امان از تابستانها، تابستانها وخاطرات کودکی، نوجوانی وجوانی، تابستانها وکوچه باغهای ییلاق. آخرین امتحان خرداد را که میدادم؛ ننهجان ازصبح بُقچهی ترمه دوز، گالش با تویی ِقرمز رنگ وچادرمشکیاش را کُنج اطاق جمع کرده وآماده بود برای رفتن به ییلاق. اواز چند روز قبل میدانست آخرین امتحانم چه روزیست! وما میبایست حداکثر تا یکی دو روز بعد عازم روستای ِآبا واجدادی میشدیم و این قصهی همهی سالهای دوران مدرسهام بود. اساساً حکمت ِیک ضرب قبول شدن در خرداد از این قاعده بود! من، مادرم وننهجان با این مسافرتها ازهمان دوران کودکی خو گرفته بودیم. روزهای خرداد، هم من وهم ننهجان سرحال بودیم واین سرحالی زمانی خوب احساس میشد که وقتی ناغافل دروقت ِنمازخواندش و حین سجود به پشتش میپریدم و او با لبخندی میگذاشت کامل سواری کنم واگر سرحال نبود؛ با یک نیشگون والله اکبری بلند حالیام میکرد که حوصله ندارد! اما روزهای خرداد سرحال بود وخوشحال. رفتن مان به ییلاق هم حکایتی داشت؛ با ماشین سواری «دوج»، قطار وحوادث ریز و درشتی که مسافرت را بیادماندنی و گاه طولانی میکرد.
اما نسیم خنک کوهستان وآبهای روان در کوچه باغها با صدای گوش نواز، انبوه درختان گردو و همهمهی باد، شبهای پرستاره ومهتاب، صدای بلبلان که ازصبح تا پاسی از شب ادامه داشت ونوبرانه همهی میوهها از آلبالو وگیلاس، تا زردآلو، سیب وگلابی که هنوزهم یادآوریش، آب به دهان آدمی میاندازد وسر آخر بادام وگردو که تا اوایل مهر به درازا می کشید؛ اوج یادگار آن سالها بود…
آری تابستانها، میعادگاه دوستان ِدوران کودکی، دوران نوجوانی وجوانیام بود؛ حیف که همراه با گذر جوانی ورسیدن گرد ِپیری، آن روزها هم کمرنگ وکمرنگتر شد. هنوز هم وقتی جوانان را میبینم یاد خاطرات وبازیهای کودکانه درذهنم تداعی میشود. ودراین میان، پرنده پیر به پنجره و پرده نگاه میکند وباد تنها پرهای خسته او را به نوازش در میآورد و او هنوز هم در حسرت رقصیدن است! «کاش پرنده میفهمید تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد و باد همهی فرصت اوست…» هر چند به نظر میرسد باد نه؛ طوفانی در راه است!
واپسین روزهای خرداد۱۴۰۱ پهلوان