قسمت دوم
پشت به در دراز می کشم. میدانم نگهبانان شبها از دریچه کوچکی که بر بالای در قرار دارد همه سلولها را میپایند. پشت به در دراز میکشم. بی حرکت. مانند کسی که به خوابی عمیق فرو رفته است. انگشتانم مغزی مداد را در خود میفشارد و حکایتها در حاشیه باریک جان میگیرند. قصه امشب که پایان میگیرد، روزنامه را لوله میکنم. جای محکم ومطمئنی قرارش میدهم تا اگر بهر دلیلی مجبور به ترک سلول شدم ازهجوم گشت در امان بماند.
صدای پرندهها که یکییکی بیدار میشوند و در جستجوی دانه این سو و آنسو میجهند را میشنوم و احساس میکنم پلکهایم سنگین میشوند. خواب حلقه رقصان ضلع شمال غربی حیاط را میبینم. در به شدت کوبیده میشود. فریاد نگهبان بلند میشود: چقدر میخوابی؟ بسه. بلند شو چایت را بگیر. پلکهایم بزحمت باز میشوند. لیوان پلاستیکی بدبوی چای را میگیرم. در سلول بسته و قفل میشود. چرخدستی با صدایی گوشخراش تا در سلول بغل کشیده میشود و آنجا متوقف میشود. پلکهای سنگینم بروی هم میغلتند و دریچه باغ پرشکوفه رویاها مرا بخود میخواند. آفتاب تا نیمههای دیوار سلول بالا آمده است که چشم باز میکنم. از باغ پرشکوفه بر روی موکتی سیاه و چرک پرتاب شدهام. لحظهای میپاید تا دنیای پیرامونم را بپذیرم. بلند میشوم، رو اندازم را جمع میکنم، تکه ابری که بالشم است را کنار دیوار میگذارم. شیر آب دستشویی را باز میکنم، دستها و صورتم را میشویم. خنکی آب پوست صورتم را نوازش میدهد و غربت سلول ذره ذره جانم را ترک میکند. شعلههای امید اندک اندک در دلم زبانه میکشند. پنج قدم میروم و پنج قدم باز میگردم. صدای تق تق قاشقها بر دیوارها یک لحظه هم قطع نمیشود. من اما همیشه راه میروم، یا نرمش میکنم. بگذار هزاربار از دریچه دزدانه نگاهم کنند. هرگز دست به قاشق نخواهم برد. هرگز کاری که از چشم نگهبان خلاف باشد از من سرنخواهد زد. سومین روز است که سرزده دریچه را باز میکنند. از دیوار کناره میگیرم. به هیچ تقه ای پاسخ نمیدهم. چرخ تحویل ناهار که به صدا در میآید دل در سینهام بی تابتر میتپد. باید ساعت یک بعد از ظهر باشد. پس از پخش ناهار دو ساعتی فقط صدای سکوت به گوش میرسد. و هر از گاهی صدای تقههایی بر دیوار. امروز خیال دیگری در سر دارم. رشتههای باریکی از حوله دستی رنگارنگم را بزحمت از آن جدا میکنم. پیش از آنکه همهمه دوردست صف جوانان در حیاط بپیچد بر بالای دریچه پریدهام. این بار هر طور شده باید نگاههاشان را به روزن خودم جلب کنم. دو نگهبان همراهیشان میکنند. چشم بندها را که برمیدارند بی درنگ رشته رنگی حوله را از لابلای کرکره ها بیرون میاندازم و آرام آرام تابشان میدهم. صدای تپش قلبم را میشنوم. اگر زودتر از آنها، نگهبان متوجه این رشته رنگی که چون بیرقی آرام آرام حرکت می کند را ببیند؟ گریزی نیست. این تنها راه ایجاد ارتباط است. رشته رنگی آرام آرام تاب میخورد و چشمان من به صف جوانان خیره میماند. یک جفت چشم تیزبین و جستجوگر رشته رنگی را میبیند. با حرکت آرنج دستش دوستش را دعوت به تماشای روزن میکند. حالا هر دو به روزنی که از لابلای کرکرهاش رشته رنگی تاب میخورد نگاه میکنند. رشته را با شتاب به درون میکشم پیش از آن که نگاه بیگانهای آن را بیابد. روزنها بسیار بهم نزدیکند. سخت میتوان آنها را از هم بازشناخت. آهنگ تند قلبم را هنوز هم میشنوم. حلقه شمال غربی حیاط پرشورتر میچرخد، صدای خندهشان شادمانهتر است. هم حلقه و هم من هر دو بیتابیم. بیتاب نوبت دویدن دور حیاط. صاحب چشمانی که رشته رنگی را کشف کرد به طرف صندلییی که نگهبان بر روی آن نشسته است و استراحت میکند میرود. قدی کشیده و بلند دارد. دوست جوان دیگری هم همراهیاش میکند. طوری جلوی نگهبان میایستند که کاملا جلوی دیدش را میگیرند. جوان خندان چشم که بارها و بارها او را در قاب کوچکی دیده ام دوان دوان از جلوی روزن من میگذرد. نامِ پریچهرش را تند بر زبانم میآورم. میگویم از پیش او میآیم و داستانها دارم. یک دور باید دور حیاط بزرگ بدود و یک آن از زیر روزنی که من پشت آن پنهان شدهام عبور کند و من در آن یک لحظه چند کلمه میتوانم بر زبان آورم؟ تا در دور بعدی کلمه ای دیگر را کنار آن بنشانم و یک جمله با چند بار دویدن تکمیل میشود؟ در دور پنجم دویدن متوجه منظورم میشود. میگوید آماده است در دور بعدی نوشتههایم را بگیرد. دور ششم کاغذ لوله شده از دست من به دست او سفر میکند. مسافر کوچک را در جیب پیراهنش میگذاردو باز هم میدود، تندتر و تند تر. میبینمش که به انتهای حیاط که میرسد جای امنتری برای مسافر کوچکش پیدا میکند. شتابان آن را در جورابش جای میدهد. اخطار نگهبان همه را متوقف میکند. چشمبندها زده میشوند و جوانان به صف. جوان بلندبالایی که همه چیز را بخوبی سامان داده است مانند پرندهها نرم نرم میرود. صاحب چشمان خندان پرشور میخندد. مثل همیشه درآخرین گام لختی درنگ میکند، دستها را بالای سرش میبرد و این بار همچون آشنایی دیرین دستها را تکان تکان میدهد. بدرور بدرود.
از بالای روزن پایین میپرم. رقصکنان دور خودم میچرخم. بیتردید اگر نگهبان از دریچه مرا بپاید گمان میبرد دیوانه شدهام.
انگار از فشار دیوارها کاسته شده. اصلا انگار در سلول خودم نیستم. من هم همراه با تکه کاغذم به سلول آنها سفر کردهام. شاهدم که در سلولشان شوری برپا شده است. یکی شان دارد نوشته را بلند بلند برای بقیه میخواند. حتما هر کسی دنبال نشانی از گمشده خود میگردد که اینطور با اشتیاق به تک تک کلمهها گوش میکنند.
گلخندان تصمیم میگیرد پاسخ نامه مرا بدهد. آن جوان بلند قد، همان که حسن (دشت آرا) صدایش می کنند، کاشف روزن من، همان که مهربانی از سر و رویش میبارد، می گوید: میشود سراغ همسر مرا از او بگیری؟ بپرس آیا هرگز همسر مرا دیده است؟ آیا اخترِ درخشان زندگیم تا حال برای او از پسرانمان حرف زده است؟ از من چه؟
پایان
قابل ذکر است که این خاطره قبلا درتاریخ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹برابر با ۱۲ اوت ۲۰۲۰ در سایت عصر نو چاپ شده، ولی بدلیل موضوعیت کشتارهای سال ۶۷، آن را با کمی ادیت برای نشریه کار آنلاین فرستادم تا باز نشر شود.
نیلوفر جوان