در شاهنامه فردوسی خدایان اساطیری به حماسه و اسطورهها به پهلوانان متحول میشوند. بهرام اسطورهای ابتدا بصورت گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشوند. زروان و زال هر دو در درنگ و تدبیر و خِردورزی پیوندی نزدیک دارند. زال در شاهنامه نماد خِردورزی و پاک اندیشی و آشتیجویی است. خِردورزی درنگ و تدبیرگری در همه اعمال و تصمیمگیریهای زال دیده میشود. کسرایی با خوانشی دیگر از غمنامه و تراژدی رستم و سهراب این برداشت را بدرستی به ما یادآوری میکند که کارپایه دفتر شعر حکیم برپایه خِرد استوار بوده و افسوس که سهراب زمان با پنهان کردن مهره سرخ هستی و هویت خود را فراموش کرد و به اراده خود متکی شد که حاصل آن تن زخمی و بخون تپیدهاش شد.
بیبی کسرایی در مصاحبه با برنامه “شباهنگ، صدای آمریکا” در مورد شرایطی که پدرش “مهره سرخ” را سرود چنین میگوید:
“در سالهای بد و تیرهای که بسر میبرد، در مسکو، کسرایی با رفقای خودش درگیر شده بود و افسرده بود. به او میگفتم که نظراتت را بنویس، پیامت را به آیندگان بده. به دیوار روبرو نگاه میکرد و میگفت «ای دل غافل» “
او در جایی دیگر گفته است:
“مهره سرخ؛ آخرین شعر حماسی پدرم – سیاوش کسرایی- است. این شعر، در مهاجرت تلخی که همه ما ایرانیها آن را تحمل میکنیم؛ سروده شد، و به دلیل دوری او از وطن، مانند حماسه «آرش کمانگیر» دهان به دهان نشد و به شهرتی نرسید که در خور آنست. میگویم دهان به دهان، زیرا آرش کمانگیر نیز در آن سالهای دور، در چنان وسعتی که در خورش بود، چاپ و منتشر نشد، اما دهان به دهان رفت به کهکشان آرزوهای حماسی مردم ایران. بنابراین، اگر از ناشناخته ماندن مهره سرخ میگویم، سخنی به نادرست نگفتهام.
مهره سرخ در سالهای دوری پدرم از وطنی که عاشق آن بود سروده شد. اما واقعیت اینست که این دوری، به پدرم این امکان را داد، تا در تنهائی و غربت به درون خویش نگاهی دوباره بیاندازد و آرمانهایش را در ترازوی آرزوها و واقعیات وزن کند و با آیندگان سخن بگوید. بگوید که اگر به این راه می روید، راهی که من رفتم، آگاه تر از نسل ما بروید.
پدرم شیفتگی را در مهره سرخ نیز ستود، اما این بار به گونهای آگاه تر از آنگونه که در آرش کمانگیر آن را ستوده بود. تفاوت میان این دو شیفتگی، مرزی بود از آگاهی، به رنگ خِرد، که این دو را از هم جدا کرد. برای این خِرد، هیچ رنگی را نمیتوان یافت. نه سرخ بود و نه ارغوانی، نه سبز و نه سیاه. این رنگ تازهای بود که آیندگان خود الوان آن را تعیین خواهند کرد. آرش حکایت قهرمانی بود اسطورهای، که جان خویش را برای حفظ ایران در کمان نهاد. مهره سرخ، اما روایتیست از شیفتگی که در عدم حضور خِرد میتواند نسلهای آینده را به تیغ پدر بسپارد.
تاعاشقان، مباد، کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ، به ره، آشنا روند
در نخستین پرده مهره سرخ، سهراب زخمی در هذیان بین مرگ و زندگی، در خود میپیچد. چشم به راه پدر، نوشدارو را انتظار میکشد. عزیزانی را بخاطر میآورد که در زندگیاش حضور با معنایی داشتهاند. مادرش تهمینه که برای او حدیث عشق و دلدادگی خود با رستم را گفته بود، پدر، در لحظهای که نشان خویش را بر بازوی فرزند به خون غلطیدهاش میبیند، عشق گرُد آفرید را که چون توفان شنهای داغ و سوزنده، از بیابان روح او عبور کرده و جانش را گرم کرده بود. هذیانگونه در باره هر کدام از آنها چیزی زیر لب زمزمه میکند که سرانجام حکیم طوس با دفتری گشوده، در کابوساش ظاهر میشود و سهراب در خون غلطیده از او میپرسد:
چرا شاهنامه فرزندی را بدست پدر می کشد؟ (حماسه داد)
فردوسی، رستم، سهراب و تهمینه را مسئول چنین تراژدی میداند که مهره مِهر (شور و عشق به مبارزه را) را بدون خِرد به دیگران واگذار میکنند و از آن جمله سهراب که از روی غرور آن را زیر جامه پنهان میکند. کسرائی از ورای مهره سرخ که روایت خود و نسل اوست چنان نگاه میکند که با قرار دادن مهره بر بازوی آسمان مسئولیت شیفتگی و کاوش برای یافتن خِرد را بر دوش تک تک ما میسپارد.
زمانی که پدرم مهره سرخ را سرود، شاید نسل هنرمندان گونگونی که امروز به روی مهره سرخ کار میکنند، در گهواره هم نبود، اما کسرائی یقین داشت مهره سرخ نیز؛ حماسه نسل جوان و آینده ایران خواهد شد، چونان که آرش کمانگیز حماسه نسلی شد که امروز با کوله باری از تجربه و حادثه مهره سرخ را میخواند.
سیاوش کسرایی از جمله شاعرانی بود که معرفت و منش شعریاش تنها به سرودههایش ختم نمیشد بلکه آنها را نیز در رفتار روزمره خود با انسانها به کار میبست. او امروز با آثارش در میان ما حضور دارد. مسلماً آثار وی متعلق به همه مردمان است و هنرمندان گوناگون نیز با برداشتهای شخصی خود به ساخت آثار هنری خواهند پرداخت. هرچه برداشتهای عرضه شده با پیام نهفته در شعر کسرایی نزدیکتر باشد درجه امانتداری هنرمندان نیز والاتر خواهد بود. در نهایت اگر بتوانیم از منش و معرفت زندگی وی نیز بهره جوییم آنگاه به فهم آثار وی نیز نزدیک تر گشته ایم.
کسرایی، پیوسته شاعر امیدهای بزرگ برای آیندگان بود. این شناسنامه نه تاریخ تولّد دارد و نه تاریخ مرگ. او که برای یک نسل، “به سرخی آتش و به طعم دود” شعر سروده بود، با کولهباری از رنج دوران، در غربت و دوری از وطن، در واپسین بندهای مهره سرخ که بندهای واپسین حیات او نیز بود سرود:
در چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن لخت و بی لگام
چون مهرهای نشسته بر بام آسمان
خورشید سرخفام …
(نسلی که لنگان با گردنی خمیده، اما چون خورشیدی سرخفام در پهنه تاریخ وطن می رود).”
“چرا در شاهنامه پدر پسر را کشت؟” همه جا در آثار دراماتیک دنیا رسم بر این است که “نو” “کهنه” را میکشد، امّا در شاهنامه بر عکس است.
جذابیت تراژیک غمنامه “مهره سرخ” و تضادهای جاندار و مهیجی که بین شخصیتهای آن وجود دارد، گفتگوی عمیق و تأمل برانگیز بین این شخصیتها است. آنچه بر سر سهراب (سیاوش کسرایی و نسل او) میرود شباهت شگفتانگیزی با سرگذشت شاعر دارد و بازتابی از رخدادهای تاریخ سیاسی معاصر ایران است (نوزایی کهنه). اینجاست که باز اسطوره به داستان رئال و تراژیک ختم میشود. فاجعهای که در تاریخ سیاسی معاصر ایران بارها تکرار شده است. وجه دیگر، تصویرسازی درخشان و زبان خودویژه ملودی دلنواز “مهره سرخ” است.
“مهره سرخ” را میتوان روایت سختترین و غمانگیزترین شکست تفکر یک نسل تلقی کرد. علیرغم این کسرایی با صداقت و پایبندی همیشگیاش به میهندوستی و مردم کشورش باز از پای نمینشیند و در همین تراژدی غمانگیز نیز به رهروان نسل بعد از خود زنهار میدهد که ناامید نباشند، راز “مهره سرخ” همانگونه که حکیم طوس هشدار داده، خِرد است.
امّا تو را شتاب به دیدار تهمتنِ
چشم خِرد ببست
دشمن به مصلحت
میداد با تو دست
امّا تو بیخبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
روایت کسرایی از شاهنامه نه کلیشهای و کپیبرداری، بلکه برداشتی آزاد با روایتی نو است که انعکاسی از روحیات و درک و دریافت خود او و احساساتاش از شرایط و سرگذشت سهرابهای زمانهاش، رفقای حزباش و نیز آفریدگان ۱۹ بهمن و انقلاب بهمن است. این منظومه درواقع روایتی ساخته و پرداخته نیروی تخیل کسرایی از غمنامه رستم و سهراب است و دارای هویتی مستقل است. او در درآمدی بر معرفی “مهره سرخ” مینویسد:
“در سفینهی بزرگ فردوسی مهرهای یافتم سرشار از زیباییهای زندگی و آغشته به تمام تاریکیهای مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطرهای به گنجایش دریا و هر دو گونه دریا: آرامش و طوفان، نافِ ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم میآورد. تماشا را پیشتر رفتم و موجام فرو کشید. “آرش کمانگیر” میوه جوانی گوینده و با فرسنگها فاصله، “مهره سرخ” میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر است در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جست و جوی پاسخی به ناامیدی اند.
“آرش” و “سهراب” گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند، امّا هریک را وظیفهای دیگر است. آرش با برجا نهادن گردِ تن از سد مرگ بر میجهد و نه جان خود که جانهای بی شمار دیگری را میرهاند که جز این را بر نمیتابد. امّا سهراب نوخاسته خیرخواهیست خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری برکار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرو میبندد سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید. آرش سپاس زندگی گویان چنان که خود اراده کرده میمیرد ولی سهراب تماشاگر ساده و دلفریبیهای حیات، هنوز زندگی را نزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم میکند. در جهان واقعیت که آرشها اندک اند و سهراب ها بیشمار، کابوس این رستاخیز هولناک هر روز و هرشب و در همهی احوال با ماست و ما نیز چون او با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوش دارویی نایافته را انتظار میکشیم.
بیهوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجستهاش زیر چشم ما ورق میخورد: تهمینههای بیفرزند و بدون همسر، سهرابهای نو خاسته سرگردان، گُردآفریدهای دلپذیر و بیعشق مانده، رستمهای خود شکن، سیاوشهای بیگناه، اسفندیارهای فریب خورده و بسا خودکامان و ناکامان دیگر و حتی سیمرغهای به آشیان خزیده و سمندهای بیساز و برگ رها شده جداجدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جادههای جهان بهگوش میرسد.
در این هنگامه پرآشوب که میهن بلاخیز ما نیز در کشاکش بود و نبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من “مهره سرخ” را به دست شما آگاهان میسپارم. همچنان که یکبار در سی و هفت سال پیش “آرش” را به شما واگذاردم و شما او را در دست و دامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید.
در “مهره سرخ” سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. این تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
از که بنالیم؟! پراکندگی، میوه آن تلخ دانههایی ست که خود بر این زمین افشاندهایم و اکنون بارور شده است.
هرکه را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش میتابد. و امّا کلید این سیاهچال بزرگ . . .؟!”
“آری به آرزو
گرم است زندگی
بیشعلهاش ولیک
خاکستریست مانده به جای از اجاق سرد”
آری با چنین انگیزه و هدفی بود که کسرایی در سالهای پایانی عمر منظومه “مهره سرخ” را سرود. این منظومه در واقع نقد کسرایی در پیرانه سری از کارکرد خود و نسل خود، است. نسلی که شور ره خِرد را بر او ببست و آنگونه شد که دیدیم و شاهد آن هستیم. امّا این نقد و نگاه او متأسفانه به مذاق بسیاری و از جمله رفقای دیروز او خوش نیامد. کسرایی از جانب نیروی چپی که به آن تعلق خاطر داشت مورد بیمهری قرار گرفت و پاسداشت و یاد و خاطرهٔ او با سکوت تأمل برانگیزی روبرو شد. سالروز درگذشت او، ۱۹ بهمن سرآغاز جنبش چریکی و بشکلی مصادف با سالروز روزهای اوج انقلاب بهمن بود. دو هفته بعد یعنی ۵ اسفند روز تولد او بود که با سکوت، سکوت غمانگیز یاران دیروزاش و دوستداران سیاسی سالهای نچندان دور او که روزگاری در جوانی با شعر آرش به وجد میآمدند، روبرو شد. افسوس از این یاران دیروز او. کسرایی از سوی یاران و شیفتگان دیروز شعرش مصلوب شد. امّا چه باک! پیام “مهره سرخ” را همانگونه که بر آرش رفت، نسل جوان امروز یقیناً دریافت کرده و در گهواره دلهایشان آن را پرورش خواهند کرد. باید امیدوار بود که این نسل شادمانه در دل این ظلمت سرای جهل “در سوز خود به نور خِرد” دست خواهد یافت. من به این اعتبار و باور معتقدم که کسرایی تولّدی دیگر یافته و تا امروز دهها بررسی و تحلیل و تأمل بر “مهره سرخ” صورت گرفته است. من نیز که یکی از دوستداران شعر کسرایی بوده و هستم نگاهی به “مهره سرخ” کردهام که هدفام برجسته کردن پیام نهفته او در این منظومه است.
نگاهی به منظومه مهر سرخ
درآمد منظومه مهره سرخ کسرایی با گذری آمیخته به حسرت بر چرخه خونبار آنچه که گذشته، شروع میشود. راوی این روایت تاریخی غمگین کلاغ پیری است که در حالیکه “ستاره خونین شامگاه” در ابر میچکد و هنوز ره آشیان نجسته است. “در تک این شام میپرد و هر قصه را از نخُست پرسان و پیگیر” بازخوانی میکند. سهراب پهلو شکافته، روی خاک، میسوخت، میگداخت در شعلههای تب.
کُنش قهرمان اسطورهای کسرایی در این منظومه نیز بازتابی از شرایط زمان است. اگر قهرمانان کسرایی زمانی در سیمای آرش و روزگاری در چهره جهان پهلوان زمانه، تختی متولد شده بود، اینک در پیرانهسری شاعر در تابلویی که فضای حزنانگیز آن سرشار از سکوت و سکون و غم است “پهلو شکافته” ظاهر میشود. در این تابلو تیره دیگر اثری از آن صدا و غُرش دلاوران که پیامآور شور و شعف امید و پیروزی باشد، نیست. بوی مرگ و شکست و خفتِ تراژدی پسرکُشی در نمایش واپسین لحظههای زندگی سهراب جوان نسل او که:
“آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
میخواست سرگذشت”.
به بستر خونین مرگ افتاده است، مرگی ناگزیر. همه چیز رنگ سیاهی و تباهی شب در سکون و سکوت دارد و تنها تک شیهه و گام یک اسب بیسوار که از آوردگاه میگریزد. دشت خالی است و گرد و غبار سُم اسبان دلاوران فرو نشسته و صدایی بگوش نمیرسد “آوا اگر که بود، تک شیهه بود، شوم، ز یک اسب بیسوار، و آهنگ گامهای گریزندهای ز دشت”.
نوجوان منظومه کسرایی که سودای جهانپهلوانی داشت و بازوی خود را مزین به “مهره سرخ” کرده بود، سهراب او، یا بعبارتی خودش و خیل فرو اُفتادگان هم نسلاش در بستر خونین مرگ لب میگشاید و شکوه میکند که: “ـ میسوزم و، به آبم، امّا، نیاز نیست. نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب، ای داد از این عطش . . . “. سوز و درد و عطشان سهراب جوان پهلو شکافته به دشنه پدر، نه از نیاز به آب که فریاد و فغانی از باور به سرابی است که پایان ناگزیرش را موجب و رقم زده است. سهراب نآموزد چَم و خَم روزگار در واپسین لحظههای زندگی در چنبره هذیان مرگ گرفتار آمده و هنوز به سرنوشت خود باور ندارد. او آرزوی دیدار با خاطره مادر دارد و از او میپرسد: “اینجا کجاست، من به چه کارم؟” دیگر چرا از این ابرهای خشک باران رحمتی بر این باغ جادویی نمیبارد؟ آن حکیم پیر این میوه تلخ به شاخ درختهای این باغ جادویی روزگار از برای چه آفرید!؟ سهراب هنوز به نقش عاملیت خود در سرنوشت تلخ خویش باور ندارد و از رسم زمانه و حکیم پیر پایان تلخ خویش نزد مادر پرسان و با حیرت شکوه میکند که “آیا به باد رفت، در باغ هرچه بود!؟” و تنها چیزی که حالا باقی مانده همین “میوههای کال گسستگی!؟” و “تک قطرههای لعل”. کسرایی گویا از همین آغاز با تعجب میپرسد که چه شد آن همه شور و امید و اشتیاق و همبستگی؟ ما ماندهایم و خرواری از میوه نارس گسستگی با آن طعم تلخ گزندهاش. سهراب او از درد خود نمیگوید، دلنگرانی او گسست است و “یاقوتهای خون” و “تک قطرههای لعل” که بر پیکر این نسل جوان نشستهاند. ذهن او پرسان است که آن زخم کشنده حاصل چیست و از برای چه؟ چرا چنین شد؟ سهراب حیران تمنای دیدار با پدر را دارد و خوب میداند که وقت تنگ است و مرگ نزدیک. “دیرست، دیر، دیر”، “بشتاب ای پدر!” امید چندانی ندارد و از مادر میخواهد که برای او “ز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگوید” کسرایی دلخوش به بازگویی و نوستالژی پهلوانیهای گذشته است که تا شاید به وسیله آن وضعیت دردآور خود را برای لحظهای فراموش کند و امیدی دوباره بیابد “بیم از دلم ببر”. سهراب در حال مرگ هنوز هم به خاطرات شیرین گذشته پر شور دلبستگی دارد. تخیل و عاطفه حیرتانگیز شاعر دست به دست هم میدهند و طبیعت را با واقعیت گره میزنند و تصویری خیالی میآفرینند. دلبستگی و تخیل سهراب در حالت هذیانی به رویا تبدیل میشود و رویا به حسی واقعی. رقص سحرانگیز واژگان کسرایی آسمان را در سیمای پرشکوه ابری چون مادری که خم گشته و به گونه سهراب بوسه میزند، به تصویر میکشد. تخیل و پندار سهراب زخم خورده پَر میکشد و از آنچه که مادر از دیدارش با جهان پهلوان برای او گفته است تصویری خیالانگیز میآفریند که خود قصهای پرشور از عشق و دلدادگی و پهلوانی و درعین حال بازگو کننده دست تقدیر که باور فردوسی بود، است.
از اینجا و با ورود تهمینه کسرایی پرده دیگری از تراژدی را خلق میکند که مخاطب خود در آن حضور دارد. صحنهای درست به همان شکوه و زیبایی که آرش اسطورهای در سپیدهدم با برآمد صبح را به بوم نقاشی خود وارد میکند و با رقص هر واژه نقشی زیبا از تصویر را بر جای مناسب خود مینشاند. اگر در منظومه آرش کمانگیر که پیاماش نجات کشور و جان انسانها و امید بود سپیده دم و برآمد روز را شایسته آن لحظه شورانگیز ورود آرش میداند و نغمه سر میدهد که: “صبح میآمد ـ پیرمرد آرام کرد آغاز ـ . . . آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست، بینفس میشد سیاهی در دهان صبح؛ باد پَر میریخت روی دشت باز دامن البرز . . . ” اینک نیز آرایش صحنه او از چنان فضایی برخوردار است که در کشاکش ستیز فرو نشستن خورشید و سپردن پهنه آسمان به لشکر سیاه شب که آرام آرام خیمه میگستراند، عاطفه و احساس مخاطب خود را برای دیدن و حس پایان غمانگیز یک سرنوشت آماده میکند. هذیان است و هجوم نجوای قصههای مادر از عشق آتشین خود به جهان پهلوان در فضایی که شب در حال سیطره گستردن است. لحظهای مادر در سیمای ابری بر او ظاهر میشود و دفتر خاطرات او را ورق میزند:
“ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خستهی سهراب میستُرد”
سهراب آرام آرام واقعیت تلخ را باور میکند و از مادر میپرسد که: “این اسب بالدار کجا میبرد مرا؟” پاسخ را خود میداند، چرا که در عالم خیال اگرچه آرزوی مهر مادری را دارد، امّا: ” تهمینه باره را، از پای تا به سر همه میبوید، بر زین و برگ و گردن او دست میکشد، در یالهای او، رخساره میفشارد و میموید” آنچه که سهراب از آن اسب بالدار نام میبرد، تابوت سفر او را تداعی میکند که تهمینه جگر سوخته از پای تا به سر همه میبوید. تصویری بدیع که مویه کردن مادری بر تابوت پسر جوانمرگ خود را به مخاطب منتقل میکند. مادر امّا مرگ او را با سوز دل میبیند. اگرچه شِکوهِ مادر از فرزندی که به نصیحت او گوش نداده، حقیقتی را بیان میکند که سهراب از آن غافل مانده بود: “ای جنگل جوانه امید . . . چون شد کزین درخت پُر از شاخ آرزو، بیگه جدا شدی؟، گفتم تو را نگفتم؟، کز عطر راز تو، افراسیاب نیز مبادا که بو بَرَد؟، امّا تو را غرور به پندارهای نیک، امّا تو را شتاب به دیدار تهمتن، چشم خِرد ببست، دشمن به مصلحت، میداد دست، امّا تو، بیخبر، با آن دورویگان به خطا داشتی نشست!”
تهمینه شتاب سهراب در رسیدن به “جهان پهلوانی” و گسترش داد و خطای او در دست دادن با دورویگان از جنس افراسیاب را که از روی مصلحت با او دست دوستی داده بودند را سرزنش میکند. شتاب تو در دیدار تهمتن و باور و شیفتگی شتابناک تو به آرمان جهان پهلوانی از جور و ظلم و برای برپایی دنیایی عاری از بیداد “چشم خِرد ببست”. این اولین و یا شاید صریحترین انتقادی است که کسرایی از زبان تهمینه به سهراب پهلو شکافته میکند. تهمینه روی و موی چنگ میزند و اسب پسر را در آغوش میگیرد و از فرزند میپرسد که چرا نشان واقعی خود را به غلط پنهان کرد؟ گفتگوی سهراب با مادر آخرین وداع خاطرات سهراب با مادر است. او چند گام کوتاه همراه باره پسر میرود آنگه پیچان و پاکشان در ظلمت شب محو میشود. تهمینه مویه میکند و مینالد:
“بدرود
رود من
بود و نبود من!
ای نا گرفته کام
داماد مرگِ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام!”
کسرایی بر تباهی نسلی که در جوانی چون سروی بلند و سر برافراشته، امّا نه سبز، بلکه خونین پیکر و ناکام به صفحه شهنامه میپیوندد مویه و وداع میکند. گویی بر تباه شدن همه آرزوهایش میگرید و نسل خود را در دفتر سترگ حکیم پیر این گُرد آفرین سخن تاریخ میهن “داماد مرگِ حجله شهنامه” میبیند. چه تأثر عمیقی در این پرده خونبار نهفته است. سروهای بلندی که با دنیایی از شور و عطش بنیاد داد در میهن هستی خود را فدا کردند و به دل شب زدند. نسلی که از نگاه شاعرِ خسته که حال در بیان سرگذشت آن نسل رئالیسم را با رُمانتیسم پرشور درهم آمیخته و از زبان راوی غمنامه خود، تهمینه، رو به آفریدگار یا همان جبر زمانه کرده و با حیرت میپرسد:
“ای آفریدگار!
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست!؟
آن چیست!؟
چیست این!؟”
اگر آن بیداد است، پس این چیست؟ آیا این نیز خود نهایت بیداد تو نیست؟ آری هنوز کسرایی پاسخ خود را نگرفته و با شور و غم بسیار بر تباه شدن نسلی جان برکف و پرشور را ناعادلانه و مصیبتبار میبیند و بدین ترتیب فریاد و ضجه او چون خطی و اثری بر پهنه آسمان سیاه نقش میبندد. کسرایی با این تصویر درام، بخشی از صورتگری خود را به پایان میرساند و تهمینه چون لکّهای سیاهتر از شب که بیابان آن را بر برگ شب میمکد دور میشود و ظلمت شب حاکم میشود. امّا باد خبرچین آوازهای خامش سهراب و آوازه سرگذشت تلخ و تراژیک او را به دور دست زمان به آینده میبرد: “گلهای قاصدم، در جویبار باد، از هر کناره رفت”. مادر در خیال سهراب گم میشود و سهراب پاسخی دریافت نمیکند که چرا: “یک تن چرا از این همه درها که کوفتم، بیرون نکرد سر، شمعی مرا نداد!؟” سهراب و نسل کسرایی کماکان پرسان است. احتضار و درام کسرایی به اوج میرسد جان سوخته و تن خسته سهراب در حالیکه حس تلخ مرگ و تنهایی بر او مستولی میشود و در چنگال مرگ و زندگی دست و پا میزند دیدار با پدر و کمک گرفتن از او را آرزومند است.
“. . . ای مرد در به در!
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمهها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر . . . “
دومین پرده این نمایش تراژیک آغاز میشود؛ کسرایی اینبار نیز چنان ورود جهان پهلوان را سازگار با موضوع پرده نمایش با رقص سحرانگیز واژگان میآراید و مخاطب را به دشت ظلمانی تراژدی میبرد که مخاطب او ناخودآگاه با شخصیتها دچار همزاد پنداری میشود. گویی خود در صحنه حضور دارد و در گفتگو و کنش عاطفی پدر و پسر شرکت دارد و جزیی از صحنه است. رستم کسرایی آن گونه در تصویر ظاهر میشود که سهراب تصور میکند؛ پدر است و قطعاً بیش از او درد و حرمان مرگ پسر را؛ آن هم بدست خود، احساس میکند: “پُر درد، مانده، اشک فرو خورده: از خود به خشم، خسته و خاک آلود؛ رستم کنار پیکر بیتاب، دستش میان موی پسر بود . . . “
رستم سرشار از احساس گناه و خشم مانند شیری گرفتار قفس چون آبشاری سر به صخره میکوبد، خود را سرزنش میکند. او نیز رو به آفریدگار حیران میپرسد که چرا چنین برفراز میکِشی و چنین تباه میکنی!؟ چرا با من چنین کردی؟ به من گفته بودند که یلی در جهان پا به میدان گذاشته که در رزم بجز رستم حریف او نیست. چرا پدر و پسر را علیرغم صدها نشان که بر رُخ بالا بود، در برابر هم قرار دادی!؟
“نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبدهگر، چشمبند، کیست
این کوری از کجاست!؟”
کسرایی گویی به شک و تردیدهای درونی خود اشاره میکند و میگوید:
“میگفت دل که: رستم
بنگر ببین نه بوی تو دارد
بگو بجو!
افسوس، عقل باطل
میزد نهیب، نه
هان دشمن است، او . . . “
رستم پس از شکوه و گلایه از روزگار و سرزنش خویش و بقول خودش که از زبان کسرایی میگوید که “افسوس” که “به روز واقعه” “آن نا به کار خِنگ خِرد نیز لنگ بود”، “تدبیر بسته لب” و نتیجه میگیرد که سرنوشت مختوم چون گذشته واقع شد و “از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد”. نتیجه گیری رستم را شاید بتوان به آن موردی مرتبط دانست که جای امّا و اگر بسیار دارد. آیا اشاره شاعر به آن سیاستی که بعضی از نیروهای سیاسی در دورهای پیشه کردند، نیست؟ آیا دورویگان چه افراسیاب قدرتمند و چه کیکاووس وطنی هر دو بر همه چیز اشراف نداشتند؟ رستم با درد و اندوه از خود انتقاد میکند: “دستت چو تیغ خدعه فرو آرد” “حتی به راه داد”، “هشدار”، “عاقبت”، “آن تیغ را به قلب تو میکارد”. در این چند بند موجز معمایی نهفته است. کدام معما؟ کدام خدعه؟ آیا میتوان آن را اشاره به نظریهای که میگفت “اینها تجربه حکومت کردن ندارند و در نهایت حکومت را ما در دست خواهیم گرفت. – نقل به معنی” ندارد؟
و چنین است که رستم با پسر وداع میگوید: “شب خوش، که صخره را، طغیان پُر تلاطم سیلاب میبرد” و در حالیکه دستان پسر را در دست گرفته با آه و حسرتی که بر لب دارد “گویی که خامشانه فرو میرود به چاه؟” چنین بنظر میرسد که مرگ سهراب در نگاه رستم مرگ جهانی پهلوانی است. خود او نیز چاهی را که شغاد، برادر تبهکار او در شکارگاه برای او تدارک دیده، پیشرو میبیند. مرگ سهراب، مرگ رستم نیز هست.
کسرایی با خوانش و خلق چنین صحنهای تراژدیک گویی وداع دو نسل که هر دو درحال انقراض اند را به تصویر میکشد و دور جدیدی از چرخهٔ شکست و سیاهی را بیان میکند. با مرگ ناگزیر سهراب پسر آنهم براثر زخم کاری دشنه پدر و آینده ترسناک فرو رفتن رستم به چاه؛ پرده فرو میافتد. امّا سهراب دردمند در خویش فرو میرود و اینبار کسرایی صفحه دیگری از زیبایی شعر خود را در جلو چشمان مخاطب میگشاید. سهراب عاشق تمنای دیدار با معشوق خود که تنها مدت کوتاهی او را دیده، دارد. گردآفرید سرکش که “همچو نسیم خیس” “یک دم به جان تفته و سوزان” او وزیده و به نیمه راه گم شده بود. “آیا کسی به دشت، آهوی من ندید؟” واژگانی که کسرایی در توصیف ورود گردآفرید به خیال زار سهراب انتخاب میکند، بدرستی شایسته بیان عشق شورانگیز اوست: “چونان گلی سپید”، “به نرمی”، “گردآفرید از زره شب برون خزید”. گردآفرید عشق ناکاماشان را چنان توصیف میکند که آه سرد از نهاد مخاطب بیرون میآید. “دیدار ما، زیاده درین سرگذشت بود”، “بیگاه و پرشتاب” مانند عبور تند “شهاب از بر شهاب” “یا دسته گل بر آب؟” که بجز حسرت چیزی از خود برجا نمیگذارد. بگذار مانند چنین شهابی و یا دسته گلی بر آب، چون سایه در این شب فرو شوم و تو را با دلشورههایت همراه عشق خویش، به یزدان به سپارم. امّا سهراب نمیخواهد خاطره آن عشق، که چون درخشش شهابی سوزان بر جاناش نشسته را رها کند، نجوا میکند: “ما عشق را اگر نچشیدیم، آن را چو دسته گل”، “بر روی آبهای روان دیدیم”، “وینک که راه وادی خاموشان، در پیش میگیرم”، “عاشق میمیرم”. سهراب به گردآفرید هشدار میدهد که “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”. هوشیار که زمانه آنگونه که گفتهاند، برای تو بیکرانه نیست و “هشدار تا سوار شتابان عشق را”، “در هر ردا و جامه به جای آری”، “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”.