خود را بر سینه آویخته است. با هر گام که بر میدارد مدالها تکان می خورند. می دانم، میدانم پشت این مدالها چه رنج و چه زندگی پرشوری خوابیده است. از میانه آتش و خون عبور کرده در تیزاب زمان جوشیده و فضیلت یافته است. نسل این پیرمردان مدال بر سینه روز به روز کمتر می شود. آیا نسل امروز نیز مدالهای افتخار در جنگی آزادیبخش را بر سینه خود خواهد زد؟ یا زمان آن مدالها گذشته است؟ زمان هواپیماهای بیسرنشین است، در جنگی نابرابر، خانگی، ارتجاعی، که هیچ افتخاری در آن نخوابیده است. نه افتخاری برای سرباز آمریکائی خواهد بود که شبانه دهها کودک و مادری را در دهکدهای فقیر و دور افتاده در افغانستان به رگبار می بندد؛ نه برای سرباز طالبان که جلیقه انتحاری می پوشد و به میان کودکان و مردم عادی می رود؛ نه برای خلبانان اسرائیلی و نه برای موشکاندا زان حماس؛و حزب الله، نه برای تکتیراندازان حکومت بشار اسد و نه برای اخوانالمسلمینها!و داعش ها .
جنگهای کوری که خدایان قدرت و سرمایه بر انسانها تحمیل می کنند.
جنگ را برای جنگافروزان وابگذاریم. اندک زمانی هم که شده از شادی عید بگوییم!
گروه بزرگی از رقصندگان تأتر علیشیر نوائی فلامینگو می رقصند. دامنهای چیندار با رنگهای سرخ و سیاه و ریتم تند، مانند ریتم خونی که در رگ بهار، در رگ درخت، در رگ حیات جاری است؛ ریتمی که بار فشارهای اجتماعی و اقتصادی را حداقل برای ساعتی از دوش تو بر میدارد و استخوانت را بر استخوان می رقصاند. اینها واقعاً با ما فرق دارند. اینها در لحظه زندگی می کنند. از آنچه که در حال حاضر دارند، لذت می برند. در قید و بند این نیستند که دیگران چه قضاوت می کنند. اگر میخواهد برقصد می رقصد؛ اگر میخواهد عشقاش را بیان کند، می کند. شاید این فرهنگی است که از دورههای قبل در میان اینها باقی مانده است. زرق و برقی نبود، کاری داشت و دولتی که خرجش بر گردن او بود. هرچه داشت می خورد و می نوشید و می گشت و فردا روزی دیگر بود که هنوز نیامده بود و ترس از آن در دل نداشت! و هنوز این روانشناسی با وجودیکه با ترس آمیخته شده اما در جشنها و در مراسم نمود می یابد. کافی است ترانهای به صدا در آید تا استخوان بر استخوان بجنبانند. خصوصاً روسها!
تعدادی زن و مرد در غرفه تاجیکستان دور هم جمع شدهاند. هر یک پیالهای ودکا بردست دارند. میگویم: نوش! بلافاصله دستم را می گیرند و به میان جمع خود می برند. ” آقای ایرانی، نوروزتان مبارک! چطور در این روز نمی نوشید؟” یکی با خندهای بر لب می گوید:” شما که ریش نماندهاید!” میگویم: اگر شراب باشد می نوشم. در چشم برهمزدنی، پیالهای از شراب در دستم می گذارند. براستی پیالهای با نقش و نگار ازبکی. می نوشم شادی جمع را! یکی از میان جمع که روس است می گوید: اگر آن دنیا بروم، ودکایم را با خود همراه خواهم برد! همه می خندند. می گوید: خدا را مجبور خواهم کرد که اجازه دهد با ودکا وارد بهشت شوم. وگرنه ترجیح می دهم بروم جهنم اما ودکا با من همراه باشد. زنی بشکنزنان شروع به چرخیدن می کند، مسئول گروه است، دستم را می کشد: باید برقصی! می گویم: من بلد نیستم. همه می خندند. می گوید: از سرزمین حضرت حافظ، خانوم گوگوش آمده رقص بلد نیست؟ گروهی دختر و پسر جوان می رسند. تاجیک هستند، شروع به رقص می کنند. رقصیدنی مست! آنچنان که بقول حافظ: مشتری را خرقه از سر می کشند و زهره را گردان تا حشر می چرخانند! خدا را می بینم که در این لحظه چند پیالهای انداخته و با لذت به این مخلوق شاد ِ شاد خود می نگرد: اگر دستم رسد بر چرخ گردون!
کودکان با چوبکهایی که دور آنها پشمکهای رنگی پیچیده شده در میانه سبزهها می چرخند و خود به هر طرف می زنند، فریاد می کشند، شلنگ تخته می اندازند. براستی کودکی زیباست. بی هراس از فردا، مرگ، آینده. لبخندهایشان، بازیهای لاقیدانه و پررویاهایشان! حتی اگر کودکانی باشند در سالن انتظار زندان اوین در تهران! پاسداری از این شادی! نوشتن از زندگی است. از امید! در میان اینهمه سختی، سرکوب و استبداد. نگهبانی از اینکه شادی از دلها نگریزد و ” آئینه مهرآگین مکدر نشود!”
میدانم سخت است. اما لازم است و ممکن.
” شیپور جنگ جهانی دوم بصدا در آمده بود! سراسر زمین افسار گسیخته شده بود! مرزهای جغرافیائی به رقص در آمده بودند و کشورها مانند صفحه آکاردئون منبسط و منقبض می شدند! دنیا در حال نابودی بود. شرف، روح انسان و خود زندگی؟ در چنین وانفسائی تلگرافی از هزاران کیلومتر دورتر از من، از زوربا بدستم رسید! که دعوتم می کرد تا بدیدن سنگ سبز و زیبائی بروم که (خود) از تماشا کردناش سیر نمیشد! گفتم:” مرده شور این زیبائی را ببرد! چون دل ندارد، غم رنج و مصیبت آدمیان را نمی خورد.” کازانتراکیس
آری، او به دیدن این سنگ سبز نمی رود و به قول خود به صدای موزون و سرد منطق انسانی خود گوش میدهد و نامهای برای زوربا در تشریح وضعیت جهان می نویسد و چنین جواب می گیرد:” بدبخت، یکبار در زندگی برایت پا داد که می توانستی یک سنگ زیبا و سبز ببینی و ندیدی… بارها از خود پرسیدهام، آیا دوزخ هست یا نیست. دیروز بعداز نامه تو فهمیدم که برای چند تن کاغذسیاهکنی مثل تو، باید دوزخ باشد.”
آری، در زندگی همه ما پیش می آید که بدیدن یک سنگ سبز و زیبا برویم؛ سنگی که مایه از زندگی و از شادی می گیرد. سنگی که می تواد در سختترین شرائط، در وانفسای جنگ در سلول تیره و تاریک و در اوج ناامیدی، هراس، جنگ و طوفان به تو هدیه شود؛ و تو اما، قادر به دیدن آن نباشی. این اعیاد، این روزهای جشن، این مراسم نیک نیاکان ما، روز تقدیم این سنگهای سبز و درخشان زندگیست برای جلادادن روح! نیروگرفتن از زندگی، از شادیای که در بطن این سنگها که روح آدمی است، نهفته است!
عکسی از سنگنوشته کوچکی دارم که انوشیروان لطفی با سوزن روی سنگ کوچکی در زندان کنده است. در هنگامه شکنجه و در واپسین روزهای زندگی چهار کلمه بیشتر نیست. اما همان روحی است که در سنگ سبز زوربا می شد دید. عشق! امید! اندیشه و کار.
هرکدام از ما که از دیدن چنین سنگ سبزی دوری کنیم، مسلماً قادر نخواهیم شد به کودکانمان، به جوانانمان از سنگ سبزی سخن بگوییم که زوربا را بر ساحل دریا، بعداز فروریختن معدن سنگش به رقص در می آورد و انوش را پر غرور تا پای میدان تیر!
این نبرد انسان است برای حراست از روح انسانبودن، انسانی زیستن و آنچه که جوهر زندگی از آن مایه می گیرد. این نبرد به زندگی تعادل می بخشد. اگر روح از شادی، از امید تغذیه نکند، قادر نخواهد شد در تعادل با جسم باشد. و افسردگی و ناامیدی او را از پای در خواهد آورد. جنگ تنها از پایدرآمدن فیزیکی انسان نیست. انسان به اعتبار هدفهای شادیبخش و امید میل به زندگی، میل به حرکت می یابد. اگر چنین هدفهائی نباشند و در تاریکی قرار گیرند، انسان پژمرده می گردد و جنگ بر انسان پیروز می شود! روح انسان از پای در می آید. ” زندگی افسرده می گردد و بوی گند می گیرد. آهوان عشق، از آب گلآلودش نمی نوشند. مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند.”
پارک، غرق در ترنم موسیقی، غرق در رقص و پایکوبی. غرق در فضای نوروزی است و میر نوروزی سخت گرم پذیرائیپسری به آرامی، شاید هم دختر یکدیگر را به پشت درختان گیلاس کنار مجسمه علیشیر نوائی می کشانند! گیلاس شکوفه می کند! جهان در حال متولد شدن است. دو دلداده دارند یکدیگر را به آغوش می کشند. مارک شکال آنجاست، دارد تصویر آنها را می کشد که سبکبال دست در دست بر فراز جهان پرواز می کنند. با شمعی در دستانشان! زمان از حرکت باز می ایستد! اینگونه نوروز جاودانه می شود!
بیرون می آیم با شمعی در درست و قلبی که از شادی، که ماغ می کشد و به هرکس که می رسم می گویم: نوروز مبارک. درونم برای یک روز هم که شده شور رقصی است. اگر شمع نه در دستم، بلکه در قلبم آجین شده است. اما رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
ابوالفضل محققی