…..پاییز در کوچه و خیابان خودنمایی می کند. بیرون را نگاه می کنم. برگها زیر شلاق باد می لرزند و به زمین می ریزند. از گلها اثری نمانده و از میوه های رسیده خبری نیست. باد در میان شاخه ها یکه تازی و قدرت نمایی می کند. طوفان می خواهد که درخت را از جا در بیاورد و گاه شلاق خود را به دست شاخه می دهد تا صورت لطیف گل را بخراشد. دست پاییز میوه ها ی نارس و نو رس را از دار جدا میکند و به دار می کشد. جوی باریکی که از پای درختان می گذرد، گاه چنان آهسته و آرام میرود، گویی که ایستاده است، تا با درختان سخن بگوید. آب زمزمه می کند: چهره جوان گل را خراش دادند، به چشمانش تیر زدند که چرا زیباست. شاخه های جوان را به گناه گیسو افشانی بریدند. لانه پرندگان بر باد رفت. پرندگان پر کشیدند، مهاجرت کردند و آواره شدند. آب آرام آرام جاری می شود و در خود می گرید. من به خود می گویم: گل که نباشد زندگی سترون می شود و هیچ جلوه ای ندارد. به بیرون خیره شده ام.
گویی برگ به گلهای پر پر شده و میوه های نورسی که به زمین افتاده اند، میاندیشد، که زرد و کبود می شود، با خش خشی ناله وار به روی دیگر برگها می افتد و برای فردا سرود زیبای زندگی را در زمین می کارد. من هنوز پشت پنجره ایستاده ام، و به زنان شجاعی می اندیشم که فریاد می زنند ما برده نیستیم! ما مادرِ دختران و پسران شما هستیم! مادر که برده نمی شود! به گردن افراشته ی زنی می اندیشم، که فریاد می زند: بی شک، دنیا بدون من، مرا کم داشت، تا مردان چشم گشوده ببینند که هردو برابریم و مکمل یکدیگر. از دور دست ها صدای رسای زنی بگوش میرسد که می گوید: بگذار دلم آرام باشد که روزهای تنهایی و ناتوانی دستم به سوی کسی دراز نمی شود، این آرزوی محالی نیست اگر که دولتمردان بدانند، مسئول خانه و خانواده بودن شغل آسانی نیست و روزی هم باید زن خانه دار بازنشسته شود. من اما پشت پنجره، پشتم به لرزه می افتد وقتی که فکر می کنم: کم نیستند زنانی که دست مردان آزارشان می دهد و یاد نگرفته اند که «نه» بگویند. زنانی که با امیدی دردناک می گویند: بگذار به دستان هم پناه ببریم! نباید از دستان مردانه ی تو وحشت کنم و به خود بلرزم! چنگ انداختن به سر و روی کسی که با تو توانایی جسمانی یکسانی ندارد، هنر و نشانه ی برتری نیست. این شیوه ی حیوانات وحشی است. زن فریاد می زند: بگذار تا به کودکانمان مهر ورزی بیاموزیم. دستت را به من بده ، در کنار من بایست تا به همگان بگویم که: من تنها و تنها مالک تن خودم هستم. حتا صدای خشن، روح لطیف مرا جریحه دار میکند. خشمت را با خود به درون خانه نیاور. بر سر آنانی فریاد بکش که، هرروزه نان را از سفره ات می ربایند و تلاش می کنند تو را تحقیر کنند، مبادا که جرئت کنی و زبان به اعتراض بگشایی. بگذار با هم به جنگ ستم و نابرابری و نا عدالتی برویم. دستت را به من بده! بگذار برای فردا و آینده دنیای بهتری بسازیم. بگذار همصدا خشممان را فریاد کنیم. با من و در کنار من باش!، تا رساتر از همیشه فریاد بزنم: من زنی آزاده ام و همسر آزاده ام، همراه من است.
من اما، از نگاه کردن از پشت پنجره به تنگ آمده ام. دلم هوای تازه می خواهد. به خیابان می روم. همراه شو