آنچه دوزخ زندانهای جمهوری اسلامی ایران در بارۀ آزادی بیان به من آموخت(*)برگرفته از روزنامهی «ایونینگ استاندارد»(۱)
نازنین زاغری راتْکِلیف(٢)
برگردان به فارسی: فواد روستائی
در روز ششم اکتبر سال جاری، آکادمی نوبل جایزهی صلحِ امسالِ این نهاد را به نرگس محمدی، کُنِشگر حقوق بشر در ایران که اینک در زندان بسر میبرد، اعطا کرد. از آن هنگام رخدادها چندان پرشمار بودهاند که گویی دیرزمانی از آن رویداد گذشته است. این دومین بار است که در دو دههی اخیر یک زن ایرانی به چنین جایزهی پراعتباری دست مییابد. شیرین عبادی، نخستین ایرانی برندهی جایزهی نوبل صلح، هم اکنون در تبعید بهسر میبرد و نرگس، دومین برنده، در زندان است.
زنان ایرانی در پی استقرارِ جمهوری اسلامی طی چند دهه درگیر مبارزه برای دستیابی به حقوق خویش بودهاند. این زنان از هیچ گونه آزادی بیان برخوردار نبوده و در راه رساندن صدا و دیدگاه خویش با پیامدهایی فاجعهبار رو به رو شدهاند. از نظر بسیاری از ما، جایزهی نوبل صلح فرصتی برای تاباندن نوری بر مبارزهی زنان ایرانی و رساندن رساترِ صدای آنان به جهانیان بوده است.
نرگس تنها یکی از این زنان الهامبخشی است که من در زندان اوین دیدهام. زمانی که در اواخر سال ٢۰١۶ به بند زندانیان سیاسی زن در اوین منتقل شدم، در طبقهی بالای یک تخت دو نفره به من جایی تعلّق گرفت که دقیقاً در کنار تختِ فریبا کمالآبادی، زنی که تا آن زمان ٩ سال از زندگیاش را در زندان سپری کرده بود، قرار داشت. از من خواسته شد با توجّه به وضعیّتِ خاص او در پی تحمّلِ یک دهه زندان، رعایت حال او را مدِّ نظر داشته باشم. از زندان هنوز تجربه و شناختی نداشتم.
در آن زمان برای من این که کسی بتواند چنان بیعدالتی درازمدتی را تاب آرد اندیشیدنی نبود. از این رو من در رفتار خود بسیار محتاط بودم و به هنگام پایین آمدن از نردبان پرسروصدای تخت بیشترین کوشش را میکردم تا سروصدایی ایجاد نکرده و آرامش او را برهم نزنم. باوجود این، برغم دوران دراز زندان و برخلاف تصوّر من، فریبا یکی از آرامترین زنان بند بود.
مهوش ثابت یکی دیگر از هم بندیان ما نیز همزمان با فریبا بازداشت شده و به همان اندازه از عمر خود را در زندان گذرانده بود. مهوش و فریبا از پیروان دیانت بهائی، پرشمارترین اقلیّت دینی غیرمسلمان ایران، بودند. اقلیِتی که در قانون اساسی جمهوری اسلامی به رسمیّت شناخته نشده است.
این دو، تنها زنان عضو هیأتِ رهبری جامعهی بهائی به نام «یاران ایران» بودند که به خاطر عدمِ بهره مندی بهائیان از خدمات اجتماعی در کشور، به اموری چون ثبت موالید، ازدواج و بالاخره خاکسپاری اعضای این جامعه میپرداخت.
در سال ٢۰۰٨، تمامی اعضای گروه «یاران» بازداشت و در سلول انفرادی به بند کشیده شدند. شماری از آنان بیش از دو سال و نیم در سلول انفرادی ماندند. آنها به جاسوسی و تبلیغ علیه نظام متهم و هر یک به ٢۰ سال زندان محکوم شدند. آنان قربانی انواع محدودیتها و از آزادی بیان محروم شدهاند.
با وجود این، مهوش و فریبا ستونهای عشق و تابآوری در بند بودند. در حضور آنان، همه رعایت ادب و متانت را میکردند و ما میتوانستیم روی آن دو برای میانجیگری و حلِّ اختلافها حساب کنیم. آنها بسیار شنیده، بسیار آموخته و دشواریهای زیادی را تـاب آورده بودند امّا کماکان از متانت و وقار بسیار برخوردار بودند و این خود الهام بخش ما بود.
فریبا مرا با دنیای فلسفه آشناکرد و من به نوبهی خویش کتابهایی به زبانِ انگلیسی را برای او میخواندم. مهوش فکر و ذکرش محبّت، ادبیّات و شعر بود. وزنهای عروضی شعر کلاسیک فارسی و موازین مربوط به وزن و قافیه را چون کفِ دست خویش میشناخت. مهوش مانند مادری دلسوز و مهربان برای تمامی همبندیها بود. در مناسبتهای خاص چون نوروز برای همهی ما آشپزی میکرد. همه با هم به دور میزی دراز مینشستیم و غذا میخوردیم. پاسخ آنان به بیعدالتیها و محرومیّتها نه فریادهای خشم و خروش بل تبادل با دیگران و آموختن و آموزاندن بود.
همبندانِ بهائی من در حلّوفصلِ مناقشه و اختلاف نظرها رویکردی درخورِ توجه و چشمگیر داشتند. زندان محیطی آلوده به خشم است امّا آنان در کوششهای خود برای برقراری آرامش و توازن در همان محیط و در همان وضعیّتی که داشتیم با مردمدوستی و نیککرداری رفتار میکردند.
البته، بیعدالتیای که آنان متحّمل میشدند لحظههای سیاه و تیرهی خود را داشت امّا آن دو با قدرشناسی از همۀ دیگر مواهبی که از زندگی برجای مانده بود منبع الهام بخش خود و دیگران برای رویارویی با بی عدالتیها محسوب میشدند. گاه ما به جای مبارزه با بی عدالتی، آن را می پذیریم و سایۀ آن را با سخت جانی خود از سرِ خود میزدائیم.
بدین سان، این دو نفر یگانگی را در بند به ما هدیه کرده بودند. کمی پیش از آن که من به این بند منتقل شوم، در کار مهوش و فریبا گشایشی حاصل شده بود. حکم ٢۰سال زندان آنان به ١۰ سال کاهش داده شده و از این رو یک سال بیشتر از دوران محکومیّتشان باقی نمانده بود. من در اوین شاهد یکی از تاریخیترین لحظهها – روز آزادی مهوش و فریبا از زندان – بودم. پس از سپری ساختنِ ١۰ سالِ سخت، آن دو زندان اوین را سرفراز و سربلند و با متانت و غرور ترک کردند.
فریبا کمالآبادی، مهوش ثابت
چند سال گذشت و روز آزادی من فرارسید. چند ماه پس از آزادی یکی از همبندان پیشین با ارسال پیامی به من خبر داد که فریبا و مهوش دوباره بازداشت شدهاند. خبر بیشتر به اشتباهی وحشتناک میمانست.
تا چند هفته هیچ کس نمیدانست آنها در کجا نگهداری میشوند. مدّت زمانی گذشت تا بالاخره با خانوادههای خود تماس گرفتند. به بند زنان اوین بازگشته بودند. کوتاه زمانی بعد، بار دیگر هر یک به ده سال زندان محکوم شدند.
اوضاع در ایران همچنان دشوار و سخت است. پس از قتل مهسا امینی به دست عوامل گشت ارشاد در سپتامبر سال پیش، موجِ جدیدی از بازداشتها و دستگیریهای بهائیان به راه افتاد و سرکوبها تشدید شد. چند نسل از بهائیان ایران در چهار دههی گذشته مشمول بازداشت و زندان بودهاند. شماری از آنان به زندان نرفتهاند امّا اموال و دارائیهایشان مصادره شده است یا بنیادینترین حقوق آنان از جمله حقِّ تحصیل و کار پایمال شده است.
طی سالها، پروندهی درخواست ثبتِ نامِ دانشجویان بهائی مُهر «نقصِ پرونده» خورده و این دانشجویان از ادامهی تحصیل بازماندهاند.
در هفتههای اخیر، از جوانان بهائی که خواستار ورود به دانشگاه هستند خواسته میشود که با امضای سندی از باورهای دینی خویش چشم پوشی کنند.
اخیراً، بهائیان با ممنوعیت به خاک سپردن عزیزان خود نیز روبرو شدهاند. اقدام مقامات ایران مبنی بر جلوگیری از خاک سپاری درگذشتگان بهائی در گورستان بهائیان در تهران موجب بروز یک نگرانی تازه شده است و آن نگرانی از تصاحب این گورستان توسّطِ دولت است. در ماه مه مأموران امنیّتی رژیم چهارتن از مسئولان این گورستان را بازداشت کردند. یکی از بازداشت شدگان ولیﷲ قدمیان است که دخترش نگین در اوین مدّتی هم بند من بود. پدر نگین اکنون در زندان است. نگین و پدرش از نو یکدیگر را در زندان میبینند با این تفاوت که این بار در سالن ملاقاتِ زندان اوین جای نگین و پدرش در دوسوی دیوارهی شیشهای عوض شده است.
پدر نگین به دو سال زندان محکوم شده است.
به رغمِ کنارگذاشتن نظاممند (سیستماتیک) بهائیان از عرصهی زندگی عمومی، کسانی چون دوستان من در اوین مثبت و استوار ماندهاند.
مهوش و فریبا، هرچند به خاطر بهائی بودن امکان رفتن به دانشگاه را نداشتهاند(**)، هر دو به نحوی چشمگیر باسواد بودند و پشتکار و فرزانگیشان در نبرد زندگی شایان توجّه و نمایان بود. زمانی که در ماه گذشته جایزهی نوبل صلح به نرگس رسید یاد یکی از نخستین کسانی که به خاطرم خطور کرد یاد مهوش بود. یک روز در اوین مهوش به من چنین گفت: «امیدوارم که روزی سخت کوشی نرگس و مبارزهاش در راه حقوق بشر به رسمیّت شناخته شده و قدر بیند.» چنین چیزی در آن روز یک رؤیا به نظر میرسید. احساس کردم که عمیقاً آرزومند بهرسمیّت شناخته شدن و قدردانی از کوششهای کسی است که رنج و سختی بسیار را با ایستادگی توأم با پشتکار فراوان به خاطر همه تحمّل کرده است.
در هر حال، سرانجام این رؤیا به واقعیّت پیوست. گاهی نقش جامعهی حقوق بشری تنها به مشاهده و گواهی رنجها و گوش سپردن به آنانی که این رنجها را فریاد میزنند محدود میشود. آگاهی و اذعان به این مصائب از طرف جامعهی حقوق بشری نمیتواند به صورتی سحرآمیز به بیعدالتی پایان دهد امّا به ما امکان میدهد فراسوی بیعدالتی را در دیدرس چشم داشتهباشیم. به نظاره نشستن و گوش کردن بیانکنندهی قدرت این جهان است. گاهی نیز باید به نمونههای الهامبخش چسبید. دوستان بهائی من در بند زنان در اوین احترام کسانی را که شناختی از آن دو نداشتند به خود جلب کردند.
آن دو بهرغمِ بیعدالتیها، با قدردانستن و ارزشمند شمردن زندگی به همان گونه که بود موفق به این کار شدند. حقوق بنیادین آنان مدّت زمانی طولانی نقض و پایمال شده بود امّا با وجود این در برابر بیعدالتی به جدال و خصومت روی نیاوردند. مهوش و فریبا، به جای آن، بدیلی دیگر را آفریدند و آن زیستن در آشتی و آرامش و یافتن راهی در راستای تضمینِ استمرار چیزهای خوب بود. آنان در ارتباط با خود و دیگران بیشتر بر نور و روشنائی و کمتر بر خشم و خروش تکیه میکردند. آنان همواره به انسانیّت و نیکی خود تکیهکرده و بدین شیوه ما را نیز متوّجه نیکی و انسانیّتمان میکردند.
من در بحبوحهی انقلاب زاده شدم. در دوران جنگ میان ایران و عراق به نوجوانی رسیدم. در جایگاه یک آدم بالغ و یک مادر زندان را تجربه کردم. یادگرفتم که انسان گاهی باید بیعدالتی و رنج و درد را تاب آورد و به شیوهای دیگر چراغ زندگی را روشن نگه دارد.
آن چه امروز بر سر مردم و کودکان اسرائیل و فلسطین میآید فراسوی مرزهای فهم و درکِ ما بوده یا به دیگر سخن نافهمیدنی است. رنجی که این پدران و مادران برای حفظ و حراست فرزندانشان متحمّل میشوند غیرقابل تصوّر است. تنها کاری که از دست ما بر میآید دعا کردن برای صلح و امیدوار بودن به رسیدن دنیا به نور و روشنایی است.
همان گونه که مهوش، فریبا و نرگس در اغلب موارد به من نشان دادند، در جهانی سرشار از رنج و درد مهمترین کار تشویق و ترغیب نور و روشنی و بازتاباندن آن در هر جایی است که میتوانیم. در ایران و در هر جای دیگری. این سزاوار و شایستهی یک جایزهی صلح است.
——————————-
* این مقاله در روز ١۶ نوامبر در سایت یا تارنمای روزنامهی «ایونینگ استاندارد”، از روزنامههای لندن، منتشر شدهاست.
** خانم مهوش ثابت زادهی ١٣٣٢ و فارغالتحصیل رشتهی روانشناسی از دانشگاه أصفهان است. خانم فریبا کمالآبادی متوّلد ١٣۴١ است. در سال ١٣۵٩ تحصیل در دورهی متوّسطه را به پایان رسانده و از رفتن به دانشگاه محروم شدهاست.
منبع: ایران امروز
۱- Evening Standard
۲- Nazanin Zaghari Ratcliff
1 Comment
چه خوب بود که توبه نامه را امضائ و عمر خود را هدر نمیدادند. در قرن بیستم مذهب چه کاربردی دارد.