به یاد «عالم»
عالم، و چند دخت، فریاد کهنه ی زمان،
دختران هرمزگان بودند.
خاطره ها زندگی ماست،
باور در نگاه سیاسی نیست،
در خود انسان ها هست…
یخ های فکری داشت آب میشد،
در دیداری که با هم داشتیم،
گرچه زمان مناسبی نبود،
اما آغازی بود …
چهره ها درهم چرخید، نگاه ها تازه شد
کلیدی در قفل نگاه چرخید،
آبی عشق، دگم و قفل باز کرد،
خاطره ها زنده شد،
رو در رو شدیم، نه با نگاهِ آن زمان،
هنوز راه هموار نبود …
خود را در سختی شناختیم،
در بستر و مرگ و روزهای خوش،
و مهاجرت …
عزیزی، از زمان ما، پر کشید.
چهره اش رعنای زمان،
نگاهش در قاب زمان چون خورشید،
موزون زمان، چون الفبای کلام
نغمه ای بود، از شادی عشق،
بافته ای بود در زمان خود،
صبح فردا، فضلیتی دیگر،
شام و بامش،
کلیدی به زمان …
رهروان راه، خسته نبودند در راه
اما، نگاهشان بود، بر زخم های پا
چون کلیدر زمان که دنبال مارال خود بودند…
همه ی ما، عالمِ دگری، بودیم،
چون لیلا، در پی مجنون خود،
همچون فرهاد، در پی شیرین،
اسب تروا، که جهانی به خاک کشید، از بهر هلن،
موج گیسو و آن طنازی عشق،
درسی بود، در تاریخ زمان …
گذر کردیم از زمان،
پایمان چفت شد بر زمین،
خاطره ها چرخید در زمان،
چرخ خورد،
چون سکه ای که به هوا انداختیم،
خواستیم، شیر شود، خط شد، افتاد بر زمین،
و هنوز، دنبال شیرِ سکه ایم.
سر دادیم و چه جان ها،
تا کنون شیر نیافتاده بر زمین،
گره کار کجاست
در سکه است یا در ما؟