جاذبه و ماندگاری روستای کودکی، نه به آب هست، نه به هوا و نه به خاک… چه نیکو که نمیدانند بیمایهگان راز جاودانگی آن را!…
از هیاهوی نانواییِ نزدیک دکان «کَلتقی» به سمت سربالایی بپیچید؛ هیاهو کمی آرام میگیرد. سمت راستتان مغازه متروکه «خاکسار» را میبینید و روبروی آن خانهی ملک. بعد عبور از «مسجد دروازه» و مغازهی بستهی «حاج آقا شهابی» و دو پیچ بعدی و خانه ملیحیها و جای خالی مغازه «میرزعلی» و دکانِ «دایی علی» که مخروبه شده و عبور از تکیهی «محرم دشت» به مغازهی بستهی «رضا پورمند»، «عبداله شکروی» و «حاج آقا کسرایی» میرسید و بعد آن به خانه «ننه جان»… خانهی که زمانی آراستگی داشت.
خانه حالا مخروبه شده… از بالاخانه چهاردری و کتیبههای شیشهای رنگارنگ آن هیچ نشانی نیست. ارسی ها(۱) با چوبهای مقاوم و منبتکاری، گرهچینیها و نقوش متنوع هندسی… شبکههای چوبی، شیشههای آبی، سبز، سفید، زرد، قرمز… آن عمارتِ قدیمی با در و کلون چوبی، دربهای دولنگهای با گلمیخ و چفتهریزههای دستساز، عبورتیغه آفتاب از شیشههای الوان که رنگینکمانی از نور را در بالاخانه میپراکند… آن درخت گردوی تناور، آب همیشه جاری که صدایش موسیقیِ زندگی بود و… گویی اینها تنها خیالی بوده؛ فقط گوشهای از دیوار شکسته و طاقچههای خشتی کناری باقیست… بلدوزر در یکیدوساعت، خانه دومرتبهای را چنان درهم کوبیده که گویی هیچ بنایی اینجا نبوده… بلدوزر اما، هنوز اینجاست. خودنمایی میکند…
ناگهان «خورشیدخانم» خواهرِ «نازخانَم» پیدایش میشود با همان لباس محلی، همان دامنِ چیندار و جلیقه پولکدوزی شده، همان گوشوارههای نگیندارِ قرمز و همان صورت با شیارهای عمیق، مثل ترکهای یک زمین خشکیده!…… با تندی و برافروختگی میگوید:
«تقارن خندهداریه… یکی از سفت و سختترین و عقیمترین اندیشهها اینجا حاکمه… هیچ کس حرفاشونه جدی نمیگیره. هیچ کس باورشون نمیکنه. همه میدونن در پس این حرفای توخالی، عزم راسخی خوابیده که زیر بار هیچ ایدهای نرن… به هیچ کس اجازه عرض اندام و به نتیجه رسوندنو ندن… کسایی که این خونه قدیمی رو مخروبه کردن؛ حالا زبون میچرخونن که کی بود کی بود ما نبودیم؛ دَم از بازسازی و تغییر اون میزنن!… بایدم مایه تمسخر عاقلا بشن. غیر از این نمیتونه باشه… نه ابنیه و خانههای قدیمی رو باقی گذاشتن و نه چشمه، قنات و آب رو… همه رو به تاراج دادن…»
مردم روستای آبا و اجدادی ما، مردمان پر شور و حرارتی نیستند؛ کم پیش میآید چیزی در میانشان جوش و خروشی بهپا کند. اما با این حال، همین چند سال پیش با شور و اشتیاق خاصی باور کردند که میخواهند خانه را مرمت کنند و در نتیجه آستینها را بالا زدند و میدانداری نمودند. اما داغ تمام آن امیدها به دلشان ماند… ماند و حالا چندین و چند سال است که تاوان آن شور و شوق را میدهند… آدم بایست عقلش را از دست داده باشد که خیال کند بعداز چنین تجربهی تلخی بشود دوباره جوش و خروشی به راه انداخت و مجابشان کرد تا خطر عاقبت مشابهی را به جان بخرند و دوباره به میدان بیایند… شکاکیت و بیاعتمادی آنقدر گستردهشده و در دل و جان همه، جاخوش کرده که نمیتوانیم تصویر کنیم که بشود این خانه را ساخت آن هم با این هیولا… دودِ اگزوز بلدوزر همه جا را گرفته و صدای گوش خراشش محله را …
همین حادثهی تلخ به آنها آموخته که اعتماد نکنند… نتیجهاش جنبه مضحک دیگری از موقعیت این روزهای ماست…
«خورشیدخانم» تندتند سیگار میکشد… مادربزرگ که ما را از تاریکی عبور میداد و هراس را از دلهایمان میزدود؛ حالا رفته… تُندری در راهست…
«دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهن است
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد…» سعدی(۲)
پانوشت:
۱. اُرُسی از عناصر معماری ایرانی و پنجرهٔ مُشـَبَّکی را گویند. دربارهٔ ریشه این واژه اختلاف نظر وجود دارد. به نوشته پیرنیا اور به معنای بالاست و اُرسی یعنی پنجرههایی با لنگههای بازشو بالارونده. بنا به گفته فرهوشی این کلمه از ارو یا (arus) پهلوی گرفته شده و به معنای سفید و روشنایی است…
۲. ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایرانی…
نخستین روزهای شهریور۱۴۰۲
@apahlavan