من با چشمهای خودم دیدم!
رحیم قمیشی
امروز مسیر کارهایم، مرکز شهر تهران بود.
خیابان وصال، چهارراه ولیعصر، خیابان انقلاب، بلوار کشاورز، میدان انقلاب و راسته کتابفروشهای تهران، یعنی مقابل دانشگاه تهران.
همانجا که همیشه یک دوربین از صدا و سیما مستقر بود تا با گزارشهایش بگوید آمده به قلب فرهنگی پایتخت!
******
بدون اغراق، بهقدری دخترانی دیدم ساده، جوان، محجوب، با حیا، بدون آرایش و البته بدون روسری، که برایم باور کردنی نبود. بسیاریشان در دستههای سه چهار نفری، بدون ادا و نمایش، بدون هراس، بدون سبکسری، و بسیار با فرهنگ.
من در کشورهای خارجی هم بسیار پیادهروی کردهام، بسیار با فرهنگتر از آنها. افتادن روسری از سرهای دختران، هیچ مؤمنی، هیچ پسری، هیچ رهگذری را نمیآزرد، اگر حس پاکیشان آنها را به وجد نمیآورد.
******
امروز مسیر کارهایم مرکز شهر تهران بود. بدون اغراق، بهقدری موتورسیکلتهای سیاه، با مامورانی سیاهپوش، با ابزاری وحشتناک، با خندههایی سبکسرانه، با باتومهای بلند، با شوکرهایی جدید، با تفنگهایی نو که سرشان پهن بود، دیدم، که برایم باور کردنی نبود!
مگر دشمنی خارجی به ما حمله کرده! چتربازانی فرود آمدهاند؟ مگر ایران را کشوری بیگانه اشغال کرده.
من گیج شده بودم.
دختران گاه از میان مأموران باید رد میشدند، دو طرف مأمورهایی خسته و خشمگین، ولی دختران حاضر نبودند دست به وضع ظاهریشان بزنند. با همان لباسهای پوشیدهشان، با همان چهرههای صمیمی و بدون آرایش غلیظ، با همان موهای معمولیشان، رد میشدند و مأمورها تنها نگاه میکردند.
چند نفر را باید دستگیر میکردند؟!
یک شهر را!؟
برایم باور کردنش مشکل بود.
اینجا یعنی پایتخت کشور بود و این همه مامور!
******
امروز مسیر کارهایم مرکز شهر تهران بود.
و من با چشمهایم وقوع تحولات عمیق را میدیدم.
سالها به ما القا کرده بودند اگر روسری نیمبند بانوان بیفتد عذاب الهی نازل خواهد شد، جوانها منحرف خواهند شد، دین خدا از بین خواهد رفت، اسلام به خطر خواهد افتاد، فساد حاکم خواهد شد…
اما امروز دیدم، که همهاش دروغ بوده.
هیچ اتفاق بدی نیفتاد، هیچ پسری زبان درازی نمیکرد، هیچ فروشندهای چپ نگاه نمیکرد، هیچ دختری عشوه نمیآمد، و هیچکس منحرف نمیشد…
من بیدار بودم و نتیجۀ چهل سال دروغ را میدیدم.
******
نمیدانم انقلابهای جدید در قرن بیست و یکم چطور اتفاق میافتند. اما من امروز شاهد یک انقلاب بودم!
دختران شجاع و با حیا، پسران نترس و مؤدب، ظهور فرهنگی جدید در شهر. نهایت احترام و محبت بین مردم…
و نگاه مهربانانه به دخترانی که انگار از بهشت میآمدند.
******
و من با چشمهایم میدیدم
موتوریهایی که میخواستند جلو تحولات را با موتور بگیرند!
شما را بهخدا نخندید!
من امروز خودم در شهر بودم. و دیدم!
******
یک طرف فرهنگ بود و انسانیت و رفاقت
دختران بیروسری و با روسری دست در دست هم.
آن طرف چوب بود و اسلحه و جلیقه سیاه
یک طرف صفا بود و نگاه امیدوارانه به آینده
آن طرف ویراژ بود و شوکر و خشم
و ماشینهایی برای انتقال به زندان!
من صفآرائی هر دو را دیدم
و دیدم چقدر حقیر است آنکه موتورهای سیاه، و وحشت را به جنگ انسانیت فرستاده.
******
من شاهد حوادث سال ۵۷ بودهام.
لطفا مقامات، یک کدام بیایند به خیابان، میترسند؟ بفرستند برایشان فیلم بگیرند!
هیچ شکی وجود ندارد
کدام صد در صد باخته
کدام صد در صد برده
اصلا جایی برای تردید نمانده
******
من از مسیر مرکز پایتخت قصد بازگشت کردم…
هوا به تاریکی نزدیک میشد
باران آرام آرام شروع شد
چه دروغ میگفتند موی زنها خدا را خشمگین میکند
من خودم دیدم خدا چه میخندید
میخندید به آنها که فکر میکنند با سلاحهای بیارزش میتوان جوانها را ترساند
و لبخند میزد به آنها که دانسته بودند حیا و بزرگی، هرگز به شکل و به روسری نیست.
******
من امروز از دیدن صحنههای پیروزی مردم
چقدر سرِ حالم
چقدر خوشحالم
چقدر خدا را شکرگزارم
******
من به خانه رسیدهام
و هنوز مبهوتم از این همه حماقت حاکمان
چطور از موتورها خواستهاند بساط یک انقلاب را جمع کنند
و هر شب که گزارش میدهند دیگر تمام شد…
و آنها باور میکنند!!
@ghomeishi3